فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

از من تا تو راهی نیست ... کلمات همیشه فاصله ها را کمرنگ می کنند


من از راهی دور
برای خواندنِ خواب های تو آمده ام
من از راهی دور
برای گفتن از گریه های خویش. 

راهی نیست،
در دست افشانیِ حروف
باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،
من به شنیدنِ اسمِ تو عادت دارم 

سید علی صالحی 


پ ن : انگیزه ی نوشتن این پست فقط دلتنگی ام بود برای شما دوستان خوبم!   این شعر آقای صالحی هم تقدیم به شما!   اما حالا اگر تمام این شعر را به شما تقدیم کنم دلم می خواهد در مورد خط آخرش یک چیزی بگویم : 


عادت هم همیشه چیز بدی نیست ... مثلا" عادت کردن به یک اسم  عادت قشنگیست!  حالا چه عادت کنی که بشنوی چه عادت کنی صدا کنی! ولی من دومی را ترجیح می دهم.




بعد نوشت : اگر حوصله  و وقت خواندن مطلب زیر را داشته باشید حتما لذت خواهید برد.   


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


من فقط می بخشم ... اما فراموش نمی کنم!



زندگی گریزی دائمی ست که حتی به تو فرصت نمی دهد تا بفهمی از چه می گریزی!

فرانتس کافکا



به گفته ی نیچه دائما می رقصم که زمین نخورم! و تجسم زندگی من همواره با یادآوری این جمله ی نیچه همراه است . تا اینکه دوستی زنگ می زند و می پرسد: چطوری ؟  و من ناگهان و بدون اینکه حتی تصورش را کرده باشم مانند بمب منفجر می شوم و  اشکهایم بی وقفه جاری می شود. نمی دانم چرا یکباره و بدون انتظار اینجوری می شود!  شاید زیاد قوی بوده ام.  و بعد که خوب مویه هایم را می ریزم بر سر دوست بخت برگشته ام یک نفس عمیق می کشم و می گویم بیا دوتائی فراموش کنیم اصلا!   کمی خسته ام ... همین!  بهت زدگیش را پشت خط تلفن احساس می کنم. نمی داند اصلا چه شد!  و حالا چرا باید فراموش کند؟!  شاید هم در حد انتظار قوی نبوده ام... 


زندگی گریزی دائمیست ، گریز از خود ، گریز از کسانی که تو را دائما می رنجانند ، گریز از واقعیتها،  گریز از پذیرش خستگی ها و حتی گاهی گریز از خاطرات شیرین که مرورش غمگینت می کند. با تمام اینها یک چیزهائی این وسط خیلی زیباست و آن امید به فرداست! بخشیدن آدمهاست و دوست داشتنهاست ... 

من فکر می کنم برای زنده ماندن نباید این سه اصل را از دست داد!   

درست است که کلمه به سکوت و کارد به استخوانم رسیده است، 

اما هرگز هیچ دقیقه ی دوری، به دریا دشنام نداده ام. 

من فقط می بخشم ... اما فراموش نمی کنم .  

 


 

کنایه نوشت : متاسفانه این روزها در جهنمی زندگی می کنیم که خوشبختانه روزی در بهشت یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد ...  HaaH


دریا دریا مهربانیت را می خواهم ... برای درختان ، تا بهار بیاید!

 

 

دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت رو می پویند

مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی ست نازنین

روزگار غریبی ست ...

شاملو


اما من به تو می گویم به هر کسی که دوستش می داری بگو دوستت می دارم بگذار اگر دهانت را بوئیدند، بوی خوش دوستی مستشان کند.  و اگر دلت را پوئیدند، از گرمای عشق، انجماد وجودشان شاید کمی ذوب گردد.  

به هر که دوستش می داری بگو ... بگو بگذار آنانی که دوست داشتن برایشان عجیب است، و یا برزبان آوردن این جمله برایشان سنگین است کمی لطافتش را لمس کنند. بگذار دیگران هم یاد بگیرند که باید به تو بگویند: دوستت دارم 




«دریا دریا مهربانی ت را می خواهم، نه برای دست‌هام، نه برای موهام
نه برای تنم، برای درخت‌ها، 
تا بهار بیاید.

و تو فکر می‌کنی، زندگی چند بار اتفاق می‌افتد؟
و تو فکر می‌کنی، یک سیب چند بار می‌افتد، تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد، چه شیرین می‌بود، اگر می‌توانستیم، به آسمان سقوط کنیم؟ چند بار؟ 

راستی! دریای دست‌هات ، آبی زمینی است؟
می‌دانی!  سیاه هم که باشد، روشنی زندگی من است.
و تو فکر می‌کنی، من چند بار، به دامن تو می‌افتم؟

من فکر می‌کنم، جاذبه‌ی تو از خاک نبوده، از آسمان بوده
از سیب نبوده، از دست‌‌هات بوده، از خنده‌هات، موهات، و نگاه برهنه‌ات
که بر تنم می‌ریخت...»
عباس معروفی

رنجهای بزرگ انسانی ، روح را پالایش می دهد.

 

 

به صلیب هم کشیده شدی مسیح باش نه مترسک جالیز  

 

بعضی رنجها در زندگی جزو افتخارات ما می شوند و هر بار یاد سوختن ها می افتیم حتی شاید در نهانگاه دل خود احساس رضایت کنیم. و در آن لحظات به بیهوده  گی زندگی بی ایمان می گردیم. یادآوریش برای من بغض و اشک به همراه دارد اما بدون لبخند هم نیست!   متعجب می شوم که چقدر قوی بوده ام!

رنجهای بزرگم همیشه جزو گنجینه های بزرگ زندگیم خواهند بود و گاهی حتی باور کردنی نیست اینکه چطور توانستم در گذر از  آنها جان سالم به در برم.  

اما رنجهائی هم هستند که حتی ارزش یک لحظه فکر کردن را ندارند. باید رها شویم از آنها ، ما را با خود به قعر سیاهی و کدورت می کشانند بدون آنکه بار معنوی داشته باشند.  

به یاد خواهم داشت هر زمان که شکستم زیاد از زمین و زمان شکایت نکنم ، بعدها به همین شکستنها افتخار خواهم کرد .   

 

اشکهایمان ارزشش بالاتر از آن است که برای جهل و نادانی و خودخواهی انسانهای کوچک هدر روند. باید بماند برای روزهای بزرگ زندگی !  

  

... و مترسک چیزی نیست به جز یک نگاه ثابت و بی روح ... همواره خیره به نقطه ای !

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 

 

 

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن ...  

 

 

امروز از صبح این شعر سهراب در ذهن من می چرخید و می آمد و می رفت.  

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است! 

بیا ... زندگی را بدزدیم!     نمی دانم شاید هم خاصیت جمعه شبهاست که انگار باید دلتنگ شوی که تنها شوی و .............................  

در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو، بیدار خواهم شد 

... 

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش«استوا» گرم،
ترا در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.  

 

بیا تا زندگی را بدزدیم ....................................

رویاهای من

 

 

وقتی با رویا زندگی می کنی احتمالش زیاد است که مورد انتقاد قرار بگیری. معمولا انتظاراطرافیان از من نگاه واقع بینانه به زندگیست.  اما من می دانم روزی که رویاهایم را از دست دهم خواهم مرد. وقتی تلخی های زندگی می خواهد مرا از پای در آورد می دانم که باید بیشتر ایستادگی کنم و بیشتر به رویاهایم بپردازم .  

