بیش از دو سال است که اینجا می نویسم. روزهای شاد ، روزهای پرانرژی و گاهی روزهای غمگین . خیلی ها آمدند و ماندند ، خیلی ها هم آمدند و رفتند. عده ای هم آمدند و بعد از مدتی شدند خواننده ی خاموش . بعضی هم از ابتدا خاموش آمدند و خاموش رفتند. عده ای هم با اینکه به وبلاگشان سر نمی زنم ، آنقدر بزرگ و خوب هستند که باز هم مرا مورد لطف قرار داده اند و اینها برایم خیلی زیاد ارزشمند بوده است. همیشه دوست داشتم نظرات خوانندگانم را بدانم. همیشه برایم مهم بوده . حتی اگر به اسم مستعار می آمدند باز هم خوشحال می شدم . مهم نگاه و نظر خوانندگانم بود. اگر هم با نام خود می نوشتند که چه بهتر. امشب تصمیم داشتم به جای عکسی که گذاشته ام ، تصویری از خودم برای این مطلب درج کنم. فکر میکردم حق خواننده هایم هست که بدانند نویسنده ی این مطالب با تصوراتشان چقدر دور یا نزدیک است. اما منصرف شدم ، شاید چهره و ظاهر کسی خیلی مهم نباشد. نگران این نخواهم بود که با دیدن عکس ، تمام آن چیزی که در ذهن خود ساختید به یکباره به هم بریزد. من هم مثل میلیونها آدم دیگر ، با یک کالبد جسمانی و با تفاوتهایی نه چندان مهم. اینجا روح انسانها ملاک است. بسیاری از دوستانم از ابتدای تولد این وبلاگ همراهم بوده اند . تعدادی از دوستانم از وبلاگ قبل همراهیم کرده اند. اینجا دوستان دیده و ندیده ی من قسمتی از زندگی واقعی من شدند. خیلی وقتها نگرانشان می شوم و بسیاری مواقع با شنیدن خبر خوشی سرشار از شادی شده ام. عادت دارم شبها قبل از خواب برای تمام کسانی که دوستشان دارم با خلوص و از صمیم دلم دعا کنم و برایشان از خداوند بهترین ها را بخواهم . خیلی وقتها نام بسیاری از دوستان وبلاگیم ناخودآگاه آمده بر ذهنم ، حتی بدون آنکه خودشان چنین چیزی را تصور کنند. انگار که می بایست آن لحظه من از خدا برایشان بهترین ها را بخواهم . و در آخر همیشه یک جمله پایان دهنده ی دعاهایم است : خدایا مرسی که حرفهام رو امشب هم گوش کردی .
بارها تصمیم گرفتم دیگر ننویسم ، فکر می کردم یک انسان با یک نگاه و یک سری احساسات مشخص چقدر حرف برای گفتن دارد و فکر میکردم تکراری شده ام. اما کامنتهایی که می خواندم آنقدر برایم ارزشمند بوده و زمان هایی را به هر کدام از آنها فکر کرده ام که ، مانع رفتنم شد. بعضی از کامنتهای خصوصی دوستان آنقدر زیبا بوده و پر از لطف و مهربانی که اگر رسم امانت داری مانع نبود حتما عمومیش می کردم. من بر این باورم که انسانها را با قلبهایشان باید سنجید. بعضی از قلبها آنقدر بزرگ است و ما آنقدر کوچک که بین صدها نفر در گوشه کنار قلبی گم می شویم. بعضی قبلها آنقدر کوچکند که آدمها به سختی در آن جا می شوند. بعضی قلبها سخت و سیمانی شده اند. روزهای سخت زندگی، قلبها را هم سخت کرده است و نفوذ در آن به راحتی نخواهد بود و در بعضی از قلبها ، این ما هستیم که ملکه می شویم. امیدوارم اگر ملکه قلبی نیستیم ، لااقل گوشه نشین دائمی آن باشیم . دوست داشتنها همواره انرژی خواهد شد و گام های ما را محکم تر خواهد کرد برای صعودی بیشتر در زندگی. حتی یک احساس را می شود با وجود فاصله ها لمس کرد. همان موقع است که دلت از یک شادی عجیب در غلیان است و تو نمی دانی دلیلش چیست. دلیل شادی را می دانم اما راستش من هیچوقت معنای اندوه های بی دلیل را نفهمیدم . اندوه هایی که دلیل تازه ای برایش نمی یابی و چاره ای نیز. اما چیزی که هست این است که همیشه اندوه از دلتنگی بهتر است. اندوه را می شود زارید و مویه کرد ، می شود ساعتها گوشه ای نشست و آرام گریست اما هیچوقت با دلتنگی نمی شود کنار آمد ، تمام وجودت می شود غم، بدون آنکه راهی بیابی برای درمانش و فکر می کنی هر چه هست از خودت است و باید از خودت رها شوی ، باید از خودت دور شوی تا شاید از این انبوه تیرگی رهایی یابی. بارها اتفاق افتاد که با یک شلوار گرم کن ورزشی و یک کتانی مخصوص دو ، یک ساعت تمام دویده ام ، تا خودم را یک جایی ، سر پیچی ، در یک سربالائی یا هر جای دیگر ، جا بگذارم . باشگاه انقلاب جاده ای دارد به نام جاده ی سلامتی، درختان آن جاده روزهای زیادی شاهد فرار کردن های من بوده اند. اما بی فایده بود . هیچوقت هیچ کس قادر نخواهد بود خودش را یک جایی گم و گور کند، خودش را یک جایی جا بگذارد. این قلب سرشار از دوست داشتن، این روح سرشار از دلتنگی ها، خاطرات، آدمها ... آدمهایی که از آنها و از یادآوری آنها در فرار دائم هستیم تا ابد در کنار ما خواهند بود. ما نمی توانیم یک جایی خودمان را جا بگذاریم ... من هیچوقت موفق نشدم خودم را یک جایی جا بگذارم و هیچوقت نتوانستم قلبم را سیمانی و سخت کنم . چیزی که گاهی آرزویش را داشته ام، درست لحظه هایی که دوست داشتنهایم به ویرانی ام کشانده بوده اند مرا ..........
ببخشید مرا برای این مطلب طولانی .
کمی آهسته تر زیبا ،
کمی آهسته تر رد شو
کمی آهسته تر خسته ،
کمی آهسته تر بد شو
مرا جای خودم بگذار ،
خودت را جای گهواره
و آغوشی تسلی بخش ،
کنارم باش همواره
زندگی زیباست اگر ...
در پیاده رو، انبوه جمعیت به هر سو روان است. جمعیت ، گاه آرام و گاه عجول، برای خود راه باز می کند. این جمعیت انبوه را در تصویرهای حاکی از سعادت امروزی هم می بینم، در نحوه ی با هم راه رفتنشان بی آنکه تماس داشته باشند، درتنها بودن هریک در میان جمع، در ظاهر عاری از سعادت ، عاری از اندوه و عاری از کنجکاوی ، با آن قدم برداشتنشان بی هیچ نشانی از راه رفتن، بی هیچ رغبتی به راه رفتن ، غرض فقط به جلو رفتن است، چه این سو و چه سوی دیگر ، انبوهی از با همان تنهایان ، جمعیتی که هر فردش وقتی با خود و در خود باشد تنها نیست ، در میان جمع اما همیشه تنهاست ... !
عاشق / مارگریت دوراس
آدمها خوبن ، عزیزن ، دوست داشتنی اند ، اما وقتی دنیاهای آدمها با هم فاصله دارد وقتی در جمع هم باشی احساس تنهایی می کنی . خیلی وقتها در تنهای هایم احساس تنهایی نکردم چون دریچه هایی بر ذهنم باز می شد که هر کدام دنیایی از رویاها و آرزوهای شیرینم بودند ، خاطرات خوبم بودند و خاطرات تلخم . هر چه باشد تمام اینها جزیی از من است. خوب و بدش مهم نیست ، مهم این است که روزی در نفس های من جاری بوده اند. مهم این است که دیگر از من هرگز جدا نخواهند شد. مهم این است که ارزش هر کدام را من خودم می دانم. و هر کدام از این تلخی و شیرینی ها گنجینه ای جدا ناشدنی هستند. از اینکه حرفی بزنم و یا کاری انجام دهم و مطابق با فکری یا سلیقه ای قضاوت شوم ، این برایم آزار دهنده است . هر چقدر هم بگویم بگذار هر جور دوست دارد فکر کند ، اما در نهایت یک سوال باقی خواهد ماند : که چطور چنین فکری کرده است؟ نگاه آدمها را نمی توان تغییر داد و دست در افکارشان نمی توان برد. فقط برای اینکه در آرامش بیشتر باشیم بسیاری از مواقع باید سکوت کنیم ...
پ ن : تعطیلات (توفیق اجباری) چند روزه تهرانی ها هم به تمام تهرانی های عزیز خوش بگذره . اگر چه بخش خصوصی حسابی شاکی ا ند .
پ ن : اینجا را اصلا از دست ندهید. زیباست ...
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت ، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند ، فقط تنها به خاطر آورد . انسان نه قادر به تکرار لحظات هست نه قادر به بیان آنها.
هاینریش بل
چیزی که بیشتر از هرچیز دیگری در زندگی عذاب آور است، یادآوری لحظه های شیرین گذشته است و تلاش برای دوباره بدست آوردنش. در حالیکه باید پذیرفت که هر اتفاق مربوط به همان لحظه بوده است ، مربوط به آن روزها ، مربوط به آن سالها. شاید لحظه هایی که در راهند مثل بارش باران پر از تازگی و طراوت باشند و ما زیر چتر خاطرات به دور دستها می نگریم بدون آنکه حتی بتوانیم عظمت واقعی آنها را برای کسی بازگو کنیم! در حالیکه آن آدمهایی که خالق آن لحظه ها بودند دیگر نیستند، یا شاید هم هستند اما همان آدمها نیستند. آن اتفاق خوب ، آن بودن ها ، آن داشتن ها برای آن لحظه ها ساخته شده بودند و امروز در حال ساختن لحظه های دیگریست که باید با تمام وجود پذیرایش بود.
باید ... باید !
اشکهایت را پاک کن
و با همان چشمان غمناک ، لبخند بزن
هر روز چیزی آغاز می شود
هر روز چیزی زیبا آغاز می شود
آری! هر روز چیزی آغاز می شود . زندگی پر شده از غیر منتظره های گاه و بی گاه . فقط باید دعا کنی که غیر منتظره هایت چیزی نباشد که بر دوش های خسته ات زیاد سنگینی کند. چیزی باشد که بتوانی با خودت به هر جا بکشانی. واگر غیر منتظره ات زیبا باشد و درست لحظه ای شگفت زده ات کند که روحت از خستگی مچاله شده است آنوقت روحت مثل یک کودک ساده ی معصوم به هوا خواهد پرید و از شوق فریاد خواهد کشید و آن چیزی که زیبا می نامی اش را محکم در آغوش خواهد گرفت و تو می مانی و یک حجم خوشبختی . یک روح خسته با یک غیر منتظره ی زیبا و پاهایی که دیگر بر روی زمین قرار ندارند.
یکی پرسید اصلا خدا اندوه را برای چه آفرید؟ خدایی که سرشار از مهر است و مهربانی؟ و دیگری پاسخ داد اندوه را آفرید تا تو کوچک نمانی ...
آری! هر روز چیزی آغاز می شود . شاید آن چیز زیبا باشد. شاید زندگی همان شادی بین دو اندوه باشد و نه اندوهی بعد از اندوه دیگر . اصلا شاید زندگی تمام عشق تو باشد به هر کسی که دوستش داری، آنجا که دیگر خودت را نمی بینی و فقط معشوقت، زندگی تمام اینهاست ، شادی های گاه و بی گاه و اندوه های وقت و بی وقت ، این جمله ها شاید کمی تکراریست ، اما امروز می گویم زندگی وقتی است که تو از دوست داشتن مثل مرغ اسیری در قفس تنگ خود به در دیوار می کوبی تا رها شوی، رها از چه چیزی؟ رها از دوست داشتن ؟ رها از خود ؟ و در می یابی هر چه هست از توست ، از خود تو، اگر توانستی از خودت فرار کنی نه دوست داشتنی در کار خواهد بود و نه اندوهی. پس اگر می توانی از خودت دور شو، اگر توانستی از خودت دور شوی یک چیز دیگر خواهی شد، شاید چیزی که هیچوقت دوستش نخواهی داشت .
زندگی هر چه که باشد شادی ، اندوه، عشق، اشکهای پنهان، تپیدن قلبها، انتظار ... انتظار، فاصله و ....... اما بازیگر جالبی هم هست. به طرز مضحکی تو را به تمام داشته ها و نداشته هایت عادت می دهد. عادت می کنی به همه چیز، اما در عمق روحت همیشه یک اندوهی باقی خواهد ماند ،به همان چیزی که بی رحمانه به آن عادت کرده ای.
گاهی پراکنده می نویسم ... می دانم! حرف زیاد و حروف کم ! کلمات همیشه عاجزند.
ما وقتی کم می آوریم از سه نقطه ها کمک می گیریم . و من گاهی از سه نقطه های آخر داستانها خیلی می ترسم ...
جودی! کاملا" با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هر چه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آنقدر خسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. در حالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود در حالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که از دست رفته و به دست نخواهد آمد.
جودی عزیزم ! درست است ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم انها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود . پس هر کسی را بیشتر دوست داریم و میخواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم .
قطعه ای از کتاب بابا لنگ دراز
من دوست دارم ، چون دوستم دارند .
مرا دوست دارند، چون دوستشان دارم .
من تو را دوست دارم ، برای اینکه به تو نیازمندم .
من به تو نیازمندم ، چون دوستت دارم.
به کدامیک از جمله های بالا معتقدید؟ بگوئید تا بگویم در کدام مرحله ی دوست داشتنید.
همین جا هستم زیر آسمان گرد آلود و غبار گرفته تهران که به میمنت مدیریت بی نظیر آقایان سونامی نمک هم در راه است .
زیر آسمانی که دختر هیجده ساله ای که نوزاد سه ماهه در آغوش دارد و در خانه ام را می زند و لباس می خواهد و من انقدر از خود بی خود می شوم که چند تا از لباسهای مهمانی ام را در کیسه می ریزم و می فرستم برایش ببرند ، حتی قدرت دیدنش را هم ندارم . چون یک دختر هیجده ساله هم حق دارد لباس خوب بپوشد. و بعد ساعتها اشک می ریزم و به دنبال جواب چراهایم میگردم. زیر همین آسمانی که سوار تاکسی می شوم و راننده ی تاکسی به مادرش می گوید مامان جان تاشب کار می کنم تا بتوانم هزینه های دارویت را تامین کنم و هر موقع دویست و شصت هزار تومن شد سریع به سیزده آبان می روم و داروهایت را تهیه می کنم ، دلت شور نزند و من با بغض یک مشت پول ناقابل می ریزم روی صندلی و زود می زنم به چاک که چشمم در چشم این آقای پنجاه و چند ساله نیوفتد و گاه گاه به شیشه ی عطری که در کیسه ی خریدم هست نیم نگاهی می اندازم و از خودم خجالت می کشم و دلم می خواهد فریاد بزنم خدایا من چرا نمی توانم معجزه کنم ... برای تمام کسانی که نیازمنداند این روزها ...
اگر کم سر می زنم به وبلاگ دوستان همین جا عذر می خوام از همگی. بذارید به حساب خستگی ها . بذارید به حساب اینکه همیشه دوست دارم پرانرژی بنویسم برای همه. و صادقانه بگم ،این روزها انرژی کم دارم . این روزها گم شده ام در برهوت . این روزها هوای اطرافم مه گرفته است و تا یک قدمی خودم را بیشتر نمی توانم ببینم . نیاز به تجدید قوا دارم . قلبم از دوست داشتن درد می کند...
تلفن ها را یک درمیان جواب می دهم ، به خیلی ها که باید سر بزنم نمی زنم ، خیلی ها این روزها گله مندن از من، و سوالی که به طور مکرر این روزها می شنوم :کجائی ؟ معلوم هست؟ و در کل هیچ جا نیستم ! شاید ساعتی پشت یک پنجره و خیره به دوردست ها ، شاید ساعتها راه رفتن زیر آسمان خاکستری تهران و یا چرخیدن در اتوبانهای تهران و سکوت .... و سکوت ...
گاهی وقتها باید دور شد ، باید گم شد و باید نبود . نه برای اینکه در نهایت به خودت ثابت کنی که چند نفر در دوستی هایشان ثابت قدم هستند، برای اینکه باید گم شوی تا دوباره خودت را پیدا کنی.
اینجا برای من یک پنجره است برای نفس کشیدن ، ریه هایم را پر می کنم از هوای دوستی . دوستی هایی که برای من هر کدومشون تا ندارند. کامنتها ، کامنتهای خصوصی و اگر نباشم ، اس ام اس ها و ... بارها گفته ام و باز هم میگویم.
اینجا به من ثابت کرد که دوست داشتن دلیل نمی خواهد، اصلا دوست داشتن باید بی دلیل باشد. باید وقتی کسی از ما پرسید چرا من را دوست داری ؟ بگوئیم نمی دانم و به دنبال دلیل نباشیم برای دوست داشتن.حتی عزیزترینهایمان. چهره و نوع لباس پوشیدن و طرز حرف زدن لایه های بیرونی ماست، آنچیزی که ماندگار است لایه های درونی ست . عمق دوست داشتن را از یک نگاه می شود فهمید و عمق سردی را از یک دست یخ و بی احساس . پس آدمها را دوست دارم به خاطر نگاهشون و به خاطر دستهای گرمشون و این دو است که همه چیز رابرای من زیبا می کند.
و من دوست دارم اینجا با صدای بلند بگویم :
عزیز من ! من به تو نیازمندم ، چون دوستت دارم .
همیشه فکر میکنم وقت خیلی کم است.
برای با هم بودن ، برای با هم خندیدن، برای با هم دوست داشتن ، برای با هم به رستوران رفتن و غذای محبوب خوردن ... با هم رفتن به یک رستوران یا کافه ، مهم نیست چه چیزی خوردن، مهم لحظات با هم بودن است. برای داشتن چیزهای مادی کوچک و دست یافتنی که آرزوی داشتنش را داریم.
برای گفتن دوستت دارم ها ، برای اشتیاق دیدن ها ...
همیشه فکر میکنم شاید صبحی دیگر نباشد و می ماند یک عالمه کارهای نکرده و احساسات خرج نشده و آرزوهای دست نیافته ای که هرگز محال نبوده اند.پس اندازهای حریصانه ، نداشتن جسارت در ابراز احساس ، تنبلی های کسالت بار و ... ویران کننده ی لحظه ها هستند.
در نهایت زندگی رسیدن به مقصد است . مقصد مشخص است . مقصد برای من، برای تو خداست .
مسیر باید شگفت انگیز باشد ...
و اما آرزوها ... آرزوهای محال نداشته باشیم که تا ابد در حسرتش بمانیم ، برای رسیدن به آرزوهای ممکن باید با تمام وجود و تمام انرژی خواهانش باشیم . دراینصورت خودش در زمانش ما را شگفت زده خواهد کرد.
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست ؟
وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وآنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم ؟
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست ؟
...