فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

طبیب عشق مسیحادم است ومشفق،لیک/چو درد در تو نبیند،که را دوابکند؟

 

 

یه دردهائی هست که نمی تونی به هر کسی بگی! حتی نمی تونی یه جائی بنویسیش چون احساس می کنی ممکنه کلمات هم شرمنده بشن.   یه دردهائی هستند مال مال خودته و اگه بخوای برای کسی بشینی از اونا بگی به خودت بی وفائی کردی.  در کنار دردهات یه رازهائی هم هست که باید نگهش داری محفوظ توی صندوقچه ی دلت مثل یک جواهر. وقتی که گفته شد ممکنه دیگه نه تو اون آدمی باشی که قبلا بودی نه اونی که شنیده اون کسی که بود باقی بمونه.   

وقتی رازت رو گفتی می شینن برات چرتکه می ندازن و حساب و کتابت می کنند در حالیکه فراموش می کنند آدمها همیشه و همیشه در لحظه معنا می شن و در حال!   

اونی که اون بالا می شینه و از اعتقاداتش و توانائی هاش برات می گه، بالاخره سرنوشت آنچنان در شرایطی قرارش می ده که خودش هم باورش نمی شه  یه روزی به چه چیزهای سطحی و ساده اعتقاد داشته.  

بشین پشت فرمان و برو وسط یک کوچه خلوت توی یکی از دورترین اتوبانهای شهرت و سرت رو بذار روی فرمان و از ته دل سیر گریه کن . برو پشت چارچوب دری ، پشت ستونی ... و اجازه بده به اشکهات آروم آروم سرریز بشن. بالشت رو محکم بچسبان به صورتت و هر چقدر دلت خواست اشک بریز بعدش هم اگه گمان می کنی کسی متوجه می شه فوری پشت و روش کن تا اون طرف خیسش به سمت رو نباشه و بعدش پاشو با تمام انرژی های ذخیره شده ات بخند و بگو الان توی این هوای زمستانی چقدر یک قهوه می چسبه، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده... درد، درد دیگه! میشه بهش گفت برو! نباش ؟ چقدر می شه ندیدش گرفت و بهش وعده های فردا رو داد؟ بالاخره یه روزی هم فرداست دیگه!   درد مثل یک جوش کوچیکه که اگه بهش اهمیت ندی می شه یه دمل و وقتی که نباید سرباز کنه سرباز می کنه و باعث شرمساریت می شه.   

 

اما همیشه یک نفر رو داشته باش یک نفر که محرم رازت باشه . یک نفر که مطمئن باشی برات چرتکه نمی ندازه و قضاوتت نمی کنه . همون یک نفر حتی اگه نزدیک هم نباشه برات می شه یک تکیه گاه . یک نفر که از نگاهش به اعتماد می رسی. دنیا هنوز اونقدرها هم خالی نشده. همیشه برای هر کسی یک نفر هست یک فرشته از سوی خدا.  کسی که اگه حرفات رو نصفه نیمه هم زدی تا ته تهش بره و با یک کلمه آرومت کنه  ..........  «می فهمم» .  

یک نفر که مطمئن خواهی بود  اگه دور هم هست ولی همیشه هست.  

دور باش اما نزدیک من از نزدیکهای دور می ترسم ...   

 

... 

و من همیشه توی دلم می گم خوش به حال آدمهای بی درد! آدمهائی که دردشون درد نان است و آب ...

 

هر روز چیزی زیبا آغاز می شود

 

کبوتر نامه رسان، به پرواز درمی آید 

باز میگردد 

ناامید  یا  امیدوار 

ما همواره باز می گردیم. 

اشکهایت را پاک کن  

و با همان چشمان غمناک، لبخند بزن! 

هر روز چیزی آغاز می شود ... 

هر روز چیزی زیبا آغاز می شود 

یاروسلاو سایفرت 


امروز یک هدیه است. این قسمتی از یک اس ام اس است. اس ام اس ی که من خیلی دوستش داشتم . 

«فردا یک راز است نگرانش نباش.

دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور.

اماامروز یک هدیه است ، قدرش را بدان» 


صبح روز چهارشنبه که هوای تهران بارانی بود،  شیشه ها را کشیدم پائین تا از هوای بارانی لذت بیشتری ببرم و این جمله مدام در ذهنم تکرار می شد : امروز یک هدیه است .  و داشتم فکر میکردم امروز چه هدیه ای قرار است باشد که چشمتان روز بد نبیند در همان لحظه  زیر یکی از همین پلهای بزرگ شهر که داشتم رد می شدم  تقریبا ابتدای پل از بالا به اندازه ی یک دریاچه آب گل آلود  ریخت بر سر و روی ماشین و خودم . جالبه که وقتهائی که انتظار هدیه از زمین داری از آسمان نازل میشه!!!  فریاد زدم .... خدااااای من!  کمی به دردسر افتادم اما هدیه ی قشنگی بود اگر چه گل آلود بود و کثیف ولی یک صبح هیجان انگیزی برایم به ارمغان آورد.  

به زمین و زمان بد و بیراه نگفتم، به شهردار ، به راننده ی اتومبیل عبوری، به خودم که این قرتی بازی ها رو دیگه بذار کنار مثل بقیه ی آدمها شیشه ها را یقه اسکی بکش بالا!!!  ... نگفتم ، هیچی نگفتم!  هدیه ی روز چهارشنبه یک بازی کثیف بود ولی من رو به هیجان آورد .  نهایتش فرستادن یک سری لباس به خشک شوئی و  ماشین لباسشوئی  ست دیگه!


روزم را خودم می سازم، با خنده با گریه، با غم با شادی، با شیطنت با کز کردن یه گوشه، با آشتی با خودم و بقیه ، با قهر با خودم و زمین و زمان ... گاهی وقتها خیلی پیش می یاد که بگم : از دیو و دد ملالم و انسانم آرزوست ، یا اینکه پیش می یاد بگم کوه و بیابانم آرزوست ، یا کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست و ....... اما هر وقت که به دل  پناه بردم ... یه جورائی بردم! 


یادت باشه امروز یه هدیه است ... و فردا یک راز چشمک  


بی ربط نوشت : راستش من معنی «راحت باش» رو اونجوری که باید بدونم نمی دونم!  توی آسانسوری که مثلا ظرفیتش هشت نفر یا ده نفره، خوب ؟  پانزده نفر سوار می شن و تو مثل کتاب باید بچسبی به دیوار آسانسور و نفست را در سینه حبس کنی و چشمهات رو ببندی چون نمی دونی سه سانتی تو الان چه چشمی داره زل می زنه بهت ، بعد همونائی که کتابت کردند به دیوار می گن : راحت باش !  


مشغول کاری،سخت ... یا مشغول مطالعه ای , عمیق!  یه دفعه از جا شش متر می پری،  می بینی که نظافتچی با اون جارو دسته بلندش از اون طرفت داره این طرفت رو جارو می کشه و گرد و غبار رو راهی گلوت می کنه و ...... می خوای بلند شی گره خوردی بین میز و صندلیت و چوب جاروی آقا ! بعد بهت میگه : راحت باش !   


می ری توی رستوران غذا می خوری دلت می خواد یه قسمتی از غذات رو نیم ساعت بعد بخوری اون قسمت غذات که بیشتر هم دوستش داری مثلا قسمت سبزیجات غذات رو، خوب ؟  داری با همراهت حرف می زنی که گارسون می یاد بی مقدمه بشقاب غذات رو می بره وقتی در اثر جا خوردگی از جا می پری بهت می گه : راحت باشید ! کلافه   و یه وقتهائی دیگه حتی از خیر قسمت جذاب باقی مانده ی بشقابت می گذری و می ذاری طرف راحت باشه . شما می دونید توی فرهنگ شهرنشینی ما «راحت باش» یعنی چی ؟ !!  

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست ...


یک عالمه حرف دارم برای گفتن ولی ترجیح می دهم با همین چند خط این پست را تمامش کنم .  این روزها بیشتر مشتاق شنیدنم . شنیدن حرفهای زلال و ناب .  این روزها  با مولانا نفس می کشم و با شمس زندگی میکنم.   خط سوم را دوباره و دوباره و ده باره خوانده ام و می خوانم و به چه حالی می رسم ... شاید هم تاثیر این خواندنهاست که زبانم را قفل کرده .  ... این روزها آوارگی کوه و بیابانم آرزوست ... 


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست 

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن ، برون آ ، دمی ز ابر 

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست 

گفتی زناز بیش مرنجان مرا ، برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست  ... 

 

و ادامه ...

ما نباید بمیریم ، رویاها بی مادر می شوند!

 

 
در شبی نمور، کبریتی خیس 
خواب شعله‌ی خُردی در سنگچین اجاقی خاموش می‌بیند 
در جایی دور، دشنه‌ای قدیمی، خسته از کابوس کبوتران 
خواب غلافی کهنه می‌بیند، 
و من در پسِ همه‌ی دیوارهای جهان 
خواب دریچه‌ای کوچک. 

در کشاله‌ی پاگردِ دری بسته، جفتی پوزار باژگون 
خواب بازآمدنِ مسافری مُرده می‌بیند. 
در دفتری از مراثیِ دریا، تنها یکی قطره‌ی غریب 
خواب بازخوانیِ همسرایان را بر بامهای ستاره می‌بیند، 
و من در پسِ همه‌ی دیوارهای جهان 
خواب دریچه‌ای کوچک. 

در منظر مظنونِ انهدام 
بچه‌ی بلوطی بی‌ریشه از هزاره‌ی خشکسالِ ناشکیب، 
خوابِ شکفتن یک جوانه می‌بیند. 
در شنبه بازارِ ویار و تماشا 
نوعروس آبستنی از نسل انتظار 
خواب یک انارِ پابه‌زا می‌بیند 
و من در پسِ همه‌ی دیوارهای جهان 
خواب دریچه‌ای کوچک. 

کبریتی برای سیگارم 
دشنه‌ای برای تقسیم به نسبتِ نان 
مسافری ساده از تبسم رجعت 
ستاره‌ای خمیده بر دفتری خوانا 
جنگلی همه از جوانه‌های بلوط و بابونه 
زنبیلی پر از انارِ نوعروسِ بازاری 
و دریچه‌ای، که من از قاب آسمان و آفتابش 
تنها طلوع ترا زمزمه کنم ای حروف مُجرِم عشق!  

سید علی صالحی  

 

 وقتی رویاهات برات قشنگ می شن پلکهات رو محکم می چسبونی به هم تا این رویا ادامه پیدا کنه، تا نره یهو گم بشه.    می دونی! من فکر میکنم همه ی رویاها یه روزی به حقیقت می پیوندند. حتی پرواز!  وقتی در آرزوی پرواز باشی به روزی پرواز می کنی، یه روزی که شاید خیلی دیر نباشه. جسمت روی زمین و روحت توی آسمون. باید دور بشی از حقیقتهای سخت زندگی و بری بشینی کنار رویاهات و بهشون لبخند بزنی. زنده باش و زندگی کن چون که تو تنها مالک رویاهات هستی.   من گاهی چشمهام رو می بندم و می رم با رویاهام توی آسمونا. شاید اون لحظه ها جزو قشنگ ترین لحظه های زندگیم باشن. 

گاهی هم درست برعکس، واقعیت زندگی برام می شه مثل یک رویا ... مثل وقتی که توی استخر روباز دارم شنا می کنم و دانه های باران مثل یک سمفونی آسمانی زیبا جاری می شن در من و بارش دانه های درشت باران روی آب در یک روز سرد زمستانی ... حتی نمی تونی تصورش رو هم بکنی که چقدر زیباست!  و بعد یکدفعه همین باران تبدیل میشه به برف و یا تگرگ و تو می تونی صورتت رو، رو به آسمون بگیری!  و من همین کار رو می کنم و میگم: خدایا چقدر زیباست ... درست مثل یک رویا !  

 


  

بی ربط نوشت :  من عاشق این سه تا قلقلی ام . می شه برداشتهای زیادی کرد از این عکس . می شه هم گفت : دخترها  توی سرقت شکلات همیشه برنده اند!  چشمک     



گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

 

جاذبه ی زمین زیاد می شود و احساس سنگینی می کنم . یک نیرویی مرا می کشد به سمت زمین و روحم در هوای پرواز .  قفس تن تنگ می شود بر روح و روان آغاز می کند به ناآرامی آنچه به دنبالش میگردم روی زمین نیست ، اصلا از جنس زمین نیست ... و آسمان از من بسیار دور! نمی دانم این چیست ، این چه حالیست ؟ نمی دانم چگونه باید وصفش کنم ، که قابل توصیف نیست. یک جور انقلاب است ... نه یک جور ویرانیست ...  

و تنها اشعار مولاناست که می تواند در این حال روح  و روان مرا به سماع وادارد ...  

 

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت 

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم 

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت 

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد 

در ره دل چه لطفیست سفر هیچ مگو 

گفتم ای دل چه مه است این  دل اشارت می کرد 

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است 

گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد 

گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو 

ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال 

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو 

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست 

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو 



کلمات وحشی اند ، آزاد و بی مسئولیت و مهار نشدنی . آری میتوان در بندشان کرد ، میتوان تحت حروف الفبا به صف کشیدشان و به فرهنگ نامه ها تسلیمشان کرد ... اما دیگر زنده نیستند.  

 ویرجینیا وولف


و من رها کردم وحشی ترین کلماتم را ... 


اینجا را گوش کنید. (با صدای داریوش)

شادی


... آنچه بر ما میگذشت، مثل هاله ای بود دور شعله شمع، هم واقعی بود و هم نه، بعدها اما دیر فهمیدم که اصولا" شادمانی بر کیفیت هاله شمع است. همانطور و همانقدر که می بینی اش، باید کفایتت کند. اگر چنگ زنی تا نگهش داری، شعله می میرد، هاله می گذرد و تو می سوزی. در جهان هستی شادمانی پدیده ای ست عینی تر از توهم و نامحسوس تر از واقعیت، برزخی میان این دو، و روح من در آن برزخ بند بازی می کرد ...! 

کیمیا خاتون / سعیده قدس



شادی های حقیقی مثل اینه که توی یک قایق نشستی وسط یک دریای بیکران زیبا و آرام و دستت رو می بری به سمت آب ، یک ماهی کوچولو می یاد توی دستات و تا می یای از بودنش سرشار بشی ، سر می خوره و میره و گم می شه تو آبها ... شادی مثل همون ماهی کوچوله و تو می مانی و یک دریای بی انتها و یک قایق کوچک و یک سکوت ناتمام و یک بهت ابدی! 


پ ن : 

پیچک نگاهم

دزدانه تا پشت پنجره ی
اتاق تو بالا آمده!
به کجا خیره شده ای؟!
باران که بگیرد
تمام پنجره پر از پیچک خواهد بود ...


شعر بالا رو پرنیان دل آرام عزیزم در یکی از کامنتهای پست قبلی برایم نوشته بود و من خیلی دوستش داشتم.  هر بار که تصمیم گرفتم با دنیای وبلاگ خداحافظی کنم یک ماهی کوچک مانع رفتنم شد. پرنیان دل آرام عزیزم که به لطیفی و نازکی و زیبائی گل برگهای یاس می باشد. 

و من یاد گرفته ام ماهی های کوچولوی خودم را تا آنجا که ممکن است دو دستی محکم نگهش دارم... در این دریای بیکران _ گاه آرام و گاه طوفانی ! 

 اگر هم قرار باشد هر لطیفی سوزاننده باشد، راضی خواهم بود به سوختن های مکرر و از نو ساخته شدن. 



ادامه نوشت :  و ممنونم دوست عزیزی که با این کامنت خصوصی زیبا من را شرمنده کرده ... شرمنده ی لطفهائی که امیدوارم بوده ام لایقش باشم ... عذر می خواهم عمومیش کردم.  


پرنیان عزیز

این اخرین لحظات بودنم در این جامعه مجازی را خواستم با تو شریک باشم
حس نوشتن را تو در من بر انگیختی
آنقدر پر بودم و تشنه خواندن که یکروز دست تقدیر من را به وب لاگ تو رساند 
زندگی چهار بار به من شانس تولد داد
یکبار که به دنیا امدم
دوم بار که خود را یافتم
سوم بار که بیماری ام بهبود یافت
چهارم بار که از وب لاگ تو گذشتم
بار چهار بود که زبان دلم باز شد
حس زیبایی درونم دمیده شد
مثل تکه سنگی که شروع به راه رفتن بکند و عجیب تر از ان شعر بگوید و داستان بنویسد
می خواهم پخته کار کنم اگر پایم را در وادی نویسندگی گذاشتم شاید چند سالی طول بکشد
ولی یکروز با دستانی پر می ایم.
 

امیدوارم با دستان پر باز گردی دستانی که پر باشد از ماهی های کوچک ماندگار ...  



شوخی نوشت بی ربط نوشت:    شیطان هرکاری کرد آدم سیب نخورد.   رو کرد به حوا گفت: بخور واسه پوستت خوبه !  و اینگونه بود که سرنوشت آدم و حوا رقم خورد ...    Hello



مرا ببر امید دل‌نواز من... ببر، به شهر شعرها و شورها ...

همه ی هستی من آیه ی تارکیست 

که تو ر ا  درخود  تکرار کنان  

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد  ... 

 

 شما بنویسید و من بخوانم !  هر کدوم از شعرهاش رو بیشتر دوست دارین  به عنوان هدیه برام کامنت کنید. مرسی برای هدیه ی قشنگتون ...  

 


بعد نوشت : کامنتها رو تا الان خوندم و از انتخابها  لذت بردم و خوشحال شدم . اجازه بدین الان کامنتها رو تائید نکنم تا ببینم بقیه انتخابهاشون چیه.  شعرهایی که دوست داشتین و انتخاب کردین ، اشعاری هستند که از صدها بار خوندنش خسته نمی شم و هر کسی رو تجسم می کنم با شعری که انتخاب کرده   ... مرسی  

 


 

تصویر زیر رو آفتاب عزیز برام فرستاد . زیبا و هنرمندانه و مثل همیشه مهربان ... اگه حوصله داشتین کامنتها رو بخونید . و به هر کسی غیر از خودتون به عنوان بهترین رای بدین . اون کسی که انتخاب می شه یه هدیه ی کوچولو پیش من داره ! در غیر اینصورت همه ی انتخابها از نظر من عالی اند .  

از اینکه بهانه ای بود با هم بودیم در یک احساس مشترک خوشحالم و از شما ممنونم .


 

این هم از هنرمندی های دوست خوبمون  گنجشکماهی عزیز :   

 

  

 

 

 

 

این هم از هنرمندی یکتا عزیزم. مرسی یکتا قشنگم ... درست مثل همون گل زیبائیه که برام فرستاده بودی و من خشک کردم و دارمش .   

 

 


 

نهایت تمام نیروها پیوستن است ، پیوستن / به اصل روشن خورشید/ و ریختن به شعور نور/ طبیعی است که آسیاب های بادی می پوسند.

 

  

 

 

 می آیم، می آیم ، می آیم/ با گیسویم ، ادامه ی بوهای زیرخاک/ با چشمهام ، تجربه های غلیظ تاریکی/ با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار/ می آیم ، می آیم، می آیم / و آستانه پر از عشق می شود/ و من در آستانه به آنها که دوست میدارند / و دختری که هنوز آنجا/ در آستانه ی پرعشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد ...

 

 

 

 

ما هر چه را که باید/ از دست داده باشیم، از دست داده ایم/ ما بی چراغ به راه افتادیم/ و ماه،ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود/ در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی/ و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها میترسیدند/ چقدر باید پرداخت ؟ 

  

  

 

 

بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم/ برای عشق قضاوت کردیم و همچنان که قلبهامان/ در جیبهایمان بود/ برای سهم عشق قضاوت کردیم ...


 

معشوق من/ همچون طبیعت / مفهوم ناگزیر صریحی دارد/ او با شکست من/ قانون صادقانه قدرت را / تائید می کند . 

 

 

 

 

اگر عشق ، عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ای ست . 

مردی که به زندگی خندید!


چه خوب یادم هست 
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد 
«وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت» 
...
من از مصاحبت آفتاب می آیم ... 

ما از کنار هم عبور میکنیم، گاهی اصلا به هم نگاه نمی کنیم، گاهی خوب به هم نگاه می کنیم و با یک نگاه خوب به پاسخ سوالهای بی جوابمان می رسیم. گاهی خیلی خسته ایم از زندگی ، از انجماد قلبها، از نبود درک متقابل ، از سردی ها و از آینده ای که نگرانش هستیم. من نشستم و فکر کردم اگر جواب آزمایش دوره ایم را بگیرم و  در آن با تشخیص یک نوع سرطان پیشرفته مواجه شوم چه احساسی خواهم داشت؟ آیا خوشحال می شوم یا اینکه  دست به دامن خدا می شوم تا فرصتی دوباره به من بدهد تا دوباره طلوع زیبای خورشید را بی درد بارها و بارها ببینم!  یا از کنار کسانی که باعث آزارم می شوند آهسته و آرام عبور کنم و یا حتی دوست داشتن را به آنان بیاموزم؟ 
    
نشسته بودم تا رسیدن نوبتم برای رفتن به اطاق رادیولوژی . پیرمرد نحیف و لاغری با ظاهری مرتب روبرویم نشسته بود و لبخند شیرینی روی لبهایش نقش بسته بود،  به همراه آقای میانسالی  که پسرش بود.  سعی میکردم کمتر زل بزنم توی صورتش اما از طرفی دلم نمی آمد تماشای این تابلوی زیبای خلقت را از دست بدهم. یک جور خاصی معصوم ، مهربان ، بزرگ و قشنگ بود.  دستان لاغرش که رگهای آبی رنگ آن از روی پوست قابل دیدن بود برایم در آن لحظه دوست داشتنی ترین  دست دنیا بود.  فاصله ی من تا او شایدکمتر از دو متر بود . داخل یک راهرو نشسته بودیم و من در این فاصله راحت می توانستم یک دل سیر نگاهش کنم. هربار نگاهم روی صورتش متوقف می شد مهمان یک لبخند مهربان و گرم بودم .  نمی دانم چه حسی بود ولی هر چه بود با این  که فرصت زیادی نداشتم و باید عکس رادیولوژی را سریع و قبل از تعطیل شدن مطب به دکتر می رساندم ولی دوست داشتم این دیدار کش بیاید . تا اینکه برای رفتن به داخل اطاق نوبت پیرمرد رسید. به سختی از جای خود بلند شد و با کمک همراه خود آرام آرام به سمت اطاق رادیولوژی رفت در حین رفتن با خنده ی شیرینی گفت :سالم باشی دخترم . راستش کمی جا خوردم ، شاید انتظار شنیدن این جمله را نداشتم یا اصلا انتظار مکالمه ای را نداشتم.   وقتی که رفت داخل اطاق در این فکر بودم چقدر این پیرمرد لاغر و نحیف سرشار از زندگیست ، انگار که هیچ غمی ندارد و یا هر چیزی دقیقا همانطوریست که باید باشد.   بعد از چند دقیقه از اطاق امد بیرون و من به احترام از جا بلند شدم . گفت بشین دخترم انشاالله که سلامت باشی همیشه و با همان لبخند دوست داشتنی خداحافظی کرد و رفت و این بود کل مکالمه ی من و این مرد پیر!  بعد از چند دقیقه پسر این آقا برگشت و به خانمی که مسئول رادیولوژی بود گفت : پدرم سرطان ریه دارند. من فقط همین جمله را شنیدم و دیگر یادم نمی آید چیزی شنیده باشم . دلم نمی خواست این جمله را می شنیدم ، اصلا دلم نمی خواست سرطان ریه داشته باشد،  بعد از کمی که خود را جمع و جور کردم فکر کردم پیرمردی به مرگ می خندد ، شاید هم به زندگی می خندد. مرد بزرگی را دیدم که با تمام دردهای بی پایان جسمیش می خندید . می دانم که دست زندگی برای او رو شده است .  می داند زندگی آنقدرها هم جدی نیست که ما بیشتر وقتها جدی می گیریم.  من خنده های شیرین این پیرمرد را فراموش نخواهم کرد  و می دانم خداوند انسانها را بی دلیل در کنار هم قرار نمی دهد ، می دانم شاید سالها تصویر زیبا و غم انگیز او در یاد من خواهد ماند. آن مرد بزرگ شاید به جائی رسیده بود که فکر می کرد  به زندگی باید خندید به تمام دردهایش و تمام تلخی هایش ، حتی اگر فکر کنی رسیده ای به آخر خط . 

آخر خطی وجود ندارد ... 
همیشه آخر یک خط شروع خطی دیگر است. نهایتش مرگ است و مرگ نیز آغازی دیگر است و یا تولدی دیگر.  
 
 

سوختن در آب و غرق شدن در آتش

 

 

شاید باور نکنی  

ولی آدم هائی هستند  

که زندگیشان  

بی کمترین رنج و پریشانی  

می گذرد 

خوب لباس می پوشند 

خوب می خورند 

خوب می خوابند  

از زندگی خانوادگی شان راضی اند 

البته بعضی وقتها غمگین می شوند 

ولی اثری بر زندگی شان نمی گذارد  

همیشه حال شان خوب است  

و مرگ شان 

مرگی است راحت در میانه ی خواب  

 

شاید باور نکنی 

ولی این جور آدمها وجود دارند 

ولی من از آن ها نیستم 

نه ... من هرگز از آن ها نیستم 

من حتی هیچ نوع نزدیکی به زندگی آن ها ندارم 

ولی آن ها آن جایند  

و من اینجا 

چارلز بوکفسکی

 

عنوان این پست، عنوان کتابیست شامل گزیده ی اشعار چارلز بوکفسکی. یک روز که داخل کتابفروشی در حال سیرو سیاحت بودم بیشتر از متن کتاب، اسم کتاب توجه من رو به خودش جلب کرد.  «سوختن در آب و غرق شدن در آتش» .   شاید یکی دو دقیقه ای مبهوت، به اسم کتاب خیره شده بودم. شهر کتاب مرکزی بودم و فروشنده هم دختر خانم جوانی بود که از دوستانم بود. دید که روی اسم کتاب متوقف موندم. اومد گفت کتابهای بوکفسکی رو خوندی ؟ گفتم نه.  چندتائی از کتابهاش رو نشونم داد و من بعد از اون «عامه پسند» رو هم خوندم . داستان یک کارگاه خصوصی ساده و خنگ و در عین حال خوش شانس هست که به خاطر بد زبانی و رک گوئی هاش بارها من رو به خنده با صدای بلند انداخت. در واقع یک طنز تلخی بود که در حین خواندن شاید یه جاهائی به قهقه می افتادم ولی عمیقا من رو به فکر می برد و یک ناامیدی تلخ نسبت به زندگی . برداشت من این بود که این نویسنده نگاهش به دنیا یک نگرش نهیلیسمی هست و دنیا رو پوچ می بینه . طوری تحت تاثیر قرار گرفتم که وقتی کتاب رو می بستم و به زندگی عادیم مشغول می شدم سرتاپایم را ناامیدی پر می کرد . ناامیدی به همه چیز ... قیافه ام شده بود مثل یک بادکنکی که بادش خالی شده، یه جورائی وار رفته ! در واقع هر چه برای خودم بافته بودم به یکباره پنبه شد!    ... یکی از دوستان که شاهد مطالعه ی من بود قرار بود بعد از تمام شدن، کتاب رو بدم بخونه تا اونم بتونه یه خورده قهقه بزنه !!! اما وقتی کتاب تمام شد و قیافه ی وا رفته ی منو دید گفت : نمی خوام ... بابا این چرت و پرتها چیه می خونی؟    خوب این هم یک نگرشه به دنیاست دیگه.  به هر حال این هم یک نگاهه،  نگاهی عمیقه اما تلخ!  

و متاسفانه این تلخی رو دارم با خودم می کشم اونقدر که دیشب بغض گلوگیری من رو اسیر خودش کرده بود . راه افتادم رفتم بیرون و یکی دوساعتی رو راه رفتم . آدمها برای زندگی در تلاش بودند . مادری که با بچه اش تقریبا داشت می دوید ... پیرمردی که نشسته بود روی یک صندلی روبروی یک مغازه و داشت خیلی دورها رو نگاه می کرد ... خانمی با سگی توی پیاده رو ... دختر و پسر جوانی دست در دست هم ...  و زندگی جاری بود، به هر شکلی!  

و من فکر می کردم نهایت تمام اینها  آیا پوچیست ؟ رسیدم خونه و تصمیم گرفتم به یک نفر زنگ بزنم و حالش رو بپرسم . اونقدر از نمره های بیست بچه اش برام گفت و یه کمی هم از نحوه پخت قورمه سبزیش و ... حالم رو بدتر کرد.   یه وقتهائی لازمه از زمین دور بشی . زمین آدم رو حقیر می کنه . زمین آدم رو در حد یک قورمه سبزی می یاره پائین. زمین پوچی می یاره . باید دور شد ازش . نیاز به یک آرامش داشتم . ناخودآگاه قران با ترجمه ی خرمشاهی رو باز کردم و شروع کردم ترجمه ی اون رو خوندن ... بعد رفتم سراغ حافظ با غزلی شیرین و بعد چشمهام رو بستم و دیگه به هیچ چیز فکر نکردم .  یک ستاره است  از پشت پنجره ی اطاق خوابم هر شب دارمش و همیشه از خدا ممنونم برای داشتن این پنجره و بودن این ستاره و در کنارش بیشتر وقتها ماه. 

