زندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی ، اما حالا که به آن دعوت شدی تا می توانی زیبا برقص ...
هر کسی که در زندگی من آمد و رفت و یا آمد و ماند، یک موهبت آسمانی بود برایم و هرکدام یک رسالتی به همراه داشت! آمد تا به من بگوید: باید انسان باشم و هرکسی به زبان خود درس انسانیت را به من آموخت. اگر شاگرذ خوبی نبودم ، این از کوچکی من بوده است .
هر صبح که از خواب بیدار می شوم، به خود می گویم: امروز زندگی چه هدیه ای برای من دارد؟ و سپس از پروردگارم با استیصال می پرسم: امروز قرار است چه چیزی را از دست دهم؟ زیرا زندگی بدست آوردن و از دست دادنهای پی در پی است. و سخت ترین شکل زندگی، آن است که هر لحظه با قلب خود زندگی کنیم. هر روز صدها بار به اوج می رسیم و سپس هزاران بار می شکنیم.
اگرچه زندگی گاهی بسیار دشوار و طاقت فرساست، اما بودن کسانی که دوستشان دارم است که جشن زندگی ام را باشکوه کرده است. بودن خوب ها بهترین هدیه ی پروردگارم بوده است به من و اگر گاهی به شدت احساس تنهائی کردم دلیل بر بی مهری اطرافیانم نبوده، دنیای من متفاوت بوده با دیگران، دنیایی که گاهی خودم هم از حل پیچیدگی ها و معماهایش عاجز می شوم و روحی که گاهی ناآرام می شود و بی قرار ماندن.
و کسانی که دوستم دارند تا زمانیکه زنده هستم همواره در نفس هایم و همچون گنجینه ای در قلبم حضور دارند، زیرا که مرا با تمام کمبودها و کاستی ها و ضعف هایم پذیرفته اند.
من با توام
می خواهم آغشته عطر تو زندگی کنم
این رد عطر توست
که از حیرت بادهای شمالی
شب را به بوی بابونگی برده است
تو کیستی که تاک تشنه
از طعم تو
به تبریک می ... آمده است!
فرقی نمی کند
امروز هم
ما هر چه بوده ایم ، همانیم
ما باز می توانیم
هر روز ناگهان متولد شویم
ما
همزاد عاشقان جهانیم ...
قیصرامین پور
در حجمی از بی انتظاری
زنگ بلند و سوت کوتاه
سیمین! تویی ؟
آوای گرمش در گوشم آمد زان سوی راه
یک شیشه می
پر نشئه و گرم
غل غل کنان در سینه شارید
راه از میان برخاست
بوسیدمش گویی بناگاه
«آری منم»
خاموش ماندم ...
«خوبی ؟ خوشی ؟ قلبت چطور است ؟»
چیزی نگفتم ، راه دور است
«خوبم، خوشم، الحمدالله»
کودک شدیم انگار هر دو
شش سال من کوچک تر از او
باز آن حیاط و حوض ماهی
باز آن قنات و وحشت چاه
«قایم نشو! پیدات کردم
بیخود ندو! میگرمت ها!»
افتادم و پایم خراشید
شد رنگ او از بیم چون کاه
زخم مرا با مهربانی بوسید
یعنی خوب شد خوب
بنشست و من با اون نشستم
بر پله یی نزدیک درگاه
آن دوستی نشکفته پژمرد
وان میوه نارس چیده آمد
آن کودکی ها حیف و صد حیف
وین دیرسالی آه و صد آه
«حرفی بزن! قطع است؟»
«نه نه! من رفته بودم سالهای دور
تا باغهای سبز پر گل
تا سیب های سرخ دلخواه»
«حالا بگو قلبت چه طور است؟»
«قلبم؟ نمی دانم! ولی پام
روزی خراشیده است و یادش
یک عمر با من مانده همراه...»
سیمین بهبهانی
دلیل خاصی نداشت نوشتن این شعر. فقط چون زیباست نوشتمش
در یک عصر جمعه ی تیر ماه .
تصویری پر از شادی در یک روز برفی آن هم در یک عصر گرم تابستانی شاید مثل خوردن یک اسکوپ بستنی ایتالیایی مقابل پارک قیطریه باشد ... به همان شیرینی و لذیذی. شاید!
امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر
بابت تمام لبخندهایی که دریغ کرده ام از زندگی، به کسانی که دوستشان دارم بدهکارم .
اینجا دیگر پی نوشت و بعد نوشت و آخر نوشت هم ندارد در عوض عطر حضور کسانی را دارد که خیلی دوستشان دارم. یک شبه می شود تمام بدهکاری ها را به زندگی پرداخت ؟ یک هفته چطور؟... تا دوباره نجهنمیده ام!
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من محتاج آن لحظه های دلنشین لبخندم
لبخندی در قلب ... علی رغم همه چیز.
یه وقتهائی شده یه عالمه حرف داشته باشید اما نتونید بگید؟
اولش می نویسی بعد آیتم بندی می کنی . بعد می گی نه پی نوشت یک و دو و سه و ... می کنم. بعد میگی نه ولش کن چی بگم ؟ سکوت بهتره . بعد می گی نه بابا سکوت چیه ؟ می شینی می نویسی و آخرش اضافه می کنی ببخشید برای پراکنده گوئی های دوباره ام و ... بعد با دگمه Backspace دخل همش رو می یاری . بعد می ری تو آینه با چشمهای ریز شده و اخم به خودت مشکوک نگاه می کنی! بعد می شینی روی یک تکه کاغذ با خودکار سبز می نویسی : در اندرون من خسته دل ندانم کیست /که من خموشم و او در فغان و غوغاست.
شاید این التهاب زدگی عصر جمعه ست. شاید تاثیر ورود یک خوشبختی و همزمان خروج یه خوشبختی دیگه ست. شاید جواب قلبت رو نتونستی بدی . شاید به قلبت بدهکاری و به چشمهات که بارونی می شن دم به دم به بهانه های مختلف.
...
یه بچه مامانش رو می خواد بهانه ی شکلات و بستنی و پاستیل می گیره . همه چیز هم براش فراهم می شه ... اما اون مامانش رو می خواد فقط نمی دونه به چه زبونی بگه.
...
امشب از قفس تن خسته ام . همین!
پ ن : خدایا نمی شد به جای عصر جمعه مثلا دوتا صبح پنج شنبه می آفریدی؟ و ما بندگان سرگشته ات هی نمی جهنمیدیم؟
پ ن : عکسه تکراریه . می دونم.بهتر از این پیدا نکردم که به این حال و هوا بخوره
آخرین پ ن : ببخشید برای پراکنده گوئی های دوباره ام .
این روزها زیاد پیش می یاد که با موضوعی مواجه بشم که متعجبم کنه ولی بعد از مدت زمان کوتاهی با خودم تکرار کنم : اشکال نداره ... آدمها در چارچوب معیارهای من نیستند و در چارچوبهای خودشون باید پذیرفتشون.
می رم بیرون برای نیم ساعت توقف دارم . پارکبان می پرسه چقدر کارت طول می کشه می گم حداکثر یک ساعت . میگه 1500 تومن میشه ! میگم هان ؟ هزارو پانصد تومن برای یک ساعت؟؟؟!!! میگه حالا شاید هم بیشتر شما برو برگرد تا حساب و کتاب کنیم. به نظر شما من قیافه ام شبیه احمق هاست؟
یا شبیه دختر راکفلر؟
با خودم میگم اشکال نداره.
خواستم امشب یه کم از روزمرگی ها بنویسم و از «اشکال نداره ها» یی که این روزها خیلی دچارشم . این یه نمونه ی خیلی خیلی ساده اش بود. و از بقیه اش صرف نظر میکنم . اگرچه همه ی اینها چه ساده هاشون و چه پیچیده ترهاشون وقتی کمی ازشون بگذره کاملا بی اهمیت می شن. آدمها همیشه برای من دوست داشتنی هستند حتی اگر دلخور بشم باز هم دوستشون دارم. آدمها می تونند به هم پرواز کردن رو یاد بدن، می تونند همدیگه رو به اوج برسونن، آدمها می تونن در مورد هم معجزه کنن. آدمها با عشق معجزه گر می شن. تصور کن یک آدم بدون بال بتونه پرواز کنه ...
...
چشمان پرنده را که از او بگیرند،
پروازش بی نهایت می شود.
چشمهایم در دست توست،
بی نهایتم باش!
یه وقتهائی زندگی یه کمی سخت تر می شه و شاید من ضعیف تر ! گاهی در این سنگینی دقایق چشمهام رو می بندم و خدا رو اون جوری که فکر میکنم در موردش ، احساسش می کنم. من خدا رو انبوهی از نور تجسم می کنم. نوری که مهربانه ، سخاوتمند و بخشنده ست. نوری که اگر عظمتش اجازه می داد حتما لبخندش رو می دیدم و وقتی زیر بار روزهای سخت دارم یواش یواش خودم رو وا می دم ، آروم صداش می کنم یا لطیف ... و باز دست نوازشگر و مهربانش رو روی گونه هام احساس می کنم ، و حضورش رو ، درست مثل قطره ی شبنم بر روی گل ، مثل عبور نسیم بر برگهای درختان ، مثل تابش نوازشگر خورشید بر گیاه ، مثل نفس های گرم زندگی در ظلمت مرگ.
...
و بعد ! دوستی هائی که ته ندارن ، دوستی هائی که تا ندارن ، دوستی هائی که از جنس آسمانند . درست وقتی که احساس می کنم دیگه خسته شدم و به زندگی می گم : برو پی کارت مسخره! (از نوع محاوره ی من با زندگی نخندین) ... اونوقت با همین دوستی هاست که به خودم میگم: نه بابا! زندگی ارزش بودن داره . و بعد احساسم تغییر می کنه.به آسمان که نگاه می کنم ، به حرکت ابرها که دقت می کنم، به لبخند انسان ها، محبت ها، عشق و استشمام عطر یک شاخه گل رز بی نهایت زیبائی که هدیه گرفتم و یک عالمه سورپرازیز شدم ... همون لحظه دلم برای کسانی که از دنیا رفته اند می گیره. فکر می کنم چه فرصتهایی را از دست دادند. گاهی زندگی با تمام سختی هایش قشنگه .
گرفتن یک شاخه گل نمی دونید چقدر حس قشنگیه ، حس اون محبتی که انگیزه ای شده برای رفتن توی گل فروشی و انتخاب یک شاخه گل با وسواس و خریدن و با دقت آوردن که نشکنه و با لبخندی اون رو تحویل دادن ، فقط برای اینکه بهت بگن : دوستت دارم یا بگن : مرسی ... این حس بی نهایت قشنگه ...
آسمان قشنگه ، رعد و برقهای بی باران دیشب که آسمون داشت خودش رو تیکه پاره می کرد و یک قطره اشکش هم نیومد، قشنگه. یک نگاه پر از احساس هم قشنگه، یک جمله ی : دلم برات تنگ شده ی کسی که تو هم دلت برات تنگ شده خیلی قشنگه، یک لبخند، یک آغوش مهربان وامن ، یک احساس که از دور و نزدیک حس بشه ، یک بودن و نبودن ، یک مزه ی شیرین توت فرنگی در دهان، یک عطر آشنا، یک دلتنگی که با دیدار شیرین بشه ، یک ممنونم و ....... قشنگه . همیشه بهانه ای هست برای امید به فرداها و من این بهانه ها رو چنگ می زنم از توی زندگی و محکم نگهشون می دارم ... باید ادامه داد!
آسمان فرصت پرواز بلندی ست
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
می دونی ! هیچ چیز مثل عشق حس پروازبهت نمی ده. وقتی عاشقی یعنی یه خورده عقل تعطیل و وقتی یه خورده عقل تعطیل یعنی هوررررررا زندگی! یعنی رنگ قشنگ یک گل رو حقیقی و واقعی و به وضوح می بینی، یعنی بوی چمن های خیس خورده رو با سلول سلول هستی ات استشمام می کنی. یعنی قدر یک قطره اشک رو می فهمی، یعنی ارزش یک انتظار رو از یک دقیقه تا چند صد ساعت درک می کنی ، یعنی بودن رو می فهمی ، یعنی هستی رو درآغوش میگیری ، یعنی گنجشکهای کوچولو می شن برات زیباترین آوازه خوان لحظه . یعنی کلاغها می شن فیلسوفهای دانا. یعنی لمس ثانیه ثانیه زندگی . یعنی خدا همین الان همین جا ...
عاشق باش ... عاشق یک موجود انسانی فرق نمی کنه فرزند، همسر، دوست ،پدر و مادر ...
فقط یادت نره عاشقی رسم قشنگ هستی ست و نذار در زنده بودن بمیری.
عشق بدست آوردنی ست، اما مهم تر از آن آموختنی ست . شاملو
پی ن : اینجا و اینجا رو کلیک کنید. چشمهاتون رو ببندید و اگر حس پرواز پیدا نکردید .... خوب نکردید دیگه من کاریش نمی تونم بکنم .
گذشته از شوخی ، کسانی که به موسیقی کلاسیک هم علاقه مند هستند حتما لذت می برن . من گاهی فکر می کنم این دو قطعه که هر دو از چایکوفسکی ست (دریاچه قو Swan Lake)، تمام رویاها، افکار و احساساتم رو داره میگه و دومی رو با یک اجرای دیگه که کمی آرام و با اجرای پیانوست گذاشتم برای آلارم و روزهام رو با این قطعه آغاز می کنم . نتونستم لینکش رو توی نت پیدا کنم اما اگه کسی دوست داشت می تونم اون رو هم براش ای میل کنم .
بعد نوشت : ظاهرا لینکها قابل اجرا نیستند و من نتونستم هیچ لینک قابل اجرای دیگه ای رو توی 4shared پیدا کنم. از دوستان هر کسی خواست براش ای میل می کنم.
...
و من عاشق نگاه و خنده ی این بچه ام ...
بعد نوشت : حذف شد
اگر آدم گذاشت اهلی اش کنند بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد.
شازده کوچولو
غروب جمعه است و دلگیر و سنگین و نوای عبدالوهاب شهیدی که می خواند :
من چه گویم که تورا نازکی طبع لطیف
تا به حدی ست که آهسته دعا نتوان کرد ...
شاید آدم باید کمی دیوانه باشد که در غروب جمعه این ترانه را گوش کند . غروب جمعه را باید با آهنگ شش و هشت از رو برد . اما من ترجیح می دهم کمی دیوانه باشم ... گاهی!
مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
...
«پر امید ، پیگیر و پایان ناپذیر ، این گونه زیستن ، زبان گفت و گوی من با جهان است. چندان که گاه از خود سوال می کنم نشناختن ، نیاموختن و باور نیاوردن به نومیدی ... آیا علت عادت به تحمل رنج ها نیست ؟ باشد ...! چه کسی گفته است بالاتر از سیاهی رنگی نیست ؟! به وقت ، که با رویاهامان به جنگ مرگ می رویم ، در می یابیم که بالاتر از سیاهی، تازه سرآغاز همه ی رنگهای بی نهایت حیات است. »
در ستایش زندگی/ سید علی صالحی
من اینگونه خواهم زیست ... پر امید ، پیگیر و پایان ناپذیر ... حتی اگر عادت به تحمل رنج ها باشد. و دوست خواهم داشت هر چیز یا هر کسی که لایق دوست داشتن باشد. و با اوست که به رنگهای بی نهایت حیات دست خواهم یافت. رنجها هم همیشه هستند . زندگی بدون رنج مدرسه ای خواهد بود که هر سال باید در کلاس اول آن درجا زد .
هیچ گاه به خاطر تجربه دردهای بزرگ زندگی گلایه مند نباشید. این دردها باعث می شوند، بعدها به دردهای کوچک فقط لبخند بزنید و از کنار آن به راحتی عبور کنید.
....
چرا همیشه یک حرفهائی می ماند برای نگفتن ؟ تکلیف ما با اون حرفها چه خواهد شد عاقبت؟
حرفهائی که جرات بلند گفتن با خودت هم نداری. نجوا می کنی که نشنوی ...
پدر همون کسی هست
که لرزش دستش دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته
ولی بهت میگه به من تکیه کن
و تو انگار
به کوه تکیه داری ...
خیلی آسونه در مورد پدر نوشتن. برای اینکه خیلی حرفها هست برای گفتن و خیلی سخته نوشتن، چون یه عالمه حرف هست برای گفتن و تو نمی دونی کدومش رو بگی . از کجا بگی !
یک روزی یک دوستی بهم گفت : با پدرم رفتیم بیرون، وقتی می خواست از ماشین پیاده بشه به خاطر دردپاهاش، خیلی طول کشید تا از ماشین پیاده بشه. من جای نامناسبی ایستاده بودم توی دلم گفتم زود باش دیگه پدر من ، تموم خیابون رو به هم ریختی . و امروز که پدرم دیگه نیست می گم ای کاش بود و تمام خیابانهای شهر به خاطر پیاده شدنش ترافیک می شد و من از بودنش اگر چه اینقدر ناتوان احساس غرور میکردم... و بعد گریست .
پدرها بی سروصدا و آرام عاشقند. وقتی می ری توی اغوششون تا به آرامش برسی دیگه به این سادگی نمی تونی از این دنیای آرامش بیای بیرون. وقتی دستهاش رو می بوسی می خواد دستهاش رو بکشه عقب ولی می دونی که دلش نمی خواد. دلش می خواد باز هم بوسه بزنی بر دستهاش، انگار که احساس غرور می کنه. می گن پدرها دخترهاشون رو خیلی دوست دارن و من میگم : آره خیلی دوست دارن . وقتی بهش خبر می دی داری می یای پیشش خدا می دونه از چند ساعت قبل جلوی در ایستاده و نگران به پیچ کوچه نگاه می کنه و تو دفعه ی بعد بهش نمی گی که داری می یای تا نگران نباشه، تا از دیدنت غافلگیر بشه و بعد بهت بگه : بابا جون چرا بی خبر اومدی؟ می خواستم چیزهائی که دوست داری رو برات آماده کنم.
درد داره و میگه : خوبم دخترم خوبم ... اگه دردی هم هست بهش عادت کردم . می گم تنهائی خیلی اذیت می شین ؟ می گه : نه تنهائی هم عالم خودش رو داره. میگم : بیام پیشتون؟ می گه : نه زندگی خودت مهم تره. هر وقت هیچ کاری نداشتی بیا ببینمت. وقتی کنارشم و زیرچشمی نگاش می کنم و درد رو توی صورتش می بینم ، می رم یه گوشه ای آرام آرام اشک میریزم و می گم : خدایا یه قسمتی از دردهاش رو بده به من ، من توانم بیشتره برای تحمل . آخه دخترها هم پدرهاشون رو خیلی دوست دارن .
تمام باغچه رو پر کرده از گلهای مارگریت، خودش روی تخت دراز کشیده و منتظر زنگ پایانه . می رم براش یک دسته مارگریت می چینم و می یارم میذارم روی میز کنار تختش و می گم: حیفه این گلهای قشنگه که نبینید، میگه مرسی باباجون فکر کنم باغچه الان خیلی قشنگ شده و من می گم بله ، خیلی قشنگ شده...
و یک بعداز ظهر یکی از روزهای خرداد یک سالی بهت زنگ می زنند و می گن پاشو بیا که بابا رو بدرقه کنی برای خونه جدیدش و تو همونجا کنار دیوار سر می خوری و می افتی روی زمین و می گی نمی خوام ، نمی خوام بدرقه اش کنم برای خونه جدید. اصلا باهاش قهرم .
اما تو بالاخره باور میکنی این خونه ی جدید رو ، خونه ای که دیگه خبری از اون آغوش مهربان نیست، دیگه خبری از بوسه زدن بر دستهای سخاوتمند نیست . اونجا یک سکوتی هست که اونقدر بی انتهاست که تو توش گم میشی و یک سنگ که روش نوشته : پدری مهربان و .... و تو هزار بار بوسه می زنی بر اون سنگ سرد و میگی بابا خونه ات هر جا که باشه تو همیشه یک جای بزرگی از قلب من رو اشغال کردی . تو همیشه عشق من خواهی بود . براش یک عالمه گل مارگریت و رز و مینا و ........... می خری و لبخندش رو تجسم می کنی.
وقتی که می ره تو با این حجم نبودن نمی تونی کنار بیای . می ری کتابهاش رو توی کتابخونه نگاه می کنی، یکی یکی برمی داری و دست می کشی رو صفحاتش . دلت می خواد آثار انگشتاش روی دستهات بمونه . می دونی که دستهات الان پر شده از دستهای پدر.
الان یه عکس قاب شده روی میزه که همیشه داره به من لبخند می زنه ، من هر بار که غبار روش رو پاک می کنم بوسه می زنم بر این عکس و میگم مرسی باباجون برای تمام چیزهائی که بهم دادی و من نتونستم یک ذره از اونا رو جبران کنم اما تو اونقدر بخشنده ای که می دونم می بخشی ...
روز پدر بر تمام پدرهای مهربون و بزرگ مبارک. از صمیم دلم آرزو می کنم سالهای خیلی زیادی باشن برای بچه هاشون . گاهی وقتها بچه ها نامهربان می شن اما یادمون باشه اونا همیشه عاشق پدرن
...
خوب! آقایان محترم روزتون باز هم مبارک . ناراحت نشین از این اس ام اس هائی که امسال انجمن زنان معترض و فرهیخته و البته شوخ براتون ساختند. ما که خیلی خندیدیم برای هر کدومش. ولی خوب اینها همشون شوخیه به دل نگیرید. هیچ زنی نمی تونه بدون هیچ مردی خوشحال زندگی کنه و هیچ مردی هم بدون هیچ زنی . هر کسی یک تکیه گاه بر دیگریه و خیلی وقتها نیمه دیگر اون. اینها عشوه گری های شوخ طبعانه است.
اگه جوراب هم قراره کادو بگیرین چه اشکال داره . عوضش تا یک سال از جوراب پرپیمان می شید. اما می خوام یه چیزی رو صادقانه بگم، خرید کردن برای آقایان خیلی سخته. تعداد انگشت شمار حق انتخاب دارید. ماشین ریش تراش، عطر ، کیف پول، کتاب (برای اهل مطالعه)، کت و شلوار، پیراهن ، کفش ، گوشی موبایل، همیناست دیگه، چیز دیگه ای هم هست؟ تازه وقتی هم می خری با یک نگاه شاکی می گن ای بابا من که داشتم برای چی رفتی دوباره خریدی ؟
و برعکس برای خانم ها ... هر چی بگیرید باز هم کمه !
دوستای خوبم مبارک باشه هم روزتون و هم تولد حضرت علی.
و خانم های عزیز! دعا می کنم تمام آقایان دوست داشتنی زندگیتون سلامت باشن با عمر طولانی و شما از بودنشون قلبتون گرم باشه و روحتون سرشار از حس زندگی.
ما رفتیم به استقبال روز پدر . و خواستیم زوتر بگیم مبارک باشه.
پی نوشت : از جائیکه من چپ دست هستم وقتی عکسها رو اضافه می کنم انگار که حتما باید بذارم سمت چپ صفحه. امروز هر کاری کردم نشد، نرفت سمت چپ و من احساس می کنم تعادلم رو اینجا از دست داده ام !