فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

هر جائی که عشقی شگرف باشد ، معجزه ای هم خواهد بود .


هیچوقت  بابت  عشق هایی که نثار کسانی کردید و بعدها به  این نتیجه رسیدید ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبودند، افسوس نخورید . شما آنچیزی که باید به زندگی ببخشید ، بخشیدید. و چه چیزی زیباتر از عشق. عشق تماما" انرژیست که در کائنات ماندگار خواهد بود.


و در نهایت،  هر رنجِ دوست داشتن یک صیقلی ست بر روح . با هر تمرین دوست داشتن، روح زلال تر میشود و بخشیدن سهل تر و فراموش کردن ساده تر.


و هر بار بیشتر می آموزیم  که دوست داشته باشیم بی دلیل و این یعنی رسیدن به آرامشی بی انتها ...



سلامی چو بوی خوش یک صبح زیبای بارانی در پادشاه فصل ها


خیلی بدهکارم.  بدهکار به محبت شما ،قدر این محبت ها را می دانم. ببخشید من را برای این غیبت ناخواسته ی طولانی.


از روز پنج شنبه توانستم مطالعه را شروع کنم . کتاب جزیره سرگردانی سیمین دانشور را برای بار دوم از دو هفته قبل شروع کرده بودم به خواندن. چند سال پیش خوانده بودمش و دو هفته پیش که رفتم سراغ کتابخانه دوباره کشیدمش بیرون و شروع کردم به خواندن که نصفه ماند تا همین پنج شنبهِ گذشته.  تا جمعه عصر تمامش کردم.  در حال و هوای سیمین دانشور و جلال آل احمد بودم.  با خیال رفتم تا روستای اسالم که جلال در آنجا چشم بر جهان فرو بسته بود و یاد کتاب غروبِ جلال افتادم و نوشته های عمیق و زیبای خانم سیمین دانشور. این قسمت را یک جائی یادداشت کردم :

 «به جلال نگاه کردم دیدم چشم به پنجره دوخته ، چشمهایش به پنجره خیره شده انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود . آرام و آسوده ،انگار از راز همه چیز سردرآورده ، انگار پرده را از دو سو کشیده اند و اسرار را نشانش داده اند و حالا تبسم میکند، تبسم میکند و می گوید: کلاه سر همه تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود همین بود»  بدترین کاری که همه ی ما با هم میکنیم... 


یاد فیلمی که عید نوروز امسال در مورد سیمین از بی بی سی پخش شد  افتادم و یاد حرفهای نویسندگان و منتقدان ادبی در این فیلم. یاد جمله ی ابراهیم گلستان در مورد سیمین افتادم که گفت:  سیمین خیلی صادق بود و کسانی که خیلی صادقند به  خود زیاد دروغ میگویند. راست می گفت، آدمهائی که با دیگران صادق هستند خود را خیلی فریب می دهند. من این را خیلی خوب می فهمم. اما گاهی این فریب ها خوب است. 


سیمین می گوید: اگر تو در یک شب تاریک و سرد زمستانی ، یک فانوس روشن زیر کتت، روی قلبت پنهان کرده باشی، نه از سرما می لرزی و نه از تاریکی می ترسی و نه از تنهائی می هراسی ...


و در یک جای دیگر :

آیا زندگی خواب آشفته ای است که هر کس به خواست دل خودش تعبیر میکند؟ آیا زندگی یک سوء تفاهم تاریخی نیست؟ به هر جهت «زمان» تار و پود آن که هست. گاه زمان همچون باد می گذرد  و شعله و آتش فاجعه را خاموش میکند. گاه نسیمی بیش نیست و تها شعله را می تاراند. اما گاه می شود که نوزد. در این صورت لحظه ها متوقف می شوند، چرا که زمان از پس احساس برنیامده است و آتش فاجعه از زیر خاکستر زمانه زبانه می کشد و اخگرهایش از نو جان و تن را می گدازند ...


بسیاری از وقتها نه زمان پسِ احساس برمی آید، نه هیچ درد عمیق جسمانی که تاروپود وجودت را از هم می تند، قادر است ذره ای بر ایمان قلبی،  باورهایت و عشق هایت کوچکترین اثری بگذارد.  در دردهای عمیق جسمانی که آه از نهادت برمی خیزد،به خودت میگوئی باید سخت شد، باید سخت بود، درست مثل زندگی، وگرنه زندگی و آدمهایش مچاله ات می کنند، با احساسات لطیف ، زندگی سخت له ات می کند. ولی بعد باز به خودت میگوئی:  هویتم چه می شود؟  من همانم که هستم، اگر قرار است چیزی نباشم که اینک هستم ، دیگر من نیستم.  بگذار زندگی مانند یک بولدوزر از رویت رد شود، تو از آنچه بر خاک می مانی، حتی اگر نهالی برویانی، به زندگی هستی بخشیده ای.   


عاشق هوای امروز تهرانم ... هیچ چیز به اندازه ی یک قدم زدن در خیابان ولیعصر تهران در زیر این باران نمی تواند الان یک آرزو باشد ... حتی در این جزیره ی سرگردانی!  


عاشق روزهائی هستم که مهربان می شوی ...


داخل مطب دکتر نشسته بودم. از ساعت شانزده و سی دقیقه بعداظهر یک روز یکشنبه و با پیش بینی که کرده بودم حدود ساعت ده شب نوبتم می شد.  نه کتابی همراهم بود و نه مجله ای،  دیگران هم درست مثل من. تصورش را نمی کردم برای یک ویزیت ساده این همه در انتظار بمانم. در میان این انتظار  سه ساعتی را با دوستم  قرار گذاشتم و رفتم به دیدنش که همین باعث شد چند نفر دوباره عقب افتادم.  در چنین مواقعی بیمارانی که در حالت انتظار نشستند هیچ کاری ندارند به جز اینکه به همدیگر نگاه کنند. یک پسر بچه توجه من را جلب کرد. یک پسر بچه که قد و قواره اش به  حدی بود که چانه اش به میز منشی می رسید، با یک عینک ته استکانی، صورت گرد و چشمان درشت. من هم کنار میز منشی نشسته بودم،   با آن عینک ته استکانی اش زل می زد به آدمها ، مخصوصا" آقایان و حدود یک دقیقه نگاهش می ماند روی صورت آن آدم. نمی دانم صورت این بچه را چگونه به تصویر بکشم که حس عمیقم را منتقل کنم. یک کوله پشتی قرمز  داشت که مدام با آن درگیر بود، از دستش سرمی خورد می افتاد زمین و دوباره برمی داشت.  آنقدر این پسر بچه  من را به خودش مشغول کرده بود که عاقبت احساس کردم قلبم دارد برایش می تپد، عاشقش شده بودم . به همین سادگی! 

دلم می خواست یک جوری با این پسرک ارتباط برقرار کنم. مادرش روی یک صندلی دورتر نشسته بود و هر از گاهی با نگرانی به او نگاه می کرد و صدایش میکرد. اسمش علی بود.  واقعا" عاشقش شده بودم . یک پسر بچه با یک عینک ته استکانی، صورتی معصوم  ...


وقتی متوجه نوع بیماری این پسرک شدم قلبم از جا کنده شد،  این فرشته ی معصوم با آن چشمان درشت قشنگ زیر آن شیشه ضخیم، تازه جراحی شده بود و پدر و مادرش برای کشیدن بخیه هایش او را آورده بودند. 

بغض گلویم را گرفته بود. تلاش کردم جلوی اشکهایم را بگیرم. چون زیر نگاه های آدمهای زیادی بودم . به هر حال آنجا آدمها کاری نداشتند به جز اینکه به هم نگاه کنند.  معصومیت  این کودک و تصور دردهائی که کشیده بود  قلبم را به درد آورده بود.  رفت داخل و بعد از چند دقیقه آمد بیرون و با آن کوله پشتی قرمزش که روی زمین کشیده می شد رفت به سمت آسانسور و من با نگاهم دنبالش میکردم. تا امروز که حدود سه هفته گذشته نتوانستم این فرشته ی کوچولو را فراموش کنم. انگار برای همیشه ثبت شد در روح من.  یک رهگذر کوچولو که مطمئنم دیگر هرگز او را نخواهم دید. 



پاک ترین و معصوم ترین و دوست داشتنی ترین مخلوق خداوند همین کودکان هستند، فرشتگانی بدون بال. ملائک زمینی که قهرهایشان ثانیه ای بیش نیست، کینه و بغض و بدخواهی را نمی شناسند،  با یک هدیه ی کوچک از شوق بی قرار می شوند. می دانم کسانی که اینجا را می خوانند  مثل من عاشق بچه ها هستند، کسانی اینجا ماندگار می شوند که با من و احساسات من ، احساس نزدیکی می کنند وگرنه بعد از مدتی حوصله شان از این حرفها سر می رود و میروند و دیگر برنمیگردند. .  


روانشناسی میگفت کسانی که کودکان را خیلی دوست دارند، کودک درونشان معمولا" غالب تر است بر والد و بالغ درونشان.  کودک درونی که عاشق شادیست و شور و همان خودِ احساسی ما. هر جایی که احساس شادمانی،  بی قراری،  سادگی،  دوست داشتن های ساده ی ساده و یا حتی اندوه می کنیم حضور دارد.  

کودک درونی که بسیاری اوقات نادیده گرفته می شود،  بی مهری می بیند و هم در میان والد درون همیشه به سکوت وا داده می شود و هم در میان آدم بزرگها نادیده گرفته می شود. کودک درونی که نیازمند است  به  شنیدن جمله هایی مثل : تو خیلی خوبی، چقدر خوب فکر میکنی، تو همیشه به موقع تصمیم درست میگیری، چقدر این رنگ برازنده ی توست، دوست دارم الان کنارت باشم،  دوستت دارم ، متاسفم که تو را ندیده گرفتم، ببخش  که فراموشت کردم، و ... .  

این مطلب را در جائی خواندم :  


وقتی د‌ر مقام یک بزرگسال، تمایلات، خواسته‌ها و نیازهای کود‌ک د‌رون را سرکوب می‌کنید‌، د‌ر معرض خطرات زیر قرار می‌گیرید‌:


هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه احساس طبیعی د‌اشته باشید‌.  هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه بازی کنید‌ و لذت ببرید‌.  هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه آرام باشید‌ و استرس‌های خود‌ را کنترل کنید‌.  هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه از زند‌گی لذت ببرید‌ و فقط خود‌تان را د‌ر کار غرق می‌کنید‌.  با خود‌تان خیلی جد‌ی حرف می‌زنید‌.  از اینکه به اند‌ازه کافی «خوب نیستید‌» احساس گناه می‌کنید‌ و برای اینکه کمتر د‌چار احساس گناه شوید‌، خود‌ را د‌ر کار غرق می‌سازید‌.  از بود‌ن د‌ر کنار خانواد‌ه و کود‌کانتان لذت نمی‌برید‌.  نسبت به افـــراد‌ی که از زند‌گی لـــذت می برند‌، به اند‌ازه کافی سرگرمی د‌ارند‌ و می‌د‌انند‌ چگونه بازی کنند‌، بد‌بین می‌شوید‌.  از صمیمی شد‌ن با د‌یگران می‌ترسید‌، بنابراین از آنها فاصله می‌گیرید‌ و منزوی می‌شوید‌. به علاوه می‌ترسید‌ که د‌ر ارتباط با مرد‌م بی‌کفایت و نابهنجار ارزیابی شوید‌.


به کودک درون مان بیشتر توجه کنیم،  او دوست دارد عاشق شود، محبت کند،  شیطنت کند، دلش می خواهد گاهی از این طرف سالن سُر بخورد به آن طرف سالن، لی لی کند، تاب بازی کند، از شوق فریاد بکشد، دلش می خواهد قهر کند یکی نازش را بکشد، دلش می خواهد بپرد وسط حوضچه ی آب سرد و نفسش بند بیاید،  برود زیر باران خیس شود و سرما بخورد، آواز بخواند،  زل بزند توی صورت یک پسر بچه که اسمش علی است و آنچنان عاشقش شود که نفس هایش به شماره بیوفتد و ... 

و به کودک درون دیگران نیز توجه داشته باشیم که دوست دارند مهربان باشیم،  نگاهشان کنیم، لوسشان کنیم، در آغوششان بگیریم، ببوسیم شان و بارها به آنها بگوئیم که دوستشان داریم تا مطمئن باشند همیشه دوستشان داریم ... این کودک درون ، درست مثل علی کوچولو ، معصوم و دوست داشتنی است که آدم دوست دارد همیشه عاشقش بماند. مثل او یک فرشته ی بدون بال است .



دوستان عزیزم دو  روزی قادر به جوابگوئی به کامنت های شما  نخواهم بود.  به  خواست خدا ، برگشتم، در خدمتتان خواهم بود.


دراین دنیای بی در و پیکر مواظب مهربانی هایتان باشید که در میان غرورها، فراموشی ها، خودخواهی ها و مصلحت اندیشی ها گم نشوند !  من هم مواظبم 



...



از سال 88 وبلاگ نویسی را شروع کردم. قبل از آن به همان روش سنتی روی کاغذ و داخل دفترچه های بزرگ و کوچک می نوشتم و عاقبت مجبور می شدم سربه نیستشان کنم. یک دوست خیلی عزیز «نویسنده وبلاگ بهار آرزو» تشویقم کرد به وبلاگ نویسی. دوستی که خاطرات عزیزی از بودنش در کنارم دارم.  مهربان و ظریف و حساس و دوست داشتنی که سنگ صبورم بود، همراهم بود و من هرگز مهربانی هایش را از یاد نخواهم برد. آن روزها در وبلاگ بهار آرزو عاشقانه می نوشت برای کسی که امروز همسرش است . حیفم آمد از کسی که درِ این دنیای خوب را به روی من باز کرد یاد نکنم. امروز هم یکی از بهترین دوستانم است و همیشه در قلب من جای خواهد داشت.

فتح باغ سومین وبلاگ من است.  وبلاگ اول را از بس که سوزناک بود خودم حذف کردم. وبلاگ دوم را به اصرار دوست عزیزی که  بی خبر رفت «قندک میرزا» متوقف کردم و در اینجا ادامه دادم. ایشان می گفتند اسمش غمگین است ، اسمش را تغییر بده. ولی چون برای من ارزش خاصی داشت آنجا را نیمه کاره رها کردم و در فتح باغ ادامه دادم. در این چند سال دوستان زیادی آمدند و رفتند و آمدند و ماندند.  آنها که رفتند هرگز برای من فراموش نشدند. خاصیت کلمات این است که نویسنده ی آن برای همیشه در خاطر خواهد ماند. واژه ها با تمام ضعف خود در مقابل احساسات آدمی، باز هم می توانند معجزه کنند.  با خیلی ها آشنا شدم، خیلی چیزها یاد گرفتم، بسیاری از اتفاقات غمگینم کرد و خیلی چیزها هم بی نهایت شادم کرد.  دراین چند سال هر بار مصادف شد با روز تولدم، دوستان عزیزم با مهربانی هایشان قلبم را گرم کردند.  حضورشان ورای کلمات و واژه ها بود. آنقدر ملموس بود که با آنها زندگی می کردم حتی زمانهائیکه دور از اینجا بودم. 

می دانم اینجا خواننده ی خاموش زیاد دارد ولی نمی دانم دلیل این خاموشی ها را.  به هر حال هر کسی که می آید و وقت می گذارد و نوشته های من را می خواند، نشان از لطف بزرگش است و حتما" دلیلی دارد برای خاموش ماندنش. 

آمدن به فتح باغ و همچنین به وبلاگ دوستان عزیزم، چیزی فراتر از پر کردن اوقات فراغت است. اصلا" بهتر است بگویم چنین چیزی نیست. گاهی در فراغت فیلم می بینم، کتاب می خوانم، با ماشین در اتوبانها پرسه می زنم، پیاده روی میکنم ، به سینما، تاتر ، کنسرت می روم و ... هیچ کدام از این ها حسی را که با دوستان و عزیزانی که در اینجا هستند به من نمی دهد. اینجا من با روح انسانها تماس مستقیم دارم، حالا مجازی هست که باشد.  

راستش نوشتن ، آن هم به شکلی که ممکن است روزی صد خواننده داشته باشد (از رقمی که بلاگ اسکای در زیر لینک های دوستان می اندازد گاهی ناخودآگاه متوجه می شوم،  مثلا" از هفته ی گذشته تاکنون حدود هزار عدد بیشتر شده) کمی جسارت می خواهد. این که بنشینی و از احساساتت بگویی و نترسی از قضاوت شدن، نترسی از برداشت های اشتباه و یا انتقاد ناراحتت نکند، اینها همه جسارت می خواهد.  چندین بار تصمیم گرفتم نوشتن را متوقف کنم ولی شاید باور نکنید تنها دلیلی که باعث ادامه دادن من در اینجا شد، دوستان بسیار عزیزی بودند که تا نوشتن مطلب تازه دیر می شد برایم پیغام میگذاشتند و یا کسانی که شماره ام را داشتند اس ام اس می زند.  اینها برای من خیلی ارزش داشت.  به نظر من وبلاگ نویسی اصولی دارد، البته هر کسی نظری دارد ولی به نظر من هیچ وقت نباید مطلبی که درج می شود قسمت نظرات آن را بست، زیرا حق هر خواننده ای است نظر خود را بنویسد، از نوشتن مطالب رمز دار هیچوقت خوشم نمی آید، به نظر من یک جور بی احترامی به کسانی ست که دسترسی به رمز نداشته باشند و اینجا تمام خوانندگان قابل احترام هستند. بی خبر گذاشتن و رفتن را نمی پسندم، زیرا دوستی احترام دارد. حداقل اگر تصمیم به رفتن گرفتیم از قبل دوستان خود را در جریان بگذاریم. من امروز اعتراف می کنم اگر روزی فتح باغ را حذف کردم، بدانید یک جور خودکشی بوده است.  اینجا نوشته های خودم آنقدر برایم ارزش ندارند که کامنت های شما برایم ارزشمندند. بسیاری از اوقات نشستم و از اول کامنت ها را مرور کرده ام. همه ی آنها عالی اند و بعضی از آنها بی نهایت خوبند.

