فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

آفتابی درنگاه، وفرشته ای در پیراهن. از انسان،که توئی قصه ها میتوانم کرد...«شاملو»



گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند،
گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند.
برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.

گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی.
تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.

او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.
او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...
«شل سیلور استاین»




گاهی کسی آمده است تا  اعماق زمین آدم را پائین بکشد، می تواند احساس تلخ  نفرت و بیزاری را در آدم هر دم بیدار کند، می تواند حال آدم را خاکستری کند، زندگی آدم را به ابتذال بکشاند، لحظه های غیر قابل برگشت زندگی را به تباهی بکشاند. آدمهای نادانی که با خودخواهی های خود روح دیگری را مچاله می کنند و هر دم  حس بیزاری بوجود می آورند. نمی دانند که با نادانی هایشان چطور انگیزه های یک انسان را تبدیل به ناامیدی بی انتها می کنند. اینها می آیند که تمرین صبر بدهند. بودن این آدمها در کنار ما، به ما قدرتی می دهد که دشواری های دیگر زندگی را با توان بیشتر تحمل کنیم. اینها کسانی هستند که حتی با خودشان نیز صادق نیستند. در مقابلشان باید سکوت کرد و صبوری ، در غیر اینصورت با آنها و در حد آنها سقوط خواهیم کرد ...


گاهی نیز یک نفر می آید که آدم را یک جور دیگر بزرگ کند. اینها روح آدم را جلا می دهند، هوا می شوند و هوای آدم را بهاری می کنند، آسمان می شوند و به ما وسعت می دهند. چقدر خوب است بودن آدمهائی که مثل دریا عمق دارند و ما را در امواج آرام خود شناور می کنند و در عظمت خود ما را به آرامشی توام با زیبائی می رسانند. چقدر خوب است بزرگ شدن، به چیزهای غم انگیز زندگی خندیدن، در شوق رسیدن به فرداها بی قرار بودن و به خاطر بودنی، دقایق را عاشقانه رنگ های زیبا و شگفت انگیز پاشیدن ...



شیشه ای بدلی بودم

بدل به بلورم کردی

دهانی بی مصرف

به آیاتی تور 

شبحی

آفتابی

همهمه ای

موسیقی واگنر

از سنگ شکسته ای

بودائی

از انفجار ستاره ای

بدل به شهابم کردی

تا پرگیرم

و میان غزل های حافظ بیفتم.

شمس لنگرودی


نظرات 41 + ارسال نظر
. یکشنبه 19 خرداد 1392 ساعت 21:56

خوب ها ، زیبا هستند.

خوب ها ، چهره هایشان زیبا می شود. اینجوری بهتر نیست بگیم؟

هدی یکشنبه 19 خرداد 1392 ساعت 23:03 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز

کاملا موافقم ... من هر دو دسته آدم رو توی زندگیم دیدم ...
اون دسته اول واقعا روح آدمو گل آلود می کنن ... خیلی وقتا نمیشه به راحتی از کنارشون گذشت ... خیلی وقتا نمیذارن به راحتی بگذری ... اصلا در کل آدمای ناراحتی هستن که تا کفرتو درنیارن و حالشونو اساسی نگیری خیالشون راحت نمیشههههههه

البته خدا رو شکر زیاد نیستن ... اما همون کمشونم برای یه دوره طولانی کافیه ...

اون دسته اول هم که حرف ندارن ... اونا هم خیلی خیلی کمن ... شاید به یکی دوتا بیشتر در تمام زندگی برنخوریم ... آدمایی که همین حضورشون کافیه تا آرامش بپاشن روی تلاطم لحظه ها ... (همین الان یه نفس آسوده با یادآوری حضور ارزشمند چنین آدمایی از عمق وجودم کشیدم بی اختیار )

راستی این متن "قطعه گمشده" سیلور استاین رو خیلی دوست دارم ... کتاب تصویریشم فوق العاده س ... دیدیش؟؟

راستی یه پست ثابت هم توی وبم گذاشتم ... دلم میخواد نظرتو بدونم ... به نظرت برای iinterview خوبه؟

سلام هدی عزیزم
دسته اول هستند تا ما قوی بشیم. من هیچ دلیل بهتری برای این اتفاق پیدا نکردم تا امروز ! نیاز به صبوری زیادی هست تا بتونی کاری کنی که مثل آنها نشی .

در مورد سلیور استاین کتاب تصویریش رو هم دیدم . به نظر من این آدم یک دیوونه ی دوست داشتنیه.

آمدم خواندمت و نوشتم برایت چقدر حالم خوب شد ...

فرزان دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 02:59 http://withsunshine.blogfa.com/

برای بزرگتر شدن ما هر آدمی وهر پدیده ای ،سهمی بدوش داره .کم وزیادش به نیاز ما در اون شرایط مربوط می شه .وهمونطور که می گید بعضیا تلنگری اساسی می زنندو بعد هم ناپدید میشن..
قطعه ی گمشده ی ما تکه هایی هست از کائنات که این پازل باید کم کم تکمیل شه تا بتونیم خوب چرخ بخوریم در این چرخ گردون__
البته تا جاییکه سرمون گیج نره

اصلا" هستیم که بر هم اثر بگذاریم. گاهی وقتها با بودنها و گاهی وقتها با نبودن ها . بستگی به نقطه های مشترک فکری و احساسی داره. بستگی به پر کردن جاهای خالی زندگی داره که چقدر آدمها می تونند برای هم پر کنند و البته بعضی ها متاسفانه نبودنشان یعنی دنیائی انرژی برای یک نفر دیگه ...

نوشته های پراکنده دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 08:06

سلام
حال شما؟
خوبید؟
امیدوارم از اون آدم های خوب خوب توی زندگیتون زیاد باشه
شاد و خندون باشید

سلام
ممنونم . من هم امیدوارم
برای خودم و برای همه ی دوستهام

باران دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:46

...

زندگی
زیباست
ای زیبا پسند ..

:)

سلام!

سلام
خوشحال شدم اومدین . دلتنگتون بودم

صادق (فرخ) دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:57 http://dariyeh.blogsky.com

سلام بسیار خوب بسیار خوب
لااقل ده سال است که به همین چیزها فکر می کنم . متاسفانه در آسمان زندگی من آنهایی که باید هوا را بهاری کنند ، طلوع نکردند.
پرنیا ن عزیز حتما میدانی که چقدر دشوار است از همان نوجوانی خودت باشی و خودت .... و بعد همه در اطراف تو از تو توقع هدایت و خوبی کردن داشته باشند . اگر فقط یکی دو نفر در زندگی ام هوا را بهاری میکردند و چند صباحی به راه دیگری میکشاندند مرا
شک ندارم که روزگارم بهتر از این بود . باید بگویم در وبلاگستان ، کسی به نام پرنیان می تواند حالم را بهبود ببخشد . از این بابت مسرورم ... ممنونم

سلام
نمی دونم چی باید در جواب بنویسم. چقدر حیف که کسی نباشه که با بودنش به یک احساس خیلی خوب برسیم. من از کسانی که لحظه های قشنگ زندگیم را ساختند ، تجربه های عالی، اوج ها و پروازها را در کنارشون تجربه کردم، اشک دوست داشتن برای اونا ریختم، با دیدنشون دلتنگی هام به اتمام رسید، دوست داشتن حقیقی را برام تفسیر کردند، برای بودن با من وقت گذاشتند، همیشه یک جائی را در زندگیشون به من اختصاص دادند و ... همیشه و همیشه سپاسگزارم. همیشه در دلم از صمیم قلبم ازشون تشکر می کنم و برای آرامششون و خوشحالیشون هر جا که باشند و در هر حالی که باشند دعا می کنم ... چون خیلی چیزهای قشنگ برای من به جا گذاشتند که شد تصویر های زیبای زندگی من.

شما هم دلسرد نشین از آدمها، همیشه هستند کسانی که بتونند هوای ما رو بهاری کنند ، شاید از کنارشون گذشتید ...

و ممنونم و خوشحالم که از خوندن اینجا به یک حس خوب می رسید. خدا رو شکر

پرنیان دل آرام دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 13:42

ما را همین بس است:
چشمی برای دیدن باران
گوشی برای نغمه و نجوا
دستی برای ترجمه دست‌های تو


سید علی میر افضلی

با من چه کرده ای؟
که آسمان شب های من
با چشم های تو روشن می شود
و هزاران پولک خورشید
می بارد بر سینه ام
هر شب.

این هم آقای معروفی عزیز .

پرنیان دل آرام دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 13:43

اگر تو به خوابم نمی آیی
پس این بوی پرتقال از کجاست؟
اگر در رگ هایم بال نمی زنی
چرا پروانه‌ها رنگارنگ و قشنگند؟
و اگر بر زانوانم شیرین‌زبانی نمی‌کنی
این شعرها از کجا می‌بارد؟

بودن یا نبودنت
چه فرقی دارد؟
خیال خنده‌هایت
سرتاپای مرا اردیبهشت می‌کند

همچون شکوفه‌های گیلاس
بوسه‌های تو آن‌سوی آینه
لب‌های مرا بهشت می‌کند
بگذار خیال کنم
آینه‌ پر از نگاه توست.


عباس معروفی

خیلی شعر قشنگیه.
توی یکی از پستهای قبلی م هم گذاشته بودمش

...
خیال خنده هایت سرتاپای مرا اردیبهشت می کند ...

مرسی که دوباره نوشتیش .

قندک دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 13:46

باسلام ودرود فراوان برپرنیان بانوی عزیز و مهربان. به جان خودم بارها اومدم اما گویا این سبک جدید وبتون باز شدنش را یکم سنگین کرده. انقدر صبر می کنم اما نمی شود و میگویم می روم دوباره می آیم. اما بعدا فراموش می کنم(آلزایمر که شاخ و دم ندارد).این تصویر گرچه جالب بود اما قبلی ها بسی زیباتر بودند. متن استاین و لنگرودی هم عالی بود. دست شما درد نکنه

فکر کنم باید یه فکری به حالش بکنم ، خیلی ها با این قالب جدید مشکل دارن و بهم میگن نمی تونند وبلاگ رو باز کنند. عجیبه برام

به هر حال مرسی که تلاش میکنید و می یاین و من رو خوشحال می کنین و ببخشید که به دردسر می افتین .

پرنیان دل آرام دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 13:47

آمدی...پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی

چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی ...هیجانم دادی

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمه ام کردی و از خود جریانم دادی

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه ی انگور،تکانم دادی

شوقِ این جانِ به تنگ آمده،آغوشِ تو بود
آن چه می خواستم از عشق،همانم دادی

تو در این خانه ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!

"اصغر معاذی"

از گل پیرهنت ، چوب لباسی گل داد رو خیلی دوست داشتم
تجسمش کردم ، فکر کن از گل پیرهنی چوب لباسی هم گل در بیاره !

این آیکونها کجان ؟؟؟ من اونی که دهنش نیم متر بازه رو بذارم !

هاتف دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 14:27

عشق که گویا هوسی هست و نیست..!

کنج دلم یادِ کسی هست و نیست...!

شعلهِ پرواز بسی هست و نیست...!

"چشم به قفل قفسی هست و نیست...

مژده فریاد رسی هست و نیست...! "



آمده بودم که کنم بندگی...

در سر من دولت سازندگی...

عشق بیاید...من و پایندگی...

"می رسد و میگذرد زندگی...

آه که هر دم نفسی هست و نیست...! "



در سر من فکر تو و درد عشق...

باغچه و باد و من و گرد عشق...

مسجد و منبر همه بر پند عشق...

"حسرت آزادیم از بند عشق...

اول و آخر هوسی هست و نیست...! "



بر در این خانه قفس می کشم...

داد من از دست هوس می کشم...

بر سر تابوت جرس می کشم...

"مرده ام و باز نفس می کشم...

بی تو در این خانه کسی هست و نیست...! "



آدمِ احساس دلم خسته است...

پنجره ام رو به تو وابسته است...

هر که مرا دید ز من رسته است...

"کیست که چون من به تو دل بسته است...

مثل من ای دوست بسی هست و نیست...!"

همین دیگه ... آدمها تکلیفشون رو با خودشون هیچوقت نمی دونند
گاهی هست ... گاهی نیست !

هدی دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 14:27 http://aftabgardantarin.blogfa.com

پرنیان جون
تو خیلی صبوری، نه؟
به نظرت صبر هم یه نوع شجاعت نیست گاهی وقتا؟ مثلا در برابر بعضی اتفاقات ....
همونطور که دربرابر بعضی آدما یا رفتارها ...
راستش من خواهر بزرگتر ندارم واسه همین تو برام حس نداشته ای رو که آرزوشو داشتم تداعی می کنی ... واسه همینم پرسیدم ازت ...

سلام هدی جون
فکر کردم به حرفت ...

صبر، تمرین می خواد و اراده.
در مورد رابطه ها و آدمها ، وقتی فکر کنم که غیر از صبر هیچ عکس العمل دیگه ای کمک به بهبود یک رابطه نمی کنه، و در عین حال بخوام از جایگاهی که دوست دارم نزول نکنم و شخصیتم ، اصولم، اعتقادم و چارچوب هائی که در اخلاق و رفتار همیشه برای خودم تعیین کردم خدشه ای بهش وارد نشه ، تصمیم می گیرم صبورتر باشم، که نیاز به تمرین داره ، گاهی هم ظرفیت پر می شه و صبر لبریز می شه ولی با تمرین هر روز موفق تر می شم. الان داشتم با یکی از دوستان عزیز تلفنی صحبت میکردم ، ایشون گفت وقتی مطلبت رو خوندم در این پست آخر ، فکر کردم اصلا" لزومی نداره صبر در مقابل آدمهای خودخواه و از خود راضی و بهتره به اونا حدشون رو فهموند، من می گم بستگی داره به مناسبت ها، گاهی یک نفر را می تونی راحت بذاری کنار، دور بشی ازش ، نبینیش ولی یه عده ای هم هستند که ممکنه تو نتونی دور بشی و مجبور باشی ساعتهایی در روز را باهاش بگذرونی ، مثل همکار، مثل همسایه، هم خونه، همسر و یا یکی از اعضا دیگه ی خانواده ، اونوقت به جای درگیری و جنگ وجدل بهتره صبورتر باشی و براش دعا کنی.
واما در مورد اتفاقات ، زمان همیشه مثل یک دیازپام عمل می کنه، دردت رو ساکت می کنه بدون اینکه درمانت کنه. با گذشت زمان، ما آدمها به تلخ ترین اتفاقات هم عادت می کنیم. اتفاقاتی که اگر قبل از وقوعش بهش فکر می کردیم قلبمون توی سینه می ترکید ...

ممنونم که من رو مثل خواهرت می دونی . باعث افتخاره

هاتف دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 14:31

آدم های خوب قسمتی هستند باید تلاش کرد قسمت خرید...

یه کم شانس هم چاشنی اون قسمته بشه عالیه ! ;)

پرنیان دل آرام دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 15:44

خودم که هیچ

تمام گل های پیرهنم هم دلتنگ دست های تواند ...


با من بودی ؟

پرنیان دل آرام دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 16:37

مگه شما پرنیان فتح باغ من نباشید؟؟؟

معلومه که با شما بودید

انقدره دلتنگتونما

آخی ... مرسی عزیز دلم (از اون آیکونه که دور کله اش یه عالمه قلب داره)

raha دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 21:00

salam ...roozgar khosh ....

سلام رها جون
مرسی ... برای تو هم

هدی دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 22:56 http://aftabgardantarin.blogfa.com

چقدر خوب که قالب قبلیتو برگردوندی ...
چشمم دیگه داشت کم کم کور میشد با اون قالب جدیده

از حرفات اینطور برداشت کردم که صبر هم یه شهامتی میخواد که همه ندارن ... مگه نه؟

قدرت می خواد بیشتر تا شهامت ...

هدی عزیزم دوستان معترض بودند و من هم برگشتم به شکل قبل.

november دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 23:24 http://november.persianblog.ir

سلام عرض ادب.

شکر از جنس یک نفرهای دومی بسیارند برایم
و کاشکی حتی گاهی کسی نبود که لحظه ای رو بر دیگری تلخ کناد!

همیشه سعی داشتم و البته دوست میدارم حتی شده برای دمی جزو یک نفرهای دومی باشم


قالب صـــــورتـــــی زنده باد .

سلام دوست عزیزم
راستش من سختمه تو رو نوامبر صدا کنم. بارها دلم می خواست این را بنویسم برایت. نوامبر اسم یک ماه است و حتما" دلیل موجه ی داشتی برای انتخاب این اسم. مثل همه ی ما که هر اسمی را انتخاب می کنیم پشتش دلایل محکمی وجود دارد. اما خوب من تو را چی صدا بزنم دوست عزیزم ؟
امیدوارم همیشه تقدیریت با آدمهای گروه دوم گره خورده باشد.

و همیشه از همان دسته ی دوم ها باشی برای اطرافیانت.

تو هم طرفدار قالب صورتی هستی ؟ (همون آیکون بالائی)

فرمت جدید بلاگ اسکای دیگه در قسمت پاسخ ها آیکون نداره . من هم به شدت وابسته به آیکونم. آخه یه جوری باید احساسم را نشون بدم دیگه ;)

november دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 23:49 http://november.persianblog.ir

منو هرطور که دوست میداری صدابزن... هرطور که سختی واستون نیاره!

پشت همین نوامبر که شایدهم نام یک ماه هست کمی حرف گنجاندم، سرنام یکسری از وقایع دیگرهم هست، بقولی هم اهل همین ماه هستم و روزهای از جنس این ماه رو دوست میدارم... قدری هم ناگفته ها باعث شد نوامبر رو انتخاب کنم، ولی شما هرطور که راحتین ابداً دوست ندارم ســـخـــــتـــــــی برشما بنشانم. اصلاً میخواید عوضش کنم


راستش صــــورتــــی خیلی بهتون میاد .

به خاطر تمام اونائی که گفتی نوامبر صدات می کنم.

مرسی نوامبر عزیزم .

قندک سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 14:26

باسلام و عرض ارادت مجدد. من اگر بدونم اون خانومه کجا میره واسه بدن سازی ها؟ ینی.....چی بگم؟ البته از اون می خواستم بدونم رضازاده کجا میرفت بدن سازی .حالا این خانومه جای رضازاده را گرفت. رضا زاده کیه؟!میگما؟شما هم کم به اسرارلقلوب واقف نیستیدها؟!

سلام عرض شد

چی بگم والا ؟! :)))))

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 15:56




قالبتون ن ن ن ن ن ن ن


دوسش دارم و بهش عادت کرده بودم

چه خوب که برش گردوندید

از آیکونای بلاگ اسکای ندونم چرا از این انقد خوشم بیاد انگار تمام ذوقم و نشوون بده

راستش خودم هم با این بیشتر ارتباط برقرار میکنم.

مرسی که نظرت رو گفتی . به هر حال شما مهم هستید.

از بس که این آیکونه شیطونه. نیوفتی یهو !

Roj سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 17:00 http://rojna.blogfa.com

به ما همیشه درس صبوری داده اند. در پی این صبوری کردن ها عمرها بر باد رفته. یاد کتاب شوهر آهو خانم افتادم با مطلبت. کاش به جای سکوت درس ایستادن و رفتن به ما یاد میدادند!!:)

صبوری تخریبش کمتره. صبوری نباید با رنج همراه باشه. باید درکنارش برای جبران چیزهای نداشته قرار بگیره. هر چیزی که ادم رو خوشحال کنه. هر چیزی که به ما انرژی بده. هر کسی خودش می دونه چه چیزهائی خوشحالش می کنه. مطالعه یک کتاب خوب، دیدن یک فیلم خوب، گوش کردن به موزیک ، دیدار یک نفر، قدم زدن، ورزش و ...
صبوری خودش یک جور رفنته روژینا عزیز ...
واگذاشتن چیزهائی که باعث آزار آدم می شه به حال خودش ...

... سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 21:01

دا بگم این خانواده نسوان را چیکار نکنه با این شلوارهای چسب بدن . استغفروالله

راستی . چند شب پیش خوابتو دیدم.
بزار ببینم چجوری بود؟؟؟
توی وبلاگت آمار داده بودی کجا هستی و من بهت سر زدم نخندیاااااااااااا
نمیدونم آبمیوه بود کافه گلاسه بود چی بود ازتون خریدم تا منو دیدی گفتی شما؟ منو شناختی انگار . ولی من یه اسم الکی گفتم . بعدش زیاد یادم نیست.
خسته نباشم
خلاصه جالب بود که من برات آشنا اومدم و یه لحظه انگار همدیگه رو شناختییییییم
قصه ما بسر رسید............

رفته سولاریوم !

خندیدم به خدا ...
عجب خوابی ! دوست دارم یه روزی که بازنشسته شدم یه کافی شاپ بزنم ، حتما اومده بودی کافی شاپم ! ;)

کلا" عادت داری اسم الکی بگی . تو خواب هم دست از عادتت برنمی داری :))))

واقعا خسته نباشی

کلاغه به خونه اش رسید ؟

... سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 21:22

ولی خیلی بدی
عکس مردم رو میفرستی میگی عکس خودته؟؟؟
توی خواب که خیلی متفاوت بودی
حرف تو دهنم نزار .... من کی گفتم ذاقارت

اوا! زاقارت چیه؟

کدوم عکس ؟ من عکس فرستادم؟؟؟؟؟

من توی خوابت زاقارت بودم؟؟؟؟؟

شام چی خورده بودی؟

دیکته ات هم زعیفه! :(

... سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 21:52


دیکته من زعیفه؟

بله . چند تا قلت داشتی تو کامنت غبلی

آفتاب سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 22:51

آفتابی درنگاه، وفرشته ای در پیراهن


فعلا...

و آفتابی در قلب ...

محمد برومند چهارشنبه 22 خرداد 1392 ساعت 02:19

چقدر وقت برای عاشق شدن کم است !

چقدر قطارها دورند!چقدر مرگ نزدیک است !

هر شب واژه های باران خورده ام آرام آرام به اتاق کوچکم می آیند و خود را به من نشان میدهند.
دلم می خواهد شعر بگویم
اما
گاهی نمی دانم برای چه کسی ،و گاهی هم دوست دارم برای عاشقان غریبی که از کوچه ما
می گذرند شعر بخوانم
چه کسی می تواند آرزوها و رویاهای خسته مرا بشمارد ؟

خوش به حال کبوترها که از ما به خدا نزدیکترند و می توانند
فرشته ها را با اسم کوچکشان صدا کنند .

خوش به حال پنجره هایی که به دست تو باز می شوند.

خوش به حال یاسها که پیراهنشان بوی تو را می دهند .

خوش به حال بهار که در اولین روز سال برای سلام گفتن به تو متولد می شود.
-----------------
مثل بقیه نوشته هاتون بسیار زیباست خانم پرنیان گرامی.همیشه بعد از خوندنشون حال خوبی دارم..سپاس از شما

سلام
از محبت شما ممنونم . برای کامنت زیبائی که نوشتید هم ممنونم

و به قول قیصر امین پور ، چقدر زود دیر می شود.

روزها باشتاب می گذرد و ما بسیاری از آنها را در آشفته بازار زندگی گم می کنیم ...

اگر اشتباه محاسبه نکرده باشم ، هر شبانه روز هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه می باشد، وقتی بخواهیم حساب کنیم از این هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه ، چند ثانیه را عاشقانه زندگی کردیم ، از خودمان به کلی ناامید می شویم !
و روزها و ثانیه ها همینطور می گذرند ... و ما پیر می شویم بدون آنکه ارزش واقعی یک ثانیه ی عاشقانه را دانسته باشیم.
این ثانیه های عاشقانه می تواند ، یک لحظه نگاه کردن به یک گل زیبا باشد با عمق وجود و با تمام احساس، می تواند لمس واقعی باران باشد، می تواند لمس حضور عاشقانه ی یک دوست باشد، می تواند لمس حضور خدا باشد .............

ونوس چهارشنبه 22 خرداد 1392 ساعت 12:17 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام عزیزم
اره راست میگی که خوبها چهرشون هم زیباست
ولی واقعا چرا این قانون جابه جاست که آدمها کسانی رو که باهاشون جورن و بیشتر احساس راحتی می کنن ازشون دورن یا خیلی کم می بینیشون
اما کسایی که خیلی قشنگ عذابت میدن حرصت میدن مجبوری هر هفته ببینیشون
خسته شدم خسته از وجود این آدمهای حرصی

گاهی احساس می کنم چقدر روحم چرک شده بس که تنفر رو با خودم کشیدم دلم می خواد برم زیرشیر آب و روحم رو بشورم من این احساس رو دوست ندارم اما همون آدمها مجبورم می کنن که این احساس سراغم بیاد

سلام ونوس عزیزم

امروز داشتم کتابی رو می خوندم یک جمله توجهم رو جلب کرد، یک جائی نوشته بود چیزهائی که با تمام وجود نمی خواین ، رهاش کنین، توی ذهنتون، توی فکرتون و در وجود خودتون. انوقت خودش دور می شه.
شاید این هم یکی از قوانین خلقته !
ما گاهی خیلی درون خودمون رو با این آدمها درگیر می کنیم ، دائما" باهاشون کانتکت داریم و این یعنی تولید یک نیرو
خیلی به اینها امروز فکر کردم ...

می فهمم چی می گی . بعضی آدمها ، ما رو از اصل خودمون دور می کنند، می شیم چیزی که واقعا" نیستیم.

سایه چهارشنبه 22 خرداد 1392 ساعت 12:33 http://bluedreams.blogsky.com/

سلام پرنیان عزیز
چی بگم وقتی هم انتخاب متن خوبه و هم عکس وقتی مثل همیشه خوب نوشتی و دلم و لرزوندی .. می دونی عزیز گاهی توان دوباره بلند شدن نیست که نیست ..

سلام سایه عزیزم


انسان قدرت عجیبی داره . در بدترین حالت ها هم دوباره بلند می شه.

فقط انسان در مقابل یک چیز همیشه ناتوانه . قلب ... در مقابل قلبش و ندای قلبش همیشه ناتوانه. چون همانقدر که قلب ها دروغ نمی گن، نمی شه هم بهش دروغ گفت.

ممنونم دوست عزیزم

خلیلو چهارشنبه 22 خرداد 1392 ساعت 19:41 http://tarikhroz3.blogsky.com

سلام،

بعضی حرف ها آنفدر کلی هستند که همیشه قابل توجه اند و نیز می تونند - به دلیل کلی بودن - بی خاصیت باشند. اما وقتی بکارشان بگیری، تفاوت را حسی می کنی مانند :

آموختن ادب از بی ادبان!

متاسفانه متوجه منظورتان نشدم.

آفتاب پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 01:04

سلام عزیزم .. از سر شب چند بار خوندم مطلبت رو .. خوش به حال بزرگی روح و دلت که خداوند در وجودت نهاده .

سلام لیلا جون

مرسی عزیزدلم. خدا کنه همینطور باشه ، حتی کمی از آن

انسیه پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 02:45

پرنیان زیبایی ها سلام
من اگر بخواهم خودم باشم،دختری میشوم که دوست دارد گاهی پارک که می رود برود سوار تاب و آنقدر تاب بخورد که تمام زمین و زمان رابه هم بدوزد
دوست دارد بادبادک به دست بگیرد،دوست داردکمی غلت بزند بروی چمنها
دوست دارد شبها در بالکن بشیند وموهایش را به دست بادبسپارد دوست دارد گاهی شبها برپشت بام بخوابد وتاجایی که خواب امانش بدهد ستاره هارابشمارد
دوست دارد گاهی شبها وقتی همه خوابند بزمی عاشقانه بچیند وآرام عشقش را به آن بزم بیاورد
ولی هیچوقت این دخترک رانمیتوانی بیابی آنقدرسفت قایمش کرده ام که هیچ کس پیدایش نمیکند
حتمامیپرسی چرا؟؟
چون خودشان مرا اینجوری نمیخواهند،ازنزدیک ترین کسم،همدم ابدیم تا پدر و مادرم همه مرا اینجور میخواهند سفت آرام متین وتمام آن شورها را به نشانی بدی درمن میدانند
خیلیییییییییی دلم برای خودم تنگ است خیلیییییییییییییی

سلام انسیه عزیزم
باید آرام آرام و با سیاست عادتشون بدی به اون خود واقعیت. وقتی خود واقعیت رو سانسور می کنی دیگه خودت نیستی ، میشی شبیه یک ماکت ، شبیه یک ماشین . گاهی برای بدست اوردن چیزی باید جنگید ، توی جنگ زخمی شدن هم داره. من هرگز نمی گم با اونا درگیر بشو بلکه خیلی آرام و بدون جنگ بهشون بفهمان که وقتی خودت هستی چقدر گرم و پرانرژی خواهی بود.
گاهی هم برای دلخوشی آنها تبدیل شو به همان آدم ماشینی که دوست دارند . بذار اونا هم خیالشون راحت باشه ;)

مطمئنم از این چیزهائی که اینجا نوشتی ، خود حقیقی تو یک دختر شیطون و پرانرژی و دوست داشتنی خواهد بود.



توی حیاط خونه ی من یک تاب هست زیر یک درخت بید خیلی زیبا گاهی وقتها شبها می رم می شینم روی اون تاب و ستاره ها رو از لابه لای شاخه های درختها می شمارم و تاب می خورم و تاب می خورم ...
و این کار برای من لذتی وصف نشدنی داره .

آفتاب پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 08:56 http://aftab54.blogfa.com/

منم تاب بازی ؟؟

آرررره حتما حتما" . دوتائی جامون می شه حتی یک نفر دیگه هم بیاد جا می شه :))

شیرین عسل پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 10:13

سلام صبح همه شما بخیر
داشتم از اینجا رد میشدم که دیدم اینجا یه خبرائی هست تو حیاط که اومدم دیدم وای چه خبره؟ همه جمع اند و بزم عاشقان برپاست خوب که دقت کردم دیدم وجه مشترک همه عشق است عشق است و عشق ....و البته فراق و هجران و درد و سوز و گذاز و بیقراری.....مهربانیست و پاکی و محبت......صفا و یکرنگی و اخلاص......شادی و سرور و پایکوبی.....خانواده هست و فرزند و پدر و مادر و همسر.....زن هست و دلربائی و افسونگری و طنازی و جمال .....مرد هست و غرور و نیاز و جلال

خوب از شما که خالق اینهمه تشابه ها و تضادها و پارادکس ها هستید میپرسم: مگر عشق با تو چه کرده است که اینچنین پرواز کرده ای در آسمان آبی عشق ؟ کدام شانه ای را برای آسودن به جستجو نشسته ای که چشم در انتظار بازگشت او مانده ای؟
کدام دست نوازشگری را میطلبی که دستانت را رها کرده است و تو را به تنهائیت تنها
کدام چشم را در طلب مانده ای که بر چشمان منتظر تو سلام بگوید و باران اشک را با هم بر گونه هایتان سرازیر کنید
رد کدام معشوق را گرفته ای تا به دیار وصل و آغوش برسی....
همه شما را دوست دارم چون من هم در حیاط این خانه عاشقی خواهم کرد
دوستتان دارم
و
می بوسمتان

اوه شیرین عسل ! :)
من شکلات تلخش رو خیلی دوست دارم (کارخانه شیرین عسل رو میگم) ;)

...........
عشق ، هربار به من نزدیک شد به آن اعتماد کردم، اگر چه ایستادن قدرت زیادی می طلبد و ماندن رنج بسیار دارد ، دلتنگی ، استیصال ، اندوه و ... دارد اما در کنارش به یک رهائی رسیدم، رهایی از رنج های بی ارزش و کوچک زندگی، گذشتن از کنار آدمهای کوچک، عشق به من قدرت بخشش داد، قدرت گذشت، و از یک عشق کوچک رسیدم به عشق های بزرگ و ژرف ... و در عاشقی هایم خدا را با تمام وجود لمس کردم. خدا را در تمام مخلوقاتش لمس کردم، در طبیعت زیبایش، در آدمهای بزرگش، در کودکان معصوم ، در معصومیت انسانها، در سکوت وهم انگیز نیمه شب، در آواز پرندگان هنگام طلوع آفتاب، در دستان لرزان یک مادر عاشق ، در قلب شکسته ی یک پدر ، در نگاه بی قرار یک عاشق .............. خدا را یافتم در عشق .
و خدا همیشه یک واسطه ای می فرستد میان خودش و دیگری تا با ادای رسم عاشقی ، عشق را و او را که نهایت عشق است فراموش نکنند

و شاید روزی شادی _ وصال، تمام اندوه های فراق را جبران خواهد کرد. اگر هم وصلی نباشد ، عشق کار خود را آنطور که باید، کرده است. روحی زلال و روانی پاک و آرامشی که بی انتهاست، حتی اگر غمی عمیق در عمق چشمان یک عاشق برای همیشه خانه کرده باشد.

و در آخر، دوست داشتن _موجودی انسانی ، خیلی شیرین است. و هنر _ عشق ورزیدن هنر زیبائیست ...

خوش آمدی دوست عزیزم . همیشه عاشق بمانی و همواره در قلب خدا ...

ضمنا" من یادم رفت بابت این ابراز احساسات قشنگ تشکر کنم. مرسی دوستم .

. جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 00:56

سلام بر بانوی باغ سبز

کامنت های دوستانت و پاسخهایت را خواندم.

و به قول دوستت شیرین در حیاط این خانه می شود عاشقی کرد.

سلام دوست عزیز
مرسی برای این دقت و حوصله. شیرین عسل نه شیرین! چقدر خوب ...

باران جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 11:27

..

زندگی
حس غریبی است
که یک مرغ مهاجر دارد ..

آری آری
تا شقایق هست . .

زندگی باید کرد.

سلام عرض شد قربان .

علی جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 17:59 http://omidasadi.5gig.ir

سلام قرار است کلیپ کوتاه سه بعدی را فیلمبرداری و کارگردانی کنیم و از شما می خواهیم با نظرهای خود ما را همیاری کنید
جهت اطلاع بیشتر و درج ایده و نظر خود به سایت omidasadi.5gig.ir مراجعه کنید

قندک دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 14:47

با سلام و درود مجدد
نمیدونم چی شد این پست برام باز شد. بهرحال منم براش کامنت میذارم
با صد هزار جلوه برون آمدی که من/ با صد هزار دیده تماشا کنم تورا/بر قرار باشید

سلام
باعث افتخار برای من بود.

از شعر زیبایی که نوشتید ممنون

تنها چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 10:31

به سلامتی کسایی که
به پای هم پیر شدند
ولی از هم سیر نشدند..
.
.
.
همیشه روزهایی هست که ...
انسان در آن کسانی را که دوست می داشته است ،
______بیگانه می یابد______
.
.
.
نگران نباش، " حـال من خوب اســت "
یه وقتایی یه غریبه میتونه بهترین دوستت بشه......

همیشه خوب باشی ...

تنها چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 19:07

بچه ها صبحتان بخیر. . . سلام
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست می دانید
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لغزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
" واله " را زان میان صدا کردم:

واله از درس من چه فهمیدی ؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
د ِ! جوابم بده کجا بودی
رفته بودی به عالم هپروت ؟!

خنده ی بچه ها و غُرش من
ریخت بر فرق واله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از استاد و از یاران

خشمگین انتقامجو گفتم
بچه ها گوش واله سنگین است
دختری طعنه زد که نه خانم
درس در گوش واله یاسین است

باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسیدند به گوش
زیر آتشفشان ِ دیده ی من
واله آرام بود و سرد و خموش

رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره او
موج زن آن دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره ی او

آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و به سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:

فعل مجهول فعل آن پدری است
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت از تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید

از غم آن دو تن دو دیده من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود

گفت و نالید آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله ی او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره همچو برگ لاله او

ناله من به ناله اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز قصه ی غم توست
تو بگو من چرا سخن گفتم ؟

فعل مجهول فعل آن پدری ست
که تو را بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد

اعتصامی

نمی دونم چرا این شعر رو برام نوشتی ! غم انگیز بود و من هیچوقت نمی فهمم چطور یک پدر می تونه باعث آزار کسی باشه که از وجود خودشه .

کویر یکشنبه 17 آذر 1392 ساعت 10:15 http://faramushshodeh.blogfa.com

خوبه . خوبه.
توصیفات قشنگی داشت.

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد