فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

باز گرد ای خاطرات کودکی ...

 

  

 

کودکی های شاد و خندان بازگرد 

باز گرد ای خاطرات کودکی  

برسوار اسبهای چوبکی  

خاطرات کودکی زیباترند  

یادگاران کهن ماناترند 

درسهای سال اول ساده بود 

آب را بابا به سارا داده بود  

درس پندآموز روباه و خروس  

روبه مکار و دزد و چاپلوس  

روز مهمانی کوکب خانم است 

سفره پر از بوی نان گندم است 

کاکلی گنجشککی باهوش بود

فیل نادانی برایش موش بود 

با جود سوز و سرمای شدید  

ریز علی پیراهن از تن می درید 

تا درون نیمکت جا می شدیم  

ما پر از تصمیم کبری می شدیم 

پاک کن هائی زپاکی داشتیم 

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت 

دوشمان از حلقه هایش درد داشت  

گرمی دستانمان از آه بود  

همکلاسی های درد و رنج و کار  

بچه های جامه های وصله دار

 بچه های دکه سیگار سرد 

کودکان کوچک اما مرد مرد 

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود 

کاش می شد باز کوچک می شدیم  

لااقل یک روز کودک می شدیم  

یاد آن آموزگار ساده پوش 

یاد آن گچها که بودش روی دوش

 ای معلم نام و هم یادت به خیر 

یاد درس آب و بابایت به خیر  

ای دبستانی ترین احساس من  

باز گرد این مشقها را خط بزن 

 

کامنتهای دوستان عزیزم را که در پست قبلی خواندم خیلی لذت بردم. احساس کردم هر کسی چقدر خاطرات شنیدنی ممکن است برای گفتن داشته باشد. هر چه خواستم موضوع پست بعدی را تغییر دهم دلم نیامد. در ادامه پست قبلی دوست دارم هر کسی خاطره ی به یاد ماندنی از دوران کودکی خود از شیطنت هایش یا از خاطرات شیرینش و یا حتی تلخش و یا هرحرفی برای گفتن، دوست داشت،  بنویسد تا دوباره لبریز از حس کودکی شویم.  

 

 

 

من عاشق این بچه ام که با این پیشی عکس گرفته 

 

کلاس چهارم دبستان بودم. معلم مشغول دادن درس جدید فارسی بود من هم تند تند مشغول خط کشی کردن دفتر مشقم. یک دفعه دیدم یک خانم معلم قد بلند با ابهت و عصبانی بالای سرم ایستاده و به من می گوید خط کشت را بده به من!‌ با ترس و لرز خط کش را دادم به معلم و از اون تنبیه بدنی هائی که آن زمان رایج بود با خط کش نوش جان کردم که سوزشش را هنوز که هنوز است احساس می کنم. اما هرگز کینه ای از معلم خود بدل نگرفتم زیرا روزهای بعد هم من فراموش کرده بودم هم او.

نظرات 30 + ارسال نظر
یک زن شنبه 13 آذر 1389 ساعت 18:55

پررنگترین خاطراتم: یک عروسک داشتم همیشه هرجا می رفتم باهام بود اون موقع ساکن تهران بودیم یک سال که رفته بودیم مسافرت نمی دونم به چه دلیل نبردمش ، همون سال دوست بابام برای کاری با خانواده به تهران اومده بود بابا هم کلید خونه رو به اونا داده بود . وقتی برگشتم عروسکم نبود. شاید باورت نشه ده تا عروسک دیگه برام خریدند ولی تا دو، سه سال بعد هر روز تموم خونه رو دنبال عروسکم می گشتم.
معلم کلاس اولم خانوم تهرانی رو هم خیییلی دوست داشتم و هنوز عکسش رو نگه داشتم و خیلی وقتا بهش فکر می کنم و به یادشم. وای چرا اشکام یکهو دراومدند.

آخی!‌ دخترها توی بچه گی چقدر به عروسکهاشون وابسته می شن.

اشکهاتو پاک کن و به خاطرات خنده دارت فکر کن.
مرسی عزیزم

ما که هنوز کودکیمان را حفظ کردیم از چه بگوییم...

از همین کودکی معصوم و شیرین حفظ شده بگوئید خوب!

سلام

فرخ شنبه 13 آذر 1389 ساعت 22:07 http://chakhan.blogsky.com

دعواهای کودکی من دوست داشتنی بود برام... از کتک کاری لذت میبردم و هنوز دلم میخواد برای همین به کودکی برگردم ...
روی دیوارها راه رفتن و راه رفتن و راه رفتن و دزدیدن میوه درختهای همسایه از سرگرمیهای دیگرم بود ... هنوز شیطنتهای من ادامه داره .... زنگ خونه دوستان رو میزنم و باز در میرم و برای اذیت کردنشون هزار تا نقشه میکشم ... همسران دوستهام بر خلاف میل یاطنی مجبورند به شوهرها اجازه بدن تا با من معاشرت کنند ... چون معتقدند معاشرت با من اونها رو سر حال میاره....
من هنوز مثل بچه ها دارم زندگی میکنم و این کار رو تا انتهای عمر رها نمیکنم...

فکر کنم از اون پسر بچه شرها بودینا! از اون پسر بچه هائی که روی سرشون جای هزار تا بخیه مونده و ...
من هم زنگ خونه ها رو می زدم و در می رفتم. مخصوصا مجتمعهای چندین واحد رو! یه روز زنگ یه خونه ی ویلائی رو زدم و به دوستم گفتم بدو در بریم دوستم هاج و واج مونده بود دستش رو کشیدم که فرار کنیم صاحب خونه پشت در بود و یهو درو باز کرد اما باورش نشد کار ما بوده با تعجب نگاه میکرد و هیچی هم نگفت!

کودک درونتون چقدر غالبه!

مرسی فرخ عزیز

کوروش یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 00:26 http://korosh7042.blogsky.com/

شاید خیلی ها که الان تو نت هستند یادشون نیاد
و یا اصلا ندیده باشند
فلک
چوبی قطور و بلند را که طنابی به ان وصل می کردندو...
و کسانی که امروز جولان در همه چیز دارند ....
بگذریم
روزی که ملا به خطا می خواست کسی رو تنبیه کنه
خمه بهش حمله بردند برای اینکه جلویش را بگیرند
و اون از ترسش نعلین پاره و پوره اش رو گرفت زیر بقل در رفت
از اون روز به بعد دیگه کسی حتی تهدید به فلک رو نشنید

ایا یک بار دیگر هم می توان؟؟؟؟/


اون روزا شاید کسی به کسی تا این حد زور نمی گفت واسه همین شما موفق شدین «طرف» رو ادبش کنین.
جالب بود!‌ زمان ما دیگه فلکی در کار نبود ...

آیا دخترا رو هم فلک می کردند؟! فکر نکنم.

مرسی کوروش عزیز

ویس یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 01:51 http://lahzehayenab.blogsky.com

دوم دبستان بودم و کلاسمان پنجره اش روبروی حیاط کوچکی بود.ومن ته کلاس می نشستم.از همان اول ساعت حواسم شش دانگ توی اون حیاط بود.مادری که دوتا بچه داشت و صبح ها گاهی بچه هایش را کتک میزد.این گشت و گذار برایم گران تمام شد.دیکته ام می شد یک.وشدم تنبل ترین شاگرد که معلمم به تنگ اومده بود ومن مثل آدمای ...باز هم صبح به عشق تماشا میومدم مدرسه.بالاخره کار به دفتر و ناظم وبیرون انداختن از کلاس کشید.مدرسه ی ما خیلی قدیمی و کلنگی بود و زیر زمین رعب انگیزی داشت.من به همراه دو همکلاسی تنبل راهی زیرزمین شدیم.ودر به رویمان بسته شد.شروع به گریه و زاری و جیغ و داد کردیم.ولی خبری نبود از فریادرسی.از بد حادثه بعد از تعطیلی مدرسه معلم و ناظم ما را فراموش کردند و مدرسه تعطیل شد و مادران بیچاره ی ما در انتظار بچه هایشان و آمدن به مدرسه و دیگر قضایا..ولی باور کنید من هنوز خیلی دوست دارم جایی بنشینم ومردم را تماشا کنم.وبعد از آن زیرزمین من دچار بیماری فوبیا هستم .یعنی از سوسک به حد مرگ می ترسم و دچار تشنج میشم.خیلی به درازا کشید.البته من خاطرات فراوانی دارم که سخن را کوتاه می کنم.

وای یک زیرزمین پرسوسک ویییییییییی

مثل یک کابوسه

دبستان من هم یک زیرزمین وحشتناک داشت اما فقط تهدید می شدیم اگه دست از پا خطا کنیم می ندازنمون اون تو ... طفلکی ما!

این خاطره ی تو باعث شد یک سری خاطرات و دوستان فراموش شده دوباره به یادم بیان.

مرسی ویس عزیز.

آذرخش یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 09:50 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
شعر قشنگی بود. خیلی لذت بردم
کودکی پر از خاطراته. از کدومشون بگیم؟
سعی می کنم یکی انتخاب کنم و بنویسم. هرچند که نوشتنم هیچ خوب نیست. اتفاقا اینم یکی از خاطرات دوران بچگیه. که هیچوقت دوست نداشتم انشاء بنویسم. همیشه میدادم به بابا یا مامانم واسم بنویسن. یه بار کلاس چهارم دبستان بودم. موضوع انشاء در مورد بیسوادی بود. همون روز خاله ام اینها اومدن خونمون. شوهر خاله ام نویسنده روزنامه بود. منم که طبق معمول از انشا فراری بودم به راهنمایی مامان و خاله رفتم پیش شوهر خاله و ازش خواستم انشاء رو واسم بنویسه. اونم یه انشاء خوب نوشت. یه جا نوشته بود "...برای مبارزه با عفریت بیسوادی..." با خودم فکر کردم از این کلمه "عفریت" معلوم میشه که من ننوشتم. رفتم پیش مامان و گفتم بجای "عفریت" چی می تونم بنویسم که معلوم نشه، اونم گفت برو از خودش بپرس. شوهر خاله هم اصرار داشت که حتما باید از همین لغط "عفریت" استفاده کنی. منم گریه ام گرفته بود که چیکار کنم. آخر سر به ذهن مبارک فشار اوردم و یه لغط خوب پیدا کردم. یواشکی نوشتم "...برای مبارزه با غول بیسوادی....". واسه همینه که همیشه انشاء نوشتن مث یه غول واسم می مونه
راستی این دو مصرع، مصرع هم قافیه ندارن.بیت ها جابجا شده یا اصلا همینجوره:
گرمی دستانمان از آه بود
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود

موفق و شاد باشید


سلام آذرخش عزیز

ممنونم از خاطره ای که نوشتی ولی نمی دونم چرا دوستان همش دارن فقط راجع به خاطرات مدرسه می نویسن؟! مخصوصا پسرا که شربازیهاشون معمولا زیاده و خاطرات زیادی باید از شیطنت هاشون داشته باشن.
اتفاقا چه کلمه ی مناسبی بکار بردی. من فکر می کنم روش تدریس اشکال داشته اگر بچه ها رو درست و حسابی علاقه مند می کردن به انشاء الان این ایرانی های با احساس هر کدام یک نویسنده می شدند

ممنونم. از خوندن خاطره ات لذت بردم

در مورد شعر که گفتی همین بود عین شعر اما درست می گی یه جائیش انگار می لنگه

مرسی

قندک یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 09:59 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود. چه کار جالبی کردین. ممنونم. راستش فکر کنم این گربه سان زیبا یک شوکای اهلی شده باشه. عجب ابهتی داره خدا وکیلی و بچه چه با دقت داره ادای اونودر میاره. من از مدرسه فقط یک خاطره خوش دارم اونم در خصوص سال اوله که معلم بسیار مهربانی داشتم.من بچه اول بودم و از مدرسه بشدت واهمه داشتم اما وجود او برایم مثل مادر بود. اما سال دوم روز اول یا دوم مهر معلمی مریض بد اخلاق و روانی داشتیم که به دلیل سرو صدای بچه ها از دفتر که آمد از من که اولی بودم تا اون آخری لای انگشتهایمان خودکار بیک گذاشت و به مدت یک دقیه بشدت روی میز فشار داد .جیغ و شیون بچه ها ی ۸ ساله به آسمانمی رفت اما یکی از در نیامد بپرسد چه خبر است. ومن از هرچه درس و مدرسه بود ترسیدم و بیزار شدم.اصلا از دنیا و دنیایی ها بیزار شدم. ببخشید

سلام
دیدینش پسرک رو؟ من عاشقشم و هر بار چشمم می افته به این عکس ناخودآگاه مدام قربان صدقه اش می رم.

چه خاطره ی تلخی بود. و من باورم نمیشه این اشرف مخلوقات گاهی بتونه اینقدر بی رحم باشه.

ممنونم ازتون

قندک یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 10:02 http://ghandakmirza.blogfa.com

اینم بگم که من اون سال یعنی سال دوم دبستان مردود شدم. جالب نیست؟از آن سال تا به امروز که بیش از چهل سال میگذره هرگاه چهره ای شبیه اورا می بینم ناخودآگاه ازش متنفر میشم

حق دارین. تاثیر خیلی بدی بر این لوح سفید روح پاکتون گذاشته.

چرا این روزا اینقدر بهم ریخته این؟ البته سوال نمی کنم و توضیحی هم نمی خوام . فقط می خوام بگم فهمیدم حالتون زیاد خوب نیست.

رئیس...! یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 11:21 http://lalmoonigerefte.blogfa.com/

پرنیان بانو....
سلامی به وسعت پاکیه روزهای کودکی....
نبودم ..ولی به یادت بودم و هر بار که پیامبر خلیل جبران را ورق میزنم ناخوداگاه تو به ذهنم میرسی!
به یاد این بیت ابو سعید ابوالخیر می افتیم:
ما دل زغم تو خسته داریم ای دوست
از غیر توُدیده بسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکسگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست




سلامی به قشنگی سلام خودت

چطوری‌؟؟؟‌ خیلی نیستیا!

مرسی که با خوندن جبران خلیل جبران یادم می کنی.

هیچوقت دلشکسته نبینمت.

سحر یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 11:45 http://saharstar1.blogfa.com

نمیدونم چرا ولی هر موقع میام تو وبلاگت دوست دارم یاد بچه گی هام بیافتم.خاطرات بچگیم خیلی زیاده و طولانی.در هر صورت مرسی از وب قشنگت

یکیش رو دوست داشتی بنویسش.
مرسی عزیزم

ققنوس خیس یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 11:55

من کلن اهل خاطره گفتن نیستم ! یعنی بلد نیستم ! ولی قدیمیترین تصویری که تو ذهنم مونده ...
یه دم غروب تو حیاط مامانبزرگینا ،‌کنار خاله م نشسته بودم و داشتم بهش تو کارش کمک می کردم
شاید حدود 4 سالم بود
ازش پرسیدم خدا یعنی چی ؟؟؟
اونم هنگ کرده بود ... گفت به این چیزا فک نکن ...
این بود خاطره ی بی مزه ی من ! امیدوارم که به اندازه ی کافی یخ کرده باشی از این خاطره ;)

هنوزم نمی دونی خدا یعنی چه؟ یا تصمیم گرفتی اصلا دیگه بهش فکر نکنی؟!

نه یخ نکردم. معلومه تاثیر زیادی روت گذاشته که برات از هر چیزی پررنگتره.

مرسی ققنوس عزیز

یک زن یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 12:00

سلام پرنیان عزیز
از صبح تو فکرت بودم ولی امروز حسابی سرم شلوغ بود.

سلام اعظم عزیزم

چقدر خوبه که آدم بدونه یک نفر گاهی بهش فکر می کنه.
خیلی احساس خوبیه ....

مرسی عزیزم

رئیس...! یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 12:04 http://lalmoonigerefte.blogfa.com/

در مورد خاطرات کودکی تا دلت بخواهد آتش سوزانده ام و ئ خاطرات تلخ و شیرین دارم.
فقط همین و بگم که روز اول مدرسه ها بود پای چپم را گذاشته بودم بیرون از میز که برای هم کلاسی هام زیر پایی بگیرم
که از بد روزگار کسی که به دام من افتادم که خیلی هم غول بود و هیکلش از همه گنده تر بود....
خلاصه بعد از این که هیکل نقش زمین شد با زیر پای ما و کلی ضایع شد تا جایی که ما میخوردیم کتک خوردیم دوست هیکلیمان نیز شد بهترین دوست دوران کودکیه ما!

چقدر شر بودیا!‌ الان هم شیطنت های بامزه ی خودت رو هنوز داری.

ولی واقعا کار خطرناکی بود. یکی از دوستای من هم با من یک بار این کار رو کرد و یادمه تا مدتها باهاش قهر کرده بودم.

بعضی از دوستیهای قشنگ با یک دشمنی شروع می شه و میشه یک دوستیه ناب!‌

مرسی رئیس عزیز

نگار یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 12:22 http://negarname.blogfa.com

من شر بودم
کلاس سوم معلمم از هفته اول تا روز آخر باهام قهر بود منهم عین خیالم نبود
ولی شاگرد اول شدم
فکر کنم خیلی لجش در اومد

چه شر باحالی!‌

ققنوس خیس یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 12:30

مسمن من برای فک کردن هیچ محدودیتی رو واسه خودم قائل نمی شم .... و نشدم :)

مسمن :‌ راستش این یک کلمه رو نفهمیدم!!!
اما احتمالا منظورت مسلما بوده

همه ی آدمها همینطورن ققنوس جان!‌ یه وقتهائی اونقدر فکر می کنن که می زنن توی جاده خاکی!
البته بستگی داره فکرت رو مشغول چه چیزهائی کنی. و اینطور که معلومه فکرت مشغول چیزهای خوبه همیشه.

کوروش یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 14:16 http://korosh7042.blogsky.com/

گاه در دادن کامنت
به غلت زیبائی متن
انقدر غرق خود می شوم
که فراموش میکنم
بگویم
پرنیان عزیز
شعری زیبا را برگزیدی
سپاس

ممنونم کوروش عزیز لطف دارید شما.

ز-حسین زاده یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 14:19 http://autism-ac.blogfa.com/

خانه ی دوست کجاست ؟
راستی دوست کجاست ؟ توی جنگل ؟ سرکوه ؟ یا که در دشت وسیع ده دور ؟ مادری می پرسد ؛ پدری می گوید ؛ دختری خسته جگر می نالد : خانه دوست کجاست ؟ کودکی خنده به لب با سر انگشت اشارت گوید : دوست آنجا ، آنجاست ؛ نزد آن سکه ی تابنده ی ماه ؛ یا که نه ؛ بالاتر از آن ؛ پیش ناهید فلک ؛ یا نپتون ؛ هرکه را می پرسی خانه ی دوست کجاست ؛ می گوید:کوچه ای بالاتر ، پایین تر ، یا که آن سوی کره ... شاید این خانه ی تاریک فقیر ، نیست اندرخور او ؛ آنطرفتر شاید ، مسکنی بگزیند ! ( هرکسی برحسب فکر گمانی دارد ) برخلاف دگران ، توی آن کوچه ی نور ، پیرمردی است که او می داند خانه ی دوست کجاست . پیرمرد می گوید : ( دوست اینجا ، اینجاست ) دوست در خانه توست ، خانه دوست دل پاک شماست .
شهلا آهنج

ممنونم آقای حسین زاده از شعر زیبائی که نوشتید.

ز-حسین زاده یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 14:24 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام. خیلی سوار اسب های چوبی شده ام. خیلی ... چون به اسب سواری علاقه ی زیادی داشتم. هر وقت مهمانی به خونه مان می آمد ، به بهانه ی آب دادن اسب اش را می گرفتم و سوار می شدم . هرچند خودمان و پدر بزرگم و عمویم اسب داشتیم. از شنا کردن و آبتنی در رودخانه ی جلوی خونه مون هم خیلی لذت می بردم. همینطور از ماهیگیری و پختن و خوردن آن در کنار رودخانه ی زمینهای زراعی مان. (قبلا اینها رو در یکی از پستهایم نوشته بودم )

سلام
پس یک ورزشکار درست و حسابی بودین!‌
اونهم چه ورزشهائی ... اسب سواری، شنا و ماهیگیری. از اون ورزشهائی که گیر هر کسی نمی یاد.

ممنونم

ایلیا یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 18:53 http://no1but1.blogfa.com

سلام.
یادمه دوران مهد کودک یه بار با چند نفر از دوستان قرار گذاشتیم که فرار کنیم.
خیلی آروم سه نفری از کلاس بیرون اومدیم.همه ی نقشه رو دوباره مرور کردیم.موقع انجام که شد اون دوتای دیگه در عین ناباوری بهم نارو زدن! یعنی با همون صلابت قبلی رفتن داخل کلاس و من هم ادامه رو تنهایی انجام دادم.فرار کردم و درست موقع پیروزی از ترس دندونای یکی نه یکی مدیرمون غش کردم !
بعدش تنها چیزی که از لب های بی نوایم مانده بود لاشه ای بود پر از خون! تا مدت ها هم در مهدکودک سمبل آزادی خواهی و طغیان در برابر ظلم حاکم بودم...

سلام
ایلیا ! مهد کودک ؟
خدای من! مدیرتون حق داشته غش کنه... ولی من دارم یه پسر بچه ی تخس رو تجسم می کنم که خیلی آروم و خونسرد راهش رو گرفته و داره می ره یه جائی!‌ حالا کجا؟ معلوم نیست!‌

یکی از بستگان من مدتی معاون یک دبستان بزرگ پسرانه بود قراری با هم داشتیم که من می بایستی میرفتم دنبالش که با هم بریم خرید. رفتم داخل دبستان شدم زنگ تفریح شون تموم شده بود و این آقا کوچولوها صف بسته بودند که بروند کلاس . اینقدر اینا بامزه بودند تمام حرکاتشون و رفتارهاشون باعث خنده ی من شده بود. نمی تونستند یه راه راست رو صاف و درست بروند!‌ یا لگد می زدند به هم یا تنه می زدند یا وول می خوردند و من عاشقشون شده بودم ... خیلی پسر بچه ها رو دوست دارم.

جالب بود. مرسی ایلیا عزیز

ققنوس خیس یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 19:34

همون مسلمن منظور بود

بله ... مرسی

آفتاب یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 20:20 http://aftab54.blogfa.com/

سلام عزیزم
سپاس از نظرت ...خواندمت بسیار
در مورد غلط تایپی نیز باید بگم منظور(عزم ) هستش نه (عظیم)
قالب وب رو هم دوباره بازویرایش کردم تا قسمت نظرات باز بشن
من خودم نتیجه گرفتم از اینکه مثبت فکر کنم ...زمانی بود که احساس می کردم به آرزو هام نرسیدم و زندگیم بی جهت شده
اما تلنگری به خودم زدم تلاش کردم و الان بیشتر اون چیز هایی رو که آرزو داشتم بهش رسیدم ...
قصه اش طولانیه ولی باور کردنش شاید مشکل باشه ولی توکل به خدا کردم و بعد حرکت البته مشوق های بسیاری داشتم .
من باور دارم اول باید شروع کرد بعد بلیش رو به خدا بدیم نتیجه اش رو هم می بینیم ...مطمئنم

سلام آفتاب جان
منظورم این قسمت بود: چیزها ی عظیمی «وی» توانید انجام دهید
داخل گیومه رو نگاه کن! منظورم این بود.

چه قالب خوشگلی .... حالم خوب شد یهو!

و بی نهایت خوشحالم که اینها رو ازت می شنوم .
الهی شکر، که به اینجا رسیدی.

آفتاب یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 20:30 http://aftab54.blogfa.com/

در مود خاطرات کودکیم
دوران دبستان که همش جنگ بود و آژیرو سنگرو...
یادمه وقتی پرتقال می خوردم پوستش رو نگه می داشتم که با اون تار عنکبوت درست کنم
قوطی های شیر خشک خواهرم رو سوراخ می کردم و ازش کش رد می کردم پاهایم رو رو اونها می گذاشتم و احساس می کردم با اونها راه میرم قدم بلند شده
بازی های کودکانه ام هیچ وقت یادم نمی ره ...زو ...کش بازی ...قایم موشک ...می گفتیم سیب بیا گلابی نیا
روزهای بارونی منچ بازی می کردیم چه روزهایی بود یادش بخیر
الان چی ؟! بچه شده بازیشون کامپیوتر و تلویزیون تفریحشون

با پوست پرتقال تار عنکبوت ؟؟؟ چه جالب!‌
چه کارهای بامزه ای می کردی اونم با قوطی های شیر خشک! خوب کفشهای مامانت رو می پوشیدی راحت تر بود که!
اگه با من دوست بودی اون موقعه ها حتما بهت می گفتم که این کار رو بکنی از قوطی های شیرخشک بهتره!‌

آفتاب یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 20:32 http://aftab54.blogfa.com/

پیداش کردم ممنون

خواهش می کنم

آفتاب یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 20:36 http://aftab54.blogfa.com/

عزیزم شما هم جزو بهترین دوستان وبلاگیم هستی

مرسی آفتاب جان

آفتاب یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 20:46 http://aftab54.blogfa.com/

کفشهای مامانم برام بزرگ بود
این قوطی ها ارتفاعشون بلند بود وقتی هم راه می رفتم تق تق صدا می داد بعد هم محکم می خوردم زمین
یادمه همیشه با برادرم سر راه رفتن با قوطی شرط میبستیم
طفلکی خواهر کوچولوم از دست ما دوتا چی می کشید

طفلک مامانت چی می کشید از دست شما شیطونا

رها یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 21:41

سلام عزیزم ...دوران کودکی همیشه قشنگی های خودش را داره ..با خاطرات عمیق ...من خیلی شیطونی قیزیکی نمیکردم ولی با مزه بودم و بزرگتر از خودم حرف میزدم و برای بقیه دردسر درست میکردم ...ولی یک سال خیلی سرد بود و هر چه به مدیر مدرسه میگفتیم بخاری کلاس خراب ..میگفت باشه و اقدامی نمیکردند ..تا یک روز همه بچهای کلاس تصمیم گرفتیم بخاری را بگداریم بیرون کلاس بخاری را گذاشتیم بیرون در یک فرصا مناسب و همه سر جای هودمان نشستیم و خیلی عادی معاون مدرسه امد و پرسید کی این کار را کرده کسی به خودش نیاورد و همه مشغول درس خواندن بودند ..رفت و مدیر امد ...وقتی قیافهای بی خیال بچه ها را دید ..حرفی نزد و از فردای ان روز ما بخاری داشتیم ...

سلام رها جان
عجب جنمی داشتین!‌ یه مدرسه ازتون حساب برده

مرسی رها عزیزم

احسان دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 01:34 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سلام ، معلم کلاس اول رو بعد از 20 سال تو خیابون دیدم .
خانمی که سپیدی موهایش نشان از گذر عمری را می داد. به سرعت مرا شناخت و لحظه ی دیدار فراموشم نمی شود.

سلام احسان عزیز
این هم یک خاطره ی دل نشین.

ممنونم

فرید دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 10:26

سلام
عادت ندارم چیزی رو حفظ کنم یعنی اساسن ذهنم مشغول نگه داشتن چیزی نمی کنم
اگه دقت کرده باشین فامیلی من بار اول که بشنوین سخته اما اگه یادش بگیرین به خاطر همون سختیش،همیشه تو یادتون می مونه....
روزی در مخابرات منطقه در صف اتصال مجدد بودم که از قضا معلم نقاشی، ادبیات و اجتماعی مون رو دیدم! البته همه اینا یه نفر بودن....
چهره کاملن برام تداعی شد اما.... اسمش اصلن...
از شانس ما اونم ما رو شناخت و هر دو رفتیم به سمت هم برای ابراز احساسات.... هر قدم که پیش تر می رفتم خدا خدا می کردم که اسمش رو یادم بیاد.... یا حداقل وزن فامیلیش بیاد توی ذهنم که خیلی آروم طوری که متوجه نشه زمزمه کنم... اما اصلن خبری نبود.... در همین حین خودم رو سرزنش می کردم که آخه این چه عادت بدیه که تو داری... سریعا فایل های ذهنیت رو دیلت می کتی....
بعد از روبوسی، از شانس ما اون اسم من رو کامل و دقیق از حفظ بود... حتا اسم کوچیکم رو! حسابی خجالت کشیدم... از هر دری حرفی زدیم.... کار و بار و جایی که هستم و درسی که خوندم و بازنشستگی اونو و خلاصه ....
حرف هامون که داشت تموم می شد خوشحال بودم که فکر می کردم خیلی هم متوجه فراموشی من نشده.... اما....
حین خداحافظی گفت:....
آقای فرید سمسارها.... امیدوارم هر جا هستی موفق باشی... اگه خیلی دلت می خواد بدونی ... اسم من هم محمدیه.... خداحافظ پسرم....
از اون موقع تا بحال چهره اش وقتی این جمله رو می گفت جلوی چشم هامه....
راستی... فکر کنم کامنت خیلی بی ربطی گذاشتم..... نه؟!....

سلام
اتفاقا خیلی هم مربوط بود کامنتتون.
البته نام فامیل شما رو به دلایلی من هرگز فراموش نمی کنم... برایم اصلا دشوار نیست.
شما اوضاعتون از من خیلی بهتره حداقل چهره ی اون آقا رو به یاد داشتید حالا اگر نامش رو فراموش کردید. این خاطره ی جالبتون منو یاد یه خاطره ای انداخت. با یکی از بستگانم در خیابان پیاده قدم می زدیم که یک خانمی هم سن و سالهای خودم اومد جلو و پرید و منو بقل کرد و یه عالمه ماچ و بوسه و ابراز احساسات و حتی منو به اسم صدا کرد و کلی ابراز خوشحالی از اینکه منو بعد از اینهمه مدت دیده ... من که دست و پام رو گم کرده بودم سعی کردم حفط ظاهر کنم و کلی به خودم فشار آوردم و فقط تونستم بگم خوب خانواده خوبن؟ خودت خوبی؟ چیکار می کنی و ....؟ و نگران اینکه سوتی ندم وقتی از هم جدا شدیم همراهم گفت : خوب!‌ این خانم کی بود؟ گفتم: نمی دونم! این یعنی فاجعه و خدا به خیر کنه این پیری و مبتلا شدن به آلزایمر رو!‌
و البته این معلم شما چقدر دوست داشتنی بوده و چقدر این برخوردها حس های خوبی رو به ما منتقل می کنند.
ممنون و ممنون که یادآور یک خاطره شدید برای من!

پاییزطلایی دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 12:52 http://paieze89.blogfa.com

منم که مثل همیشه
پسر خوب و منظم و ساکت و مظلوم و درس خون و...
بگم بازم؟!
.
سلام
دو رو ز نبودیما!
چقدر من عقب افتادم

بلــــــــــــه! البته

سلام
خوش آمدید

*MehraN* چهارشنبه 4 اسفند 1389 ساعت 22:46 http://MehraN-lovely.blogfa.com

slm..blog nanazi dari.. b manam sar bezan.. mec bb

مرسی مهران عزیز
اما اون عکس خانومی که گذاشتی چقدر غم انگیزه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد