فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

دوست را زیر باران باید برد.

 

اصلا بیا به کوچه های شهرمان برگردیم

من بازهم کوچه ی "مشیری "را زمزمه می کنم
تو از روبرو بیا
فرقی نمی کند کجا به هم می رسیم
اما به هم می رسیم
اگرچه
یک روز کوچه های شهرمان را آذین می بندند
یکروز سیاه پوش می کنند 


تهوع صبحگاهی، استرس جای پارک، صدای بوق های بلند، ترمزهای ناگهانی، فحش های ابدار ، غرغرهای رئیس، هجوم کارهای عقب افتاده، درد دل های  دوستهای دور و نزدیک، ناهارهای بیمزه، برگشتن های پر ترافیک ، خستگی، دستور های نرسیده و رسیده، شامهای خواب الود، بیدار شدنهای از سر اجبار، مسواک زدنهای شتابان ، خواب بی قائده. تمام اینها یک روز همه ماست.  

آیا این وسط چیزی گم نشده است؟ 


همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم

نظرات 40 + ارسال نظر
کوروش سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 00:07 http://korosh7042.blogsky.com/

چه با صفاست
که ادمی با همه ی غرور و سرمستی هراز چند گاهش
با امدنش فرشته می شود
حتی دیو سیرتی اگر باشد
چه با مهر است
پیشاپیش میزبانیش را این عاشق هزار معشوق
گویا به شیپور احوال میدمد
که مهمان فقط می شنود و صبور چشم به راه مینشیند
که کی کارت سپید دعوتش می رسد
براستی چقدر دوستش دارم
همچون باران
اگرچه به جهل در گوشم زمزمه کردند که این است و ان
ولی خوشا دمی که دیگر جز شر شر ش را نشنوم
و دیگر حسرت پرواز را به دل نداشته باشم در این قفس
و خوشا خوشتر که یاری مهربان و پرنیان سیرتی که یاد آورد

دمت به مهر گرم است و به مهربانی یاد سوزان

ممنونم کوروش عزیز

ویس سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 00:13

اگر مرگ داد است ،بیداد چیست/زداد این همه داد و فریاد چیست؟رفتن عزیزان بسیار سخت و سنگین است.از دست دادن تحمل ناپذیر است.ولی او به سبکبالی نسیم رفته و آزاد و رها به ما زمینیان در بند می نگرد.یادش هماره در دل دوستانش ماندنی باد.

ممنونم ویس عزیز

نیما سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 02:12 http://nimafatehi.blogsky.com

سلام.
قشنگ بود.خوندم.
کاه و کوه یکی ست وقتی کاهی به چشم ات رفته باشد.
موفق باشی.

سلام
«کاه و کوه یکی ست وقتی کاهی به چشم ات رفته باشد»

چه جمله ای ... چقدر حقیقی و ملموس!

مرسی

ز- حسین زاده سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 07:40 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام عزیز ارجمند.قشنگ توصیف کردی و عالی نوشتی مثل همیشه. شعر کوچه ی آقای مشیری را یادآوری کردید . من هم شعر دیگری از آن زنده یاد را درج می کنم .امیدوارم لحظات شیرینی از زندگی تان را به یادتان بیاورد:
در سکوت دلنشین نیمه شب
می گذشتیم از میان کوچه ها
رازگویان ، هردو غمگین ، هر دو شاد؛
هر دو بودیم از همه عالم جدا
تکیه بر بازوی من می داد ، گرم؛
شعله ور از سوز خواهشها تن اش
لرزشی برجان من می ریخت نرم،
ناز آن بازو به بازو رفتن اش
در دل من با همه افسردگی
موج می زد اشتیاقی دلنشین
در نگاهش با همه پرهیز و شرم،
موج می زد اشتیاقی آتشین
نسترنها از سر دیوارها
سرکشیدند از صدای پای ما
ماه می پایید از روی بام
عشق می جوشید در رگهای ما
هر نگه صد راز می گفتیم و باز ،
در تب ناگفته ها می سوختیم
تا میان کوچه ای با صد ملال
دست از آغوش هم برداشتیم
نسترنها سر به زیر انداختند
ماه را ابری به کام خود کشید
باز هنگام جدایی سر رسید
لرزش اشکی به چهر او دوید
تشنه ، تنها ، خسته جان ، آشفته حال
در دل شب می سپردم راه خویش
تا بگریم در غمش دیوانه وار
خلوتی میخواستم دلخواه خویش

سلام
شعر بسیار زیبائی بود. فریدون مشیری را خیلی دوست دارم چهره اش شبیه پدرم است و اشعارش بسیار بااحساس و لطیف.

ممنون

آفتاب سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 08:06 http://aftab54.blogfa.com

سلام عزیزم
درد دل ما رو گفتی ...
این وسط ؛ محبت و همدلی ...آرامش ...زندگی گم شده .

سلام آفتاب عزیزم

تلاش کنیم که پیدایش کنیم. من ... تو و هر کسی که به سرای من می آید.

آفتاب سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 08:06 http://aftab54.blogfa.com

ازدرخت شاخه در آفاق ابر،

برگ های ترد باران ریخته !

بوی لطف بیشه زاران بهشت،

با هوای صبحدم آمیخته !

***

نرم و چابک، روح آب،

می کند پرواز همراه نسیم .

نغمه پردازان باران می زنند،

گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم !

***

سیم هر ساز از ثریا تا زمین .

خیزد از هر پرده آوازی حزین .

هر که با آواز این ساز آشنا،

می کند در جویبار جان شنا !

***

دلربای آب، شاد و شرمناک،

عشقبازی می کند با جان خاک !

خاک خشک تشنه دریا پرست،

زیر بازی های باران مست مست !

این رود از هوش و آن آید به هوش،

شاخه دست افشان و ریشه باده نوش !

***

می شکافد دانه، می بالد درخت،

می درخشد غنچه همچون روی بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان،

دشت ها سرسبز از پیوندشان ،

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !

***

با تب تنهائی جانکاه خویش،

زیر باران می سپارم راه خویش .

شرمسار ازمهربانی های او،

می روم همراه باران کو به کو .

***

چیست این باران که دلخواه من است ؟

زیر چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا می کنم

قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :

***

در فضا،

همچو من در چاه تنهائی رها،

می زند در موج حیرت دست و پا،

خود نمی داند که می افتد کجا !

***

در زمین،

همزبانانی ظریف و نازنین،

می دهند از مهربانی جا به هم،

تا بپیوندند چون دریا به هم !

***

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند .

هر حبابی، دیدهای در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ... !»

می کنند از عشق هم قالب تهی

ای خوشا با مهر ورزان همرهی !

***

با تب تنهائی جانکاه خویش،

زیر باران می سپارم راه خویش.

سیل غم در سینه غوغا می کند،

قطره دل میل دریا می کند،

قطره تنها کجا، دریا کجا،

دور ماندم از رفیقان تا کجا !

***

همدلی کو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !

شاید از این تیرگی ها بگذریم .

ره به سوی روشنائی ها بریم .

می روم، شاید کسی پیدا شود،

بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟

زنده یاد فریدون مشیری

شعر خیلی زیبائی انتخاب کردی. کنده شدم از محیط پیرامونم و با این شعر رفتم تا .......................

یک روز من و تو باید برویم زیر یک باران نه یک باران نم نم، یک باران رگبار و آنقدر برایت از احساسات خوب بگویم که دیگر نه از هوای ابری دلگیر باشی و نه از بارش باران.

آفتاب سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 08:11 http://aftab54.blogfa.com

پرنیان عزیز این آهنگ وبت بسیار زیباست ...

مرسی عزیزم.

محمد سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 08:33 http://mohamed.blogsky.com/

هر روز که از خواب بلند میشم همین سوال رو از خودم میپرسم و دنبال دلیل خاصی برا خستگی عمیقم میگردم.ولی هر چی بیشتر میگردم کمتر پیدا میکنم.
حتما چیزی گم شده است.حتتتتما.
دنبال چی میگردیم؟

من فکر می کنم بسیاری از ما عشق را گم کرده ایم.
عشق به تمام موجوات ... به هر چیزی که نفس می کشد.
حتی به یک میز چوبی! که فکر می کنیم نفس نمی کشد.

گاهی بعضی از آدمهای دور وبرم را که نگاه می کنم می بینم فقط نشسته اند که دیگران را قضاوت کنند بدون آنکه لحظه ای خود را قضاوت کنند.

