فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

 

 یادم می آید بچه که بودم هیچ معادله ی لاینحلی وجود نداشت. سوالها ساده و پاسخهایش به سادگی خودش بود. آن روزها حیاطی بود و حوضی بود و وسط آن فواره ای. شبها که می خوابیدیم ستاره ها نزدیکتر بودند و آنقدر با آنها حرف می زدیم تا خوابمان می برد. نمی دانم چرا همیشه همان بزرگترین ستاره که نزدیک به ماه بود ستاره ی همه ما بود! و گاهی بر سر مالکیت این ستاره چقدر دعوا می کردیم. یک عروسک بود که سوگلی تمام عروسکهایم بود، آنقدر موهایش را برس کشیده بودم که دیگر موئی برایش باقی نمانده بود اما باز هم سوگلی عروسکهایم بود. و هر جائی که می رفتم باید به دنبال خود می کشیدمش.  هر عروسکی می خریدند که دست از سر این عروسک کچل بردارم باز هم عزیزترین بود برای من. مدرسه که می رفتیم با این روزها خیلی فرق داشت. حتما باید روبان قرمز به موهای خود بزنیم و ارمکی می پوشیدیم که شامل یک پیراهن با دامنی کوتاه بود و جورابهای سفیدی که همیشه از تمیزی می درخشیدند. وقتی برمیگشتیم به خانه همیشه بوی تراشه های مداد می دادیم. ورزشهای اجباری صبحگاهی خنده دار ترین ورزشهائیست که به یاد دارم. خواب آلود و وارفته ... 

بازیهای گرگم به هوا و الا کلنگ و گاهی دایره می زدیم و هر بار یک نفر وسط دایره می نشست و بقیه می خواندند: یک دختری اینجا نشسته گریه می کنه زاری می کنه .......  

برای بدست آوردن هر چیزی اشک بهترین وسیله بود و چقدر وارد بودیم به گریه های نمایشی! 

اما به همان نسبت هم  راحت گول می خوردیم. چقدر راحت می توانستند به بهانه ای آراممان کنند. وقتی بازی می کردیم معمولا در بازی سرهایمان زیاد به همدیگر می خورد و برای اینکه  از شدت درد گریه نکنیم، بزرگترها در آن لحظه به ما می گفتند زود باشید زود باشید تف کنید وگرنه شاخ در می یارین الان. و ما از ترس اینکه الان بر اثر خوردن سرهایمان به هم شاخ درنیاریم فورا تف می کردیم و دیگر گریه کردن فراموشمان میشد و یا زمین که می خوردیم و دست و پایمان درد می گرفت می گفتند ای وای چرا نمکها رو ریختی؟ حالا کی می خواد نمک ها رو جمع کنه؟ و ما تا می آمدیم به دنبال نمکهای ریخته شده بگردیم دردهای خود را فراموش کرده بودیم.  

و باز کوچکتر که بودیم چقدر همه آدمها و همه موجودات را بی بهانه دوست داشتیم و چقدر زیاد دوست داشتیم .... همه را همیشه ده تا دوست داشتیم ... چون تا ده فقط بلد بودیم بشماریم و فکر میکردیم ده یعنی آخر همه ی اندازه ها!‌ و بعد از ده دیگه اصلا وجود ندارد.

جالب بود که وقتی کودک بودیم آرزویمان بزرگ شدن بود و حالا که بزرگ شده یم  حسرت کودکی خود را می کشیم. به یاد می آورم همیشه کفشهای پاشنه بلند مامان را می پوشیدم و رژ لب قرمز مامان رو می زدم و می شدم یک لیدی به تمام معنا!   

 

اما حالا دیگر نمی دانم چرا هر چقدر هم تف کنیم باز هم شاخ در می آوریم و هر چقدر به دنبال نمکهای ریخته شده بگردیم باز هم دردهایمان فراموش نمی شوند.  

الان دوست داشتنهایمان اندازه دارد یکی رو دو تا دوست داریم، یکی را هزار تا ... گاهی وقتها یکی رو اصلا دوست نداریم!  

 

دیگه هیچ عروسکی مونس تنهائی هامون نیست!‌ و هر چقدر هم کفش پاشنه بلند بپوشیم دیگه اون حس کودکی برنمی گرده... دیگه وقتی گریه می کنیم دایره ای دور خود نمی بینیم اصلا ترجیح میدهیم نبینیم و کسی اشکهامون را نبینه!  دیگه اشکهامون نمایشی نیست .... اشکهامون واقعیه واقعیند!

   

بچه که بودیم، بچه بودیم 

بزرگ که شدیم، بزرگ که نشدیم هیج! دیگه همون بچه هم نیستیم!  

 

نظرات 49 + ارسال نظر
اعظم چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 09:26

پرنیان عزیز نوشتت رو خیلی دوست داشتم. اشکم رو درآورد.
به اندازه ی همون ده تای دوران بچه گی همیشه دوستت دارم.

سلام اعظم عزیزم
مرسی که دوستش داشتی . من هم تو و قلب مهربونت رو خیلی دوست دارم .... به اندازه ی ده تای بچه گی!‌

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 09:27

و ای کاش قدر زمان بچگیمونو بیشتر میدونسیتم کاش...
و ای کاش کلمه ای بنام کاش وجود نداشت....
//////
تنها کلمه آرامش دهنده من خداست....
سلام
با این عنوان دوباره خواستار حضور محبت آمیز شما در جمع دوستانم هستم....
با امتنان[گل]

سلا آصف عزیز
چیکار باید می کردیم که قدرش رو بیشتر دونسته باشیم؟
تا اونجائی که تونستیم بچه گی کردیم دیگه ....

آصف چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 09:27 http://sedaye-darya.blogfa.com

تنها کلمه آرامش دهنده من خداست....
سلام
با این عنوان دوباره خواستار حضور محبت آمیز شما در جمع دوستانم هستم....
با امتنان[گل]

سحر چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 10:33 http://saharstar1.blogfa.com

میدونی چرا دردهامون فراموش میشدن؟چون به اندازه دردهای الان بزرگ نبودن.ولی من گاهی اوقات احساس میکنم خودمون دردامونو بزرگ میکنیم ولی انقد بزرگ نیستن.در کل ای کاش در دوران بچگی میماندیم و ...
صد حیف که مانند بچگی نیستسم.
آپت زیبا بود لذت بردم

سلام سحر عزیز

بعضی وقتها هم دردها یک کمی بزرگند!
مرسی از نظرت

فرینوش چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 11:09 http://www.saraybanoo.blogfa.com

.
.
.

کودک بودیم
کوچک بودیم

و روزگار را به سخره گرفته بودیم
که می گفت می چرخم و
چرخ چرخ عباسی، خدا منو نندازی
و سرگیجه گرفتیم انگار
که یادمان رفت
بی بهانه باشیم و بگوییم و بخندیم و اشک بریزیم

...

لبخند ِ تو اما، شیرینی همان روزهای کودکی را دارد
وقتی نمی دانی باید اخم کنی یا چهره بگشایی!

...

من هم از همان دوست ِ آشنا سپاسگذارم
که گفت برو و ببین .. ساکن می شوی!

...

بی اجازه، نامت را کنار دوستان ِ مهربانم گذاشتم
ت تند تند بیایم و ببینمت!
اجازه خانوم؟!

سلام فرینوش عزیز

دلم برای خنده های بی بهانه و اشکهای بی بهانه چقدر تنگ شده است. و هر شب که سر بر بالین می گذارم از خدا می خواهم این خنده های بی بهانه را به همه ی ما برگردان....

هیچوقت لبخندم را از دیگران دریغ نمی کنم. حتی در خیابان هنگام عبور از اتومبیلهای کناری به خانمهائی که چشم در چشم هم می اندازیم لبخند می زنم حتی اگر با نگاه متعجب آنان روبرو شوم.

نباید فراموش کنیم که چقدر مهر ورزیدن زیباست حتی برای یک لحظه و برای آشنائی های ثانیه ای!‌

از قلم زیبا و دلنشینت خیلی لذت بردم و باعث افتخارم است آغاز این دوستی.

قندک چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 11:34 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود بر شما. متاسفانه. متاسفانه روسای ما با حضرات رییس جمهوری بشدت تخالف نظر و حضر دارند لذا هنگام آتش بپا کردن چون آنها در غرب هستند و مادر شرق و آنها قلدرند و ما ضعیف دودش مستقیم و یکراست به چشم ما می رود. حالا اگر می گفتند هیچ کجا تعطیل نیست اینها مارا برای کوری چشم دشمنان! تعطیل می کردند ببینند کی می خواهد حرف بزند!مملکت اسلامی فقط چیزش باید اسلامی باشد.ببخشید همه چیزش.این است که مادر این روز بسیار خلوت و آرام به سر کار آمده ایم

سلام قندک عزیز

چه روسای با دل و جراتی دارید شما؟!!

قندک عزیز همه ی ما یه جورائی سرکار هستیم! من هم که امروز تعطیلم دائما دارم وسوسه می شوم از خانه بزنم بیرون ولی می دانم رفتن همانا و موجودی کارت اعتباری به شکل دردناکی خالی شدن همانا!‌ پس همان بهتر که در خانه به امورات فرهنگی بپردازم ! حالا خدا می داند تا کی بتوانم بر این نفس سرکش غلبه کنم!

قندک چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 11:41 http://ghandakmirza.blogfa.com

به به.به به. عجب خاطراتی یادتان هست شما؟ احسنت. بکل فراموش کرده بودم.شاخ و نک را که گفتید تازه یادم افتاد. چقدر جالب بود. حتی ستاره ها وشب خوابیدن های تابستان بر بالای بام. وگوش کردن به قصه شب های ساعت ده رادیو با صدای گرم مانی و هنر نمایی های هنرمندان متبحررادیو که هنر نمایی هایشان حس تخیل را در ذهنمان بیدار می کرد و حس می کردیم در متن داستان قرار داریم و داریم فیلم تماشا می کنیم. بعد صدای زیبا و دلنشین مرحوم ویگن و آن لالایی مشحورش که یعنی قصه امشب تمام شد.یادش بخیر. ویادش بخیر شبهایی که با صدای میرابها بیدار می شدیم برای گرفتن آب در آب انبارها و یخ هایی که از الاغی ها می خریدیم و عدسی هایی که از دوچرخه ای ها

و من هم چقدر از خواندن کامنت شما لذت بردم.
البته زمان کودکی من از میرابها دیگر خبری نبود ولی از پدرم و برادران بزرگترم شنیده بودم.

این جریان عدسی ها چی بودند؟ اولین بار هست که می شنوم.

قندک چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 11:43 http://ghandakmirza.blogfa.com

یکی دو تپق املایی داشتیم که سر جمع می شویم ۱۷ احتمالا

از نظر من نمره ی شما همیشه بیست است.

کوروش چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 12:54 http://korosh7042.blogsky.com/

عمولا در بازی سرهایمان زیاد به همدیگر می خورد و برای اینکه از شدت درد گریه نکنیم، بزرگترها در آن لحظه به ما می گفتند زود باشید زود باشید تف کنید وگرنه شاخ در می یارین الان. و ما از ترس اینکه الان بر اثر خوردن سرهایمان به هم شاخ درنیاریم فورا تف می کردیم و دیگر گریه کردن فراموشمان میشد

چقدر زیبا
یاد آور احساسی شدی که هرگز یادم نبود .اگرچه تف کردن تفی بود بقول عزیز نسین تف سربالا
ولی شیرینی و حلاوتش را که ساده لوحی کودکانه می گویند
و هرگز کسی کسی را بخاطر ان شماتت نمی کرد و نمی گفت هالو
گفتم هالو یاد فیلم هالو افتادم
چه زیبا بود این هالوئی ها که هرگز کسی به آن نمی خندید و بزرگ! که شدیم هم مارا به سخره نگرفتند که مثل انقدر احمق بودید که باور می کردید که شاخ در می اورید
حال هر روز شاخ در می اوریم
از اینکه سادگی با صفا را همه هالو می دانند و قصد دارد از او پلی و پله ای برای ارتغاع و ارتفاع خود قرار دهند
که چه مثل مدلی به ماشین خود بیشتر بدهند
ویلائی در شمال برای یک ماه در سال بخرند و
وبد تر بروند مکه که شیطان را سرزنش کنند

راست گفتی پرنیان عزیز
کاش مهر بزرگی به پیشانی نمیداشتیم که ننگی شده برایمان
کاش همان هالوهای دلپاک و صادق و ساده می ماندیم

دست مریزاد عزیز

تازه! به خاطر هالو گریهایمان بغلمان می کردند و چقدر قربان صدقه مان می رفتند!‌

می دانی کورش عزیز! بد هم نیست گاهی هالو بنامندمان. همان سادگی ، بی آلایشی هایش می ارزد به صدتا پروفسوری که دیگران از ما انتظار دارند.

گاهی از فیلم بازی کردنهای آدمهای اطرافم یه عالمه شاخ دور سرم درمی آید! مخصوصا در محیط کار و کلی به نمایش هایشان در دل می خندم که برای حفظ یک میز چه کارها که نمی کنند ...

همکار خانمی دارم که من را هیچی دوست دارد! از روز اولی که آمدم جایش را تنگ کرده بودم و به مرور زمان پستی که او در انتظارش بود به من دادند. هر روز شاهد بازیهای مضحکش بودم حتی یک بار نامه ی محرمانه ای دریافت کردم که درآن نوشته بود اگر طرز لباس پوشیدنت را درست نکنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی و خیلی چیزهای بامزه ی دیگر که در آن نامه نوشته شده بود. این نامه را یک روز چهارشنبه دریافت کردم و روز پنج شنبه رفتم یک مانتو و کفش جدید و شیک خریدم که هالوگریم را به نویسنده ثابت کنم. روز شنبه خط نامه را با تنها کسی که گمان می بردم تطبیق دادم و متوجه شدم حدسم کاملا درست بوده ، نویسنده ی نامه همانی بود که جایش را در دنیا تنگ کرده بودم . اینجاست که آدمها کودک باقی می مانند بدون آنکه دنیایشان نشانی از پاکی کودکی در آن مانده باشد. و یا روسائی که برای حفظ میز چه کارها که نمی کنند. و در کنارشان روسائی را هنوز می بینم که انسانیتشان قابل تقدیر است.
... درد دلی کردم ! گاهی پاسخ کامنتهایم خودش یک پست است امیدوارم دوستانم راخسته نکند.

کامنتتان خیلی دلچسب بود و مرا به حرف زدنها واداشت.

ممنونم

ققنوس خیس چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 13:07

بله ... دیگه هیچ عروسکی مونس تنهایی هامون نیست ...

سلام ققنوس عزیز

تو هم گاهی شاخ در می آوری ؟ مثل من!
بیخود تف نکن که فایده ای نداره.

ویس چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 14:20 http://lahzehayenab.blogsky.com

خیلی خوب نوشتی ومرا بیاد کودکیم انداختی.یادته اگر پایت به پشت پای جلویی می خورد باید موی هم را می کشدیم تا اتفاق بدی نیفته.اما کودکی پاورچین پاورچین دور شد.وآنچه ماند کودکی پنهان شده در ما و آدم رشد کرده و بزرگی که دیگران می بینند گاهی بین این دو تا دعوا میشه.

آره ... الان یادم اومد!
من کودک درونم را دوست دارم و بهش خیلی احترام میذارم.

مرسی

ققنوس خیس چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 14:24

ما همه مثل کرگدن های اوژن یونسکو شاخ داریم

اوه!‌پس اوضاع خرابتر از اونی هست که فکرش رو میکردم!

کرگدن دو شاخ آسیائی... اما من که هنوز پوستم کلفت و چرمین نشده!

قندک چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 14:59 http://ghandakmirza.blogfa.com

متشکرم. پیشنهاد می کنم به پارک بروید منتها بدون کارت اعتباری. بله ماجرااز این قرار بود که زمستانها هروز صبح فروشندگان عدسی با دوچرخه در کوچه ها راه می افتادند و عدسی داغ می فروختند و بچه ها ظرف می بردند و او با ملاقه

پیشنهاد خوبیه.
از توضیحتان ممنونم این رو نمی دونستم.

ممنون

پاییزطلایی چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 15:14

وای چه عکسای قشنگی!
اگر من اعتراف کنم که در خواندن و دریافت این متن
از همه کودک ترم
باور میکنین؟!
.
راستی
سلام...چه روز خوبی!

سلام
قابل شما رو نداره.
شاید به این دلیل که نه میرابها رو یادتون میاد و نه مانتوهائی که دامن کوتاه بودند و موهای ربان زده و .......

چقدر خوب که امروز روز خوبیه.
الهی شکر.

پاییزطلایی چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 15:35

نه! منظورم این نبود...گرچه شما بزرگوارین ۸۰ سال بیشتر از ما!
.
.
منظورم این بود که
چی جوری بگم
ما کلهم کودکیم!!!
بزرگ نشدیم هنوز!
تابلو نیست خداییش؟!

شما هم آنقدر سن و سال ما رو به رویمان بیاورد تا بالاخره یک روز مبتلا به افسردگی حاد شویم!
هشتاد سال که سنی نیست. الان من یه نفر رو می شناسم صد سالشه تازه تصمیم گرفته ازدواج کنه!

همین کودک درونتان را خیلی دوست دارم.

آفتاب چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 15:39 http://aftab54.blogfa.com/

سلام خانمی
خواندمت با تمام وجود ...
نمیدونم چرا دیگه اون شبهای پر ستاره نیستند !
دوران کودکیمون وقتی به ماه نگاه می کردیم می گفتیم چشم و ابرو داره ...ستاره ناهید رو که از همه نزدیکتر بود (با خودم می گفتم بزرگ بشم می رم اونجا )
یاد باز یهای کودکانه مون به خیر ...تمامی اینها رو که گفتی یادمه ...
ولی حالا چی ؟روزگارمون شده حرف زدن با تلفن یا سر گرمی با کامپیوتر ...
خونه اقوام که سر شب می رفتیم بدون هیچ ریایی دور هم می نشستیم
الان شده مهمونی ها با تشریفات
رفتن به دیدار یکدیگر با وقت قبلی اونم کلی خرج کنی که یه مهمونی بری ...
این مطلبت حرف دل همگیمون بود .

سلام آفتاب جان

ممنوم ازت. تو همیشه لطف داری.
شبهای پرستاره نیست چونکه اون خونه های بزرگ و با حیاط های پر گل تبدیل شدند به آپارتمانهای کوچک و یک دنیا اسباب و وسایل که وقتی می خوای توش راه بری دست و پاهات می خوره به همه چیز! و این هوای آلوده هم که مزید بر علت و چیزهای دیگه که همه می دونیم!

مهمونی ها با تشریفات و البته غیبت های تمام نشدنی... هرچقدر هم سعی کنی دور بشی از این غیبت ها بالاخره گاهی پیش می یاد یه اظهار نظر کوچیک هم بسه دیگه که تو هم بری جزو بقیه! و برای همان اظهار نظر کوچیک تا چند روز بعد با خودت کلنجار بری و به خودت بگی اگه حرف نمی زدی نمی گفتند لالی! (خودم رو میگما).

یادم می یاد قبل از جنگ با تمام فامیل پدری دسته جمعی رفتیم مسجد سلیمان شاید یکی از بهترین سفرهای زندگیم بود. حالا دیگه همه ی بزرگترها فوت شدند و بقیه هم هر کدام یه گوشه ی دنیا!

باز باران... چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 18:14

http://www.fereydoonmoshiri.org
اینو دیدیم یاد استاد پرنیان افتادیم!
به شرطی که ما رو ۱۱ تا دوست داشته باشین!

مرسی امیدوارم این دفعه بدون مشکل بتونم ببینمش!

من شما رو ده تا دوست دارم اما ده تای بچه گی!

مرسی
....

دیدمش و بگذارید به شما که اینقدر به من محبت دارید بگم : فریدون مشیری خیلی شبیه پدرم بود.

باز باران... چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 18:23

راست میگین ۱۰ تومنی هم
۸۰ سال پیش
۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ میلیون می ارزید!
.
.
دور از جون شما البته!

شما از کجا می دونین؟ شما که اون موقع نبودین؟!!

بعضی آدمها مثل قالی کرمونند

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 18:28


ضایع شدیم رفت!!!
هی میگن سر به سر فرشته ها و پری ها نذارین!

نه بابا کجا ضایع شدین. در مورد بعضی های دیگه خوب ممکنه صدق کنه.

اعظم چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 20:28

دوباره اومدم خواندمش.
گاهی فکر می کنم درست بچه گی هم نکردم .شاید چون بیشتر بچه گیم تو جنگ بود.

من جنگ زده های زیادی دور و برم بودند و شاهد سختی های متحمل شده آنان مخصوصا در اوائل جنگ بوده ام. می دانم چه روزهای سختی و بی خانمانی داشته اید.

آفتاب چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 22:10 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان عزیز دوباره عکس رو بزارین
دیده نمیشه

امیدوارم مشکلش حل شده باشه. دوباره آپلود کردم

محمود چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 22:56 http://paieze89.blogfa.com

و باز کوچکتر که بودیم چقدر همه آدمها و همه موجودات را بی بهانه دوست داشتیم و چقدر زیاد دوست داشتیم .... همه را همیشه ده تا دوست داشتیم ... چون تا ده فقط بلد بودیم بشماریم و فکر میکردیم ده یعنی آخر همه ی اندازه ها!‌ و بعد از ده دیگه اصلا وجود ندارد.

بچه که بودیم، بچه بودیم
بزرگ که شدیم، بزرگ که نشدیم هیج! دیگه همون بچه هم نیستیم!
.
.
آه!!!
کاش می شد لحظه ها رو پس گرفت...

... کاش می شد لحظه ها رو پس گرفت.

آفتاب پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 01:28 http://aftab54.blogfa.com/

مرسی عکس رو دیدم

رها پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 01:39

سلام عزیزم ..چقدر زیبا بود دوران کودکی وچقدر زیباهمه ما را برای ساعتی بردی به ان دوران حوش و شیرین کودکی ..امیدوارم دلت همیشه کودک باشه و همیشه چون کودکان بی محابا بخندی و دوست بداری ...

سلام رها جان
ممنونم ازت.
و باز ممنون برای دعای زیبات.

آذرخش پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 12:32 http://azymusic.persianblog.ir/

یادش بخیر بچگی
چه عالمی داشت واسه خودش

این جریان سر بهم خوردن و شاخ در آوردن رو اولین بار بود که میشنیدم. شاید زمان ما هنوز اختراع نشده بود
خیلی زیبا بود و تاثیر گذار
موفق باشید و آخر هفته و پنجشنبه دوست داشتنیتون خوش بگذره
عروسکه رو هنوز دارین؟
من که تمام اسباب بازی هامو دارم. الانم همیشه پایه خرید اسباب بازیم

پنج شنبه وقتی تعطیل میشه دیگه اون لطف همیشگیش رو یه کم از دست میده. دیگه وقت مال خود آدم نیست و باید وقت رو با دیگران به اشتراک گذاشت.

ممنونم . عروسک رو سر به نیستش کردند. احتمالا باعث آبروریزی بوده. طفلک! اما هنوز کاملا توی خاطرم هست ...
توی اسباب بازیهای بچه گی تنها چیزی که برام مونده یک چرخ خیاطی و یک لباس شوئیه. چقدر باهاش کد بانوگری کردم زمانهای کودکی!!!

ممنونم آذرخش عزیز

پاییزطلایی پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 13:05

وقتی که من بچه بودم،
غم بود،
اما
کم بود...!

فرید پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 13:45

سلام
مثل همیشه زیبا بود
کودکی هایمانُ دوران تبلور احساسات پاک انسانی فارغ از هرگونه غل و غش و کاملن حقیقی ست
خنده های از ته دل
گریستن های نمایشی
ذوق های کامل و رهایی مدام از هر بند
پوشیدن لنگه به لنگه همیشگی کفش ها و فرار از کلاه ها و کامواهای سفت و سخت
... و من همیشه بهترین دوستانم و همدم مهمانی های شلوغ و پر از سیاست و علم و معرفت و ...
کودکانیست که خود خودشان هستند
هنوز نه نقاب ادیب، نه نقاب عالم و نه هیچ گونه نقاب دیگری به صورت شان نزده اند و نقش خود حقیقی شان را بازی می کنند
به امید اینکه از پس اینهمه نقاب روزی خودم شوم....
ممنون که نوشته هایتان همیشه باب فکر و تاملی برای منست...
یا حق

سلام
آره ... وقتی میخندیدم بزرگتها می گفتند بسه دیگه چقدر می خندی؟! مخصوصا دخترها که بیشتر ...
کفشهای لنگه به لنگه ... آخی !
و کلاههای کاموائی سفت که سرمون همیشه باهاش خارش می گرفت.
جرات هم نمی کردیم درش بیاریم . چپ چپی بهمون نگاه می کردند که دیگه حساب کار می اومد دستمون!‌

مرسی شما هم یادآور یه سری خاطرات شدین.

خیلی ممنونم

آرسینه پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 13:47

خیلی زیبا بود عزیزکم
واقعا دردیه که با فکر نکردن بهش می خوایم ندیده بگیریمش ولی نمیشه

مرسی آرسینه عزیز

درد بزرگ شدن رو می گی ؟!

آجری در دیوار پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 13:49 http://WWW.poursina-mehrang.blogfa.com

وب شمارو یکی از دوستان بهم معرفی کرد
از خوندن مطالبتون خیلی لذت بردم
امیدوارم به دیدن من و دوستام بیاید

لطف دارین .

احسان پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 15:28 http://www.bojnourdan blogfa.com

سلام خانم پرنیان
مانند همیشه زیبا نگاشته اید. یک تفاوت کودکی هایمان را با امروز اگر بخواهیم مقایسه کنیم این بود که بزرگترها، هیچ گاه دروغ را آموزش نمی دادند وبا کودکان دروغگو هم برخورد هم می کردند.در حالی که در بسیاری از خانواده های امروزی ، بنا به جبر زمانه و اجبارهای فراوان اجتماعی، کودکان به راحتی با دروغ آشنا می شوند و مانند والدین خود دروغ می گویند.
در شهر ما، برای تشویق بچه ها که به سرعت کاری را انجام دهیم و نتیجه اش را هم بیاوریم یا گزارش کنیم ، بزرگترها آب دهان خود را به زمین می انداختند و تاکید می کردند که قبل از خشک شدن آن ،کار راباید انجام داده باشیم!

سلام احسان عزیز

دقیقا درست گفتین. بچه ها این روزها مجبور شده اند و وادار گردیده اند که بسیاری از حقایق را بیرون از خانه بیان نکنند.

جالب بود پاراگراف آخرتون. هر شهری یک آدابی برای خودش دارد.

ممنون

آرسینه پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 16:35

آره عزیزکم
درد بزرگ شدن کم دردی نیست
درک اتفاقاتی که باورش سخته..
اگه بچه بودیم خوب بچه بودیم گولمون می زدن که بزرگ می شی یادت می ره اما الان چه حرفی تسکین بخش غمها می شه؟

و تصور این که چه راه طولانی و پر پیچ و خمی در پیش رو داریم. برنده و بازنده ای در پایان راه وجود ندارد. فقط مهم این است که نقشهایمان را تا آخر راه خوب بازی کنیم.
کلا زندگی یک راه یا یک بازی دشواره.
الان فقط امیدواری و تکیه به لطف پروردگار ... همین!

پاییزطلایی پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 18:56

بازم شما خوبین
من وقتی بچه بودم همه رو ۲ تا دوس داشتم!
از همون اولشم در مبنای ۲ کار میکردیم!
۰ و ۱!!!!
بده ....نه؟!
.
.
ا ِ
سلام راستی
خوبین شما؟!

ممنون از احوالپرسیتان .
شما یک مهندس نرم افزار بدنیا آومدین احتمالا!

عوضش برنامه نویسیتون خوب میشه هی ... به مرور زمان.

پاییزطلایی پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 23:51

به کسی نگینا!
همه رو ناپلئونی پاس کردیم رفت...
یادش به خیر
روزی صدبار به دلیل شیطنت از کلاس اخراج میشدیم!
.
.
سلام
شب به خیر!

سلام شب شما هم به خیر

تبریک میگم احتمالا در آینده وزی ری ... رئ ی س ج م ه وری چیزی خواهیدشد!

پاییزطلایی جمعه 12 آذر 1389 ساعت 01:52

حالا که شما میگین
باشه
می پـــــــــــــــــــذیریم این مسئولیت ها را!

من نمی گم. خود به خود یه جورائی .... خودش اتفاق می افته!

پیاله فروش جمعه 12 آذر 1389 ساعت 01:54

ساک ساک !

تو بردی .

یک زن جمعه 12 آذر 1389 ساعت 09:58 http://boyesharji.blogsky.com/

سلام عزیزم
دلم هواتو کرد.
وبلاگ وکامنت های تو همیشه پر ازانرژی مثبته. ممنونم برای بودنت.
دوستت دارم

سلام
لطف داری عزیزم . خوشحال میشم کامنتهاتو می خونم توش همیشه یک دنیا مهر هست.

من هم تو را دوست دارم

بی یار جمعه 12 آذر 1389 ساعت 10:04 http://www.talkhkade.blogfa.com/

وقتی که بچه بودم غم بود...اما کم بود...

پیروز باشی

سلام

ممنونم

اعظم جمعه 12 آذر 1389 ساعت 17:22

غروب جمعه است ودلم گرفته بود اومدم اینجا هوایی بخورم.
عکس ها و نوشته ها وآهنگ و از همه مهمتر پرنیان رو دوست دارم و بهم آرامش می دن.

سلام

کار خوبی کردی عزیزم. امیدوارم جمعه شب خوبی در پیش رو داشته باشی.

فرخ جمعه 12 آذر 1389 ساعت 18:00 http://chakhan.blogsky.com

انسان شیفته ی تکامل و رشد و بالندگیست
در کودکی همین شیفتگی موجب میشد تا آرزو کنیم هر چه زودتر بزرگ بشیم و در بزرگسالی که بیوفاییها و نامردیها و نامرادیها و زشتیها و پلیدیها رو میبینیم ، تمایل داریم تا به کودکی برگردیم ....
چون کودکی عین صداقت و پاکی و خوبیهاست .... این روح کمالگرای ماست که ما رو از کودکی به بزرگسالی و از بزرگسالی به کودکی میکشونه ... متن زیبایی بود به هر حال خانوم!

سلام و ممنونم از کامنت خوبتان

ایلیا شنبه 13 آذر 1389 ساعت 00:58

بچه که بودیم انگار دنیایی ماورای این دنیا بزرگ شدن را می پرستیدم. اما هم اکنون حتی
آرزوی کوچک بودن هم بی معناست.و مرگ است که انگار دنیایی ست ماورای...

نکند هنوز بزرگ نشده ایم؟

شاید هم این احساس نشانه ی بلوغی زودرس است.

رها شنبه 13 آذر 1389 ساعت 01:34

سلام شب خوش عزیزم ...

