فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

به نام او که تو را آفرید و مرا آفرید و دوستی را آفرید

 

 

 ...

و به نام او که تو را و مرا در تنگنای سکون و سکوت یاری و یاوری می کند.  

 

چند روزیست از نوشتن می ترسم، می ترسم چیزی بنویسم که به قانون آشتی و آرامش و عشق بربخورد.  زمستان است، هوا سرد است، زمین سرد است، گونه هایم را می چسبانم به شیشه ی پنجره ی اطاقم تا ماه را خیره تر شوم، شیشه سرد است، به دیوار تکیه می دم ، دیوار سرد است. دستان من از تمام اینها سرد تر است. ناگهان دل من در یک لحظه و در یک نقطه یخ می زند.    در قالب من جائی برای دلی یخ زده وجود ندارد و  کالبد جسمانی آغاز می کند به ذوب کردن دلش، ذوب می شود  و پیر و پلاسیده و خسته ، اما تپنده. می تپد و می تپد تا گرما ببخشد به دستانی که از سرمای زمین و آسمان بی حس شده است و باز جوان می شود و زنده و گرم.

 

می شود گاهی سخت و دردناک،  خسته بود.  می شود گاهی در بهت و ناباوری، در رذالت آدمی ساعتها مبهوت ماند و هیچ نگفت و هیچ نکرد و هیچ نفهمید.  می شود به ناباوری رسید. لحظه ای زمان می ایستد و تو یک گذشته را مرور می کنی و نقش و نقاب آدمی را و درندگی حیوانی او  را در پسِ نقاب معصومیتش یک چشم سیر تماشا می کنی. و گاهی به سادگی خودت می خندی و گاهی برای سقوط انسانیت اشک می ریزی.  تمام این ها در یک لحظه اتفاق می افتد. در دنیای آسمانی دقایق و لحظه های زمینی معنائی ندارد. شاید برای تو و منِ زمینی این بهت ساعت ها باشد و روزها ولی در دنیای ماوراء زمینی تمام اینها آنی بیش نیست .  و تو فکر میکنی چرا برای یک آن باید تمام امیدت را ببازی؟  زندگی راهیست که باید طی کرد. آدمهای رنگی اطراف فقط یک رهگذر ساده اند.  آدمهای کوچکِ حقیر هستند برای اینکه به تو ثابت کنند که می توانی از میان یک آتش دوزخی و جهنمی بگذری و به راهت ادامه دهی .  آدمهای کوچک فقط یک نقطه اند در بیکران هستی تو. یک نقطه ی سیاه کوچک ... 

 

و در این انجماد ، نوری آهسته آهسته گرمت میکند ، به هیبت انسانی در می آید و دستت را می گیرد تا از روی این آتش دوزخی سبکبال بپری و به سرزمین صلح و آرامش دست یابی.  دوستی که از سوی دوست آمده است، از سوی اویی که تو و من و عشق را آفرید.  تو می مانی و آن لحظه و آن پنجره و  زیبائی ماه و درخشش ستارگان و لمس روح خدا در تمامی ذرات هستی و کلام دوست و مهربانی او و عشق او، و درک این که هیچ سرمائی با بودن این زیبائی ها تو را از پا نخواهد انداخت و اینکه  شیشه ی پنجره دیگر سرد نیست ...

 

آنگاه که دلهره های نورس، در نهانگاه خیال تو فرو می ریزند 

و شریانهای تو را جوشش گرمی سیالی به تحرک می خواند  

هماندم که در روبرویت افقی خاکستری رنگ به موازات ابد و ابدیت گسترده شده  

و نگاهت، دم و بازدم تشنه ای خاموش و گم کرده راه را می نماید  

صدائی تو را به جستجوی خویش فرا می  خواند 

صدایی دلنشین تر از نجوای آب ، آب چشمه ها  

تمامی آبشارهای ناشناخته هستی  

آبشارهائی به شفافیت تخستین دعاهای انسان 

بر خاک سالخورده پیر  

صدایی زیباتر از آبی آرام آسمان  

زیباتر از چمنزارهای غریب ودور افتاده  

حتی زیباتر از طنین لبخند کودک بر بستر خوابی ناز  

در شبستان روحی اشفته و سرگردان و تشنه یک لبخند  

لبخندی زیباتر از هر چه که وامدار زیبائی و زیبائی هاست  

و گاه این صدا طنین این لبخند ترنم دوستی ست  

 

و دوستی محملی است سبکبال  

سبکبال تر از تلالو مهتاب بر گستره خیال  

و تجلی گاه باران رویا  

دوستی طمانینه حیرانی است و هق هق تنهائی  

گمشدن دلهره ها در افقهای فراموشی  

و یاوه سرایان را بهانه زیستن  

پچ پچ مهمل  

دوستی ، صمیمی ترین جان پناه گریستن است  

بی خویشتن بود و از خویش گفتن و از خویش  خویش را شنفتن  

بدل نیست ، اصل است  

نورِ نور است  

دوستی نیایش است ، نیایشی که با دلت می تپد  

می آید و می گریزد و دور می شود و باز می آید  

و در تنهائی سراغ تو را میگیرد  

آنجا که قطره ای ، اقیانوسی ست  

آنجا که فرو می ریزی تا دوباره برخیزی  

آنجا که شفافیت اشک ، صدفهای معجزه را به تو می بخشد 

آنجا که بر بام فرو ریخته ات اسمان لانه می بندد 

آنجا که نگاهت در روحانیت شب بوها پرپر می زند   

و یاس ها در کنار تو زانو زده اند تا نسترنهای سوخته تو را و مرا به یاد آرند. 

دوستی شهرت نیست  

غیرت است  

پنجره ای رو به نخستین بامداد آفرینش است  

آنجا که  

هیچ کس  

هیچ کس  

هیچ کس نیست ... و هر چه هست ، اوست  

 

زندگی رازِ بزرگی ست که در ما جاریست ...



عشق دیگر نیست این
این خیرگی ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی ست
 

فروغ فرخزاد


زندگی برای من بسیاری وقتها یک چیز فانتزی می شود. تماشای مردم، بچه ها،  پرنده ها، سگ ها،  عاشقی دو آدم،  تماشای ماه توی آسمون،  صبح های زود که یک ستاره  می شینه وسط قاب پنجره ی اطاق خوابم و برام می شه یه تابلوی زیبا. اون وقتهائی که با یک لیوان چای کنار پنجره می ایستم به تماشای ماه و همین ماه ساده اونقدر هیجان زده ام می کنه که به چند نفر اس ام اس می زنم و می نویسم همین الان ماه رو ببین چقدر قشنگه، اون پرنده ی کوچولوئی که می یاد می شینه کنار پنجره و من سعی می کنم تکان نخورم که پرواز نکنه بره و تا اونجائی که می تونم تماشایش می کنم ...  و عشق و عشق برای من راز پایداریست ...  دوست داشتن یعنی بالی برای پرواز.  دوست بدارید یک نفر را ... عمیق و قشنگ و خاص و استثنائی . یک نفر جواهری بشود در قاب دلتان،  نورش تمام وجودتان را سرشار می کند. گرمایش از انجماد می رهاند شما را.  مهم نیست او کیست، کجاست،  دنیایش چند فرسنگ فاصله دارد، چند سالش است، مادرتان است ، پدرتان است، فرزند، دوست ... هر کسی که باشد ، فقط یک نفر را داشته باشید که یک جوری ، یک جور خاصی ، دوستش داشته باشید.




پ ن : هشتم دیماه سالروز تولد فروغ فرخزاد بود دلم نیامد  بگذرم از  کنارش . پس اینجا را گوش کنید (تکراریست ولی دوست دارم دوباره تکرارش کنم). من یک شب خواب دیدم تمام این شعر را برای کسی که خیلی دوستش دارم خواندم و وقتی چشمانم را باز کردم انگار که توی آسمونها بودم.


پ ن :  اینجا هم یک ترانه ی خیلی قشنگ از طرف آفتاب عزیزم است که نمی دونید با چه محبتی این را برای من فرستاد... کاش می تونستم با این واژه های حقیر ، مهربانیش را بنویسم. گوش کنید حتما" حتما" ...


پ ن : آیا می شه این پسر بچه را دوست نداشت؟   می شه عاشقش شد ... .


اینجا  -   اینجا   -  اینجا -  اینجا - اینجا -  اینجا  - اینجا - اینجا  را گوش کنید . بسیار زیبا و دلچسب از طرف حضرت حافظ عزیز. 


و این ترانه ی زیبا هم از طرف خودم ... 



یک ترانه ی بامزه از طرف حمید عزیز . گوش کنید حالتون خوب می شه 


 اینجا و  اینجا و اینجا رو گوش کنید و بخندید . ایرج میرزا عزیز هیچ چیزی مثل این آهنگ هائی که فرستادی نمی تونست من رو به قهقه بندازه. خیلی نیاز داشتم از ته دل بخندم ... مرسی .  به قول آقای صالحی در لینکی که حضرت حافظ عزیز فرستادند : می خواهم به رواج رویا بیاندیشم ، می خواهم ساده باشم ، می خواهم به آن پرنده خسته بیاندیشم ، گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه ها بی وفقه ام  پنهان کنم همین  خوب است ... همین خوب است 


اینجا رو هم از دست ندید ... از طرف نویسنده ی عزیز وبلاگ نوشته های پراکنده . 

...


شاید زندگی همین باشد ...




گاه یک ستاره
یک ستاره گاهی
می‌تواند حتی در کفِ یک پیاله‌ی آب
خواب هزار آسمان آسوده ببیند!
آن وقت تو می‌گویی چه؟
می‌گویی یک آینه برای انعکاس علاقه
کافی نیست!؟

سید علی صالحی


هر دقیقه از زندگی یک فرصت است. برای بدست آوردن ، یا از دست دادن ... برای من بودن ، یا برای ما بودن. برای جمع کردن پول، مقام، شهرت، قدرت یا برای یک دنیا عشق به یک موجود انسانی... زندگی بدون توقف به پیش می رود و من در این مسیر شتابانِ  زمان، هرگز برای هیچ دوست داشتنی افسوس نخواهم خورد، حتی اگر در این عشق ها هیچ قدرشناسی وجود نداشته باشد  زیرا که  من دوست می دارم، پس زنده ام ...  زندگی برای من همین است، بدون هیچ شایدی!  مهربانی درد دارد و رنج دارد و از خود گذشتن ولی آیا هیچ کس هیچ وقت این را درک خواهد کرد ؟!