اما من در تلاشم که عاشق بمانم حتی عاشق یک میز چوبی

اعظم سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 09:12

پرنیان عزیزم دیروز نوشتت رو خوندم ولی باز انقدر زیبا بود که کم آوردم وچیزی ننوشتم. یک تکه از این پست رو عوض کردی گلم؟ منم گاهی حس می کنم عشق را گم کرده ام و چقدر غمگین می شوم. چقدر زیبا درتلاشم که عاشق بمانم حتی عاشق یک میز چوبی. چقدر تو با احساسی عزیزم.

سلام اعظم عزیزم
به خاطر یک اشتباه حذف شد متاسفانه!

به تلاشت ادامه بده. من هم همینطور البته!‌

مرسی

آذرخش سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 09:15 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
خوبی؟
داغ دل مارو تازه کردی
از گیر افتادن توی روزمرگی ها
و تکرار و تکرار و تکرار

موفق و شاد باشی

سلام
مرسی
ای داد و بیداد

می فهمم چی میگید ... روزمرگی ! زندگی می کنیم با بی توجهی به روح و احساس هایمان. فقط به دنبال رفع نیازهای جسمانی.


ممنونم

مذاب ها سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 09:39 http://mozabha.blogsky.com

در زندگی روزهایی هست که زمان بسیار سنگین و کند میگذرد و گام هایش چنان با طمئنینه برداشته میشود که گویی هر گامش چندین سال به طول می انجامد و خورشیدش در آستانهء غروبی به خون نشسته می رود تا جایش را به شب وا بگذارد. در چنین روزهایی احساس میمیرد و لبخند بر لب میخشکد و دنیا با تمام زیبایی هایش قفسی تنگ و تاریک مینماید و گویی که تو بی تاب پروازی برای یک آغاز... تولدی دیگر در دامان پر مهری دیگر ! و چه سخت است این احساس ..... اما این فقط یک واقعیت است از آنچه که میبینیم و حال آنکه حقیقت گونه ایی دیگر است ..... حقیقتی که ما بدلیل هجوم نابسامانی ها و ناملایمات فرصت دیدارش را از دست میدهیم..... من بارها در چنین طوفان های خشمگین و بی رحم زندگی در آستانه های شکست و از هم گسیختگی رفته ام.... من بارها بر لب پرتگاه های دلهره آور و وحشت برانگیز این دره های لغزان و خطرناک قرار گرفته ام و بارها این گرداب گیج کننده مرا برای بلعیدن به خود کشانده .... اما فراموش نکردم که اینان همه در برار بزرگترین مغناطیس جذاب و مهربان عالم هستی بی نهایت کوچکی هستند در برابر یک بی نهایت بزرگ.( حرف های تنهایی.... سایه روشن)

چه حرفهای تنهائی خوبی!
نمیدانم چه باید بگویم. تمام این چیزهائی که نوشتید قبول دارم ولی گاهی خستگی های زیاد، امیدها وایمانها را کم رنگ می کند. اما خوبی زندگی این است که گاهی یک غیر منتظره از یک جای غیر منتظره همه چیز را ناگهان تغییر می دهد.
به امید یک غیر منتظره ی خوب برای تمام کسانی که خیلی خسته اند!

وقتی یک گل زیبا را می بینم وقتی طبیعت زیبا را می بینم وقتی یک کودک معصوم را می بینم خشونت دنیا را فراموش می کنم حتی شده برای یک لحظه!‌

ققنوس خیس سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 11:32

اینه معنی روزمرگی ... کاش کمی زیر باران قدم بزنیم و پر از طراوت تکرار شویم و تازه شویم !
...
سلام دوست عزیزم :)

سلام ققنوس عزیز


باران خوبی در پیش رو خواهی داشت ... با طبیعت زیبا... خوش به حالت!

مذاب ها سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 11:56 http://mozabha.blogsky.com

دوستت دارم گل من، با همهء زردی ات ! همانگونه که وقتی شکفتی از عطر وجودت مست شدم... دوستت دارم پائیز من، با همهء رنگهایت با همهء زوزه کشان بادهایت با همهء آفرینش رنگهایت با همهء گریه های ابرهایت ... دوستتان دارم خشکیده برگهای بر زمین فتاده.... شما هریک رسول خاطره ایی هستید از تاریخی که عشق را آفرید و اکنون به خاطره ها پیوستید .... خاطره هایی از حنجره های پرستوها و بلبل ها.... خاطره هایی از بوسه های شبنم ها.... از چرخش دیوانه وار شاهپرکها.... دوستت دارم .... میدانستم که فرصت عاشقی سخت تنگ است ... میدانستم که این شکفتن ها عاقبتشان زرد رنگ است... اما عاشقانه دوستت داشتم و اکنون عاشقانه تر نیز دوستت دارم .... راستی چه کسی میگوید پایان عشق پائیز است؟! سهراب میگوید: مرگ پایان کبوتر نیست!!! و نیما میگوید: همیشه باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود..... دوستت دارم با همهء آغازهای دوباره ات. ( حرف های تنهایی.... سایه روشن)

به نظر من هم پائیز قشنگترین فصله. فصل رنگهاست ... فصل زیبائیهاست.

مذاب ها سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 13:20 http://mozabha.blogsky.com

به تو فکر میکنم...
به قلبی که داری... و برای من میتپد.... و من که عاشق تپیدن های اویم.... و به فاصله ایی که مرا و تورا اینگونه از یک بی نصیب کرده است .... و به چشم هایم که بیشتر از لب هایم تشنه اند و به ابرهای سترونی که بیهوده سزارین میشوند.....شکوفه هارا دیگر شوقی برای شکفتن نیست.....دیگر بوی بهار نمیدهند..... تو بگو چه وقت پرستو میشوی؟!.... تا که من بگویم معنای بهار چیست.... تا که من بگویم ابرها چه وقت آبستن میشوند......

(حرف های تنهایی.... سایه روشن)

قشنگ بود.

ویس سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 13:55

می دونی پرنیان عزیز،این روزا هیچ چیز روی مردم اثر نداره.بگو هزاران نفر در زلزله مردند،یا زیر آوار ماندند،یا فلان فامیلت به رحمت ایزدی رفت،یا فلانی داره از بیماری وتنگدستی از بین می ره،یا...ماشاالله این جماعت آب تو دلشون تکون نمی خوره و می گویند:بط را ز طوفان چه باک.هرگز نمی توانند تصور کنند که روزی در طوفانی گرفتار شوند.پرنیان خوبم،آدمایی مثل تو که با شنیدن هر خبری به هم می ریزد این روزا خیلی کم است.گل حساس را دیدی.دست که بهش می زنی جمع میشه .تو گل حساس منی.

مرسی عزیزم ...
چی بگم ؟! آدمها ... بعضی ها ... بعضی مواقع در چارچوبهای تفکری من نمی گنجند . نمی دونم اشکال از منه شاید؟!‌

می خوام برای خودم یک مدینه فاضله بسازم. در واقع آب در هاون کوبیدنه انگار!‌

درسته عزیزم یک نفر اینجا از دنیا رفت ناگهان ... هیچ کس عین خیالش نشد . اینو با تمام وجودم دیدم و حس کردم. فقط زحمت کشیدند و گفتند آخی حیف بود!

اما تو لطف داری عزیزم. وقتی ازم تعریف می کنند بار مسئولیت برام ایجاد میشه . فکر می کنم باید خیلی خیلی آدم خوبی باشم که کسی به باورش یکوقت شک نکنه.

آناهید سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 14:34 http://www.persianbastan.tk

زیبا بود...وتوی عمقش چه غمی بود...روزمرگی...ولی خوبه دلمون رو خوش کنیم به لطافت بارون...شاید این بارون خیلی چیزا رو شستوووخدا رو چه دیدی؟

آره خدا رو چه دیدی .........

مرسی آناهید عزیز

نیما سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 14:39 http://nimafatehi.blogsky.com

سلام.
هر دو پیام ثبت شده و خیلی دل نشین هست.
از محبتت ممنون.
(( زنی در خیابان زیر باران ایستاده
دست اش را بلند کرده/مشت می کند
اشاره اش را گم کرده است
مشت اش را باز می کند.))
خوب باشی.

سلام
ممنونم از لطفت

گاهی در یک مشت چه چیزهای گمشده ای ممکن است پیدا شود.
گاهی هم پوچ پوچ است.

مرسی

قندک سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 14:43 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلاااام ودرود بر پرنیان عزیز

دل من هم گرفته زین شب تار
نه از خود بلکه از اقوام واغیار

داغ داغ الان سروده شد.معر می باشد البته نه شعر.ببخشید
ملهم ازتراوشات ذهن عالی شمابود.ممنون

سلام و درود متقابل

فی البداهه تون خیلی قشنگ بود.

یهو یاد شعر شفیعی کدکنی انداخت منو :
دل من گرفته زین جا .... هوس سفر نداری زغبار این بیابان.

مرسی از لطفتون

آناهید سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 14:43 http://www.persianbastan.blogfa.com

پرنیان عزیز...ممنون از پیام گرمت...دوست من رو به این صورت تغییر بدین tk رو سخت باز میکنه
http://www.persianbastan.blogfa.com

خواهش می کنم عزیزم ، خوب من هم همینجوری وبلاگت رو باز می کنم.

آناهید سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 14:44 http://www.persianbastan.blogfa.com

منظورم آدرسم بود بد تایپ شد

خدای من!‌ ثانیه های زیادی داشتم به کامنتت خیره خیره فکر می کردم که چرا باید دوستت رو تغییر بدم؟ کدوم دوستت رو باید تغییر بدم؟ من چرا باید تغییر بدم ؟
خلاصه یه جورائی باحال بود

احسان سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 15:11 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سلام دوست ارجمند
/نشانی خانه خوشی گم کرده ایم /

ما گم شده ایم ؛ در غبار وهم آلود آرزوهای گذشته

روزهای جوانی به باد شده و با طوفان رفته

نوجوانی وعاشقی و سوگوار اولین عشق از دست رفته........

... می رفتیم، خاک از ما می ترسیدو زمان بر سر ما می بارید.
خندیدیم، ورطه پرید از خواب و نهان ها آوائی افشاندند.
ما خاموش، و بیابان نگران و افق یک رشته نگاه.
بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهائی و زمین ها پر خواب...

سلام

احسان سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 15:45 http://www.bojnourdan.blogfa.com

خانم پرنیان با سلامی دوباره
داشتن نسبت فامیلی با زنده یاد حمید مصدق ، برام خیلی جالب بود. سال 61 به دلیل نایاب بودن دو منظومه ؛آن را در دفترچه ای نوشتم که همیشه در کنارم است. زندگی با حمید مصدق.

سلام
حمید مصدق با یکی از برادرانم خیلی صمیمی بود.
چه همتی!‌و چه علاقه ای . اما الان فکر می کنم کتابهایش در دسترس باشد.

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 00:05


پنجره ی باران خورده ات را باز کن
چند سطر پس از باران
چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده
دلم برایت تنگ است




غلط کرده باران

حالا که مرا به تو بد عادت کرده
بی تو می بارد
روز و شب
بی خستگی
وقتی خودت نیستی،
باران هست




با ابرها چه غصه‌ی پنهانی‌ست؟
این عصرِ چندشنبه‌ی بارانی‌ست؟

وقتی که می‌بُریم مدام از هم
این عشق نیست، چاقوی زنجانی‌ست


دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک، چک چک... چکار با پنجره داشت؟


باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
....

حالا چرا بی نام و نشان؟!

احسان چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 02:36 http://www.bojnourdan.blogfa.com

خانم پرنیان،
" من چه دارم تو را درخور ؟ هیچ
تو چه داری ؟ همه چیز "
بزرگید واز اهالی امروز. سپاس

من به بی سامانی،
باد را می مانم
من به سرگردانی،
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیم ....
....

ممنونم همیشه پرلطفید.

رها چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 03:33

سلام عزیز روزهای بارانی و بارنی که ما را با خودش به اوج میبرد و کوچه هایی که میدانیم در یک جایی بههم میرسیم...بسیار زیباست ...

سلام رها عزیز

ممنونم

کوروش چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 06:23

مهربان امشب نیز
گویا باز این آسمان بر سر ِ بی مهری است
با فایرفاکس هم هستم
متاسفم که دوبار باران را ازدست دادی!!
بارانی که اینبار به جای سقوط ترجیع داده صعود کنداگر چه برای یکبار هم شده این راه بی بازگشت را تجربه کند
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
دیگر باور دارم که اگر روزی نباشم
کسی را دلتنگ خواهم دید

ممنونم کوروش عزیز از شما و دنیای محبت شما

خدا نکنه که نباشید. باشید و بمانید که بودن صفا کند.

با اینترنت اکسپلورر هم باز نمی شه ؟

فرخ چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 06:24

سلام ... نمیدونم چرا نمیتونم برای پست بالا نظر بذارم؟؟!
به هر حال دلتنگتون بودم ... حالا با این پست اخیرتون دلتنگی من دوباره ابعاد تازه ای پیدا کرد
کوچه ... فریدون مشیری ... زندگی یکنواخت ... و عاداتی که ما رو عذاب میدن .... دلم تنگه برای شیطنتهای شگفتی آور
برای اینکه گوش رییس رو به سیلی محکمی بنوازی ... و دعوا کنی با اون همسایه عصا قورت داده ای که هیچوقت نتونسته ماشینش رو در جایی مناسب پارک کنه . باید عاداتم رو برای چند روزی دور بریزم ... اعتراف میکنم که شما تحریکم کردید

فرخ عزیز سلام
سفرتان پربار .
ممنونم . جای شما هم خالیست.

اتفاقا ای کاش یکی بود مردانگی می کرد و با یک سیلی گوش بعضی از این رئیسها را نوازش می کرد!!!!
رئیس هائی که غیر از خودشون هیچ کس را نمی بینند،رئیس هائی که بغض و کینه و نفرت وجودشون رو گرفته ... اگرچه کسی هم مردونگی کنه و صورتش رو با یک سیلی بنوازه من باز هم دلم برایش می سوزه !!!!

و اتفاقا یک همسایه ای که هر بار ماشینش رو پارک می کنه توی پارکینگ و موقع پیاده شدن در ماشینش رو تق می زنه به در ماشینت و ماشینت رو حسابی در به داغون کرده و هر بار ازش خواهش می کنی که لطفا در ماشینت رو اینقدر محکم نزن به ماشین بنده فایده نداره و هر چقدر کیپ دیوار ماشینت رو پارک کنی به حدی که نتونی اصلا از ماشین پیاده بشی باز هم فردا می بینی یه خط تازه افتاده روی در ماشینت ....
دوست دارم یکبار بهش بگم خانم فلانی ای کاش یکی دوسانت این مقنعه و چادر مشکیتو بدی عقبتر شاید ماشینی که کنار ماشینت مظلومانه پارکه رو بهتر ببینی!
شانس آوردین باز هم مثال نزدین وگرنه باز هم درد دل داشتم براتون!!!!

ضمنا من خودم وبلاگم رو وقتی با گوگل باز می کنم قسمت نظراتش باز نمی شه ولی وقتی با اینترنت اکسپلورر باز می کنم مشکلی ندارم . ا

خوشحال شدم اومدین

آفتاب چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 08:03 http://aftab54.blogfa.com

سلام خانمی
صبح آفتابیت بخیر
من از رگبار و بارون های شدید می ترسم
اونجا دیگه دلم نمیگیره بلکه از ترس بارون رگبار فرار می کنم
یه روز آفتابی باشه بهتر نیست ؟

سلام آفتاب جان
ای وای!‌
چرا می ترسی آخه؟

باشه!‌ قرار نیست دو تا دوست کنار هم لحظات عذاب آور رو بگذرونند، آفتاب هم قشنگه، مخصوصا آفتاب پائیزی ... مخصوصا برای آدمهائی که خیلی سرمائی هستند !!!!!

کلا همه ی آفتابها قشنگند.

اعظم چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 08:30

پرنیان عزیزم دوستت دارم خیییییییییلی زیاد.
از دیروز دارم به جوابی که به کامنت محمد دادی فکر می کنم و این که تلاش می کنی عاشق بمونی حتی عاشق یک میز چوبی. خییییییییلی به دلم نشست.

عزیزم من دارم کم می یارم در مقابل محبت های تو.

چقدر خوبه که قلبمون رو پر از مهر کنیم که دیگر جائی برای کینه نباشد.
هستند آدمهائی در اطرافمان که می رنجانند ما را، بی احترامی می کنند و یا منطقشان از ما خیلی دور است. نمی شود که دلخور نشد، نمی شود عصبانی هم نشد ... اما میشود فراموش کرد!

من هم دوستت دارم عزیز مهربانم

آفتاب چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 09:46 http://aftab54.blogfa.com

نه عزیز سوء برداشت نشه
با شما بودن لحظه عذاب آور نیست بلکه با عث افتخاره

اصلا برداشت بدی نکرده بودم.
ممنونم . برای من هم همینطور خواهد بود.

آفتاب چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 09:51 http://aftab54.blogfa.com

هر بارکه میام وبت آهنگت منو میگیره

امیدوارم از شنیدنش لذت ببری.

فرید چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 10:26

سلام [گل]
قال تان وصف حال منست
چندی پیش که در ازدحام انسانی خیابان انقلاب، از لابلای دست دست فروشان می گریختم؛
صبر پشت چراغ همیشه قرمز عابر 12 فروردین رو تجربه می کردم؛
دود بی آر تی تهرانپارس در چند قدمی ام، نوازشم می کرد؛
تنه های گاه و بی گاه هموطنان، بوق تاکسی سبز وسط خیابان حین چراغ سبز عابر، دلهره همیشگی پخش شدن وسط خیابان به کمک موتورسواران و .....
تنها یک چیز مرا خود نگه می داشت....
من زنده ام.... من زندگی می کنم.... من به خاطر همه همین آدم هاست که زندگی می کنم... به خاطر تک تک شان؛
پس با همه این ها، دوست شان دارم... آی همه مردم،
دوست تان دارم....

سلام
روزمرگی هایمان همه مثل هم شده. و خدا رو شکر که بزرگترین انگیزه را برای ادامه دارید.
انگیزه ی دوست داشتن انسانهای اطرافتان.

ممنون

مریم چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 13:38 http://www.2377.blogfa.com

روزهایت پرتقالی باد !
سلام پرنیان عزیز !

سلام
مرسی

چه جمله ی بامزه ای. رفتم که تجسم کنم یک روز پرتقالی چقدر می تونه خوشمزه و شاد باشه.

آرسینه چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 16:48 http://tabita.persianblog.ir

باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد...

خیلی زیبا بود
می خواستم براتون گل بذارم اما ...

مرسی آرسینه عزیز
خودت بهترین گلی .

ممنون

ایلیا چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 17:54

این روزهای من هم تهوع آور است.درست مثل حالات صبحگاهی ام...!

چرا آخه ایلیا ... نباید همه لحظات تهوع آور باشد؟!‌

ایلیا چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 17:57

چه حسن تصادفی!
بسیار خوشحال شدم!
می دانی! به قول یکی از دوستانمان اصفهان فقط برای تفریح خوب است آن هم برای چند روز بی دغدغه!
کتابخانه مرکزی اش که این باشد...
خوشحال شدم!
در ضمن قدرت فهم ساز و کار ارسال پیام خصوصی در وب شما هنوز هم برایم آرزویی ست دیرینه!!!!!!

مرسی . من هم همینطور.....

در قسمت «تماس با من» بالای صفحه سمت چپ می توانی کامنت خصوصی بنویسی.
ای کاش همه ی آرزوها به همین سادگی به حقیقت می پیوست

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 18:13

پرنیان جان شاید بهتر بود آخرش می گفتی تمام اینها هر روز همه ماست . من خیلی چیزا رو تو این دور باطل گم کردم.مهم تر از هر چیزی خودمو شعر بسیار زیبایی بود
و ما پانصد ساله‌ها گاهی صورتک خندان بر روی چهره می‌زنیم...

ای وای اسمتون .... !!!
اسمتون رو فراموش کردین

باران چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 18:15 http://baranjavid.blogfa.com

می بخشی اسم و آدرس یادم رفت

مرسی ...
وقتی کامنتهای دوستانم را خواندم متوجه شدم که اینها هر روز همه ی ماست !‌
این درد نگفته که از قلم افتاده بود هم درد مشترک است ...

ممنونم

پاییزطلایی چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 22:57

...
اندوه زاست زاری خاموش
ناگفتنی ست اینهمه غم
ناشنیدنی ست ...
.
اما
اینها
همه ی هر روز ما نیست
بیش از این ها باید جستجو کنیم
خود را
دوست را
خدا را
در قطره قطره ی باران
در روز روز زندگانی...

همان چیزهائی که گاهی، زیاد گم می شوند.

پاییزطلایی پنج‌شنبه 20 آبان 1389 ساعت 10:43

گم هستند...
ولی هستند!
.
ذات گوهر بودن
کمیاب بودن است!

شاید اگز زیاد باشه یا همیشه باشه ، قدرش رو دیگه ندونیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد