بسیار ناچیزم ... کوچکترین نقطه در کل هستی !
از خود گفتن کار آسانی نیست.عزیزانم گاهی خیلی بهتر قضاوت می کنند. همانم که هستم ، نافهمیدنی، مثل هر اتفاق ...! میتوانستم هر چیز دیگری باشم غیر از این! پرنده ای مهاجر که دلبستگی هایش با تغییرات فصول بی رنگ شود، و باهر وزش باد سردی به راحتی کنده شودو عزم سفر کند، بدون هیچ تعلق خاطری. می توانستم درختی باشم استوار در مقابل هر طوفانی، ولی ساکن و همیشه ریشه هایش چنگ زده در زمین. اما نه پرنده ای مهاجر شدم که با هر سرمائی عزم سفر کند و نه درختی که ریشه در خاک نهاده و سکون را بر پرواز ترجیح می دهد ... همیشه با تعلق خاطری زیاد به هر چیزی که برایش گرانقدر است و در عین حال همیشه بی قرار و روحی ناآرام و در آرزوی رهائی و پرواز. شاید در یک جمله: در اندرون من خسته دل ندانم کیست ! ............
«پروردگارا ! نه درخت گیلاس ، نه شرابٍ به
از سر اشتباهی آتش را به نطفه های فرشته ای آمیختی و مرا آفریدی.
اما تو به من نفس بخشیدی عشق من!
دهانم را تو گشودی و بال مرا که نازک و پرپری بود
تو به پولادی از حریر مبدل کردی
سپاسگزارم خدای من ... خنده را برای دهان «او»
و «او» را به خاطر من و مرا به نیت گم شدن آفریدی ... »
شمس لنگرودی
به همین سادگی ...
و من ، همین من ساده ... باور کن ، برای یکبار برخاستن ، هزار بار فرو افتاده ام ... وقتی سالروز تولد، دوباره سر می رسد خوشحالم که یک سال هم گذشت ... برای انسان بودن مگر چند بار باید فرو ریخت ؟ و تنها روح های زیبای انسانهای خوب اطرافم تکیه گاهم می شود برای برخاستن های مکرر. با تمام مصائبش، زندگی گاهی خیلی زیباست! وقتی که قلبم سرشار از دوست داشتن است آیا می توانم بگویم زندگی چیز به درد نخوریست؟! ... و من همیشه سعی میکنم قلبم را خالی نگه ندارم! ... و خدا هم همیشه در بدترین لحظات یکی از مهربانترین فرشته های روی زمینش را می فرستد سراغم ... فکر میکنم کافیست برای از خود گفتن!
حال بگذار از تو بگویم دوست عزیزم ... قشنگترینم، که چقدر قشنگی وقتی مهربانی ... و همیشه تو قشنگی! گاهی فکر میکنم حتی دلم نمی خواهد با تمام زندگی، مهربانی هایت را عوض کنم! می خواهم آرزوهائی که امروز برایت دارم را بنویسم ، تمامش مال توست: آرزوهای تمام نشدنی و آرزوهای بیشمار... برایت آرزو میکنم عاشق باشی، عاشق آن کس و یا آن چیزی که تو را به اوج برساند. آرزو می کنم فراموش کنی هر چه را که باید. برایت شوریدگی های شیرین و در کنارش آرامش آرزو می کنم . برایت آرزو می کنم هر صبح با زیباترین نغمه های هستی بیدار شوی و با شوق زندگی از جا بپا خیری و در دل به پروردگارت بگوئی خداوندا تو را سپاس که روزی دیگر و آفتابی دیگر درکنار کسانی که دوستشان می دارم را ازمن دریغ نکردی . برایت آرزو می کنم در مقابل تمام رنجها و سختی ها محکم و پر قدرت بایستی و خشونت دنیا ، کوچکی دلها و نگاه ناپاک نابخردان روحت را نخراشد. و برای خودم نیز آرزو می کنم همیشه باشی و من با بودنت مشق دوست داشتن و عاشقی کنم.
و من هیچ چیزی ندارم که در خور این دوستی های ناب باشد به جز یک قلب! که آن هم مال تو!
پ ن : اگه بخوام تک تک اسم دوستای عزیز وبلاگیم رو بنویسم نگران هستم که مبادا کسی را از قلم انداخته باشم. تقدیم به همه شما ... همه شمائی که همیشه به من سر می زنید حتی اگر گاهی خاموش می آئید و خاموش می روید ... تمام شمائی که با حرفهای قشنگتان دلگرمم می کنید به ماندن و به نوشتن ... تمام شمائی که حتی اگر حرفهایم را قبول نداشته باشید با بزرگواری خودتان سکوت می کنید... تمام شمائی که چند روز است به طور مکرر برای این روز نه چندان مهم مورد لطفتان قرار گرفته ...تمام شمائی که خیلی دوستتان دارم و خوشحالم که دارمتان.
پ ن : اینجا را کلیک کنید.در برابر این همه ستاره عریان
این همه باران بی سوال
یا چند آسمان بلند و
چند ترانه از خواب کودکی
تو حاضری باز آوازی از همان پسین پُر بوسه بخوانی ؟
در مسابقه ی سنگ پرانی روی یک برکه ، سنگی پرتاب کردم و مستقیم خورد بر سر یک ماهی و در بهت و ناباوریم ماهی کوچک صاف و مستقیم آمد روی آب! انگار که سالها مرده بود! ... با اشک و بغض می گفتم : خدایا مرا ببخش ... و هنوز که هنوز است فکر ماهیان دیگری که در آن برکه بودند رهایم نمی کند. ماهی هائی که می دانم احساس دارند حتی اگر مطمئن باشم حافظه شان سه ثانیه بیشتر نیست! فکر آن ماهی کوچک و ماهی های دیگر آن برکه رهایم نکرده و گمان نمی کنم دیگر در هیچ مسابقه ی سنگ پرانی روی هیچ رودخانه و هیچ برکه و هیچ دریائی شرکت کنم!
می خواهم تمام خشونتهای اطرافم را امروز نبینم ... می خواهم امروز با تو رها شوم در جائی دور از زمین! بیا لحظه ای رها شویم از این زمین و از این زمان! بیا فراموش کنیم مرگ های مکرر انسانیت را، خشونت را ، پلیدی را ! گاهی این فکرها آدم را می خواهد دیوانه کند!
بیا ... اشکال ندارد لحظه ای به گرسنگی بچه ی همسایه ی ده کوچه آن طرف تری که پدرش در میان سلولهای سمج سرطان دارد بال بال می زند فکر نکنیم. بیا فکر نکنیم که مرگ حسادت می کند به گرمی دستهای ما! و فکر نکنیم به آن تنهائی در آینه، که تا ابدیت ادامه دارد. فکر نکنیم به اینکه چشمانمان مدام به دنبال چیزی می گردد که گمانم با این چشم زمینی قادر به دیدنش نیست! گمشده ی ما چیزیست در ملکوت که اینجا هر چه بگردی بیشتر نخواهیش یافت! اینجا زمین است سخت است، گاهی هم تلخ است ... یک لحظه ... نه چند لحظه! به زمین فکر نکنیم! به آینه نگاه نکنیم تا که به ابدیت تنهائیش هیچوقت نرسیم! و من همین لحظه که داریم به زمین فکر نمی کنیم ، ناگهان به تو فکر می کنم که بودنت برایم یعنی آسمانی ترین آسمان خیال است . تو ... آسمانی من ... عطر بودنت تمام دلتنگی هایم را به باد می سپارد. دیگر حتی آینه هم معنای دیگری دارد ...
و چقدر حال این ساعت آسمان خوب است!
می بافم ... رشته های زندگیم را ، هر روز و هر لحظه! گاهی میان یک کلاف سر در گم گیج می زنم! گاهی با رشته هایم یک شال زیبا مملو از رنگهای شاد می بافم که در سرمای جانفرسای زندگی گرمابخشم باشد. و انعکاس رنگهای زیبایش در صورتم گونه هایم را گلگون نماید و چشمانم سرشار از درخشش امید و عشق گردد.
دستانم خسته است از بافتن، اما انگیزه ی یک نتیجه ی زیبا مرا از بافتنهایم باز نمی دارد. وقتی می گویند : «انشاالله صد سال عمر کنی» دلگیرم می کند. از اینکه در این سالهای در پیش رو چه خواهم کرد و در مقابل سختی ها و تلخی ها تا کجا دوام خواهم آورد، نگرانم می کند. در مقابل خودخواهی ها در مقابل نادانی ها در مقابل بی مهری ها، در مقابل خشونت های پیرامونم چقدر بتوانم صبور باشم ... نگرانم می کند. گناه کردنهای ناخواسته نگرانم می کند و دلم می خواهد وقتی روحم به آسمان پرکشید یک بافته ی زیبا و ماندگار برای اطرافیانم به جا بگذارم ... بدون هیچ اشتباهی در هیچ رج از بافته هایم.