«ای عشق! بی آنکه ببینمت ، بی آنکه نگاهت را بشناسم ، بی آنکه درکت کنم ، دوستت می داشتم... پابلو نرودا»


من هم برای کسانی که قلب هایشان منبعی از عشق است این آرزو را دارم :

تپنده باد قلب هائی که به عشق دیگری می تپد و روشن باد چشمانی که برای دلتنگی گاهی هم بارانیست ... 





پ ن : برای لینک موزیک های ارسالی ممنونم.  یک کار قشنگیِ . باعثِ این کار هم آفتاب عزیز بود. ترانه ی هنگامه ی خودش رو گوش می کنم و یادش میکنم.  در این پست هم اگر ترانه ای خواستید لینک کنید و یا به کسی تقدیم کنید من با کمال میل اضافه خواهم کرد و استفاده خواهم کرد.  من فکر میکنم هر ترانه ای مخصوص حال و روز خاصیه . یک گردهمائی رفته بودم که یکی از اساتید می گفت : آدمها چون که ابعاد مختلف دارند، هیچوقت نمی شود یک برداشت کلی و خاص از یک شخص کرد. آدمها نقاب های مختلفی دارند. مثلا" من همیشه ادعا میکنم استاد شجریان و بتهوون گوش میکنم ولی گاهی یواشکی یک وقتهائی هم «برفتم بر در شمس العماره» گوش می دم. من خنده ام گرفته بود از تجسم استاد بزرگ در خلوتش و اون ترانه ی شمس العماره. باید اعتراف کنم خودم  هم هر ترانه ای را گوش میکنم بسته به حالِ لحظه بدون تعصب روی ژانر خاصی ، فقط تحت هیچ شرایطی هیپ هاپ دوست ندارم.  چند شب پیش یک کابوس صبح من رو آشفته کرده بود.  وقتی راه افتادم به سمت اداره ، به خودم گفتم اجازه نمی دم یک کابوس تمام روز من رو خراب کنه.  زدم آلبوم شهرام شبپره و ترانه ی : 

تا سرو گردن ناز تو پیدا میشه

تو کوچه تند و تند پنجره ها وا میشه
عاشق بینوا غرق تماشا میشه
میون عاشقا عاشقی رسوا میشه
وقتی از کوچه ما گذر میکنی دل میگه اومد
 آی دل میگه اومد ...

اون هم با صدای بلند. دیر شده بود و با ماشین رفتم توی پارکینگ ساختمان و جلوی دستگاه کارت زنی، آویزون از در ماشین، یک لنگه پا بالا، یک لنگه پا پائین و دست تا حد امکان کشیده به سمت دستگاه کارت زنی، شهرام هم داشت می خوند، یکی از مدیران که از زیر مژه تا نزدیک آخرین دکمه ی پیرهنش ریش داره ایستاده بود جلوی آسانسور و یک دفعه چهار چشمی ،انگار که یکی از یک کره ی دیگه اومده زل زد به من. احتمالا" زیر لب دو بار گفت استغفرالله ... استغفرالله!  همین روزهاست که کمیسیون تخلفات احضارم کنه که گزارش داده شده جنابعالی با اصوات قبیحه، گوش خود و دیگران را مورد آزار و شکنجه قرار داده اید.  ما هم که می دونیم دیوار حاشا بلندِ میگیم نه بابا کی گفته ما اصلا" کلاسمون اجازه نمی ده کمتر از استاد شجریان و شوپن و چایکوفسکی گوش بدیم. اشتباه به سمعتان رساندند.  

خلاصه اینکه ما هم گاهی وقتها ... حالا نه شمس العماره ولی  شهرام شبپره و کامران و هومن و اندی و اینا گوش میدیم 

چشه خوب؟  با اون با کلاسها که نمی شه رفت تو فاز شیش و هشت  


...


می گما این دانشمندا نمی تونن یه چیزی ، ماده ای ، دستگاهی کشف کنند عصرهای جمعه رو تبدیل کنه به عصرهای چارشنبه ؟!       .... راستی پی نوشت از خود متن بیشتر شد. ما کلا" قانون ها رو خوب می شکنیم.



اینجا ترانه ای از اعصار و

 اینجا ترانه ای از علیزضا شهاب و

 اینجا فریدون فروغی و

 اینجا  محمد نوری از طرف باران پوش عزیز ... گوش کنید.

 اینجا مرغ سحر استاد شجریان را از طرف ایرج میرزا عزیز گوش کنید 

 اینجا ترانه ی ارسالی  آفتاب عزیزم را گوش کنید

 اینجا و  اینجا از طرف ایرج میرزا ، قراره ایشون توضیحی در مورد این دو آواز بدهند.