فکر کردم بهترین کار الان نگاه کردن به اون ستاره است ...   

 

ابرها رفتند 

یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز 

دشمنان من کجا هستند؟ 

فکر می کردم : 

در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد. 

در گشودم : قسمتی از آسمان افتاد در لیوان من 

آب را با آسمان خوردم 

لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند ... 

سهراب سپهری 


 پ ن : زیاد به بوکفسکی بد بین نشید در جائی گفته:‌ من به خوبی اعتقاد دارم. چیزی که درون مان وجود دارد و می تواند رشد کند. مثلا وقتی در جاده ای پر رفت و آمد غربیه ای به من راه می دهد تا رد شوم، قلبم گرم می شود. 

در چترهای بسته هوا آفتابی است بگذار چتر باز تو بارانی ام کند

 

 

پله ها را سه تا یکی  

پر می وازم  

خدا کند  

خیالم زودتر از من  

تو را نبیند. 

 

در خاطراتم دستگاری می کنم   

هر به ایام  

هر جا دلم تنگ شد  

تو را می سازم  

 

چشمهایم را می بندم   

باز اینجائی  

همین روبروی من  

به ساکتی خدا نشسته ای  

چشم هام را که باز می کنم  

اتاقم از نو  

متولد می شود بی تو  

حتما این اتاق  

مرا خواب می بیند بی تو ...

عباس معروفی

 

از من تا تو با اشتیاق ، راهی نیست .  از من تا تو با عادت،  هرگز نرسیدن است .   هر روز مشتاقم که در کنارم باشی اما اگر بودنت را  ترجیح دادم بر نبودن و رسیدم به آنجائی  که دیگر اشتیاقی نیست عادت کرده ام به بودنت و این یعنی اگر فردا نباشی هم روزهای بعدتر عادت می کنم به نبودنت.  من آرزو می کنم که همیشه مشتاقت باشم . 

 

« چشمانم اشتیاق عجیبی دارند به تماشای زیبائی»*    در دیدنت ، هزاران چشم می خواهم و هزاران قلب برای تپیدن . و انگار که همیشه کم می آورم!  وقتی کنارم نشسته ای تمام بودنم می شود آن هزاران چشم که می خواهند تصویر  تو را همین طور زنده در مغزم نگاه دارند برای وقتی که نیستی . وقتی که نیستی بگذارمت روبرویم و یک دل سیر برایت از تمام حرفهای ناگفته بگویم. و با آن هزاران قلب آن قدر برایت بتپم تا با تعجب به من بگوئی این همه قلب را چطور در این بدن کوچک جا داده ای ؟   آخر می دانی !  وقتی که هستی، آنقدر هستی که عظمت بودنت من را به ناباوری می رساند... باور نمیکنم بودنت را!  و وقتی که می روی باخود تکرار می کنم آیا بود؟ و باز مشتاق تر می شوم بدون آنکه بدانم بودنت مرا سرگشته کرده است یا تصویری که از نبودنت برای خود ساخته ام ... 

و  اشتیاق یعنی زندگی ... یعنی بودن ... یعنی بی وزنی . 



* « روحی که زیبائی را می بیند گاهی تنها می ماند . گوته »  


 پ ن : شاید این شعر عباس معروفی را قبلا هم نوشته بودم ...این شعر همیشه زیباست ... 


پ ن : 

 یک پلک سرمه ریخت که بی دل کند مرا 

گیسو قصیده کرد که خاقانی ام کند

دستم چقدر مانده به گلهای دامنت ؟

دستم جقدر مانده خراسانی ام کند؟

می ترسم آنکه خانه به دوش همیشگی 

گلشهر گونه های تو افغانی ام کند 

در چترهای بسته هوا آفتابی است 

بگذار چتر باز تو بارانی ام کند 

چون بادهای آخر پائیز خسته ام 

ای کاش دکمه های تو زندانی ام کند 

این اشکها به کشف نمک ختم می شوند 

این گریه می رود که چراغانی ام کند 

غلامرضا بروسان


ب ن : این پست مخاطب خاص ندارد.