در گیر شدن در مسائل مادی و دنیوی خسته ام می کند و می دانم اجتناب ناپذیر است . این هم جزئی از زندگی من است. نمی شود درگیر آنها نشد . و در این لحظات است که از خودم دور می شوم ، خودم را گم می کنم میان یک کلاف در هم پیچیده که می بایستی به هر شکل سر کلافم را پیدا کنم. گاهی موجی به سمت تو می آید و تو را با خود می برد حتی اگر دلت نخواسته باشداگر چه می دانی طبیعت وجودت دور است از تمام مادیات زندگی ... این هم از آن آزمونهای سخت زندگیست. که تو در این موج چگونه بتوانی روحت را به سلامت به ساحلی امن برسانی ! اما می دانی خداوند آن بالا نشسته و نظاره گر تمام لحظات توست. میدانی همانطور که تو را در گردابی وحشتناک قرار می دهد، دستانت را رها نکرده است و این خودش بزرگترین قوت قلب است برای ادامه ... خداوند می خواهد از تو یک فولاد آبدیده بسازد تا روحت متعالی تر گردد و هر بار یک گام به او نزدیکتر شوی.
زندگی واقعی، زندگی پس از مرگم است، زمانی که از این دنیای خاکی رخت سفر بستم! آنجاست که باید در مقابل خداوند سربلند بایستم و آرزویم این است که دست الهی بر سرم کشیده شود و صدائی آسمانی به من بگوید: «آفرین»! از این امتحان سخت و طولانی به سلامت گذشتی...
می دانم که باید همیشه ببخشم ... باید گاهی فراموش کنم و گاهی فراموش نکنم. می دانم باید تمام آفریده های پروردگارم را عاشق باشم . می دانم که باید در کنار کسی باشم که نیاز به شانه ای دارد برای تکیه گاه . می دانم که دستانم باید گرما بخش دستان سردی باشد که نیازمند گرماست. می دانم عقایدم برای خودم محترم است ، هرگز برای کسی تعیین تکلیف نکنم و می دانم گاهی اوئی که مخالف اعتقاد من را دارد شاید درست می گوید! می دانم که از کنار پسرک فال فروش بی تفاوت نگذرم، در مقابل مادری که غم بیماری فرزندش را دارد چشمانم را نبندم ... می دانم که رسالت زیستنم یعنی رعایت کردن انسانیت ... می دانم که چشمان زیادی به دستان خسته و لرزانم خیره مانده است تا نتیجه ی کارم را ببیند و از همه بالاتر چشمان مهربان پرودگارم است.
پروردگاری که هر بار اشتباهات مرا می بخشد و من گاهی چه زود در مقابل خستگی هایم در امواج خروشان زندگی از او گله مند می شوم.
پروردگار من! آنقدر به من قدرت بده که حتی اگر در گردابی از امواج خروشان زندگی قرار گرفتم، آنقدر نفس داشته باشم که باز هم دوست داشته باشم ... باز هم عاشق باشم ... و باز هم ببخشم ...!
بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد
غنچه ی سرخ فرو بسته ی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگار که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
کاشکی آینه ای بود درون بین که در او
خویش را می دیدم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی ست که دور از ما باد
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای، هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
ژاله اصفهانی
« خدایا چه بی حساب و بی صدا می بخشی و ما ... چه حسابگرانه تسبیح می گوئیم»
در جستجوی قطعه ای ازآسمان پهناور هستم که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد.
تصور می کنم اگر بشه خدا رو رنگی براش تعیین کرد، سرشار از رنگهای شاد و زیباست، پر از نور ... اونقدر که چشمان زمینی من قادر به نگریستن به این همه نور و زیبائی نیست. وقتی خالق متعال من، خالق تمام رنگهای قشنگ روی زمین است برای من پوشیدن لباسهای رنگی ممنوع است . گیرم که به خاطر نوع پوششم همیشه مجرم باشم ، گیرم که به خاطر انسان بودنم اصلا مجرم باشم اما آیا بالهای پروازم را می توانند از من بگیرند؟
می شود پرواز کرد حتی در قفس و به اوج رسید . می شود به خدا رسید. می شود در کنار خدا دور بود از تمام اندیشه های پست ... می شود! بیا بنشین کنارم تا برایت از آسمان بگویم از زیباترین عشقها، از مهربانی خدا، از تمام رنگهای قشنگ هستی . بیا تا انسانیت را در کنار خدا لمس کنیم ... بیا تا کمی از زمین دور شویم ... که من هم خسته ام از این زمین و زمینی هایش .
«جان شیفته» و «ژان کریستف» بدون شک بهترین رمانهائی بوده اند که تا به امروز خوانده ام. گذشته از جریان داستانها ، همیشه روح نویسنده مرا به دنبال خود می کشاند و در آن لحظات آرزو می کردم ای کاش کنارم بود و سوالهای بی پاسخم را جواب می داد. کتاب «جان شیفته» ای داشتم که هر پاراگرافی که دلم را می لرزاند های لایت می کردم . متاسفانه کتاب امانت گرفته شد و دیگر بازنگشت! البته نوش جانش هر کسی که کتاب را از من گرفت حتما نیازمند داشتنش بوده است . دوباره خریدمش اما انتخابهایم را دیگر گم کرده بودم. گاهی چیزی اگر در بین این کتاب قطور باز به چشمم می خورد جایی می نوشتمش .
یقین دارم ، زخمهای بزرگ، بی مهری آدمهای اطرافمان نیست . زیرا آدمهای بی مهر بزرگ نیستند که بی مهری هایشان بزرگترین زخمها شود. زخمهای بزرگ خیلی بزرگتر از این حرفهاست. و وقتی تجربه کردی به زخمها و دردهای کوچک خواهی خندید . بی مهری آدمها هم چند روزی پریشانت می کند، غمگینت می کند ولی عاقبت فراموش می کنی و در نهایت می بخشی! و تنها چیزی که در میان زخمهای ریز و درشت تو را سرپا نگه می دارد عشق است. عشق به همه ی خوبها به همه ی خوبی ها ... عشق در یک گیاهی که با محبت بی دریغ تو به زندگی برگشته و در حال جوانه زدنهای پی در پی است. در نگاه مهربان سگی که در جنگل به او می رسی و تکه نانی به او می دهی و وقتی سیر شد می نشیند تو را بر و بر نگاه می کند. عشق در حس رضایتت از اینکه پیرمردی ناتوان را تا چند خیابان آن طرف رساندی حتی اگر مسیرت به کلی عوض شد . عشق در دلتنگی های من است برای کسی که دوستش دارم ... عشق در نگاه من است به کسی که دوستش دارم و در ضربانهای قلبم زمانیکه سرشار از احساس دوست داشتنم. عشق یعنی مزه شیرین یک لیوان آب میوه در کنار یک دوست که نگاهش را دوست داری که روحش را دوست داری ... و بودن آن لحظات با طعم پرتقالیش را ... عشق یعنی بودن یک «تو» در تمام لحظات دلتنگی و تنهائی ... عشق یعنی هر چیز قشنگ ...
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ای اشکال
و عشق تنها عشق تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنهاعشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن ...
گاهی «باید» به جای پرداختن به زخمها و کالبد شکافی آنها ... رفت و یک پرنده شد! در کنار تمام چیزها و تمام کسانی که قادر خواهی بود دوستشان بداری . تمام آن چیزهائی که برایت می شود «تو»! و دراز بکشی روی چمنها ، چشمهایت را ببندی و یک پرنده شوی ...
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و خستگی نبود
در تمام طول راه یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین ...
زاد روز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هر چه بود ، بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چار سوی زندگی
روبروی من ولی
در تمام طول راه
روبروی من تو بوده ای ...
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار محمد رضاعبدالملکیان
خدا شونه هامونو... فقط واسه اینکه ... کوله بار غمها و یا خستگی هامونو روش بذاریم نیافرید... آفرید تا بعضی وقتا بندازیمشون بالا ... و بگیم بی خیال !!! این روزها، من خودم بیشتر از هر کسی نیازمندم که شونه هام رو بندازم بالا! و به خیلی چیزها بگم : « به درک»!
