فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

دوست کوچولو




 

 

وقتی می گوید دوستت دارم می دانم که دوستم دارد بی هیچ تعارفی!  وقتی می گوید تو خیلی خوشگلی مطمئنا"  این مهربانیم است که بر دلش نشسته است .  

وقتی می نشیند کنارم و دستانش را در دستانم می گذارد از این همه عشق معصومانه نمی دانم باید چه کار کنم دستانش را آرام به طرف لبانم می برم و بر آن بوسه می زنم . 

آنقدر معصومیت در وجودش نهفته است که فکر می کنم طفلک  ... اگر امروز دردش نداشتن یک  دوچرخه یا عروسک است بعدها باید دردهای خیلی بزرگ را تحمل کند .  عمویش صدایش می زند که بیا می خواهیم برویم مهمانی ، با استیصال به من نگاه می کند دلش می خواهد بماند به او می گویم برو مهمانی من منتظر می مانم تا برگردی . می رود و همانطور که دور می شود  احساس می کنم چقدر دلم نمی خواهد که برود ...

وقتی اولین بار دیدمش آمد جلو و بی هیچ سلامی گفت خاله بابام توی باغ بود از پنجره موهاتو دید آخه روسری نداشتی !  خنده ام گرفته بود گفتم : خوب تو هم که روسری نداری کوچولو. گفت آخه من هنوز کوچولوام اما تو بزرگی ... 

و دوستی ما از همین جا شروع شد ...

دختر کوچولوی گیلکی که با لهجه ی شرینش یک عالم خودش را در دلم جا کرد.


وقتی با بچه ها دوست می شوم از دنیای آدم بزرگها بیرون می آیم. می دانم از احساسم تا لبخندم تا عمق قلبش نفوذ خواهد کرد. مطمئن خواهم بود به قضاوتم نخواهد نشست . دنبال عیبهایم نخواهد گشت. آرزوهایش را می بینم ، می شنونم و به سادگیشان غبطه می خورم به کوچکیشان و به ممکن بودنشان. و خوشحال می شوم که کسی را در آن دقایق در کنارم دارم که هنوز مبتلا به روزمرگی نگردیده و خوشحالم  که ساعتها فارغ از تمام مسئولیتها و خستگی و داشتن ها و نداشتنها در دنیای زیبایش سهیم باشم.  و خوشحالم در کنار دویدنهای گاه بی حاصل دقایقی با سادگی کنارش بشینم روی تاب و دو قدم به آسمان نزدیک تر شوم. 



در قناری ها نگه کن در قفس تا نیک دریابی 

کز چه در آن تنگناهاشان باز شادی های شیرین است ...


می شود با هر چه آشناست آشناتر شد ...


می شود باز 

با بعضی از همین دلخوشی های ساده 

زندگی ها کرد.

مثلا با آواز بی منظور باد رفت یک طرفی

ترانه ی آسانی را به یاد آورد. می شود با هر چه آشناست 

آشناتر شد 

چمدانی کوچک

خیالی روشن 

راهی معلوم

بعد هم هوای رفتن به جائی دور 

می شود باز کسی را دید

سیگاری کشید 

صحبتی کرد ...

سید علی صالحی




پ ن : دو روز مسافرت کوتاه اما خوب به گیلان .تصویر بالا مزرعه ی برنج در روستائی در گیلان

پ ن : خدایا بیا پائین ، یک استکان ... نه تو بزرگی یک لیوان چای مهمان من 

بیا چند کلمه حرف حساب بزنیم ... 



امروز یه روز دیگه ست ...

 

 

همه ی ما  

فقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده ایم 

که جهان را، بی جهت ، یک جور عجیبی  

جدی گرفته ایم. 

 

جدی گرفتم . دیروز زندگی را  خیلی جدی گرفتم ... پریروز هم یه کمی جدی گرفتم.  

اشکالی نداره دلتنگی ها هم حق دارن گاهی سرریز بشن.   گاهی وقتها هم حق داریم دلخور باشیم!    

اما امروز یک روز دیگه ست ...  صبح با صدای زیبای چند نوع پرنده در باغ روبروئی آپارتمانم و هوای بهاری و دلچسب حاصل از رعد و برق ها و رگبارهای دیشب و به دنبالش پیدا کردن چند تا انگیزه برای ادامه ، تصمیم گرفتم امروز کمی کوتاه بیام.   

امروز چونکه یک روز دیگه ست اهمیت نمی دم به کسانی که حرف زدن هاشون عصبی ام می کنه ، نگاه هاشون معذبم می کنه و افکارشون دیوونه ام می کنه. امروز به چیزهای خوب خواهم پرداخت .   

 

چند روز پیش جمله ای را از نهج البلاغه خواندم که خیلی دوستش داشتم : 

 

«آنگاه که بر دشمنت دست یافتی، بخشیدن او را سپاس دست یافتن بر او ساز»   

 

وقتی که می بخشیم انگار در مقابلش یک دنیا چیزهای خوب به دست می یاریم . چطوره  امروز به مهربونی های آدم خوبا فکر کنیم؟     امروز به دوست داشتن دوست خوبا فکر می کنیم ؟ امروز به صمیمت ها و یک رنگی اونائی که خودشون و یک رنگیش برامون یه دنیا عزیزه همش فکر کنیم؟ 

  

امروز اون اس ام اسی که یکی از اعضای خانواده ام برام دو ماه پیش فرستاده که : عاشقتتتتتتتم رو می خوام هی بخونمش!  یادم بمونه که یک روز گفته عاشقمه و یادم نره که امروز هم عاشقمه حتی اگه اس ام اس نزده !  

 

امروز به جای اینکه به نبودن کسائی که خیلی دوستشون داریم فکر کنیم به خاطرات قشنگ زمان بودنشون فکر کنیم . یا به اونائی که الان هستند ...

  

امروز  حواستون باشه که اگه خوشحال باشید ممکنه یه هو یه چیزی از راه برسه برای خراب کردنش ... 

 

حالا کمی آرام‌تر صحبت کنید،

بادهای بی‌راهِ سایه‌نشین حسودند! 

 

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

 

 

امشب فهمیدم که تو هستی ، مث یه قطره زندگی که از هیچ چکیده باشه!  با چشای باز ، تو تاریکی مطلق دراز کشیده بودم  که یهو اطمینان بودنت جرفه زد . آره تو اونجا بودی ... توئی که دست سرنوشت از هیچ جدات کرده و به بطن من چسبونده تت. همیشه منتنظرت بودمو هیچ وقت آمادگی پذیرائی ازتو رو نداشتم. مدام این سوال ترسناک برام پیش اومد  که : نکنه دلت نخواد به دنیا بیای و متولد بشی ؟  نکنه یه روز سرم هوار بزنی که : کی گفته بود منو به دنیا بیاری؟ چرا درستم کردی؟ چرا ؟

کوچولو! زندگی یه جنگه که هر روز تکرار می شه و عوض شادی هاش که تنها قد یک پلک زدن دووم دارن باید بهای زیادی بدی! 


تو دختری یا پسر؟ دلم می خواد دختر باشیو یه روز چیزائی که من الان حس می کنم حس کنی! مادرم می گه : دختر دنیا اومدن یه بدبختیه و من اصلا حرفش رو قبول ندارم. زن بودن خیلی قشنگه! چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایون نداره!  خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیب ممنوعه رو چید گناه بوجود نیومد. اون روز یه قدرت باشکوه متولد شد که بهش نافرمانی می گن! 


اگه تو پسر به دنیا بیای ام خوشحال می شم!  شاید حتی بیشتر از دختر بودنت! اون وقت مزه ی بردگی بعضی از تحقیرا رو نمی چشی!  می تونی هر وقت دلت خواست شورش کنی!  اگر پسر باشی باید یه جور دیگه از ستم ها و بردگی ها رو تحمل کنی! خیال نکن زندگی واسه ی مردا خیلی آسونه! اگه قوی باشی یه سری مسئولیت سنگین رو سرت آوار می شه! چون ریش داری اگه نوازش بخوای یا گریه کنی همه بهت می خندن! 


مرد بودن یعنی کسی شدن! برای من مهمه که تو کسی باشی !  آدم بودن عبارت قشنگیه چون فرقی بین زن و مرد نداره! قلبو مغز آدما جنسیت نداره!  ازت می خوام هیچوقت تن به پستی ندی! پستی یه جونور خونخوار که همیشه سر راهمون کمین کرده! ناخوناش به بهونه هائی مث مصلحت عقل_ احتیاط تو تن تموم آدمها فرو می کنه و کمتر کسی هست که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پست می شن وقتی خطر از سرشون گذشت دوباره می رن تو جلد خودشون ... شاید بهتر باشه از زشتیا و غصه ها چیزی بهت نگم فقط از دنیای شاد و قشنگ برات حرف بزنم! ولی نمی خوام سرت شیره بمالم بهت بگم که زندگی مث یه قالی نرمه که می تونی پابرهنه روش راه بری! نه!  زندگی یه جاده ی کج کوله ی پر از سنگ و کلوخه! کلوخائی که تو رو زمین می زنه خونی مالیت می کنه ! سنگائی که فقط با چکمه های آهنی می شه از روشون گذشت! تازه این کافی نیست چون وقتی پاهاتو بپوشونی هم یکی پیدا میشه که به سرت سنگ بپرونه! 


نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشته ی اوریانا فالاچی.  او از زبان یک زن باردار تمام احساساتش را نسبت به جنینی که شاید به اندازه ی نخودی هم نیست لحظه به لحظه بیان می کند. از  زندگی از عشق از سنتها از دغدغه ها و دردهای جبر و اختیار!  چند جمله از متن کتاب انتخاب کردم و در اینجا آوردم. انتخاب کار سختی بود زیرا که کل کتاب خواندنیست.  کتابی که خواننده را وادار می کند برای بار دوم و سوم نیز آن را مطالعه کند.


چیز زیادی از برداشتم از این کتاب نمی نویسم . فقط اینکه زندگی مردانه زنانه ندارد. زندگی سختی های خودش را برای هر دو جنس دارد و هر انسانی دردهای مخصوص به خودش را.  هر چه انسان تر باشیم زخمها عمیق تر خواهند بود. هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت . بیشتر فراق خواهیم کشید . و تنهائی هایمان بیشتر خواهد شد. 


شادی ها لحظه ای و گذرا هستند شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند ، اما رنجها داستانش فرق میکند تا عمق وجود آدم رخنه می کند و ما هر روز با آنها زندگی می کنیم. انگار که این خاصیت انسان بودن است!     

 

 از پنجره بیرون را نگاه می کنم و به آسمان بی انتها خیره می شوم و با خود سوال می کنم من در این دنیای عظیم کجا قراردارم؟  وجود من که حتی قدر یک نقطه ای در کل خلقت نیست چقدر تاثیر خواهد گذاشت بر انسانهای بی شمار دیگر ؟ چقدر باید مراقب گامهایم باشم که مبادا بر دوش کسی دیگر گذاشته نشود ؟ می توان خورد و خوابید و یک زندگی معمولی را به روزمرگی گذراند اما اگر بخواهیم رسالت انسانی خود را به انجام برسانیم به راستی که انسان بودن کار آسانی نخواهد بود!  

 

لحظاتی که می توان نامش را لحظات بی قراری گذاشت، تلاطم روح ، از زمین و زمان کنده شدن، تنگ بودن لباس تن بر روح و ... تصور نمی کنم این حس فقط زنانه باشد. باید به یک نقطه ای از احساس رسید تا این لحظات را تجربه کرد . باید درد کشید تا معنای واقعی انسان بودن را لمس کرد..........



روز زن

 

 

 


فکر می کنم در یک سال گذشته این سومین باریست که روزی به نام زن نامیده شده است.

هر بار به دلیلی!   باشد! چه اشکال دارد بگذار سه روز در سال به نام من نامیده شود به هر دلیلی !‌ 


به خودم کمی بیشتر توجه می کنم. به جسم زنانه ام که از ظرافت بیشتری به نسبت یک مرد برخوردار است.  به توانائی های جسمانیم که همیشه ضعیف تر از یک مرد هستم . نمی توانم بارهای سنگین را بلند کنم . گاهی حتی نمی توانم درب ظرف خیارشور را باز کنم و مستاصل می مانم تا کسی بیاید به فریادم برسد. گاهی وقتها که بالای نردبان می روم تا یک لامپ را عوض کنم صد بار تعادلم به هم می خورد و هر آن ممکن است به پائین پرت شوم و خالق یک صحنه ی خنده دار و مضحکی خواهم شد. در مورد کارهای تعمیراتی منزل تصورش را هم نکنید!   گاهی حتی یک پیچ را نمی توانم با پیچ کوشتی بپیچانم! 

 

اما می توانم دکور خانه ام را طوری بچینم که اگر وارد منزلم شدید شاید از چیدمانش بدتان نیاید.  می دانم که رنگهای شاد چقدر به خانه ی من انرژی خواهد داد.  می دانم که هر چند وقت یک  بار باید تمام چراغها را خاموش کنم چند شمع زیبا روشن کنم و یک عود بسوزانم . می دانم که وقتی در منزل هستم باید لباس مرتب بپوشم که در آن هماهنگی مدل و رنگ باشد. می دانم موهایم باید مرتب باشد و همیشه معطر باشم. می دانم که .... یک زنم!   

می دانم که هرگز نباید فراموش کنم که یک زنم!‌ 

 

می دانم که وقتی در خیابان با متلکهای بی ادبانه مواجه می شوم بی اعتنا از کنارش گذر کنم. و این بی ادبی را بگذارم به حساب کوچک مغزی عده ای محدود. می دانم که وقتی درحین رانندگی راننده ای آقا در بزرگراه اجازه سبقت به من نمی دهد بگذارم عبور کند و به این شکل بهتر به مردانگیش افتخار کند . می دانم که وقتی در خیابان  میباشم یادم باشد که همیشه مجرمم. شاید به دلیل نوع پوششم ، شاید به دلیل رنگ پوششم و اصلا شاید به دلیل زن بودنم.

  

با تمام این نقاط ضعف و مثبت خوشحالم که یک زنم ... زیرا که :


گاهی می روم خودم را یک گوشه کناری گم و گور می کنم و هر چه دلتنگی و خستگیست از ته دل زار می زنم بعد از ساعتی کیف آرایشم را باز می کنم گونه هایم را با رژ گونه ی هلوئی رنگم رنگین می کنم ، یک نفس عمیق می کشم ، وارد خانه می شوم و با صدای بلند می گویم :‌ 

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام !  من اومدم. 

و بقیه احتمالا خوشحال هستند که من  سرحالم .    

  

خوشحالم که یک زنم  زیرا که وقتی به دیدن پدرم می رفتم دستانش را با احترام می بوسیدم و دقایقی  در آغوشش می گرفتم و اجازه میدادم گرمای حضورم قلبش را سرشار از یکی از عمیق ترین عشقها نماید  و اشکهای دلتنگیم صورتش را خیس ...  

 

خوشحالم که یک زنم زیرا که وقتی با خانواده ام به یک پارک جنگلی خلوت می روم اهمیتی نمی دهم طول وعرض دست و پاهایم چند سانت است، به بالای سرسره های مارپیچ می روم و وقتی به زمین نزدیک می شوم از ته گلویم جیغ می کشم.   

 

خوشحالم که یک زنم زیرا که برای تمام کسانی که «ناب» دوستشان دارم، «تمام می شوم» ... «زلال می شوم» و گاهی «عاشق ترین عاشقها»   و برای خودم یک دنیای قشنگ از تمام دوست داشتنهایم خواهم داشت!‌

 

خوشحالم که یک زنم زیرا که مردان خوب زیادی اطرافم هستند که نقاط ضعف مرا پذیرفته اند بدون آنکه تحقیرم کنند و برای نقاط مثبتم احترام قائلند.  مردانی که همیشه می دانند یک زن و یک مرد کامل کننده ی یکدیگرند ...  

 

اگر گاهی اخمهایم در هم است و بی حوصله ام ... اگر گاهی بداخلاقم ...بهانه گیر می شوم...  ای کاش مرا ببخشند زیرا دیگر در آن دقایق توانم به انتها رسیده است ولی قول خواهم داد با کوچکترین بهانه ای دوباره یک زن خواهم شد!   

 


 

پ ن : از تبریکات  پر از لطف و محبت دوستان عزیزم در کامنتهای پست قبلی صمیمانه تشکر می کنم.

زندگی ... سعی کردم قصه ای بلند را تا حد امکان کوتاهش کنم!

 

 

مرا از نعره ی سرخ واقعیت مترسان 

من به زمزمه ی آبی حقیقت رویا گوش سپرده ام 

مرا از تماشای هشدار آینه مترسان

من و آینه با هم پیر می شویم 

من سپید می شوم 

او سیاه . 


هر موی سپید یادگاریست از یک تجربه گران. اما می دانم که پنهان کردنشان دلیل بر ترس نیست. شاید می خواهم گرانی تجربه هایم برای خودم محفوظ بماند. شناسنامه ام را مرور می کنم و یک فیلم آهسته آهسته از برابر دیدگانم می گذرد. روزهای کودکی و شیطنت ها و زمین خوردن های ساده و ناز کردنها و ناز فروختن ها و بلند شدنها. روزهای نوجوانی احساسات پر شور و پنهانی و ایده های بزرگ بزرگ و آرزوهای رنگین. نامه های عاشقانه که نمی دانستم باید کجا پنهانشان کنم . گلهای خشک شده لابه لای کتابهای درسی و کر کر کردنهای دخترانه و خاطرات پسرکانی که هر روز از دبیرستان تا خانه از پشت سر  بدرقه ام می کردند و التماس می کردند نامه هایشان را دور نریزم . دور نمی ریختم . پنهانش می کردم در ته یک کشوی ریخت و پاش مملو از سنجاق سر و دستمال گردن و هیچوقت جرات جواب دادن به آنها را نداشتم . یاد داده بودند که دختر نجیب سرش را می اندازد پائین و در کوچه و خیابان با هیچ غریبه ای هم کلام نمی شود. و هیچوقت با هیچ غریبه ای هم کلام نمی شدم ... زیرا که به من این چنین آموخته بودند. 


جوانی ... که آه چقدر زود می گذرد. مثل یک نسیم بر گونه هایم گذر کرده است آنقدر سریع که فرصت می خواهد بنشینم در گوشه ای و فیلم را بر روی دور کند بگذارم و لحظه لحظه هایش را مرور کنم .

و حال که به میانه ی راه رسیده ام به پشت سر که نگاه می کنم خنده ام می گیرد. حتی از تلخی هایش ... خنده ام می گیرد. از شیرینی هایش بیشتر خنده ام می گیرد. و به یاد می آورم روزهای سخت در هر زمان سخت ترین سخت ها بود اما امروز از سطحی بودنشان خنده ام میگیرد. شاید سختی های امروز فردا برایم خنده دار گردد. و این مرا به ترس می اندازد که آیا از این سخت تر ها را هم می بایست تجربه کنم و آیا در آن لحظه به سختی های امروزم بخندم؟! 


یک تن ، یک جان ، یک انسان و یک زن که سعی دارد خود را همیشه آراسته نگه دارد، می خندد ، شوخی می کند ، می رود ، می آید و با خود هزاران تجربه را به این طرف و آن طرف می کشاند. و مردم فقط یک تن می بینند در قالب یک زن که بیشتر اوقات می خندد و لحظاتی هم در خود فرو رفته است اما آنچه در قلب و روحش دائما بالا و پائین می شود فقط خودش بر آن آگاه است.  

و روزی که مرگ فرا رسد این زن رازهایش ، آرزوهایش و دلتنگی هایش را با خود به گور خواهد برد... و این است پایان راه!


هر بار که برای خاکسپاری کسی شرکت می کنم زمانیکه آخرین لحظاتش را در بر روی خاک می گذراند به آن کشیده ی پیچیده در کرباس سفید نگاه می کنم و فکر می کنم آرزوهایت چه شد؟ چه بر سر رویاهایت خواهد آمد؟  تجربه هایت را با خود به کجا خواهی برد؟  و در این میان چگونه زندگی کردی؟   چقدر نفست را با نفس خوش زندگی آمیختی ؟  چقدر نشستی زانوی غم بر آغوش گرفتی و افسوس نداشته هایت را خوردی؟   


زندگی همین لحظه است ، همین دم است ، وقتی که راهی گشتیم همه چیز با ما خواهد رفت. گمان نمی کنم بابت اشکهائی که ریختیم کسی به ما پاداشی خواهد داد. اگر پاداشی هم باشد برای نیکی هاست. برای بردباری هاست. برای سکوت کردن هاست برای گذشتن هاست و برای دوست داشتن هاست. 


می خواهم نیک زندگی کنم با تمام دشواری هایش . گاهی میان چند راهی گرفتار می شوم . با یک انتخاب اشتباه یک تصمیم نابجا به سادگی به قعر تیره گی ها کشیده خواهم شد ، می دانم! گاهی با دوست داشتنهایم باعث رنجش دیگران خواهم شد. عده ای حس تملک در دوست داشتنهایشان بر من دارند و تصور می کنند شش دانگ وجود من متعلق به آنهاست. اما من هرگز چنین حقی بر کسی که دوستش داشته ام قائل نخواهم شد. انسان از نظر احساسی موجودی نامحدود است که به اندازه ی سلولهای وجودش می تواند احساس داشته باشد.  آموختم حس تملک در دوست داشتن بدترین نوع دوست داشتن است.  آموخته ام یک قلب می تواند آنقدر بزرگ باشد که هر کسی سهم خودش را در آن داشته باشد بدون آنکه جای دیگری را گرفته باشد. خدا کند که من در قلبها جای زیادی را گرفته باشم! در طول زندگی هر که را بیشتر دوست داشته ام با بودن و نبودنش بیشترین رنجها را کشیده ام و در کنارش بزرگترین درسها را آموخته ام و برای این رنجها از آنان از صمیم دلم سپاسگزارم. هرگز شکایتی از کسانی که دوستشان داشته ام و دوستم داشته اند نخواهم داشت. زیرا اگر امروز من «این هستم» و اگر چیزی ... اندکی «قابل توجه» هستم. آنان مرا ساخته اند . همانان و رنجهایشان. 


امروز در این میانه ی راه مکررا" فکر می کنم چقدر آموختم ؟ چقدر بخشیدم ؟  چقدر شکستم ؟ و چقدر ساخته شدم؟  مدرسه ی زندگی درسهایش دشوار است کتابهای حجیم و فرصت کم ... آموختن های فشرده فشرده. واحدهای پاس شده با نمره های عالی و گاهی مشروط شدنها.  معدلم در روز فارغ التحصیلی که مرا با احترام و اندوه به خاک خواهند سپرد چه عددی خواهد بود؟!  امیدوارم باعث خجالت عزیزانم نگردم.   در تلاشم اندوه هایم را پر و بال ندهم . می گذارمشان گوشه ی دلم ... گاهی ... دقایقی برایشان اشکهائی خواهم ریخت و برای تک تکشان احترام قائل خواهم بود. اما به شادی هایم وسعت می دهم . میدانم که انعکاسش اطرافیانم را مسرور خواهد کرد و خوشحالی آنان خوشحالی مرا وسعت خواهد بخشید.  و اگر اشکی ریختم و شکایتی کرده ام اینک که به یاد می آورم خجالت زده ی آنان می گردم. ای کاش خود دار تر بودم. اما می دانم که آنان نیز می دانند که هر کسی که بیشتر دوست دارد بیشتر رنج دارد و گاهی پیش می آید که در کشیدن بار سنگین رنجهایش ناتوان گردد و دلش یک شانه بخواهد برای سر گذاشتن بر آن و دمی گریستن و برای اینکه احساس کند شانه ی دیگری هم هست که لحظاتی در کشیدن این بار سنگین همراهیش کند. 


هنوز فرصتها باقیست

 

 


نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این 
گل شب بوست  
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف 
نمی رهاند .
و فکر می کنم 
که این ترنم موزون حزن تا به ابد 
شنیده خواهد شد


یکی دو روزی دائما این شعر را مرور می کردم . راستش یکی دو روز آخر هفته روزهای خستگی بودند. خدا نکند که بنشینی و دردهای کهنه و نوی خود را  کالبدشکافی کنی. آنوقت ناگهان دلت برای خودت می سوزد و اینکه چقدر صبور بوده ای و چقدر صبور هستی و اصلا چرا دنیا را این شکلی ساختند و چرا این؟ و چرا آن؟ ...  آخر سر هم می نشینی برای خودت زار زار گریه می کنی!  


دیروز در حال آنالیز کردن خودم بودم که تصمیم گرفتم از خودم فرار کنم. نشستم توی ماشین و راه افتادم نمی دانستم کجا باید در بروم که از شر خودم خلاص شوم. ناخودآگاه و بدون تصمیم قبلی رفتم به سمت جنوب شهر،  رفتم تا رسیدم به بهشت زهرا . اولین بار بود که تنها به این قبرستان بزرگ می آمدم.همیشه یک نفر بود که مرا با خودش به این وادی خاموشان ببرد. یک ساعت با ماشین تمام بهشت زهرا را آرام آرام دور زدم و قطعه های مختلف را نگاه می کردم.  همینطور بی وقفه اشکهایم جاری بود. هم دلتنگی ها بود و هم خستگی ها. خستگی ها برای بعضی از تلاش هائی که هر چقدر هم در آنها جدیت داشته باشی عاقبت بی ثمر می مانند. خستگی هائی که از تفهیم سخنانت به دیگران ناامید شده ای. از اینکه چه می خواهی و آنان چه فکر می کنند خستگی از خودخواهی های آدمهائی که همیشه «من» هستند ...


فکر کردم تا اینجا آمدم سری به مزار یکی از بستگانم بزنم. اصلا یادم نبود کدام قطعه بود ولی بالاخره به خاطرم آمد  و چقدر گشتم و دور قطعات مختلف چرخیدم تا آن قطعه را پیدا کردم ...

یکی دوساعتی را در بهشت زهرا گذراندم و سرانجام به طور معجزه آسا خیلی سبک و رها از آنجا آمدم بیرون . طوری که خودم هم این رهائی را باور نمی کردم . 


آدمهائی که زیر این سنگ ها خوابیدند هر کدامشان هزاران رویا داشتند ، هزاران آرزو و هزاران امید. می خندیدند از ته دل ، اشک میریختند ، عاشق بودند ، کسانی عاشقشان بودند، مثل من مثل شما یک دنیا وابستگی داشته اند و اینک  همه در خاک تجزیه شده اند و فقط  از هر کدام فقط یک نام مانده  روی یک قطعه سنگ و سکوتی بی پایان ...  

 

شبی که پر شده بودم زغصه های غریب  

به بال جان، سفری تا گذشته ها کردم 

چراغ دیده برافروختم به شعله ی اشک 

دل گداخته را جام جهان نما کردم 

هزار پله فرا رفتم از حصار زمان  

هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم  

به شهر خاطره ها ، چون مسافران غریب  

گرفتم از همه کس دامن و رها کردم 

هزار آرزوی ناشکفته سوخته را  

دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم 

هزار یاد گریزنده در سیاهی را  

دویدم از پی و اوفتادم و صدا کردم 

هزار بار عزیزان رفته را از دور  

سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم...


نشستم بر گوشه سنگی به خودم نگاه کردم که زندگی هنوز در من جاری ست. هنوز گلها برایم زیباترین رنگهای عالم را دارند و با یک برگ جدید گلدانهایم چقدر خوشحال می شوم. هنوز از طعم میوه های نوبرانه ی تابستان لذت می برم هنوز از عطر محبوبه شب مست می شوم. هنوز می توانم به هر کسی که دوستش دارم بگویم دوستت دارم و هنوز او قادر است صدایم را بشنود.  هنوز می توانم دستش را بگیرم و او گرما و مهربانی را از دستهایم خواهد گرفت. می دانم که در یک لبخند چه شگفتی هائی پنهان هست و هنوز لبخندم از دیده ی کسی دریغ نگردیده است. هنوز وقتی دلم برای کسی تنگ می شود با یک تلفن یادش می کنم و هنوز او قادر است صدایم را بشنود. هنوز می توانم در چشمان کسی نگاه کنم و او از نگاهم بفهمد که حرفهایش را با تمام وجودم گوش می کنم .  و هنوز عاشقم ... عاشق زیبائی های دنیا. هنوز وقتی در دریا شنا می کنم و با حرکت امواج به این طرف و آن طرف پرت می شوم  به وجد می آیم. هنوز گرمای آفتاب ساحل بر روی پوستم لذت بخش است . هنوز می توانم دلتنگ باشم و بعد از آن دوباره شاد باشم . می توانم در گرفتاری ها دستی را بگیرم. هنوز زندگی در رگهایم جاری ست  و هنوز فرصتها باقیست ...

 

نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست، باز باید رفت، تا در تن توانی هست ... باز باید رفت، راه باریک و افق تاریک، دور یا نزدیک ... باز باید رفت! ...

 

همونائی که دوست تر داریم!



من آدمها رو دوست دارم ...

اما بعضی هاشون رو دوست تر دارم!  همونائی که وقتی کنارت هستند احساس می کنی الان تموم دنیا باهاته.  همونائی که وقتی حرف می زنند هیچوقت خسته نمی شی و دلت می خواد یک سوال رو صد بار بپرسی ازشون تا مجبور بشن صدبار جوابت رو بدن و تو  فقط به صداشون فکر کنی!  همونائی که وقتی می خندن انگار تمام دنیا داره برات می خنده، همونائی که وقتی بغض دارن دلت می خواد واسشون بترکه،  همونائی که نگاهشون هزار تا حرف داره برات ... حرفهای قشنگ، و تو اگر هزار سال هم در سکوت بنشینی کنارشون ، باز هم دلت می خواد دنیا باشه و سکوت . همونائی که  اونقدر توی دلت هستند که مثل آینه ست دلت براشون. همونائی که وقتی هستند در کنارت، اونقدر هستند که باورت نمیشه هستند، و وقتی هم که نیستند با خودت میگی واقعا" بودند؟ 

همونائی که دو ساعت قبل ازت خداحافظی کردند و رفتند و تو یهو دلت تنگ می شه و نمی دونی باید چیکار کنی  ، شماره اشون رو میگیری و بعدش میگی: ای وااااای  من چرا شماره ی تو رو گرفتم ؟!  اشتباهی گرفتم و سعی میکنی صدات رو متعجب از خنگی خودت نشون بدی و احساس می کنی همونا، چقدر از این اشتباه تو خوشحالند و این مکالمه ممکنه دو ساعت طول بکشه!  همونائی که وقتی بهت یک شکلات می دن ، دلت نمی یاد شکلات رو بخوری ، بعد که کلی بهت می خندن و میگن بابا بخور باز هم برات می خرم ، تو شکلات رو ذره ذره می خوری و کاغذش رو با دقت تا می کنی و میذاریش لای یک دفترچه ی امن تا آخر عمرت داشته باشیش !   همونائی که هر چی بهت کادو می دن هی دوست داری قایمشون کنی ته کمدت و هر چند وقت یکبار درشون بیاری و هی لبخند بزنی ، همونائی که وقتی بهت یه آدامس تعارف می کنند آدامس رو دلت نمی یاد بندازیش دور می چسبونیش روی صفحه ی دوم کتابی که داری می خونیش و یک چسب نواری می زنی روش  و هر بار کتاب رو داری می خونی هر چند دقیقه یک بار صفحه دوم رو باز می کنی و نگاه می کنی انگار که یک اثر نفیس هنری رو داری تماشا می کنی !   

همونائی که دو ساعت قبل از اینکه بری به مهمونی که دعوت شدی زنگ می زنند و حالت رو می پرسند و می گن برنامه ی امشبت چیه ؟ تو می گی مهمونی دعوتم ، بعدش که میری مهمونی یهو توی مهمونی می بینی از راه می رسن و از دور بهت چشمک می زنند و تو از خوشحالی می خوای پس بیوفتی ، همونائی  که بلدند هی سورپرایزت کنند!  

همونائی که وقتی هر تغییری در ظاهرت ایجاد بشه چشماشون می درخشه و می گن چقدر خوشگلتر شدی!  

همونائی که وقتی داری با کسی حرف می زنی یواشکی گوشیت رو بر میدارن که تلفنها و اس ام اس هات رو تند تند چک کنند و تو که کاملا حواست هست  زیر چشمی نگاه می کنی،  بعد گوشیت یهو می گه بیب!  و تو بر میگردی و با خونسردی می گی : این گوشی سکیورتی کد داره! همونائی که توی خیابون وقتی داری باهاشون راه می ری ، و از گرسته گی دارین می میرین اونوقت می رن دو تا نان بربری می خرن و دوتائی اونقدر می خورین که دلتون باد می کنه و بعدش یک نوشابه ی زمزم می خورین و بعد که حسابی باد کردین یکساعت الکی  از ته دلتون به خودتون و کارهای مسخره اتون می خندین.

همونائی که بهترین ها رو براشون می خواین و توی دعاهاتون همیشه نفر اول صف هستند. همونائی که وقتی نیستند، انگار توی یک برهوت غریب رها شدین و نمی دونین چه جوری باید پیدا بشین ... 

همونائی که رابطه باهاشون ساده ی ساده است اما در عین حال پره از رنگهای قشنگ زندگی!  

 

... 

 

 با تو اول کجاست ؟ 

با تو آخر کجاست؟

از نداشتنت می ترسم  

از دلتنگیت  

از تباهی خودم  

همه اش می ترسم  

وقتی  نیستی تباه شوم  

بی تو اول و آخر کجاست؟ 

واژه ها را نفرین می کنم 

و آّه می کشم در آینه ی مه آلود 

پر از تو می شوم 

بی چتر  

من بی تو یعنی چی ؟ 

غمگین که باشی  

فرو می ریزم مثل اشک  

نه مثل دیوار شهر  

که هر کس چیزی بر آن  

به یادگار نوشته است  

تو بیش تر منی  

یا من تو ؟  

در آغوشت ورد می خوانم زیر لب  

و خدا را صدا می زنم  

آنقدر صدا می زنم که بگوئی :   

 جان دلم!  

عباس معروفی 

 

چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچهای غربت ؟


چند روز پیش از کنار گلدانهائی که در حال خشک شدن بودند در پارکینک ساختمان مسکونیم می گذشتم یکی از آنها را از خاک بیرون کشیدم  و در نهایت ناامیدی گذاشتم در آب.  هر روز نگاهش می کنم و هر روز با دو برگ باقیمانده اش  حرف میزنم .  می خواهم که برگردد به زندگی . دو سه روزیست می بینم ریشه کرده . همان گیاهی که قرار بود سرایدار آن را مانند بقیه ی گیاهان خشک شده به دور اندازد.  

  

 ..............................

نگاه که می کنی به خودت می بینی جریانات زندگی دارد تو را باخود می برد به ناکجا آباد. ای کاش قبل از اینکه دیر شود متوجه شوی که باید دوباره سبز شوی . در زندگی تمام انسانها روزهای دشوار و طاقت فرسا بوده اند. روزهائی که تصور می کردی دیگر امکان بلند شدن وجود ندارد و می ماندی از این پس چگونه با خودت و با زندگی باید کنار بیائی؟!  

 

می آیم!   خسته از این و آن،  گسسته . از دشتهای غمزده ، از پیش پونه های وحشی ، بر جوی کنارها و از کنار زمزمه چشمه سارها از پیش بیدهای پریشان از خشم بادها ... می آیم . از کوه های سامت با دره های مغموم در های و هوی باد می آیم ... 

 

آنوقت است که می بینی از رهائی هیچ خبری نیست!  نه معجزه گری وجود دارد که زمان را به عقب بگرداند و همه چیز را به دلخواه تو تغییر دهد و نه مرگ تو را خواهد رهانید از دردهایت!  باید ادامه داد ...  

 

در کنار تلخی ها و انجماد، گاهی انگیزه های کوچک کوچک هم می شود روزنه ای که تابش نور آن به قلبت، راهت را باز می کند برای رفتن و ادامه دادن !  

 

توجه و دوست داشتن ... انگیزه های زندگی همین اطراف هستند، همین نزدیکی ها!  آدمها و عشقی که نسبت به آنها در خود ایجاد می کنیم. 

وقتی که احساس می کنم هر انسان خوب روحی از پروردگار است به عظمت حضور اطرافیانم بیشتر ارج می نهم. و درکنارش طبیعت زیبا ... آفتاب ، ماه ، ستارگان ، باد ، شبنم و شقایق ، تمام اینها میشود زنجیر کوچک و نامرئی  از یک وابستگی زیبا برای ماندن در این دنیای سخت و سرد خاکی!   

هر روز صبح به امید اینکه پیرمرد مهربانی جلوی در خانه اش می نشیند و عبور و مرور مردم را نگاه می کند می پیچم داخل کوچه ی روبروی محل کارم و چشمانم به دنبالش میگردد فقط برای یک سلام و یک لبخند و خوشحالم که هنوز هست و هنوز لبخند می زند! 

 

من آفتاب درخشان و ماه تابان را 

بهین طراوت سرسبزی باران را 

زلال زمزمه روشنان باران را 

درود خواهم گفت 

صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را 

و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست 

و در تمامی اشیا پاک تجریدی 

وجود گمشده ای را ... دوباره خواهم جست ! 

  

در کنار تمام اینها گاهی وقتها از بس که تلاش می کنم برای شاد بودن، برای خندیدن و برای انگیزه های زندگی، فقط کافیست یک تلنگر، یک حرف سرد ، یک صحنه ی تلخ کوه آتش فشان درون مرا منفجر کند و به یکباره در یک لحظه احساس می کنم به هزاران تکه تقسیم شده ام  و آنوقت است که دیگر اختیاری بر اشکهایم ندارم.   

 

اینجاست که باید اجازه داد  که این اشکها کار خودشان را انجام دهند تا دوباره، بشود به زندگی لبخند زد.


من از مصاحبت آفتاب می آیم ...

 

 
اگر روز بیست ویکم اردیبهشت , نیم ساعت پیش از طلوع آفتاب به شرق آسمان نگاه کنید , زهره و مشتری را میبینید که با حضور مریخ و عطارد با همدیگر ملاقات میکنند , اما یک افسانه قدیمی محلی میگوید : زهره ومشتری این دو عاشق دیرینه همدیگر هستند و ماهها در اسمان به دنبال همدیگر میگردند و وقتی همدیگر را پیدا کردند پیش از انکه به هم برسند خوابشان می رود و وقتی بیدار میشوند فرسنگها از هم دور شده اند , و اینست که میگویند " زهره ومشتری هیچ وقت به هم نمیرسند " 
 
- طفلکی ها !   
 .........
 
گاهی در صف انتظاری، داخل اتوبوس، داخل هواپیما و یا مطب پزشکی در لحظات با هم سهیم می شویم. و گاهی این سهم مشترک زمان آنقدر تاثیر گذار است که هرگز همسفر خود را فراموش نخواهیم کرد. در یکی از مسافرتهایم کنار ساحل،  تنها ، غروب آفتاب را تماشا می کردم. دختری تایلندی آمد کنارم نشست و در حالیکه به جز چند کلمه ی دست و پا شکسته تسلطی بر زبان انگلیسی نداشت تلاش زیادی می کرد برای برقرار کردن ارتباط . نزدیک به یک ساعت ما با لبخند و نگاه و چند کلمه ی دست و پا شکسته ی انگلیسی توانستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. زمانیکه کیفم را برداشتم به علامت اینکه باید خداحافظی کنم، به من گفت نرو!  و من باز نشستم و باز به سختی و با ایما و اشاره یک مکالمه ی پرسکوت اما شیرین را ادامه دادیم. از میان کلمات رد و بدل شده  کلا متوجه شدم همسرش  کمی دورتر در حال ماهیگیریست و خودش سه ماهه باردار است و کارمند یک هتل میباشد. سه سال از این ملاقات گذشته است و من خیلی وقتها به آن دختر  فکر می کنم و اینکه الان کودکش باید سه ساله باشد.  گاهی تعجب می کنم که این دختر و نگاه مهربانش چه تاثیری بر من گذاشته است که نتوانستم فراموشش کنم.  آنچیزی که می بایست می گرفتم از چشمانش گرفتم و آن چیزی نبود به جز مهری که سالها بر دلم نشست ...     سکوت ما به هم پیوست و ما «ما» شدیم. 

بعضی آدمها در زندگی ما مثل سایه می آیند و می روند!  اما تاثیرات حضور آنان حک می شود در روح ما برای همیشه .  یک نگاه ، تنها یک سلام  مکرر روزانه ، یک لبخند گاهی ماندگار ترین خاطرات ما می شوند. همه ی این ها به دل ماست و آنچیزی که دل باید بگیرد خواهد گرفت.    
 
گاهی این سایه ها  با من زندگی می کنند. با من حرف می زنند و حتی می توانند در دقایق تلخ زندگی آرامم کنند . سایه هائی که یک روزی آمدند و یک روز دیگر رفتند. سایه هائی که حضورشان از یک ساعت بوده و یا حتی حضوری ماندگارتر و چند سالی!  و من چقدر بزرگتر شدم ... و احساس می کنم  وسیع تر شد روح من با آنها.  
 
صدای پای تو آمد ،  
خیال کردم باد عبور می کند از روی پرده های قدیمی  
صدای پای تو را در حوالی اشیا شنیده بودم ... 
کجاست جشن خطوط؟  
نگاه کن به تموج ، به انتشار تن من  
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ؟   
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان پر از سطوح عطش کن ... 
 
یک ارتباط طولانی مدت و کسالت بار که تو در مریخ باشی و او در ونوس و فاصله ی دلها هزاران سال نوری باشد خسته ات می کند و نیاز داری به کسی که فقط «قلبت»  او را بپذیرد. 
 
شازده کوچولو گفت : آدمهای سیاره تو پنج هزار گل در یک باغ می کارند ... 
و آن را که می جویند آنجا نمی یابند. 
در جواب گفتم:‌ ان را هیچ جا نمی یابند. 
و با این همه آنچه به دنبالش می گردند بسا در یک گل یا در اندکی آب یافت می شود... 
جواب دادم: البته! 
و شازده کوچولو باز گفت:  اما چشم نابیناست ، 
با دل باید جستجو کرد!‌