دوستان عزیزم نمی دانم چرا امشب به حسی رسیدم که این مطالب را نوشتم.  در آخر تشکر میکنم از حضور همگی. چه آنهائی که دیگر چیزی نمی نویسند، چه آنهائی که دائم پیگیر نوشته ها هستند و باز هم چیزی برایم نمی نویسند، چه آنهائی که همیشه با نوشته هایشان مسرورم می کنند.  اینجا دوستی های قشنگی وجود دارد که قلب من را گرم میکند.  حتی نظرات مخالف و انتقاد پذیر را همیشه دوست دارم. فکر میکنم به نظرم اهمیت داده شده که مورد انتقاد قرار گرفته. به هر حال قرار نیست همه ی آدمها مثل هم فکر کنند. 


غروب امروز به مزار درگذشتگان رفته بودم و آرزو کردم ای کاش ... ای کاش صدایشان را می شنیدیم، چقدر حرف داشتیم برای شنیدن و شاید اینقدر احساس اندوه نمی کردیم . شب های قبرستان شگفت انگیز است و اگر شلوغ نبود شاید جرات نمی کردم تا تاریک شدن هوا آنجا بمانم . خیلی وقتها به مرگ فکر میکنم و تصورم از مرگ چیز زیبائیست ، اما در نهایت به خودم می گویم وقتی می میرم دیگر نمی توانم به کسانی که دوستشان دارم با صدای خودم بگویم : دوستت دارم و یا مزه ی شیرین یک میوه ی تازه دیگر بی معناست، عطر رهگذری که خاطره ی یک عزیز را در ذهن زنده می کند، آیا برای یک روح مفهومی خواهد داشت؟ و دستها ... دستها که دنیائی دارند برای خودشان ... دیگر بعد از مرگ دستی وجود نخواهد داشت که دست دیگری را لمس کند.  زنده بودن هم چیز قشنگی ست ...  فقط  خیلی وقتها از یاد می بریم زنده، زندگی کنیم و چه قلبهائی که ساده می شکنند ... 


سلام مردِ باور‌های خوب
کاش بیدار می‌‌شدی
و می‌دیدی
زندگی‌ سبز نیست
خانه هامان سبز نیست
خنده‌ها واقعی‌ نیست
بینِ آدم ها
فاصله روییده
چیزی به اسم محبت نیست
بیدار شو مردِ کلامِ خوب
و فقط یکبارِ دیگر بگو
سبز ، سبز ، سبز..

«نیکی فیروزکوهی خطاب به خسروشکیبائی»



اینجا را گوش کنید ...  حیفم آمد پس از گوش کردن در حس خودم شریکتان نکنم

به پیر می کده گفتم که چیست راه نجات؟ بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن!



چیزی مسخره
در دوستی ماست
از من می خواهی که
جامه ی کریستین دیور بر تن کنم
و خود را به عطر شاهزاده ی موناکو
عطر آگین سازم
و دایره المعارف بریتانیکا را حفظ کنم
و به موسیقی یوهان برامز گوش فرا دهم
به شرط اینکه
همانند مادر بزرگم بیندیشم!!
از من می خواهی که پژوهشگری چون
مادام کوری باشم،
و رقاصه ای دیوانه در شب سال نو
چونان لوکریس بورگیا
هم بدین شرط
که حجابم را همچون عمه ام حفظ کنم
و زنی عارف باشم چون رابعه عدویه...؟
اما فراموش کردی که به من بگویی

چگونه...




گاهی زندگی برای من ، یک زن ، با پیچیدگی هایش یک کلاف سردرگم است . اما در این کلاف سر درگم :

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن ...


چند روز پیش به مناسبت بزرگداشت حافظ به یک همایشی دعوت شدم که آقای بهاء الدین خرمشاهی به تحلیل یکی از عزلیات زیبای حافظ پرداختند.  جای همه ی عزیزان خالی ... به قول استاد ، ما با حافظ کودکی میکنیم ، جوانی می کنیم و پیر می شویم ... ما با حافظ هر لحظه زندگی می کنیم.


روز حافظ گرامی 







زنان


تماشای عکس های قدیمی یکی از سرگرمی های منه. ولی دیدن عکسهای زنان قاجار  لطف خودش رو داره. این که چرا اینها  فاقد زیبایی و ظرافت زنانه بوده اند و چرا همه اینقدر چاق؟! البته خانم ها بعد از بدنیا آوردن فرزند اندامشون ممکنه تغییر فرم بده ولی دخترهای جوان و کم سن و سال قاجار هم همه چاق بودند. در یک جایی خوندم در آن زمان مردها زنان چاق را دوست داشتند وچاقی نشانه ی ثروتمندی بوده. راستش را بخواین ، هر وقت این عکسها را نگاه می کنم خدا رو شکر می کنم که یک زن قاجار نبودم!   فکر می کنم سال 83 بود  در روزنامه ی همشهری مطلبی رو خوندم که خیلی برام جالب بود . گشتم و پیدا کردم ، شاید خونده باشید:
یک نامه عاشقانه به همراه یک سکه تاریخی در لباس یکی از زنان قاجاری که در اولین جشنواره تجسمی سنتی (ایرانیان، آیینه داران میراث کهن) به نمایش گذاشته شده بود کشف شد.این نامه در یک کاغذ کوچک است که با جوهر آبی رنگ نوشته شده است و هیچ تاریخی ندارد. نامه کلا در 7 خط است و 2 بیت شعر نیز در آن نوشته شده است. زمانی که مسئول امور هنری نگارخانه سعد آباد قصد داشت لباسی را که متعلق به دوره قاجار بود به یک مشتری نشان دهد، متوجه وجود یک نامه و سکه در جیب لباس شد. در این نامه که هفت خط دست نوشته آمده است :بنویس دلا به یار کاغذ بفرست به آن نگار کاغذ نه سیم و نه زر نیاز داری پس گلپرخانم تو به جهان چکار داری؟ پس از این دو بیت مرد عاشق نوشته است: حاجی همه چیز دارد، حاجی متموله است، حاجی تو را دوست دارد، تو حاجی را دوست می‌داری؟ حاجی ملک دارد، کاروانسرا دارد، حاجی باغ دارد، حاجی خوشگل است، 36دندان پهلوی همدیگر دارد. تمام جا به جا است. وقت آب خوردن گلویش معلوم است. اگر به حاجی مایلی آن وقت مادر منوچهر را طلاق می‌دهم. این مرد در پشت نامه عاشقانه‌اش برای گلپر نوشته است: خدمت حضور محترم علیه عالیه خانم گلپر.در قسمتی دیگر از این نامه حاجی از گلپر به دلیل بی‌وفایی‌اش گله کرده و نوشته است: فدایت شوم آن کاغذی که قبلا فرستاده بودم چرا جواب ندادی؟

خوب اگه گلپر خانوم این شکلی بوده ، پس حاج آقای خوشگل با سی و شش دندون بهتر بود اصلا" از طلاق دادن مادر منوچهر منصرف می شد!  البته خدا می دونه مادر منوچهر  چه شکلی بوده!  و البته خدا می دونه حاج آقا خودش چی بوده!  من هر چه فکر کردم نتونستم بفهمم معلوم بودن گلو در هنگام آب خوردن چه  مزیتی می تونه داشته باشه؟  اصلا" چطوری ممکنه موقع آب خوردن گلو معلوم باشه ؟  جل الخالق !!! 

به قول یک نفر :  خدایا ممنون که ما رو اون موقع نیافردی !

...



در هیاهوی زندگی دریافتم
چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت 
در حالی که گویی ایستاده بودم 
و چه غصه هایی که سپیدی موهایم را حاصل شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود 
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود
و اگر نه نمی شود
به همین سادگی


جملات بالا از من نیست. نویسنده ی آن را هم نمی شناسم بی تردید حقایقی در  این جملات نهفته است، اما  حقیقت پررنگ تر از آن این است که  من هر گاه با تمام وجود چیزی را خواستم ، خواستم و خواستم به شکل معجزه آسایی به آن دست یافتم. چیزی که ای کاش در آن نبود ... خواستن مطلق بود . من در ناممکن ، ممکن را یافتم.  


بیشتر آرزوهای من تا به امروز به حقیقت پیوسته اند ، آنهائی که آرزو ماندند از ضعیف بودن من در خواستنم و یا باور نداشتن به داشتن آن آرزو در نهاد و وجود من بودند.

خداوند هر چیزی را که با عشق و با تمام وجود و بدون تردید از او بخواهید ، ممکن می سازد .  فقط کافیست که بخواهید ...

باران باش ، همین برای هفت پشت روئیدن گل کافیست...





گاهی آدم باید در حاشیه ی زندگی دیگران قرار بگیرد حتی اگر در متن قلبشان  باشد. اصلا" چه اهمیت دارد...   من می دانم برای بودن باید بارید ... 



روزگار غریبی ست نازنین ...


خیلی وقتها  که  از بزرگراه  مدرس عبور می کنم و یا گاهی از یک زاویه ی خیلی کوچک پنجره ی اطاقم پرچم بزرگ سه رنگ کشورم را که بر روی تپه های عباس آباد نصب شده می بینم ، پر از احساس وطن دوستی و ناسیونالیستی می شوم.  گاهی حتی بغض گلویم را می گیرد و فکر میکنم ... نه من هرگز حاضر نیستم خاک وطنم را ترک کنم و روزی شاید در آینده اگر موقعیتی پیش بیاید از ایران مهاجرت کنم این خاک عزیز را ترک نخواهم کرد، اینجا سرزمین من است، اینجا موطن من است ، زمین های اینجا، درختانش و ... روزها و شب های زیادی  شاهد زیباترین خاطراتم و باارزش ترین لحظه های زندگیم و  سخت ترین و طاقت فرسا ترین دلتنگی هایم،  اشک هایم، خنده هایم، انتظارهایم و ... بوده است، اینجا پدر و مادر من سالهای سال زیستند و گوشه گوشه ی این سرزمین پر است از گامهای آنان و تمام کسان دیگری که دوستشان داشتم. اینجا تنها موطن من است.  جائی که باید در آن دفن شوم و ذره ذره وجودم در خاکش تجزیه شود.  اما یک وقتهائی همه چیز عوض می شود،احساسم، تعصبم بر میهنم،  بغض ها و اشکهای وطن پرستی ام همه رنگ می بازد. دلم می خواهد تمام ارزشهایم را بگذارم و بروم در یک آپارتمان پنجاه متری در هر جای دنیا زندگی کنم ولی زندگی کنم درست مثل یک انسان!  فکر کنم، همانطور که دلم می خواهد، عاشق باشم، متنفر باشم،  بخندم، بگریم، بدون آنکه از خودم دور شوم. خودم باشم همیشه... دلم می خواهد بروم یک جائی که بتوانم اول با خودم صادق باشم ... 

پر از حرفم ، نوشتم و تمامش را پاک کردم.   چه فایده دارد؟  همه ی ما درد مشترکیم. تمام ناگفته های  من را بدون آنکه بنویسم می خوانید.  می فهمید و حس می کنید ... چون همه ی ما درد مشترکیم.


بودن یک نفر، یک انسان، یک دوست، بزرگترین دلگرمیست در عصر یخبندان. وقتی کسی را دارم که مرا سرپا نگه می داردو مقاوم  و بر لبهای من در لحظه های انجماد لبخند می نشاند. همین برای یک دنیای من کافیست ... درست مانند نوری در پس پنجره ای و پرده ای در بیکرانی آسمانی آبی و دریای آرامشی در کنار آن ... کافیست دریچه های روحم را باز کنم ...

گاهی یک نفر برای یک دنیای آدم هم کافیست. 

و تنها چیزی که دلخوشی ست برای ما، این است که با رویاهای ما کسی نمی تواند کاری داشته باشد.   نقابت را بزن، نقاب دروغگوئی، حتی به خودت، نقاب دورویی و تزویر،   نقاب بی تفاوتی، نقاب درک پائین از هر چیزی و راحت زندگی کن بدون آنکه احساس مجرم بودن داشته باشی  ... اما رویاهایت را از دست نده. چون تمام هویتت همان رویاهایت هستند. 



دهانت را می بویند که مبادا گفته باشی  دوستت دارم 

دلت را می بویند 

روزگار غریبی ست نازنین 

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

در این بن بست کج و پیچ سرما 

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند 

به اندیشیدن  خطر مکن 

روزگار غریبی ست نازنین 

آن که بر در می کوبد شباهنگام 

به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 

آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود 

روزگار غریبی ست نازنین 

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند و ترانه  را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس 

روزگار غریبی ست نازنین 

ابلیس پیروزمست سوز عزای ما را

بر سفره نشسته است 

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد 

شاملو 


اینجا را گوش کنید . 

کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت ؟

 


ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

«فاضل نظری»



در ساختمان ما دو خانواده از ساکنینش سگ دارند. همسایه طبقه ی پائینی یک سگ بداخلاق ، بدخلق دارد که دائم با همه درگیر است. یکروز به صاحبش گفتم چرا اینقدر این سگ عصبانی است؟ گفت این سگ اصل و نسب ندارد. توله که بود توی خیابان پیدایش کردیم و آوردیمش و بزرگش کردیم. ظاهر عصبانی اش را نگاه نکن، سگ خیلی با احساس و با عاطفه ای است. دوستش دارم با تمام بد خلقی هایش، ته چشمانش یک مهربانی معصومانه ای وجود دارد. سگ طبقه بالائی با یک هیبت بزرگ و قیافه ای شبیه شیر که نژادش چاوو چاوو است، اسمش هم لئو است، یک سگ مهربان و آرام است.  وقتی می بینمش با جرات تمام نوازشش می کنم ، سرتا پای من را لیس می زند و به دنبالم می دود.  یک موجود مهربان و دوست داشتنی. دلم می خواهد بدانم در این مغز کوچک او چه میگذرد، دلم می خواهد احساسش را درک کنم، بفهمم دنیایش چگونه است. سفارش خرید داشتم و آقائی که قرار بود سفارشم را برایم بیاورد از پائین بهم اطلاع داد نمی توانم اجناستان را بیاورم بالا. پرسیدم چرا؟  گفت سگ همسایه تان اینجاست و من از سگ می ترسم. خنده ام گرفته بود . شال و کلاه کردم رفتم پائین و لئو را بغل کردم گفتم ببین آقا این حیوان چقدر مهربان و بی آزار است. چرا می ترسی؟  گفت: می ترسم دیگه . فکر کردم لابد یک بار یک سگ به او حمله کرده که از تمام سگ ها می ترسد.  در میان حیوانات سگ ها، انگار مهربانترین موجودات هستند، چون عواطفشان را نشان می دهند. چون صادقند. اگر از کسی خوششان نیاید آشکارا بروز می دهند و اگر کسی را دوست داشته باشند هم به شکل های مختلف ابراز می کنند.  همین حیوان باوفا و مهربان و دوست داشتنی که در کوچه و خیابانهای شهر چقدر مورد بی مهری قرار میگیرد. 


در میان انسانها هم همینطور است، وقتی به طور دائم مورد حمله و بی مهری قرار می گیرند اعتمادشان نسبت به یکدیگر از بین می رود، فرار می کنند از هم، می ترسند از هم، به هم دروغ می گویند و یا حداقل دیگر صادق نیستند.   وای به وقتی که دیگر اعتمادی وجود نداشته باشد.  آدمها شروع می کنند از هم دور شدن و فاصله گرفتن و گریختن از  یکدیگر، ما وقتی اعتمادی را از بین می بریم، دنیای یک انسان را خراب می کنیم، به همین سادگی.  کسی که ضربه می خورد از سایه ی خودش هم گریزان می شود.  


 بدترین شکل گریختن، فرار از خود است.  فرار از حقیقت خود.  شعری که از آقای فاضل نظری نوشتم شعر زیبائیست اما به نظر من این که دیگران تو را نشناسند هم خودش یک  جور غم غربت است.  گاهی مجبوری از خودت بگریزی زیرا قادر به ثابت کردن خودت نیستی. خسته می شوی از اینکه خودت را ثابت کنی، کلا" موافق با این که دائم در تلاش باشی که خودت را ، افکارت را ، نگاهت به زندگی،  عشق هایت، ایثارهایت،  صبوری هایت، دردهایت و ارزشهایت و ... را به دیگران ثابت کنی نیستم. اما یه جائی دلت می خواهد تو را انچه که هستی  باور داشته باشند.