 اینجا ترانه ی زیبای دستهای تو از طرف نویسنده عزیز وبلاگ «نوشته های پراکنده» را گوش کنید.


ما و خاطرات و آدمها و زندگی ... و یلدا .



زندگی ولگرد اما حافظه ساکن است و هر چقدر هم که پیوسته به هر سو پر کشیده باشیم یادهایمان ، میخکوب شده بر مکان هایی که خود از آنها دور شده ایم ، همچنان به زندگیِ خانه نشینانه شان آنجا ادامه می دهند...

مارسل پروست/ در جستجوی زمان از دست  رفته


با دوستی صحبت میکردم،  از گذشته ها تعریف می کرد.  گفتم: چقدر جالبه که خاطرات ریز و درشت گذشته اینقدر به یادت مونده. گفت : اصلا" خوب نیست. آدم  خیلی اذیت می شه. گفتم ولی من خیلی چیزها رو فراموش کردم،  چون خودم تلاش کردم بسیاری از خاطرات رو فراموش کنم. بسیاری از خاطرات گذشته ، حتی خاطرات شاد، آدمی را غمگین می کنه، جای خالی آدمها خیلی بزرگ و دردناک می شه. تلاش کردم که به خیلی از خاطرات فکر نکنم، اونقدر که از حافظه ام داره محو می شه.  یادمه هفت هشت  سال پیش یک خانمی توی خیابان پرید توی بغلم و کلی ابراز احساسات و حتی اسمم رو هم گفت و من هم گیج و مات و البته وانمود کردم که شناختمش و کلی سوال که کجائی و الان چیکار می کنی و چقدر خوشحال شدم دیدمت و من هم سعی کردم همه ی سوالها را کلی جواب بدم و بعد هم خدا رو شکر بدون هیچ آبرو ریزی خداحافظی کردیم و جدا شدیم ، همراهم گفت : کی بود این خانم؟ گفتم : نمی دونم ! و هنوز هم نمی دونم اون خانم قد بلند بالاخره کی بود. 


اما یک سری خاطرات هستند که هر کاری کنی پاک شدنی نیست.  حک شده در روح،  لحظه های اوج، لحظه های فرو ریختن، لحظه های دیدار پس از انتظارهای طولانی .  یک روز با یکی از دوستانم قرار داشتم ، دقیقا" دو ساعت و نیم توی برف توی ماشین نشستم تا برسه سر قرار و با هم بریم بشینیم یک جائی یک قهوه  بخوریم. ساعت  پنج شد هفت و نیم و من نمی دونستم دلخورم و یا عصبانی  ، سرد بود و بنزین هم نداشتم نمی تونستم دائم بخاری رو بزنم و داشتم یخ می زدم از سرما و نگاه های کنجکاو مردم هم از طرف دیگه عصبی ام کرده بود.  دو سه بار با موبایلش تماس گرفتم، هربار گفت دارم می یام. بالاخره رسید و سلام کرد، زل زدم توی چشمهاش و با دلخوری گفتم : می دونی ساعت چنده؟  گفت: معذرت می خوام، تمام این مدت داشتم بهت فکر میکردم که یخ زدی کنار خیابون، رفته بودم برات این رو بخرم  و یک بسته ی کادوئی قشنگ از توی کیفش در آورد ... یک عطر بود . هیچ مناسبتی هم نداشت، فقط به خاطر خودم خریده بودم. از یک حس قدرشناسی توام با شرمندگی و البته سرریز شدن خستگی های حاصل از  اون سختی های دوساعت و نیمه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم ... این از اون دسته  خاطراتی هستند که هیچوقت فراموش نمی شن. 


ما آدمهای خاطره ساز هستیم. یک اسم، می شود یک دنیا خاطره، یک جفت چشم،  یک جفت دست، یک صدا، یک مهربانی، می شود یک خاطره.  یک نام می شود، نمادی برای قشنگ ترین روزهای زندگی. به یاد آوردن یک قد و اندازه با مدلی از راه رفتن، تو را می برد به قسمتی از زندگی که باورِ بودنِ آن سخت است ... از بس که زیباست.  یادآوری یک رهگذرِ تلخِ زندگی ، تمام هاله های آدمی را خاکستری میکند. من سعی میکنم این آدمهای تلخ را فراموش کنم. می سپارمشان به همان گذشته ها و سعی میکنم به پشت سرم نگاه نکنم.  

اما یک عده ای هستند که ثبات ندارند، هر لحظه یک جورند،  کسانی که تکلیفمان را با آن ها نمی دانیم. نمی دانیم در پسِ ذهنمان نگهشان داریم، یا کلا" حذفشان کنیم. کسانی که خوشحال بودنت رنجشان می دهد، عمگین بودنت هم شاید.  از موفقیت ها و محبوبیت هایت در عذابند، انگار که در ذهنشان یک مسابقه ی دو گذاشته اندو نگرانند یک وقت عقب نیوفتند.  اینها آدمهای خطرناکی هستند، کسانی که در نهایت اعتماد، زهرآگین ترین خنجرها را از آنها خواهی خورد. به درد دلت گوش می دهند و به وقتش وسیله ای می شود به دستشان برای آزار تو. یا مثلا" یک لحظه آنچنان با تو در شورند که فکر میکنی عاشقت هستند و یک لحظه ی دیگر چیزی به جز بی تفاوتی از آنان دریافت نمی کنی ، کسانی که مجبوری تحملشان کنی، با احتیاط تمام ارتباط برقرار کنی و هرگز و هیچوقت به آنها اعتماد پیدا نخواهی کرد ...  بهتر است بگذاریمشان فعلا" کنار ! 


یک جفت دست که گرمایش تا قلبت نفوذ میکند،  آغوشی که مثل کوه پناهیست برای ترسها و خستگی هایت،  نگاهی که نیرویش تا عمق وجودت رخنه میکند،  این آدمهای دوست داشتنی، این آدمهای خوب ... حیف است که فراموش شوند. جایشان وسطِ وسطِ قلبِ ماست.  یادشان هر لحظه با ماست و شاید خودشان هم هیچوقت ندانند چقدر دوستشان داریم و چقدر مرورشان می کنیم...  خاطره سازانِ محبوبِ ما ...


«تو را دوست دارم بدون اینکه علتش را بدانم، محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا» 




پی نوشت (دوستان مخاطب) : بابک عزیز در رابطه با عکس ها که نوشتی ، می دونم که بعد از یک مدتی عکس های وبلاگم قابل دیدن نیستند. فکر میکنم اشکال از سایتی ست که عکس ها را آپلود می کنم و متاسفانه قابل دیدن نیست بعد ازمدتی - صنم عزیز پیغامت رو گرفتم حتما" برایت ای میل می زنم - رژیا عزیز خوشحال شدم برایم پیغام گذاشتی مطلبت رو خوندم. وبلاگت رو راه اندازی کردی آدرسش رو بده - رضا عزیز سوال شما را از قندک میرزا پرسیدم ولی متاسفانه جوابی نگرفتم. ببخشید جون من نویسنده ی اون مطلب نبودم از منبع اطلاعی نداشتم.    و مرسی حمید عزیز ;)


پی نوشت 1 :  آفتاب جان پیشنهاد داد در این پست از دوستان بخواهم هر کسی هر موزیکی که دوست داره لینکش رو در کامنت ها بفرسته.  می تونیم با هم ترانه ها و یا قطعات و موزیک هائی که هر کداممان دوست داریم گوش کنیم. اگر دوست داشتید و حوصله داشتید می تونید هم لینکش رو بگذارید در کامنت ها و هم ترانه را برای من ای میل کنید تا لینک کنم در صفحه ی همین پست.  


پی نوشت 2 :  یلدایتان مبارک  . آسمان طولانی ترین شب زندگیتان پرستاره باد  آرزو میکنم همیشه کسی باشد در زندگیتان که اگر دور است یادآوری دستها و نگاه و آغوشش لحظه لحظه های این شب سرد زمستانی تان را گرم کند. و اگر نزدیک حضورش محکم ترین دلیل برای شادی ها و امیدهایتان باشد. الهی آمین.




و پی نوشت 3 :

ادعای بی تفاوتی سخت است !

آن هم
نسبت به کسی که
زیباترین حس دنیا را
با او تجربه کردی ...

مارگارت آتوود




اینجا  ترانه ای ااز طرف  آفتاب عزیز  

اینجا  یک ترانه و اینجا یک ترانه ی زیبای دیگر از طرف پرنیان دلارام عزیز 

اینجا ترانه ی زیبای تک خوانی خانم مهدیه محمد خوانی از طرف رها عزیز 

اینجا ویلون حیب الله بدیعی همراه  با یک حس نوستالژیِ خوب از طرف ایرج میرزا عزیز 

اینجا را هم گوش کنید که واقعا" شنیدنیست ... از طرف ایرج  میرزا عزیز 

اینجا را گوش کنید . از طرف یک دوست .... عزیز.  زیباست ...

اینجا ترانه ی زیبا از غلامحسین بنان از طرف حضرت حافظ عزیز . جاودانه های موسیقی ایران ...

اینجا ترانه ی «افسانه» با صدای امین الله رشیدی از طرف حضرت حافظ عزیز .

اینجا هم یک ترانه برای دوست عزیزمان معصومه از طرف حضرت حافظ

نگاهت ابدیتی ست ...



دوست داشتن خیلی وقتها دلیل نمی خواهد، گاهی یک آدم را دوست می داریم، برای اینکه دوستش می داریم،  ممکن است با وجود اختلاف نظرها،  تفاوت نگاه ها و ...  باز هم دوستش داشته باشیم، اصلا" گاهی وقتها این اختلاف نظرها خودش جاذبه ایجاد می کند.  دو ساز متفاوت (نه مخالف) خالق یک اثر هنری زیباست.  دوست داشتن ، وابستگی ایجاد می کند،  تمام قلبِ ما و یک قسمت بزرگی از ذهن ما بسته می شود به کسی، حل می شویم در او ، و این حل شدن خیلی وقتها تنهائی به همراه دارد.  یک حس تنهائی غم انگیز. اما اجتناب ناپذیر است. هیچ کس نمی تواند بر خلاف دلش، کسی را دیگر دوست نداشته باشد و یا کسی را که دوست ندارد به زور در قلبش بچپاند. مبارزه کردن با یک احساس شکست به همراه دارد  و البته  همیشه آمدن انسانها در زندگی یکدیگر بی دلیل نیست و چقدر خوب است این آمدن ها و  این بودن ها ...


و اما نفرت داشتن ...  نفرت داشتن و یا دیگر دوست نداشتن همیشه دلیل می خواهد.  و چقدر حیف و صد افسوس که کسی که به بیزاری رساند ما را ،  کسی بود که روزی روزگاری شاه نشین دلِ ما بود و حرمت این دل و این جایگاه را نگه نداشت. 


ای  کاش چیزی جز دوست داشتن وجود نداشت  ، اما نمی شود.  گاهی دنیاهای ما آدمها به اندازه ی دو سیاره در کهکشان دور است و تو نوری که از آن سیاره می بینی ، هیچ چیزی جز یک توهم نیست، تمامش ظلمات است و تاریکی، و ظلمت و تاریکی همواره نور عشق را محو و نابود میکند. و این دیگر فقط آن اختلاف نظرها و تفاوت نگاه ها نیست ، چیزی خیلی فراتر از آن است ...


وقتی هستی
در دلم قیامتی ست
و تمامی ابنای بشر
به تماشای تو برمی‌خیزند
قامتی که زمین را
از ساق‌های گندمی‌
تا شانه‌ی آسمانی‌ات
بالا می‌برد
آمدنت همیشه
قیامتی ست
بلندبالا!
ای تیک تاک نبض!
ای لنگرِ بودن!
بودن چه بیهوده ست
اگر قیامتی نباشد
...
چه بیهوده ست اگر قیامتی نباشد
تا در سکوت
دست‌های تو را بگیرم
و به ابدیت نگاهت
لبخند بزنم.
عباس معروفی


بگذار این مطلب با دوست داشتن ها تمام شود،  با حس های خوب ، با بودن ها،  با دوست داشتن ها ...



 پ ن : اینجا یک گپ خودماتی داشت ، که برداشتمش. چند نفر هم که خوانده باشند خوبه. یک وظیفه بود بر من که از طریق یک وبلاگ می تونم انسانهای خوبی را که ملاقات می کنم به دیگران معرفی کنم و چون زیاد ربطی به موضوع متن نداشت برداشتم. 


پ ن :  این موزیک  را آفتاب عزیز امروز  به دوستان فتح باغ هدیه کرده و  با چه زحمتی لینکش رو برای من فرستاد با اینترنت سرعت پائین و ... .   ممنونم آفتاب جان 

نام ها ...



از مخالفت ها نهراسید ، بادبادک ها با باد مخالف بالا می روند.


این جمله ی بالا  بر روی یک تابلو خیلی بزرگ از این طرف عرض خیابان تا آن طرف خیابان شریعتی ، حوالی ایستگاه مترو قیطریه، توسط شهرداری نصب شده   بسیاری از اوقات یک جمله که خونده می شه، یا یک حرفی که شنیده می شه، شاید هم خیلی ساده و معمولی ولی در یک لحظه ی خاص یک پیامِ.  در اون لحظه فکر کردم ، ترافیک الان و ماندن پشت ماشین ها و افتادن چشم من به این جمله ، مطمئنا" یک پیام است.... 

نتیجه : الان اگر تصمیم به انجام کاری دارید که می ترسید، نترسید این یک پیام است . و شما در میان بادهای مخالف بالاتر و بالاتر خواهید رفت .  شکلک های یاهو     کد لایک در فیسبوک


ضمنا" در بزرگراه مدرس یک تابلو تبلیغاتی از این سمت بزرگراه به آن سمت بزرگراه زده اند با این عنوان :  

هتل پنج ستاره درویشی .  من هر بار رد می شم نمی دونم هتل را باید هضم کنم یا درویشی رو.  اون هم از نوع پنج ستاره. یاد دوستی افتادم که میگفت : تا حالا رفتی کله پزیِ  ویکتور هوگو؟  




پ ن : 

نامت را به دست گرفته

به سرعت باد می دوم 

خاموش نمی شود

آتشِ نامت از درون است ... 


بعضی نام ها برای ما فقط یک نام نیست ، یک تقدس است ، نه فقط برای خود آن نام، بلکه برای احساس مقدسی که در مرور آن نام وجود دارد .


کَس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست ... آنقدر هست که بانگ جَرسی می آید


که زِ انفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده ام فالی و فریاد رسی می آید 


این غزلی بود که دیشب چشمانم را بستم و بدون هیچ نیتی دیوان حافظ را باز کردم و خواندمش ...


هر کسی دوست داشت غزلی بنویسه ... چه چیزی زیباتر از این که دمی با حافظ باشیم 



کمی بی ربط با حضرت عشق :

گاهی وقتها یک شعر ، عطر حضور یک آدمِ. گاهی وقتها یک عطر حضور محضِ یک آدمِ . گاهی وقتها یک ترانه تمام احساس به یک آدمِ  و ما  چقدر خوب بلدیم جاهای خالی را پر کنیم ...


...

و گاهی تمام اینها حضور خداست ...



نمی دانم عنوان این پست را چه بنویسم!


پدر با خدا ... روی سجاده عشق بازی میکرد 
و مادر از حسادت به سرباز های سربی کشور همسایه گل میداد 
من و تو در تختخواب های جدا ، خواب مشترک میدیدیم 
و به هم قول میدادیم ، خانۀ رویاییمان 
نه سجاده داشته باشد 
نه سرباز سربی

«هومن شریفی»


تصویری که از کودکی در ذهنم زنده تر از هر چیزی باقی مانده، یک حیاط نسبتا" بزرگ که در باغچه های آن پر است از گلهای اطلسی ، رز ، کوکب ، تاج خروسی و یک پیچ امین الدوله کنار یک دیوار بلند ، یک درخت مو در ته حیاط و یک قسمت باغچه پر از انواع سبزیجات ... تره، شاهی، تربچه، پیازچه و ریحان. ظهر است و صدای اذان موذن زاده می آید و طناب هم همیشه پر است از ملحفه های سفید شسته شده ، چون مادرم یک زن تمیز و وسواسی است.  در میان این ملحفه ها با یک عروسکی که تمام زندگی من است می چرخم و فکر میکنم الان پشت ملحفه ای که روبرویش ایستادم یک فرشته ای ایستاده تا من را به یک سرزمین عجایب ببرد اما  هیچوقت نه آن فرشته را دیدم و نه پیدایش کردم. 


مادرم در اثر یک  تصادف رفت ،  و با رفتنش یک سکوت غم انگیز و یک بهت و ناباوری ابدی و یک اندوه ناتمام باضافه ی جای خالی به وسعت دنیا، تمام خانه را فرا گرفت. معشوق پدرم مرد، اما عشق در قلبش هرگز نمرد، هر روز کمرش خمیده تر شد و هر روز در سکوتی ژرف تر فرو رفت.  

و هر روز صبورتر شد ... آنقدر صبور که قلب من را به درد می آورد.  گریه های نیمه شبش، اشکهای یواشکی اش، مرور خاطراتش با صدای بغض آلودش و بی انتظاریش از همه کس و همه چیز هر بار مچاله ام میکرد.  او هم رفت ... عاقبت در یک روزی از فصل بهار و من با دلی شکسته بوسیدمش و خیلی آهسته که فقط من بگویم و او بشنود ، گفتم دیدارت با معشوق مبارکت باشد.


و این زیباترین کتاب عاشقانه ای بود که سالها خواندمش ...




چون وضو خواستم از باده کنم چون حافظ
حیف دیدم که شود روح شراب آلوده

وقف کردم دل خود را به حساب خوبان
تا شود نامۀ اعمال،ثواب آلوده

بهاء الدین خرمشاهی 



دوش رفتم به در میکده خواب آلوده

خرقه در دامن و سجاده شراب آلوده ...

حافظ



پ ن :  دیشب یک مطلب تازه گذاشتم،غزلی از حافظ که متاسفانه در اثر یک اشتباه حذف شد.

کَس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست

آنقدر هست که بانگ جَرسی می آید


...

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید ... 

...


اینجا باشگاه انقلابِ تهرانِ. جائی که من شب هاش رو دوست دارم ، صبح های زودش رو دوست دارم، عصرهاش رو دوست دارم، پائیز و بهار و تابستان و زمستانش رو دوست دارم.  اینجا جائی هست که من عاشقش هستم.  اینجا من روزها دویده ام، ساعتها راه رفته ام و با درختانش حرفها زده ام و لحظه ها داشته ام ... اینجا خانه ی دوم من است .  زیباست ... زیبا.
این تصویر مربوط به امروز صبح است.




و ادامه نوشتِ بی ربط نوشت : 

ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند ...  اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار زن محبوبتان می گذارید .. بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود نگه می دارید. حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما آنچه از شما می خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما سپردید  دیگر ملعبه هوسبازی هایتان نکنید، ما به همان سهم هر چند کوچک ...  اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم ...


از کتاب جان شیفته .. رومن رولان ...


کتابهای این نویسنده را دوست دارم.  با آنت در جان شیفته لحظه ها داشته ام.  همیشه فکر میکردم یک مرد چگونه می تواند احساسات یک زن را به این خوبی به رشته ی تحریر درآورد . یادم می آید وقتی کتابِ جان شیفته را می خواندم هر چند صفحه یک بار می رفتم به آخر کتاب و به تصویر رومن رولان نگاه می کردم و در دلم به او می گفتم تو چه کسی بودی؟ چطور توانستی احساس یک زن را اینگونه زیبا بنویسی.  من هیچ وقت عمق احساس یک مرد را نتوانستم بفهمم، چون مرد نبودم، اما  خوب می دانم که  یک زن وقتی عاشق است به تمام معنا به احساس خود وفادار می ماند ، با وجود تمام رنج ها که متحمل می شود و تمام بی مهری ها ...


شاید ... شاید هم من درک درستی از عمق احساس یک مرد ندارم ، چون یک مرد نیستم. ولی این متنی که از کتاب جان شیفته نوشتم غمگینم می کند .

زندگی ...


حمید عزیز در یکی از کامنت هاش برام نوشته : 


با یه دختر 19ساله آشنا شدم که هروقت اسمش به ذهنم میاد سریعا یاد شما میفتم .. هرجور فکر میکنم باید جوونی های شما هم اینطوری بوده باشه :)
کاش از زمان نوجوونی شروع میکردید به وبلاگ نویسی تا میشد از نوشته های اون زمانتون هم خیلی چیزها یاد بگیرم :)


این کامنت بامزه ، دلیلی شد که بنویسم : 



این جمله  باعث شد من برم به سالهای قبل و خودم را توی اون سالها تجسم کنم.  گذر زمان و اتفاقاتی که می افته در طی سالهای زندگی، آدمها رو می سازه. شاید من یک دختر ساده ی مهربون و شاد و شنگول بودم توی نوزده سالگی، ولی اتفاقاتی که خارج از اختیار ماست و بسیاری وقتها بر ما تحمیل می شه از ما یک آدم دیگه  می سازه.  بزرگترین و اصلی ترینش مرگ عزیزانِ و یا از دست دادن آدمها. کسانی رو که عاشقشون هستی و پیش خودت اونقدر از داشتنشون مطمئنی که فکر نمی کنی یک روزی ممکنه از دستشون بدی، وقتی از پیشت می رن، یک مدتی در بهت وناباوری باقی می مونی ، بعد که به حقیقت ماجرا واقف می شی ، یک مجسمه ی مرمریِ سفید را تصور کن ، که انگار از درون یک انفجاری در اون اتفاق می افته و بعد شروع به ترک خوردن می کنه و  یکدفعه به هزاران تکه تقسیم می شه و فرو می ریزه زمین. دقیقا" همینطوره که گفتم و بعد به هزار تکه های خودش نگاه میکنه و می بینه باید دوباره خودش رو بسازه و هیچ چاره ای نیست. شروع میکنه یکی یکی تکه تکه هاش رو از گوشه و کناری که پخش شده جمع می کنه و روی هم می چینه. این در مدت زمانی اتفاق می افته شاید سه ماه، شاید یک سال، شاید سه سال ، بستگی به این داره که چقدر قدرت و چقدر اراده داشته باشه و میزان تخریب چقدر بوده. این چیزهائی که گفتم اتفاقاتیه که برای روح و روان یک آدم می افته. 
و بعد که تکه تکه هاش رو جمع کرد و تقریبا" شکل ظاهریش شد مثل قبل، دیگه اون آدم قبل نیست. هرگز نیست.
یک نفر دیگه شده با یک نگاه دیگه به زندگی. دیگه خیلی چیزها رو عمیقا" حس کرده و می دونه. 


از دست دادن هم همیشه با  مرگ آدمها نیست.گاهی وقتها یک نفر رو که خیلی دوستش داری  با کارهائی که می کنه و تمام باورهات رو نسبت به خودش نابود میکنه ، باعث می شه به یکباره برات می میره ، اون هم یک جور از دست دادنه، یک جور از دست دادن تلخ. اما شاید نه به غم انگیزی یک مرگ واقعی .

و یک حقیقت را  بگم ، دونستن ، تلخ ترین اتفاق خوبیه که توی زندگی آدمها می افته. وقتی ندونی راحتی ، بی خیالی، توی عالم خودت زندگی میکنی، ولی وقتی یه سری چیزها رو با تمام وجودت لمس کردی و به اونا آگاه شدی، به حقیقت زندگی پی بردی و راستش رو بخوای حقیقت زندگی خیلی جدی تر از اون چیزیه که ما آدمها حتی فکرش رو بکنیم.  زندگی آدمهای ضعیف رو پس می زنه،  مچاله اشون میکنه، پیرشون میکنه. زندگی شوخی نداره، آدمهای قوی می خواد. بیشتر وقتها هم اتفاقات برای کسانی می افته که بیشتر عاشقشونی، حالا یا با مرگ و یا با شکسته شدن باورهات، شاید این هم یک مبارزه ی ناجوانمردانه ی زندگیِ با آدمهاست ... 

ضمنا" من هنوزم جوونما!
هنوز لی لی میکنم، هنوز می رقصم، هنوز یهو هوس چیپس و ماست و بستنی می کنم، هنوز وقتی می رم مسافرت یهو  می پرم بالای سرسره ها و سر می خورم می یام پائین و یه عالمه تاب بازی میکنم و از ته دل می خندم. هنوز می تونم مسابقه ی دو بدم ، البته هیچ تضمینی نیست که نفر اول  بشم 

ولی دیگه اون دختر نوزده ساله نیستم. چون چند باری  فرو ریختم و هزاران تکه شدم و دوباره خودم را ساختم.


...


هیچ وقت نمی توانی چیزی را که قرار است از دست بدهی نگه داری ... فهمیدی؟  تو فقط قادر هستی ، چیزی را که داری، قبل از آنکه از دستت برود، عاشقانه دوستش داشته باشی.  

کیت دی کاملو