چه اهمیت دارد چه روزی در شناسنامه ام به ثبت رسیده ام . جوانی من بستگی به تعداد رویاهایم، عمق خنده هایم و تمام امیدهایم دارد و همه ی این رویاها و شادی ها و امیدها بستگی به عشق ها و علایقم دارند. می دانم که باید همواره دوست داشت ... وقتی موجودی انسانی را دوست داشته باشی رویاهایت بیشتر می شود و تو هرگز پیر نخواهی بود.  خوبیش این است که رویایت می تواند یک چیزی باشد فقط بین خودت و تو و اینجا دیگر فقط در قلمرو توست و کسی قادر نخواهد بود به قضاوتت بنشیند. گاهی  صبح که چشمانم را به روز جدید باز می کنم وسوسه می شوم  تعداد کسانی که دوستشان  دارم را بشمارم و بعد بی خیالش می شوم ... مهم نیست هر چند نفر که باشند گاهی یک نفر هم می تواند قشنگترین رویا را در یک لحظه برایت بسازد.  این روزها مصممانه تر به خودم اجازه نمی دهم بابت بی مهری کسی برنجم. اگر ساعتی رنجیدم کافیست بعد می سپارمش در یک گوشه ای آن ته ته ذهنم شاید تا وقتی دیگر ...  

شاید دیگر خسته شده ام از ثابت کردن خودم به دیگران و این خستگی چقدر خوب است!‌

می دانم که هرگز قادر نیستم آدمها را تغییر دهم. اما خوشحالم که می توانم کنترلی بر آمد و رفتهای ذهنی ام داشته باشم.   

اگر قرار است این سرخوشی عده ای را متعجب کند خوب بگذار بکند!  دیگران عادت کرده اند  هر کاری که انجام دهی تعجب  کنند!  

تمام این حرفها برای این بود که بگویم :‌دوستت دارم دوست من ... تو یکی از زیباترین رویاهای منی!‌ 

  

دلتنگی ها و دلگیری هایم هم همچنان هست آن گوشه کنارهای دلم!‌ باشد برای یک روزی که روی قلبم سنگینی کرد برایت می نویسم ... 

 

...

«... ای دوست دستهای مرا پر کن، مرا از شکل عبور ده،‌که هر شکل بهاریست و شورشیان زیر سقف بهار تناسب انگشتان تو را به انتظار نشسته اند، که  در اینجا هر چیز ساخته از انتظار است و حتی این سکوت تحت الفظی که به حس شنوائی اش می بالد و عطر دور دست را می شنود که خط تقسیم را  از برلن و ویتنام پاک می کنند. آه که من هنوز بیمار رویاییم، که من هنوز آسمان را با خیال های خیس حدس می زنم، چه شبنم دردی در حرف من بخار می شود  ای دوست!‌ بیا و هی هی رمه های عادت من شو که من هنوز بر شن های هموار دل به جاپاهائی بسته ام که عزیمت ما را با خود می برند، فضاهای زمینی خالی است و جاده هائی که بر خیال کودکی من حکومت می کنند به سرزمین بایری می روند که انکارشان می کند، دیگر هیچ سرابی در طول فرسخ های سپید نمی روید و واحه های متروک را استخوان های خشک و قدیمی را گرفته است . من نمک و شن نوشیده ام و گوشتم در خواب قهوه ای زخمها ، پوست مرا به تولدی تازه تعریف می کند. گوش کن، صدای رشد می آید! «رویا» ی دیگری است که شاید در جامه ی توری کدام باد دلتنگ من است!‌ ای دوست بیا که آمدنت را کوچه به اشتیاقی بزرگ استاده است. بیا که پنجره ای تنها ، برای تو از دیوار پر می گیرد ، پر می گیردو ملافه های سفید ، کتابهای سیاه و شکافهای نگاه به بیهودگی گله های آدمی فرو می افتند و سایه ای که می گریزد از بازوی پنجره، نگاه کن، اینک کوچه اش را در برابر دریا می بیند و رهسپار ساحل سرگیجه ... 

آیا کسی است که از دریا پائین می آید؟ 

زیرا زبان آب  الفبای تازه ی اعماق را به من آموخت 

من در کدام ساحل پیوند شکل و حرکت را دیدم 

و پاره های مطلق را کز هم گسیخته می شد؟ 

و آن کدام ساحل همواره به من می گفت : 

آیا قنات های من دردهای کویر را خواهند نوشید ؟ 

اعصاب من مگر بر شنها آرام گیرند ... »

یدالله رویائی

مهم نیست چه روزی از هفته است . مهم دلهایمان است!

 

این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود
روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند :
" تنها ورود گردن کج ، ممنوع !
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود 

قیصر امین پور 

 

خوشحالم ... چون امروز پنج شنبه است و خوشحال تر برای داشتن دوستان خوبی که در دنیای مجازی دارم. ممنونم که گه گاه یادم می کنید.   

نمی گویم تمام لحظاتم به یادتان هستم اما تمام لحظاتم سرشار از دوست داشتن شماهاست .  

همیشه نسبت به «عادت» آلرژی داشته ام. و اعتقادم بر این است که عادت آفت هر رابطه ایست. اما این بار باید اعتراف کنم که خوشحالم به بودن شما عادت کرده ام. چه عادت قشنگیست!

مسافر عزیز!‌ تصمیم نداشتم امروز مطلب جدیدی بنویسم اصلا در حال و هوایش نبودم. اما دیدم خیلی ناسپاسیست در مقابل دنیای محبت شما و اعظم عزیزم و آفتاب عزیزم و ... بقیه که همیشه با کامنتهای خصوصی و ای میل به یادم می آورید در چنین روزی باید خوشحال بود... (اگر تک تک نام نمی برم ببخشید مرا، محبت تمام دوستانم در خاطرم هست) دلیلی هم نمی خواهد برای خوشحالی! روزها را ما می سازیم .   امروز کتاب ها و دفاتر می رود یک گوشه ای ... ما می مانیم و یک پنج شنبه از بهار! می خواهم ببینم درختان به من چه می خواهند بگویند که بعد از این همه خشکی غرق شکوفه شده اند و این پرندگان حرف حسابشان چیست که اینقدر سر و صدا به راه انداخته اند. 

زندگی هر چقدر هم سخت باشد، هر چقدر هم تلخی هایش تا ریشه ی آدمی را بسوزاند،  می شود لذت برد ... از طعم شیرین و آبدار گلابی ، لذت آبتنی و پرواز در عشقها و دوست داشتنها (فیلم City Of Angels را توصیه می کنم ببینید).

هر روزتان شیرین باشد و سرشار از عشق ...     

 

از ما که در تمام شب عمر  

در جستجوی نور سحر پرسه می زدیم 

از ما به مهربانی یاد کنید 

حمید مصدق

امروز

 

 

تاب می خورد دلم
و گاهی که خیلی بالا می رود، می لرزد! 

تاب است دیگر هویتش، رفتن و آمدن

  

بی تابی هایش هم قشنگ است . هویت من با دوست داشتن هایم معنا می یابد. در دوستی هاست که درمی یابم آبتنی کردن در عطر و نوشیدن نور چه لذت بخش است و در می یابم در مقابل عظمت دوست داشتن من چقدر حقیرم. گاهی دلم می خواهد پشت پا بزنم به قوانینم و در راهم کمی به بی راهه روم . گاهی دوست دارم زندگیم را فانتزی تر کنم  کارهای عجیب و غریب به وجدم می آورد. آدامسم را می چسبانم به فرمان اتومبیلم و در آن لحظه هیچ اهمیت نمی دهم چقدر آلودگی را با خود به دهانم خواهم فرستاد سیبی را گاز می زنم و زندگی را در رگهایم جاری می کنم میدانم عصاره ی زندگی خوب می داند با میکروبها چگونه مقابله کند. به راننده کناری لبخند می زنم تا بداند اخم های صبحگاهی چقدر  طعم روزانه اش را تلخ خواهد کرد. و بعد در مقابل چشمان متعجب دوباره آدامسم را در دهانم میگذارم و باز لبخند می زنم!   

وقتی قدم می زنم در خیابان با لگد زدن به قوطی خالی نوشیدنی و پرتاب شدنش و شنیدن صدای ناهنجارش کلی به وجد می آیم.   

امروز دائما نگاهم به دنبال پیرمردی ست که صبحها در مقابل خانه اش می نشیند و من با عشق به او می گویم صبح به خیر پدر جان!

امروز گلهایم را با عشق بیشتر آب می دهم و در دل بیشتر قربان  صدقه شان می روم. می دانم بودشان به بود من وابسته ست. و امروز برای این وابستگی شان هست که دوستشان دارم. 

امروز چه اهمیت دارد رئیسم دنیایش با من به اندازه ی دودنیا متفاوت است . چه اهمیت دارد فلان همکارم در یک عالم دیگر زندگی می کند. امروز از پر حرفی های دوستم در مورد مادر شوهرش خسته نخواهم شد و وقتی فلانی دروغ می گوید لبخند می زنم و در دلم می گویم راحت باش عزیزم!!!  امروز در ترافیک زیباترین اهنگم را ده بار گوش می کنم و در میان آهن و دود بال می زنم ... 

   

امروز با یاد آوری چیزهائی که نیست دیگر بغض نمی کنم دیگر اشک نمی ریزم ... به تمام آن چیزهائی که روزی بوده اند شادمانه می خندم.

و امروز وقتی به کسی می گویم خیلی دوستش دارم خیلی بیشتر احساس میکنم بزرگتر شده ام. 

و امروز در دلم به خیلی ها خواهم گفت دوستشان دارم ...  

می دانم که با دوست داشتن آدمها برای خودم مسئولیت ایجاد می کنم. اما امروز می خواهم خیلی مسئول باشم!   

امروز می خواهم رژ لب قرمز منهتنم را بزنم و هر یک ساعت یک بار در آینه به خودم لبخند بزنم.

امروز را می خواهم زندگی کنم ... امروز میخواهم بیشتر از همیشه عاشق باشم.    

امروز می خواهم عطر خوش زن تمام فضای اطرافم را سرشار کند.  

زیرا آنقدر قوی بوده ام که ساعتها گریسته باشم.  

زیرا در میان تمام این روزها گاهی یک روز باید برای من باشد... 

   

من را در من معنا کن!

 
 
هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید  
هر چه دیوار از جا خواهم برکند  
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید 
دل ها را باعشق  
سهراب
  
 
ما  گریه می کنیم نه به خاطر اینکه ضعیف هستیم.بلکه به این خاطر که برای مدت طولانی قوی بوده ایم.

من آنچه می بینند نیستم. آنچه می بینند لباسی ست که برای مقابله با تهاجم سوالات و نگاه کنجکاو و زبان سخن گوی دیگران بر روح و روانم پوشانیده ام.  
 
می توانی حدس بزنی وقتی که با صدای بلند قهقه می زنم ساعتی قبل در گوشه ای امن با صدای بلند گریسته ام. و اگر اشکهایم را دیدی گمان کن که ساعتی قبل از اعماق وجودم به طوفان خندیده ام ! همین اشکها مرا با خود بیشتر آشنا کرده است و هر چه با خود آشناتر شدم دیگران را نیز بیشتر شناخته ام.   
اگر خواستی قضاوتم کنی مرا فقط با خودم مورد قضاوت قرار ده نه با شرایطی که در آنم. حتی اگر معتقد باشی که آدمها در شرایط معنا می یابند.  اما بپذیر که آدمها از لحظه ی آغازین، انسان خلق شده اند و انسان بودن یعنی دوست داشتن، عشق ورزیدن ، رنجیدن و نیازمند به مورد ستایش قرار گرفتن و تمام اینها باعث می شود که انسان خارج از شرایط معنا گردد. بدون در نظر گرفتن اینکه فرزند پدر و مادریست و یا خواهر خواهر و برادریست و یا پدر و یا مادر و یا همسریست. اگر گاهی تنهائی را دوست دارم شاید به این دلیل است که هیچ کس نمی تواند مانند خودم مرا قضاوت کندو در خلوتم با خودم ساعتها بلکه روزها می توانم سرخوش باشم. وقتی برای چیزی رنج کشیده باشی درد آورترین قسمت آن زمانیست که کسی به تو می گوید «چرا؟» زیرا که فقط خودت پاسخش را می دانی و یا قادر به توجیه کردن نیستی و یا اینکه آن پاسخ ها انقدر برایت ارزشمندند که دلت نمی خواهد به گوش کسی برسانی و دوست داری همیشه این گنجینه ی ارزشمند  را در گوشه ای از صندوقچه ی دلت فقط برای خودت نگه داری.   
باید تمرین کرد قضاوت نکرد. انسانها مملو از رمز و رازهائی هستند که بهای هر کدام از آنها سنگین بوده است.  دنیای هر کسی میتواند یک دنیای شگفت انگیز باشد... و  یادمان باشد وقتی شاهد گریستن انسانی بودیم ، او مدت بسیار طولانی ،‌ بسیار قوی بوده است!‌      
 
 

بیا تا برایت بگویم ...

 


می آئی کنار همین بوته ی تشنه  
لحظه ای بنشینیم و آفتاب را جشن بگیریم ؟ 
می آئی آمدن ستاره ها را با چشمهای من بنگری؟ 
بیا  
تا برایت بگویم  
انتهای تشنگی کجاست ! 
تا عشق را نشانت دهم 
کنار همین بوته ی اسپند 
زیر پای خورشید 
حرفی ... اگر بزنی  
باران می بارد ...   
 
یک دنیا حرف دارم برای گفتن و  یک دنیا حرف هم برای نگفتن!  که ارزش خیلی از حرفها به نگفتن آن است. اگر بخواهم سفرنامه بنویسم آنقدر طولانی می شود  که می دانم حوصله تان را سر خواهد برد. هر روزش یک احساس داشت. گاهی احساس رهائی بود، گاهی احساس عمیق آرامش، گاهی دلتنگی ها ول کن نبودند و اشکها در پی آن جاری، گاهی شادی و سرخوشی و هیجان. سفر جنوبم سراسر آرامش بودو سفر شیرازم  کاملا متفاوت! ساعتها تند تند می گذشتند و من وقت کم می آوردم. از لحظه ای که وارد شیراز شدم پر بودم از بغض و اشک! نمی دانم چه حس عجیبی بود ... واقعا نمی دانم هر چه بود یک چیز درونی بود که الان از آن سر در نمی آورم.  رفتنم به حافظیه یک لحظه در غیر ممکن بود. ماجرایش طولانیست ... اما بی تاب رفتن بودم در کمال ناامیدی یکی از همراهانم که دید چشمم به در ورودی حافظیه خیره مانده و با افسوس نگاه می کنم دستم را کشید و به بقیه ی همراهان گفت همه اینجا منتظر بمانند ما زود برمیگردیم !  و رفتم عاقبت!  دقایقی کاملا از زمین و زمان دور شدم . در کنار مزارش این بیت را خواندم:
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه  
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود   
دلم برایتان خیلی تنگ شده بود ... واقعا می گویم. نمی توانم بگویم عادت است اینجا! چون عادت چیز خوبی نیست. یک چیز خوبیست ، یک دلبستگی خوب!  می دانستم  اینجا که می آیم یک گوشه ای از احساساتم را حداقل می توانم بازگو کنم. 

و اما در وصف حال و هوایم، آنقدر احساساتم عجیب و در  هم و برهم هستند که خودم هم گاهی گیج می شوم.  ای کاش می توانستم بنویسم حال و هوایم را ... 
بیا
تا برایت بگویم
انتهای تشنگی کجاست !
تا عشق را نشانت دهم
کنار همین بوته ی اسپند
زیر پای خورشید
حرفی ...... اگر بزنی
باران می بارد ...
اما تو بیا کنار همین بوته ی تشنه 
لحظه ای بنشینیم و آفتاب را جشن بگیریم
بیا شاید آمدن ستاره ها را با چشمهای من بنگری! ...  
در بین عکسهائی که در این سفرها گرفتم این عکس بالا را از همه بیشتر دوست داشتم . تصویر یک پروانه ی سرگردان!   

بعد نوشت : امروز سوم آپریل / 14 فروردین روز جهانی بستنی ... مبارک باشه دوستان. باور نمی کنید به لوگوی امروز گوگل توجه کنید. 

بعد نوشت : دیدن فیلم جدائی نادر از سیمین را توصیه می کنم. بازیها و سناریو معرکه است.