کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار محمد رضاعبدالملکیان
خدا شونه هامونو... فقط واسه اینکه ... کوله بار غمها و یا خستگی هامونو روش بذاریم نیافرید... آفرید تا بعضی وقتا بندازیمشون بالا ... و بگیم بی خیال !!! این روزها، من خودم بیشتر از هر کسی نیازمندم که شونه هام رو بندازم بالا! و به خیلی چیزها بگم : « به درک»!
گاهی وقتها این آدمها نیستند که باید رهاشون کرد . این خودـ من هستم که باید رها بشم از خودم ................ یه روزهائی دیگه حتی برگهای سبز و زیبا و زنده ی گیاهان هم کار ساز نیست! باد و باران هم کارساز نیست! آواز قشنگ پرنده ها هم کارساز نیست! به دنبال کارسازی در درون خودم میگردم ...
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود
گو نفسی که روح را می کنم از پی اش روان
ای که طبیب خسته ای ، روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان
گر چه تب ، استخوان من کرد ز مهر ، گرم و رفت
هم چو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده است و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده وُ ، ببین
نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان؟
آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب ، هر زمان ؟
حافظ! از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه ی شربتم بخوان
باز کردم دیوان رو این غزل اومد! دلم نیامد ننویسمش!
گاهی که عجیب دلت احساس می کنه تنهایی
به یاد خداوندگاری بیفت که با وجود این همه مخلوق باز هم تنهاست ...
همین خدایی که تنهاست باز هم همیشه هست همیشه دستاتو یه وقتی می گیره که فکرش و نمی کنی دری رو برات باز می کنه که اصلن انتظارش و نمی کشی و آدمی رو سر راهت می زاره که شاید تا به حال بهش فکر هم نکردی
خودآست خودش اومده پای تمام دلتنگیا و غرغر کردنامون وایساده تا آخر خط
یه وقتایی عصبانی می شیم از دست مخلوقاش یا حتی از دست حکمت کارهاش و سختی روزگارش سرش غرغر می کنیم و بهش می گیم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اما یه کم بعدتر می فهمیم چراش فقط و فقط واسه خودمون بوده و بس
یه عزیزی تو شرایط چند ماه پیشم که اصلن خوب نبود
بهم گفت
هیچکس اندازه خدا بنده هاشو دوست نداره و براشون بهترین و نمی خواد
پس در نهایت آرامش و اطمینان خودتو بنداز تو آغوش همون مهربونی که پای همه ی دل غصه ها و خستگیات وایساده
آره پرنیان عزیزم ... حتما همینطوره که تو می گی!
ایمان دارم بهش .
اما یه وقتهائی غر زدن دل آدم رو یه جورائی خنک می کنه!
سلام پرنیان گرامی
خوبید؟
امیدوارم حوصله تون سر جاش بیاد و روز خوبی داشته باشید. اشکال نداره.ما از اون دوستا نیستیم که توی بی حوصلگی ها تنهاتون بزاریم.حتی شده سربسرتون بذاریم
بخاطر شعر حافظ هم ممنون.زیبا بود
خوب و خوش باشید
سلام آذرخش عزیز
مررررررسی . مرسی برای این مهربونی هات. نمی دونم چی بگم ...
باور کن چند دقیقه پیش وبلاگت رو باز کردم که برای تمام خوبی هات تشکر کنم خیلی طول کشید باز نشد الان که کامنتت رو دیدم نگاه کردم دیدم باز شده ...
اگه نیام هم اونقدر معرفتت زیاده که همیشه یادم می کنی. این موقعه هاست که آدم خستگی هاش رو دیگه به کل یادش می ره .
سر به سرگذاشتنهاتون رو هم خیلی دوست دارم .
بهترین بهترین ها رو برات آرزو می کنم دوست مهربانم.
سلام مجدد
منو اینقدر خجالت ندین
این از خوبی خود شماست
شما هم اینقدر با معرفت هستین که اگه دیر به دیر هم سر بزنین میدونم بخاطر مشغله کاری بوده.تقصیر منم هست که فاصله بین آپ هام خیلی زیاده
بهرحال مثل همیشه ممنون از لطفتون
خوش بگذره
مرسی آذرخش عزیز .
خیلی دوست خوبی هستی . خوشحالم که اینجا هستی.
منتظر آپ جدیدت هستم.
hi
همین ؟ hi ؟؟
به هر حال هر چه از دوست رسد نیکوست!
سلام عزیزم نیمه شبی امدم بگم که من هم الان شونه هام رابالا نداختم و گفتم بیخیال ....
راست میگی گاهی باید دنیا رارهاکرد و گذاشت که اب راه خودش را پیدا کند ....پس بیخیال هر چه ازخدا اید خوش اید ...
سلام رها جان
بی خوابیه نیمه شب خبر از بیخالی ندارد! گاهی باید دنیا رو رها کرد ... اما گاهی یک رها خودش می شه یک دنیا!
امیدوارم بقیه ی شب رو بتونی خوب بخوابی اگر چه فردا تعطیله و می تونی استراحت کنی.
سلام پرنیان مهربون و دوست داشتنی من. برگشتم ولی امروز مدیرمون نذاشت نفس بکشم. کلی کار ریخت رو سرم. هنوز وقت نکردم این پست رو بخوانم برمی گردم می خوانم.
ویس چطوره؟ این چند روز خیلی تو فکرش بودم.
سلام اعظم جان
رسیدن به خیر . امیدوارم خوشحال و پرانرژی دوباره زندگی عادی رو شروع کنی.
ویس هم خوبه شکر خدا ... انشاالله میاد و به همتون سر می زنه .
دلم نیامد بیام اینجا و پستت رو نخوانم. بی خیال مدیرمون و کارای اداره.
باهات کاملا موافقم. گاهی واقعا نیاز داریم از خودمون رها بشیم. امیدوارم خوب خوب باشی. دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود. با اینکه سر می زدم.
مرسی عزیزم ... اینجا هم دلش برات تنگ شده بود .
سلام پرنیان من ..
کاش می شد بگیم :بــــــی خـــــــیــال !!
مشکل اینه که یاد نگرفتیم این طور عمل کنیم .. راحت بگذریم و رنج نبریم ...
ولی باید تمرین کرد ..تمرین .
سلام آفتاب جان
می شه ... منتهی باید یه کم انرژی داشته باشیم .
سلام، شرایط سخت زندگی امروزه، باعث شده تا لحظه ها ازآن خودمان نباشدو به اجبار با کارو تلاشی تکراری برای لقمه نانی ، تقسیمش کنیم. که عموم دلتنگی هایمان ازتکرار های بیهوده ریشه گرفته است.
" کاش می دیدم شانه بالا زدنت را که مهم نیست زیاد"
اما انبوه نگرانی ها ی موجود در طول روز، ذهن همه را درگیر کرده و کمتر می توان گفت که بی خیال!
سلام
بدجوری غرق کردن ما رو توی روزمرگی هامون. حتی اگه کتاب هم بخونیم موزیک خوب گوش کنیم کنسرت بریم فیلم های خوب ببینیم دوستای خوب داشته باشیم یه وقتهائی به خودمون که می یایم می بینم چقدر خسته ایم.
همه چیز ... هر تصمیم و یا هر حرکتی با یک دنیا اضطراب همراهه. نمی دونی این کاری که می کنی درسته یا درست نیست. برای اینکه همه چیز در یک بی ثباتی وحشتناکی قرار گرفته.
من توانائی این رو دارم که خودم رو جمع و جور کنم و اجازه ندم که روزمرگی ها من رو با خودش ببره ولی یه وقتهائی خیلی خسته ام ...
و اون وقته که نمی دونم با خودم باید چیکار کنم.
درود
نفسها را باید تازه کرد...
مطلب قبلی ت هم بسیار زیبا و حزین بود .
روح مادر. شاد
..... سلام
سلام فرزان عزیز
ممنونم . لطف کردی .
1- مردی نزد بایزید بسطامی آمد و به او گفت که برای مدت سی سال روزه داشته و مشغول عبادت بوده است ولی هیچ نشانی از نزدیکی به خداوند در خود نمیبیند.
بایزید در پاسخ گفت که حتی اگر صد سال دیگر هم به این کار ادامه دهد اتفاقی برای او رخ نخواهد داد.
مرد پرسید: "چرا؟"
بایزید پاسخ داد: زیرا نفس و منیت تو همچون سدی حجاب حقیقت شده است.
2- یک شب بایزید بسطامی در خلوت خانه مکاشفات، آتش عشق درنهاد خود برافروخت وزبان را ازدر عجز ودرماندگی گشود و گفت:« خدایا،تا کی درآتش هجران تو بسوزم؟ کی مرا شربت وصال خواهی داد؟...
ندا رسید که ای بایزید هنوز توییِ تو همراه با توست ،اگر خواهی که به ما رسی، خودت را بر دربگذار و درآی...
3- حضرت حافظ(ع) : میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست / تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
بگذریم./
تو خود حجاب خودی ...
خیلی عالی بود ... ممنون . خواندنش برایم آرامش به همراه داشت و البته تعمقی ...
با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانیه های گریز
با روزهای ریخته
در پای باد
با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سال های سخت
رفتیم و
سوختیم و
فرو ریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد
(ق.امین پور)
شب فردا روزتون بخیر پرنیان ترین
رفتیم و سوختیم و فرو ریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد ...
فوق العاده است این شعر آقای امین پور... مرسی برای این انتخاب قشنگت.
میبوسمت عزیز دلم ...
چه قدر غریب بود
مثل حال الان من
سلام فریناز مهربان
خوب باشی عزیزم
سلام پرنیان عزیز
زیبا نوشتی اما آیا واقعا میشه شونه هارو بالا انداخت و بی تفاوت بود؟
باور کن بعضی وقتا حتی اگر دلت بخواد بالا بندازی نمی ره یه جورایی قدرتشو نداری
سلام حریر جان
اره میشه ... گاهی وقتها ...
باید شونه هات رو یه کم سبک کنی .
خسته ام
شانه را بالا انداختن بی کوله باید
باید رفت .اندوه را
در بالاترین نقطه های کوه
در دخمه های فراموشی
دفن کرد
سلام پرنیان خیال و احساس
سلام کوروش عزیز
قشنگ نوشتید خیلی . درسته باید اندوه رو یه جای دور افتاده به زیر خاکها سپرد ..... گاهی!
ممنونم .
سلام
بخاطر تاخیرم عذرخواهی می کنم
بله
رها باید بود...
آزاد و رها....
گاهی من هم این حال رو دارم. در چنین مواقعی دوست دارم برم بالای یه کوه، کوهی که جلوش یه کوه دیگه است و هیچ چیز نیست جز سکوت و صدای باد....
آنجاست که قلبم به زبان کیهانی به سخن می آید... و با دستی که همه کتابها را نگاشته است گفتگو میکند
جایش را سراغ دارم. هر وقت بشود میروم... عجیب است که اغلب جواب میگیرم....مخصوصا وقتی شبها برای گفتگو با ستاره ها میروم....
شادی و طراوت و تازگی را برایت آرزو می کنم.
سلام
چه خوب . من گاهی در حسرت چند متر آسمان آبی هستم تا غرق بشم توی آبی آسمانیش ... و رها بشم از زمین و زمان .
سلام. من فکرش را هم نمی کردم که شانه به این درد هم می خورد؟ چه جالب گفتی. خوشم آمدم. از وقتی مطلبت را خوندم مدام شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم گور پدرشان هم کرده. به درک. آخیش چقدر تاثیر داره.ممنون
سلام ! خوشحالم که تاثیر داشته ...
سلام.........................
یه جا خوندم ُ خدا آدم رو طوری خلق کرده تا هر وقت نشست دچار هزار و یک مرض بشه و از غصه و درد بمیره...آن روز متعصب ازش گذشتم ولی بعد دیدم ای دل غافلُ خودم دارم به همه میگم از حرکت نمون که درمیمونی.......شونه ات رو بالا نینداز بلکه حرکتش بده تا عضلات تقویت بشه.... دیدن وندیدن تو توفیر در اصل ماجرا نداره مگر اینکه تو را به حرکت واداره....
سلام فیروزه جان
معنی این نقطه چین ها رو نفهمیدم ولی!!!
چشم ... شانه هایم را حرکت می دم تا قوی بشن احیانا برای تحمل بارهای بیشتر.
ممنونم .
سلام بانو .../
شونه هامو می ندازم بالا و می گم بی خیال بابا ...
اما می دونی این خیلی گذراست و دردهای زندگی خیلی زورشون زیادتره و میان رو شونه های آدم سنگینی می کنن ...
امیدوارم خدا شونه هامونو سبک کنه ...
آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب ، هر زمان ؟
سلام
کار خوبی می کنی!
هر چی دردها بزرگتر باشن قدرت ما بیشتر میشه برای درد بعدی. اما خستگی ها هم سرجای خودشون هستند ...
...
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار
چقدر به دلم نشست پری....انتخابت عالیه ...مثل خودت
مرسی عزیز دلم ... خیلی محبت داری. خوشحالم از این شعر لذت بردی
این روزها به مرحوم قیصر امین پور بیشتر نزدیکم:
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بیخیالی، صندلیهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحهی باز حوادث:
در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری
قیصر امین پور عزیز اگه این روزها بود دوست داشتم بدونم چی می سرود؟
این روزهای کسالت و تلخی و خستگی!
واقعا اشعارش رو دوست دارم و گاهی فکر می کنم این آدم چه روح سرگشته و در عین حال بزرگی داشته.
روحش شاد ...
و ممنونم برای این شعر زیبا.
درود
کلی حض بردم از نوشته ی شما....
سلام
ممنونم ... خوشحالم دوست داشتید.
برای پرنیان عزیز و شانه هائی که دیگر نیستند :
با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است اگر آفریده است
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه ی هر آفریده است
عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده ی پنجره ها میله زندان شده است
...
ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
سلام ...
شعر قشنگی بود. امروز خیلی به یادتان بودم ...
ممنون
سلام
بی خیال
کاش می تونستم بی خیال بی خیال می شدم
سلام
بی خیال بی خیال که نمی شه ... اما گاهی بی خیال می شه شد!
به بعضی کسها و بعضی چیزها نه بگو . بعضی کارهائی رو که هرگز نکردی بکن . آهنگ شادی برای خودت بذار و برقص . کمی بدو . دویدن خیلی روی تمرکز بر روی تنفس تعادل و ضربان قلب تاثیر داره که باعث فراموش شدن چیزائی میشه که دوست نداریم . یا شنا کن . شنا هم همین خصوصیات رو داره علاوه بر اون شادی آور هم هست .
راستی شونه کاربرد دیگه هم داره برای گریه کردن
تمام این کارهائی رو که گفتی کردم و می کنم. یه روزهائی می رفتم باشگاه انقلاب و یکی دوساعت می دویدم طوری که انگار خودم دنبال خودم کردم و دارم از دست خودم در می رم! و نتیجه عالی بود.
اما یه وقتهائی هم یه جورای دیگه میشه همه چیز. مثل امروز تا پشت در باشگاه رفتم و به طور خیلی مضحک و خنده دار سرم را انداختم پائین و برگشتم سوار ماشین شدم و ... احساس می کردم پاهام امروز حتی توان کشیدن وزنم را نداره چه برسه به یک ساعت و نیم تمرین و دویدن و می دونم جلسه بعد مربی ام حسابی شاکیه ! و الان دلم می خواست می تونستم برم ...
با شنا هم خیلی موافقم .
ممنونم برای توصیه های خوبت . لازم بود یادآوریش .
عزیزدلم جوابت به کامنت غریبه نگرانم کرد. کاش می توانستم برات کاری کنم. این روزا خیلی به یادت هستم. کاش بهتر شده باشی. دوستت دارم مهربونم.
مرسی عزیزم . چیز خاصی نبود فکر میکنم ضعف جسمانی بود.
ممنونم برای مهربونیت .
دلمون هندونه،روحمون هندونه،عقلمون هندونه،با یه دست سرنوشت یکیشو بر داریم بسه...
حسین پناهی
هرچند حقیقتش نمی دونم معنیش چیه ولی بهم آرامش می ده گفتم شاید شما هم همین حس را بکنید
ممنون
خوب و سلامت باشید
در این گرمای سوزان خنکیش حتما آرامش می ده .
ممنون
[گل] به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم [گل]
[لبخند] بیا پیشم ....
شاید هم از خرد زیاده که به چنین سرانجامی دچار می شیم.
ممنون .
سلام کوروش عزیز و ممنون
ایول
باید بعضی وقتا زد به بی خیالی
البته شاید هم خیلی وقتا
سلام
امیدوارم خوب باشی .
سلامممممممممم پرنیان مهربون من امیدوارم امروز روزت رو بدزدی و روز خیلی خیلی خوبی داشته باشی.
سلام اعظم جان
ممنونم از این صبح به خیر زیبات .
من هم امیدوارم !
لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان ...
بسیار زیبا ...
به! چه عجب از این ورا! خوش آمدی
بخند عمر خنده ها کم است ...
خستگیاتون به تنم
آره ... موافقم !
و
خدا نکنه عزیزم .
در آنجای که آن ققنوس آتش میزند خود را
پس از آنجا کجا ققنوس بال افشان کند در آتشی دیگر
خوشا مرگی دگر
با آرزوی زایشی دیگر
استاد شفیعی کدکنی
درود بر پرنیان عزیزم
و سپاس به خاطر این شعر زیبا
اتش زندگیت به بققنوس شادی همیشه بر پا باد
سلام کوروش عزیز
ممنونم برای این شعر زیبای کدکنی.
و برای این آرزوی قشنگ.
سلام پرنیان جان..
وبت همیشه سبز وخرم
سلام آفتاب جان
چه عجب از این طرفا!
دیگه فکر کنم نه گواهی پزشک .. نه اولیا ء مون ..نه هیچی رو قبول نمی کنی ..
چکار کنم ؟
هیچی نیاز نیست غیبتت همیشه موجه عزیزم
زندگی یک سفر است
حرمت اعتبار خود را
هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن
که ما هر یک یگانه ایم
موجودی بی نظیر و بی تشابه
و آرمانهای خویش را
به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تو می دانی که « بهترین » در زندگانیت
چگونه معنا می شود
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر
بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که در زندگی خویش
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد
با دم زدن در هوای گذشته
و نگرانی فرداهای نیامده
انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود
هر روز، همان روز را زندگی کن
و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای
و هر گز امید از کف مده
آنگاه که چیز دیگری
برای دادن در کف داری
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد
که قدمهای تو باز می ایستد
و هراسی به خود را مده
از پذیرفتن این حقیقت که
هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما
خط نازک همین فاصله است
برخیز و بی هراس خطر کن
در هر فرصتی بیاویز
و هم بدینسان است که به مفهوم شجاعت
دست خواهی یافت
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت
عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود
و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند
زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست
خیلی قشنگ بود آفتاب عزیزم .
لازمه بارها خونده بشه . مرررررررسی
سلام
خوبید؟
سلام پژمان عزیز
ممنونم از احوالپرسیت . خوبم ، امیدوارم تو هم خوب باشی .
سلام چقدر کامنت آفتاب عزیز رو دوست داشتم
همینجا ازشون تشکر و قدردانی می کنم که یادآوری خیلی از دونسته های به ظاهر فراموش شده م بود
خیلی حرف ها می شد از دلش کشید بیرون و باهاش زنده گی کرد
دوسش داشتم
از اون نوشته هائیه که باید یکی زد به میز کار یکی هم زد به در یخچال و یکی هم لای کتابی که خیلی دوستش داری ...
( تقدیم به کسی که بی بهانه دوستش دارم)
حتما می یام می خونمت
مژده که بازم پنجشنبه دوستداشتنی در راهه
تازه عید هم هست
عیدتون مبارک باشه و تعطیلات خوش بگذره
وای مرسی آذرخش عزیززززززززززززززززززززز
جواب این همه محبت هات رو نمی تونم بدم .
می گم ممنون ولی تو فکر کن خیلی بیشتر از این کلمه ست .
ترک طبیب کن بیا نسخه ی شربتم بخوان ...
.
.
.
و رهایی
رهایی
رها..
آره ... رهائی !
سلام
راهکارتان به نظرم همیشه بدرد می خورد...
اینکه رها بشیم از خودمون و خالی بشیم از هر چیزی که ما رو یاد خودمون و ضعف هامون می اندازه... به قول قیصر عزیز:
...یک نفس با دوست بودن هم نفس
آرزوی عاشقان اینست و بس
خسته از دل، خسته از این دست دل
ای خوشا دل های دور از دسترس...
یاحق
ارتفاع بالها : سطح هوا
فرصت پروازها : سقف قفس
خسته از دل
خسته از این دست دل ...
سلام
بله همیشه ... البته اگر موفق بشیم رها بشیم!
ممنونم .
ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده ایم
مست از بوسه هایی هستیم که هنوز نگرفته ایم
از روزهایی که هنوز نیامده اند
از آزادی که در طلبش بودیم
از آزادی که ذره ذره به دست می آوریم
پرچم را بالا بگیر تا برصورت بادها سیلی بزند
حتی لاک پشت ها هم هنگامی که بدانند به کجا می روند
زودتر از خرگوش ها به مقصد می رسند
(یانیس ریتسوس)
ممنونم از کامنت زیبایتان
چه غوغائیست پس ...