گاهی وقتها این آدمها نیستند که باید رهاشون کرد . این خودـ من هستم که باید رها بشم از خودم ................ یه روزهائی دیگه حتی برگهای سبز و زیبا و زنده ی گیاهان هم کار ساز نیست! باد و باران هم کارساز نیست! آواز قشنگ پرنده ها هم کارساز نیست! به دنبال کارسازی در درون خودم میگردم ...
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود
گو نفسی که روح را می کنم از پی اش روان
ای که طبیب خسته ای ، روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان
گر چه تب ، استخوان من کرد ز مهر ، گرم و رفت
هم چو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده است و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده وُ ، ببین
نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان؟
آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب ، هر زمان ؟
حافظ! از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه ی شربتم بخوان
باز کردم دیوان رو این غزل اومد! دلم نیامد ننویسمش!
نگاه کن! چیزی عوض نشده فقط من قد کشیدم ، و چند تا خط کوچولو کنار چشمهام به چشم می خوره که اینها هم فقط به اندازه ی «یک خط» از رنجهائی که کشیدم حرف می زنه!
نگاه کن! من هنوز همون دختر کوچولوی توام که وقتی از مدرسه می اومد خونه خستگی هاش رو می ذاشت روی زانوی تو و به خواب می رفت و تو مثل همیشه باید خستگی هاش رو به دوش می کشیدی ...
من هنوز اون دخترک کوچولوی توام که وقتی به خواب می رفت موهاش رو نوازش می کردی و آرام بوسه بر گونه اش می ذاشتی و اون در عالم خواب کودکانه ی خود، قشنگترین رویاها رو می دید.
نخواه که وقتی نیستی بهانه ات را نگیرم، چیزی عوض نشده! نگاه نکن به قد و قواره ی من ، دل من همون دل کوچولوی اون روزاست ...
وقتی که نیستی دیوارهای خونه خیلی بلندتر می شن، می رن بالای بالای بالا ... تا سقف آسمون و من هیچوقت نفهمیدم، از وقتی تو رفتی چرا دیوارهای خونمون اینقدر بلند شدند!
می دونی! آرزوهای من گاهی خیلی کوچولوان! بذار برات بگم یکیشو ... آرزومه یه بار بگم : مامان و تو بگی : جانم ! به نظر تو این خیلی زیاده ؟
از وقتی تو رفتی عادت کردم هی مسیر رفتنت رو مرور کنم! این هم یه درده دیگه . دردی که از وقتی تو رفتی افتاد به دل من! که چی؟! مرورش تو رو برمیگردونه؟!
اولش از رفتنت دائما دلم برای خودم می سوخت! اما دیگه این روزها فقط فکر می کنم اگه یه لحظه می دونستی که داری میری برای همیشه ، آخرین نگاهت به من چقدر درد توش بوده! و من اون درد رو نفهمیدم ... من خیلی چیزها رو نفهمیدم! تو ببخش ...
نبودنت هر روز روی دلم سنگین و سنگین تر می شد اما بدتر از اون چشمان خیس بابا بود که ناشیانه می خواست از من پنهانش کنه و وقتی دیگه خیلی دردش می گرفت، می گفت : دوستش داشتم ... خیلی مهربون بود! حیف که بی وفا شد و زود تنهام گذاشت...
غصه ی تنهائی های بابا ته نداره! می دونی؟ می رفتم توی حمام و مشت می کوبیدم به دیوار و میگفتم: باباجونم رو چیکارش کنم؟!
مامانی! اینا خیلی درده ها! اما ای کاش تو هیچکدومش رو نفهمی !
تو که رفتی آب از آب تکون نخورد ،خورشید مثل هر روز طلوع کرد بعدش هم مثل هر روز غروب کرد! بهار که شد شکوفه ها در اومدند ، حتی ما لباس عید هم خریدیم! تابستونا میوه های نوبرانه بود و هندوانه ی خنک و مزه ی شیرین شربت سکنجبین خیار توی دهن ها. و من هیچوقت نفهمیدم که وقتی یه چیز به این بزرگی دیگه نیست چطور باز هم همه چیز سر جاشه!
مامانی! من خیلی چیزا رو تا امروز نفهمیدم ... خیلی چیزا که دردش زیاد بود ...
وقتی که خسته ام ... وقتی که غمگینم ... وقتی دلم رو می شکنند، فقط دلم زانوهای تو رو می خواد که سر بزارم روش و آروم آروم واست اشک بریزم و تو با اون دستهای مهربونت موهام رو نوازش کنی و بهم بگی : عزیزم من هستم ... غصه ی چی رو می خوری؟
یادت باشه ! حتی اگه تمام صورتم پر بشه از خط هائی که حرف زیاد دارن برای گفتن ... حتی اگه هشتاد سالم هم بشه یه روزی ... هنوز همون دختر کوچولوی توام، که دلش به اندازه ی تموم دنیا برات تنگه و بی تابانه تو رو می خواد!
لابد خواب بودم که رفتی
چقدر نبودنت
پریشان می کند
اینجور خاطرات مرا.
پرده را کنار بزنم
در قاب پنجره کم کم پیدا می شوی
آمدنت مثل طلوع خورشید تماشائیست .
تو فقط از پشت پنجره
سرک بکش تا ببینی چطور بی تاب می شوم
تمام راه می پروازم
پله ها را سه تا یکی پر می وازم
خدا کند خیالم زودتر از من تو را نبیند
در خاطراتم دستکاری می کنم
هر به ایامی هر جا دلم تنگ شد
تو را می سازم
چشمهام را که می بندم باز اینجائی
همین روبروی من ... به ساکتی خدا نشسته ای
چشم هام را که باز می کنم
اطاقم از نو متولد می شود بی تو .
حتما این اتاق مرا خواب می بیند ... بی تو
پ ن : اول از همه تقدیم به ویس عزیزم که در سوگ مادرش (که خیلی دوستش داشتم) دل بزرگش غصه داره ... و بعد به مامانی خودم و همه ی مامانی هائی که دیگه نیستند!
پ ن : ویس عزیز از من خواست از تمام دوستان برای پیغامهای پر لطفشان تشکر کنم و عذرخواهی برای اینکه درحال حاضر مقدور به پاسخگوئی نمی باشد.
کسالت مانند ریسمانی به گردن من می آویزد و به خشونت بار ترین شکل مرا بر روی زمین به دنبال خود می کشاند ...
به آرامی این ریسمان را از دور گردن خود باز می کنم و به تمام دوستی های ناب لبخند می زنم . به دوست که گاه و بیگاه با یادی مرا از فرو رفتن باز می دارد. و ایمان می آورم به سپیدی لحظه ها . قدر دوست داشتنها را می دانم ... من به عشق ایمان دارم. می دانم وقتی در دریای دلتنگی ها و دلخوری ها غوطه ور گردیده ام تنها نجات دهنده عشق است.
می ایستم کنار دریا
و طلوع تو را انتظار می کشم
با موج بلند می خیزم
بیائی ابر می شوم در آغوش تو
نیائی ... می ریزم!
تمام گرمای هستی ، بیا تا سخاوتمندانه ببارم بر تو !
هیچ چیز تکرار نمی شود
و تکرار نخواهد شد
به همین دلیل ناشی به دنیا می آئیم و خام می میریم
حتی اگر کودن ترین شاگرد مکتب زندگی بودیم هم
هیچ زمستانی تابستانی را تکرار نمی کردیم
دو شب به هم شبیه نیستند
دو بوسه یکی نیستند
نگاه قبلی به نگاه بعدی شبیه نیست
دیروز وقتی کسی در حضور من نام تو را آورد
طوری شدم که انگار
یک گل رز از پنجره اطاقم افتاده باشد
امروز که با همیم از دیوار می پرسم:
رز ؟ رز چه شکلی دارد؟
رز گل است یا قلوه سنگ؟
ای ساعت بد هنگام
چرا با هراس بی دلیل می آئی ؟
هستی! پس می گذری
زیبائی در همین است
هر دو در آغوش هم خندانیم ... می کوشیم آشتی کنیم
اگر چه با هم متفاوتیم
مثل دو قطره ی شبنم .
ویسلاوا شیمبورسکا
... و هر لحظه منتظر یک غیر منتظره می مانم. روزها سرشار از غیرمنتظره هاست هر لحظه شاید یک تازه ی خوب به همراه خواهد داشت.
گاهی این زندگی مرا گیج می کند . نمی دانم در کجای زندگیم هستم. در راس آن یا در وسط آن. زندگی یک نمایش است و من انگار در گوشه کنار زندگیم یک نقش کوچکی بازی می کنم و این دیگران هستند که نقش های اصلی را به عهده گرفته اند. همه بازیگران نمایش هستیم و این دیگران هستند که مرا با خود به بازی می گیرند بدون آنکه اراده ای داشته باشم در آن. آدمهایش می آیند و من وابسته می شوم می روند و من در خود فرو می روم و این ادامه دارد ... نه انتخاب آدمها به طور کامل به اختیار من است نه مدت ماندنشان و نه رفتن و نرفتنشان. فقط می دانم که باید آماده باشم برای هر آمدنی و پس از آن هر لحظه برای رفتنی. می دانم که از هیچ رفتنی از خداوند نباید سوال کنم : «چرا؟». فقط می توانم اشکهائی بریزم برای این در خود فرو رفتنهای مکرر ... اگر چه هیچ پاداشی بابت این اشکها به من داده نخواهد شد فقط شاید کمی آرامم کند.
صحنه ی نمایش تشکیل شده از یک مسیر پلکانی پر پیچ و خم دستانم را به حفاظ می گیریم تا زمین نخورم. اگر این اتفاق رخ دهد مجبورم باز پله های بیشتری را برای رسیدن به بالا طی کنم و تماشاچیانم نشسته اند و تمام خطوط صورت مرا زیر نظر گرفته اند ... وقتی می خندم وقتی می گریم وقتی شادمانه هر دوپله را یکی به بالا می روم و زمانیکه چهره در هم خسته و ناامید با نفسی خسته خود را از پلکان کشان کشان به بالا می رسانم.
آنان مرا هر لحظه قضاوت می کنند. قضاوت آنان همیشه برایم مهم نخواهد بود. زیرا گاهی شاید آگاهانه باشد اما بسیاری از مواقع از روی ناآگاهیست و قضاوت خالی از هر آگاهی ذره ای برایم ارزش نخواهد داشت . همیشه یک بازیگر خوب می تواند در مورد یک بازی ، خوب قضاوت کند! همان تماشاچی خوب برای من مهم است. تماشاچی که خودش بازیگر خوبیست.
ارائه یک بازی خوب ... تا در پایان نمایش با چشمانی اشکبار از شادی به تماشاچیانی که برایم دست می زنند بگویم : متشکرم ... حتی اگر دیگر آنان قادر نباشند مرا ببینند.
این شعر نیست، آتش خاموش معبدیست
این شعر نیست ، زندگی گنگ رنگ هاست
گر شعر بود ، درد مرا فاش نمی نمود
گر شعر بود ، تیغ به زخمم نمی کشید ...
پ ن : پدر همون کسی هست که لرزش دستش دیگه چیزی از چای تو استکان باقی نگذاشته ولی بهت می گه به من تکیه کن و تو انگار به کوه تکیه کردی .
روز پدر به همه ی پدرهای خوب مبارک و اون پدرهای خوبی هم که نیستند روحشون شاد.
می دونی! امروز صبح که از خواب بیدار شدم بر خلاف بعضی روزها که فکر می کردم خوب امروز هم مثل دیروز مثل پریروز مثل صد روز و دویست روز پیشه، به خودم گفتم نه امروز مثل بعضی روزهای دیگه ست ... آره! امروز حتما یک روز قشنگیه ...
بعدش در طی روز به این نتیجه رسیدم که خیلی مهم نیست که شبکه ی داخلی محل کارت از صبح قطع شده و تمام کارهات مونده ... مهم نیست که رئیست نمی تونه درک کنه اشکال از تو نیست اشکال از سرور ساختمانه و تا درست نشه کارها انجام نمی شه ... خیلی مهم نیست که یک مترجم از مریخ نداری تا حرفهات رو براش ترجمه کنه شاید یه کم یه چیزی بفهمه! خیلی مهم نیست صدا و منظره ی هلی کوپترها از صبح توی آسمون پنجره ی دوست داشتنیت دارن آزارت می دن... خیلی مهم نیست که یاهو میلت باز نمیشه، جی میلت با هزار مکافات باز می شه، سرعت اینترنتت در حد کالسکه ی ناصرالدین شاهه، خیلی مهم نیست که متوجه شدی خودکاری که از کسی روزی هدیه گرفته بودی و به جونت بسته بود دیروز یک نفر ازت گرفت و دیگه بهت نداد، خیلی مهم نیست یک آدم بیمار توی محل کارت به طور عمد وقتی می خواد رد بشه از کنار میزت یه لگد به میزت می زنه تا بلکه صدات در بیاد یه جوری. خیلی مهم نیست که از پنجره که بیرون رو نگاه می کنی غبار هوای شهرت رو تیره و تار کرده و تو و همه ی آدمهای دیگه دارین این هوای آلوده رو تنفس می کنین. خیلی مهم نیست که وقتی می ری ماشینت رو سوار شی ببینی یک ماشین رهگذر زده درش رو داغون کرده و بی هیچ یادداشتی رفته.
اما مهمه که قدر مهربونی های آدمهای زندگی حقیقی و زندگی وبلاگیت رو بدونی. مهمه که همسایه کناریت با شوهرش دائما اختلاف دارن و تو دائما از پشت یک دیوار نازک صدای گریه اش رو می شنوی و نمی دونی باید چیکار کنی و فکر می کنی باید برای اون زن یه کاری بکنی! مهمه که دوستت خیلی گرفتاره! مهمه که وقتی کسی برات درد دل می کنه بی تفاوت از کنار حرفاش نگذری. مهمه که دخترهائی که توی کمپ ترک اعتیاد نگهداری میشن پتو و زیرانداز ندارن، حتی وسایل ساده ی یک زندگی معمولی رو هم ندارن. مهمه که بچه های سرطانی هزینه هاشون سر به فلک می کشه و یک بچه شاید نیازمند یک کمک کوچیکه تا کمتر درد بکشه.
مهمه که صبح یک ای میل پر از لطف از دوستی دریافت می کنی که عنوانش اینه : «گفته بودی رز زرد دوست داری دیگه ؟ نه ؟» و بعد یک گل رز زرد زیرش می بینی. مهمه که دوست محترمی بهت زنگ می زنه می گه بین سمینار چند دقیقه استراحت داشتم فکر کردم به تو زنگ بزنم. مهمه که ..............
مهمه که توی روزهای کسالت و خستگی و بی انگیزه گی کسی باشه که بهش بگی «تو»!
تو نباشی
آنقدر گریه میکنم
که خدا دنبالت بگردد و دعوات کند
بعد خودم براش زبان در میآورم.
مرسی که هستی
و هستی را رنگ میآمیزی
هیچ چیز از تو نمیخواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه.
راه نرو
میترسم پلک بزنم
دیگر نباشی
پ ن : جمعه شب برای دیدن تئاتر «شن» به تئاتر شهر رفتم . تئاتر خوبی بود و از شما چه پنهان در تاریکی سالن دلی از عزا درآوردم و شاید اگر چراغها روشن می شد خیلی ها تعجب می کردند که این خانوم برای چی چشمهاش اشک آلوده! و اگر از خودم سوال می کردند می گفتم برای اینکه تمام دیالوگهاش رو با تمام وجودم حس کردم ...
اما از سالن سایه براتون بگم که خودش داستان تلخ و دردناکیه. در طول نمایش باید مراقب بودی در جای خود جابه جا نشی چونکه صدای قژ و قژ صندلی های دربه داغون سالن از صدای زنگ هر موبایلی در وسط نمایش تو ذوق زن تر بود. شماره ردیف با کاغذهائی در هر ردیف روی دیوار زده شده بود و احتمالا از یک سوراخی و یا درزی باران ... باران که نمی تونسته باشه چونکه سالن سایه زیرزمینه.احتمالا نشتی از آشپزخانه ی کافه ی طبقه ی بالا و یا خدای نکرده از دستشوئی به داخل سالن بوده چون کاغذهای نشان دهنده ی ردیفها در اثر خیس شدن مچاله شده بود . از وضعیت سالن سایه برایتان ننویسم خیلی بهتره!
و فکر می کنم مهمه که تهران به این بزرگی چهار تا سالن درست و حسابی برای تئاتر نداره . و در واقع سالنها یک مخروبه ست که کمی بزک شده .
پ ن : لطفا اینجا رو ببینید . اونوقت اگه مهم بود بهش فکر کنید.