سلام ممنونم رها جان

مذاب ها شنبه 13 آذر 1389 ساعت 11:57 http://mozabha.blogsky.com

من فکر میکنم اگر برای هر دوست داشتنی گلی میکاشتم ، باغچه ایی داشتم به وسعت دنیا ! (حرف های تنهایی.... سایه روشن)
براستی چرا سادگی و صداقت عشق های ما با بزرگ شدن ما کم رنگ شد؟
بسیار لطیف و دقیق نوشتی دوست عزیز.

واقعا ... در آن صورت آن کسی که تعداد گلهایش کم باشد چقدر باید خجالت بکشد!

کم رنگ می شود برای اینکه مسائل مادی وارد آن می شود. دوست داشتن های بدون انتظار مادی را دیده اید... چقدر ناب هستند؟

ممنونم

قندک شنبه 13 آذر 1389 ساعت 11:59 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام ودرود بی پایان قصور بنده را ببخشید لطفا. امروز اعصابم خرد بود.
بگذریم .من االان که دقت کردم دیدم این بچه سیاه مفرغی که داره با کفشهای گابور مامانش با اون یکی می رقصه لخت مادرزاد می باشد. حالا غیر از صور قبیحه اش می ترسم سر مابخوره طفلکی!

سلام
خواهش میکنم. امیدوارم چیر مهمی نبوده باشد.

گاهی وقتها که کامنتهای دوستان رو می خونم دعا می کنم کسی منو زیر نظر نداشته باشه ... ترکیدم از خنده!

مرسی . دعا می کنم بقیه روز رو بگذارن با آرامش سپری کنین.

سحر شنبه 13 آذر 1389 ساعت 12:55 http://saharstar1.blogfa.com

_¤¤¤¤¤¤¤¤____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤ مهربون همیشگی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_____¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤___¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ من آپم ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ گذری ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نیم نگاهی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نظری ¤¤¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
______________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____________________¤¤¤¤¤¤
______________________¤¤¤¤
_______________________¤¤

اعظم شنبه 13 آذر 1389 ساعت 12:58

سلام عزیزم. خوبی؟

سلام . مرسی عزیزم
سرم شلوغ بود ولی به یادت بودم ....

قندک شنبه 13 آذر 1389 ساعت 14:21 http://ghandakmirza.blogfa.com

ممنونم خیلی بخدا خوشحال میشم وقتی خنده را بر لب دوستان مشاهده و یا احساس می کنم(مشاهده اشتباهی لپی بود ببخشید)

در خصوص سر به سر شدن و تف کردن و شاخ در آوردن وو این حرفها یاد یک مورد خاص کاملا پسرونه افتادم که مطمئنا شما از آن بی اطلاعید. بارها در همان اوان کودکی در مدرسه و یا در کوچه وقتی دو پسر باهم دعوا می کردند و یکی ناخواسته به پایین تنه دیگری لگد می زد طرف بشدت از حال می رفت . در این هنگام طرفین شاهددعوا دائم به مصدوم می گفتند ادار کن ادار کن و به این شکل او را وادار می کردند تادر برابر دیدگان همه بزور هم که شده ادار کند. حالا چه دلیلی داشته هنوز هم نمیدانم.

مرسی . این نشان دهنده قلب مهربان شماست.

جالب بود تا حالا نشنیده بودم.

آرسینه شنبه 13 آذر 1389 ساعت 17:15

تصور ادامه راه تصور وحشتناکیه
روزهای تنهایی
شبهای تیره و سرد
دوست خوبم فی البداهه داریم در این تاتر بزرگ بازی می کنیم!!
لطف پروردگار؟!!!!!
هست اما ...

در مورد سوالت، گاهی خودم هم این سوال رو از خودش می کنم!

خدا رو شکر که سلامتی هست ... شاید این بهترین بهانه برای رضایت باشه.

کوروش دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 13:08 http://korosh7042.blogsky.com/

با دیدن این عکس پراحساس
باید گفت
رقصی چنین .میانه ی میدانم ارزوست

سلام کوروش عزیز

دوست عزیزمون جناب قندک فرمودند مورد اخلاقی هم که داره؟!

البته شوخی کرده بودند ایشان

چه شعر جالبی آوردین اینجا ولی!‌

مریم دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 18:05 http://www.2377.blogfa.com

پس بی خود نیست که حس زیبا نوشتن در وجودت هست .
برایم جالب بود !
از نوشته ات در وبلاگ استفاده کردم . با اجازه ! ممنونم .

لطف داری عزیزم.
کار خوبی کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد