-
...
سهشنبه 30 آبان 1391 11:17
دلم تنگ می شود ، گاهی برای حرف های معمولی برای حرف های ساده برای «چه هوای خوبی» / «دیشب چه خوردی؟» برای «راستی! ماندانا عروسی کرد / «شادی پسر زائید» و چقدر خسته ام از «چرا؟» از «چگونه؟» خسته ام از سوال های سخت ، پاسخ های پیچیده از کلمات سنگین فکرهای عمیق پیچ های تند نشانه های با معنا، بی معنا دلم تنگ می شود ، گاهی...
-
دوزخ در قلبهای خالی ست (جبران خلیل جبران)
شنبه 27 آبان 1391 11:12
می خواهم برایت تنها برگ علفی باشم که بر دست می جنبد ، تا از شور لحظه ها با تو سخن گوید . جبران خلیل جبران عشق سبزه زاری می رویاند در قلبت سرشار از هوا، زندگی، تازگی، اگر چه قلبت برای داشتن و نگه داشتن این سبزه زار بارها و بارها فشرده می شود و به درد می آید. و از انسانها برای تو رویایی می سازد که با آن جانت آرام گیرد....
-
...
یکشنبه 21 آبان 1391 15:27
کنار تو تنهاتر شده ام از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است. از من تا من ، تو گسترده ای.. با تو برخوردم ، به راز پرستش پیوستم.. از تو به راه افتادم ، به جلوه ی رنج رسیدم.. و با این همه ای شفاف! و با این همه ای شگرف! مرا راهی از تو به در نیست.. زمین باران را صدا می زند ، من تو را... «سهراب سپهری» در تاریکی لحظه ها گاهی...
-
می خواهم تو را به حافظه ی دستانم بسپارم .
جمعه 19 آبان 1391 19:13
میآیی خورشید را پس بفرستم برای خدا و تو ببینی که حضورت کافیست؟ ... داشتم یه متن مخصوص یک جمعه شب پاییزی می نوشتم که یک تلفن کلا" سرنوشت این پست را عوض کرد . از پیتزا فروشی سر کوچه تماس گرفتند که شما برنده ی یک عدد ساندویچ هات داگ شدید! واقعا" که ، شانس یهو می یاد و در خونه ی آدم رو می زنه . منتها...
-
جنگ بی پایان ...
شنبه 13 آبان 1391 20:38
زن بودن خیلی قشنگه! چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره! خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیب ممنوعه رو چید گناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرت باشکوه متولد شد که بهش نافرمانی می گن! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی زن بودن با تمام دردها و رنج های گفتنی و ناگفتنی که دارد میشه...
-
آقا اجازه هست فراتر از پرنده بنشینم بر روی شاخه های درخت ...
جمعه 5 آبان 1391 10:49
هر بار دیدی داری می میری از خداوند بخواه که رنج دوست داشتن را به تو عطا کند. آنوقت جوانه خواهی زد و فاصله ی سراب تا آب به اندازه ی یک دست دراز کردن خواهد بود. شاید در میانه ی راه از یادآوری وحشتناک دردهای دوست داشتن باز دست به دامان خدا شوی که اشتباه کردم ، اشتباه خواستم ، خدایا قلب مرا به انجماد برسان ، چون تاب و...
-
فراموش کن مرگ را
پنجشنبه 27 مهر 1391 16:56
فراموش کن مسلسل را مرگ را و به ماجرای زنبوری بیاندیش که در میانه ی میدان مین به جستجوی شاخه ی گلی ست گروس عبدالملکیان یی ربط نوشت: وقتی احساس کردی اعتمادت را به کسی یا چیزی از دست داده ای ، به احساست اعتماد کن !
-
می توان همچون عروسک های کوکی بود ...
جمعه 21 مهر 1391 20:22
می توان چشم تو را در پیله قهرش دگمه ی بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت می توان چون آب در گودال خود خشکید می توان زیبایی یک لحظه را با شرم مثل یک عکس سیاه مضحک فوری در ته صندوق مخفی کرد می توان در قاب خالی مانده یک روز نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند می توان با نقش هایی پوچ تر...
-
دلم خوش است به رهایی گیسوان بید در دستان وحشی باد ...
پنجشنبه 13 مهر 1391 19:19
دست هایم خالیست و درونم سرشار... پرم از آرزوهای پوشالی و دلم خوش است به خواب شیرین شب بو و رهایی گیسوان بید در دستان وحشی باد... و چه زیباست، پشت پا زدن به آن هایی که تو را رنجاندند! و چه خوب است، گاه گاهی دروغ بگویی به دلت و نگذاری که بداند، بی نهایت تنهاست ...... این شعر بالا رو از بین صدها کامنت در فتح باغ درآوردم....
-
...
جمعه 7 مهر 1391 09:47
گاهی وقتها زندگی ما وابسته می شه به یک مشت کلمات ، به یک مشت حروف . گاهی وقتها فقط این کلمات هستند که آروممون می کنند. می نویسیم و آروم میگیریم و شاید فکر میکنیم آروم شدیم! صبح جمعه است و از 5 صبح ساعت بیدار باش مغزم شروع می کنه به نواختن قطعه ای از چایکوفسکی . دیگر نیازی به ساعت موبایل نیست . قبل از شروع اون قطعه ی...
-
نگران آسمان اخم کرده بی کبوتر نباش. فردا حتما باران خواهد آمد!
سهشنبه 28 شهریور 1391 23:41
بیش از دو سال است که اینجا می نویسم. روزهای شاد ، روزهای پرانرژی و گاهی روزهای غمگین . خیلی ها آمدند و ماندند ، خیلی ها هم آمدند و رفتند. عده ای هم آمدند و بعد از مدتی شدند خواننده ی خاموش . بعضی هم از ابتدا خاموش آمدند و خاموش رفتند. عده ای هم با اینکه به وبلاگشان سر نمی زنم ، آنقدر بزرگ و خوب هستند که باز هم مرا...
-
Slightly Slower
پنجشنبه 23 شهریور 1391 16:36
کمی آهسته تر زیبا ، کمی آهسته تر رد شو کمی آهسته تر خسته ، کمی آهسته تر بد شو مرا جای خودم بگذار ، خودت را جای گهواره و آغوشی تسلی بخش ، کنارم باش همواره زندگی زیباست اگر ... زندگی زیباست ، اگر روح آزاد عشق و محبت اسیر زندان فراموشی دل نگردد و خزان یأس گلبوته های امید بهار جان را در وسعت انتظار زرد خویش ، مدفون نسازد....
-
...
پنجشنبه 16 شهریور 1391 07:38
در سکوت سینه ام دستی دانه ی اندوه می کارد ...
-
تنهایی
دوشنبه 6 شهریور 1391 06:59
در پیاده رو، انبوه جمعیت به هر سو روان است. جمعیت ، گاه آرام و گاه عجول، برای خود راه باز می کند. این جمعیت انبوه را در تصویرهای حاکی از سعادت امروزی هم می بینم، در نحوه ی با هم راه رفتنشان بی آنکه تماس داشته باشند، درتنها بودن هریک در میان جمع، در ظاهر عاری از سعادت ، عاری از اندوه و عاری از کنجکاوی ، با آن قدم...
-
مثل باریدن باران ...
سهشنبه 31 مرداد 1391 19:29
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت ، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند ، فقط تنها به خاطر آورد . انسان نه قادر به تکرار لحظات هست نه قادر به بیان آنها. هاینریش بل چیزی که بیشتر از هرچیز دیگری در زندگی عذاب آور است، یادآوری لحظه های شیرین گذشته است و تلاش برای دوباره بدست آوردنش. در حالیکه باید پذیرفت که...
-
هر روز چیزی آغاز می شود
پنجشنبه 26 مرداد 1391 09:03
اشکهایت را پاک کن و با همان چشمان غمناک ، لبخند بزن هر روز چیزی آغاز می شود هر روز چیزی زیبا آغاز می شود آری! هر روز چیزی آغاز می شود . زندگی پر شده از غیر منتظره های گاه و بی گاه . فقط باید دعا کنی که غیر منتظره هایت چیزی نباشد که بر دوش های خسته ات زیاد سنگینی کند. چیزی باشد که بتوانی با خودت به هر جا بکشانی. واگر...
-
هستم ...
چهارشنبه 18 مرداد 1391 21:00
جودی! کاملا" با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هر چه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آنقدر خسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. در حالی که نه به مسیر توجه...
-
بدون عنوان . هر عنوانی خواستم بنویسم برایش تلخ بود.
دوشنبه 9 مرداد 1391 12:04
من دوست دارم ، چون دوستم دارند . مرا دوست دارند، چون دوستشان دارم . من تو را دوست دارم ، برای اینکه به تو نیازمندم . من به تو نیازمندم ، چون دوستت دارم. به کدامیک از جمله های بالا معتقدید؟ بگوئید تا بگویم در کدام مرحله ی دوست داشتنید. همین جا هستم زیر آسمان گرد آلود و غبار گرفته تهران که به میمنت مدیریت بی نظیر آقایان...
-
مگرنه خاک ره این خرابه بایدشد؟بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
دوشنبه 2 مرداد 1391 10:56
همیشه فکر میکنم وقت خیلی کم است. برای با هم بودن ، برای با هم خندیدن، برای با هم دوست داشتن ، برای با هم به رستوران رفتن و غذای محبوب خوردن ... با هم رفتن به یک رستوران یا کافه ، مهم نیست چه چیزی خوردن، مهم لحظات با هم بودن است. برای داشتن چیزهای مادی کوچک و دست یافتنی که آرزوی داشتنش را داریم. برای گفتن دوستت دارم ها...
-
امشب منم و طواف کاشانه ی دوست ...
یکشنبه 25 تیر 1391 19:15
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست ؟ وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟ وآنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم ؟ وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست ؟ ...
-
زیبا برقص
سهشنبه 20 تیر 1391 05:05
زندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی ، اما حالا که به آن دعوت شدی تا می توانی زیبا برقص ... هر کسی که در زندگی من آمد و رفت و یا آمد و ماند، یک موهبت آسمانی بود برایم و هرکدام یک رسالتی به همراه داشت! آمد تا به من بگوید: باید انسان باشم و هرکسی به زبان خود درس انسانیت را به من آموخت. اگر شاگرذ خوبی نبودم ، این...
-
در حجمی از بی انتظاری
جمعه 16 تیر 1391 19:09
در حجمی از بی انتظاری زنگ بلند و سوت کوتاه سیمین! تویی ؟ آوای گرمش در گوشم آمد زان سوی راه یک شیشه می پر نشئه و گرم غل غل کنان در سینه شارید راه از میان برخاست بوسیدمش گویی بناگاه «آری منم» خاموش ماندم ... «خوبی ؟ خوشی ؟ قلبت چطور است ؟» چیزی نگفتم ، راه دور است «خوبم، خوشم، الحمدالله» کودک شدیم انگار هر دو شش سال من...
-
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور ...
یکشنبه 11 تیر 1391 20:09
امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر بابت تمام لبخندهایی که دریغ کرده ام از زندگی، به کسانی که دوستشان دارم بدهکارم . اینجا دیگر پی نوشت و بعد نوشت و آخر نوشت هم ندارد در عوض عطر حضور کسانی را دارد که خیلی دوستشان دارم. یک شبه می شود تمام بدهکاری ها را به زندگی پرداخت ؟ یک هفته چطور؟... تا...
-
اندر حکایت خل شدگی!
جمعه 9 تیر 1391 21:56
یه وقتهائی شده یه عالمه حرف داشته باشید اما نتونید بگید؟ اولش می نویسی بعد آیتم بندی می کنی . بعد می گی نه پی نوشت یک و دو و سه و ... می کنم. بعد میگی نه ولش کن چی بگم ؟ سکوت بهتره . بعد می گی نه بابا سکوت چیه ؟ می شینی می نویسی و آخرش اضافه می کنی ببخشید برای پراکنده گوئی های دوباره ام و ... بعد با دگمه Backspace دخل...
-
بردرمیخانه ی عشق ای ملک تسبیح گوی/کاندرآنجا طینت آدم مخمرمی کنند
یکشنبه 4 تیر 1391 22:44
« امروز دل من پذیرای همه ی صورتها شده است: چراگاه آهوان است و بتکده ی بتان و صومعه ی راهبان و کعبه ی طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک، دین عشق است، و هرجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.» محی الدین ابن عربی این روزها زیاد پیش می یاد که با موضوعی مواجه بشم که متعجبم کنه ولی بعد از...
-
اگر چه گاهی زندگی مسخره می شه، اما باز هم قشنگه
سهشنبه 30 خرداد 1391 22:49
یه وقتهائی زندگی یه کمی سخت تر می شه و شاید من ضعیف تر ! گاهی در این سنگینی دقایق چشمهام رو می بندم و خدا رو اون جوری که فکر میکنم در موردش ، احساسش می کنم. من خدا رو انبوهی از نور تجسم می کنم. نوری که مهربانه ، سخاوتمند و بخشنده ست. نوری که اگر عظمتش اجازه می داد حتما لبخندش رو می دیدم و وقتی زیر بار روزهای سخت دارم...
-
عشق بدست آوردنی ست
جمعه 26 خرداد 1391 00:32
آسمان فرصت پرواز بلندی ست قصه این است چه اندازه کبوتر باشی می دونی ! هیچ چیز مثل عشق حس پروازبهت نمی ده. وقتی عاشقی یعنی یه خورده عقل تعطیل و وقتی یه خورده عقل تعطیل یعنی هوررررررا زندگی! یعنی رنگ قشنگ یک گل رو حقیقی و واقعی و به وضوح می بینی، یعنی بوی چمن های خیس خورده رو با سلول سلول هستی ات استشمام می کنی. یعنی قدر...
-
...
یکشنبه 21 خرداد 1391 19:48
اگر آدم گذاشت اهلی اش کنند بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد. شازده کوچولو
-
مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست ...
شنبه 20 خرداد 1391 00:02
غروب جمعه است و دلگیر و سنگین و نوای عبدالوهاب شهیدی که می خواند : من چه گویم که تورا نازکی طبع لطیف تا به حدی ست که آهسته دعا نتوان کرد ... شاید آدم باید کمی دیوانه باشد که در غروب جمعه این ترانه را گوش کند . غروب جمعه را باید با آهنگ شش و هشت از رو برد . اما من ترجیح می دهم کمی دیوانه باشم ... گاهی! مشکل عشق نه در...
-
در بی تعادلی، عید پیشاپیش مبارک :))
جمعه 12 خرداد 1391 08:24
پدر همون کسی هست که لرزش دستش دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته ولی بهت میگه به من تکیه کن و تو انگار به کوه تکیه داری ... خیلی آسونه در مورد پدر نوشتن. برای اینکه خیلی حرفها هست برای گفتن و خیلی سخته نوشتن، چون یه عالمه حرف هست برای گفتن و تو نمی دونی کدومش رو بگی . از کجا بگی ! یک روزی یک دوستی بهم گفت : با...