فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

هر روز چیزی زیبا آغاز می شود

 

کبوتر نامه رسان، به پرواز درمی آید 

باز میگردد 

ناامید  یا  امیدوار 

ما همواره باز می گردیم. 

اشکهایت را پاک کن  

و با همان چشمان غمناک، لبخند بزن! 

هر روز چیزی آغاز می شود ... 

هر روز چیزی زیبا آغاز می شود 

یاروسلاو سایفرت 


امروز یک هدیه است. این قسمتی از یک اس ام اس است. اس ام اس ی که من خیلی دوستش داشتم . 

«فردا یک راز است نگرانش نباش.

دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور.

اماامروز یک هدیه است ، قدرش را بدان» 


صبح روز چهارشنبه که هوای تهران بارانی بود،  شیشه ها را کشیدم پائین تا از هوای بارانی لذت بیشتری ببرم و این جمله مدام در ذهنم تکرار می شد : امروز یک هدیه است .  و داشتم فکر میکردم امروز چه هدیه ای قرار است باشد که چشمتان روز بد نبیند در همان لحظه  زیر یکی از همین پلهای بزرگ شهر که داشتم رد می شدم  تقریبا ابتدای پل از بالا به اندازه ی یک دریاچه آب گل آلود  ریخت بر سر و روی ماشین و خودم . جالبه که وقتهائی که انتظار هدیه از زمین داری از آسمان نازل میشه!!!  فریاد زدم .... خدااااای من!  کمی به دردسر افتادم اما هدیه ی قشنگی بود اگر چه گل آلود بود و کثیف ولی یک صبح هیجان انگیزی برایم به ارمغان آورد.  

به زمین و زمان بد و بیراه نگفتم، به شهردار ، به راننده ی اتومبیل عبوری، به خودم که این قرتی بازی ها رو دیگه بذار کنار مثل بقیه ی آدمها شیشه ها را یقه اسکی بکش بالا!!!  ... نگفتم ، هیچی نگفتم!  هدیه ی روز چهارشنبه یک بازی کثیف بود ولی من رو به هیجان آورد .  نهایتش فرستادن یک سری لباس به خشک شوئی و  ماشین لباسشوئی  ست دیگه!


روزم را خودم می سازم، با خنده با گریه، با غم با شادی، با شیطنت با کز کردن یه گوشه، با آشتی با خودم و بقیه ، با قهر با خودم و زمین و زمان ... گاهی وقتها خیلی پیش می یاد که بگم : از دیو و دد ملالم و انسانم آرزوست ، یا اینکه پیش می یاد بگم کوه و بیابانم آرزوست ، یا کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست و ....... اما هر وقت که به دل  پناه بردم ... یه جورائی بردم! 


یادت باشه امروز یه هدیه است ... و فردا یک راز چشمک  


بی ربط نوشت : راستش من معنی «راحت باش» رو اونجوری که باید بدونم نمی دونم!  توی آسانسوری که مثلا ظرفیتش هشت نفر یا ده نفره، خوب ؟  پانزده نفر سوار می شن و تو مثل کتاب باید بچسبی به دیوار آسانسور و نفست را در سینه حبس کنی و چشمهات رو ببندی چون نمی دونی سه سانتی تو الان چه چشمی داره زل می زنه بهت ، بعد همونائی که کتابت کردند به دیوار می گن : راحت باش !  


مشغول کاری،سخت ... یا مشغول مطالعه ای , عمیق!  یه دفعه از جا شش متر می پری،  می بینی که نظافتچی با اون جارو دسته بلندش از اون طرفت داره این طرفت رو جارو می کشه و گرد و غبار رو راهی گلوت می کنه و ...... می خوای بلند شی گره خوردی بین میز و صندلیت و چوب جاروی آقا ! بعد بهت میگه : راحت باش !   


می ری توی رستوران غذا می خوری دلت می خواد یه قسمتی از غذات رو نیم ساعت بعد بخوری اون قسمت غذات که بیشتر هم دوستش داری مثلا قسمت سبزیجات غذات رو، خوب ؟  داری با همراهت حرف می زنی که گارسون می یاد بی مقدمه بشقاب غذات رو می بره وقتی در اثر جا خوردگی از جا می پری بهت می گه : راحت باشید ! کلافه   و یه وقتهائی دیگه حتی از خیر قسمت جذاب باقی مانده ی بشقابت می گذری و می ذاری طرف راحت باشه . شما می دونید توی فرهنگ شهرنشینی ما «راحت باش» یعنی چی ؟ !!  

نظرات 37 + ارسال نظر
باران جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 13:45

...

اجالتا!!!
راحت باشین تا بیام بقیشو بگم!!!
.
.
سلاملیکم
هوووووووووووووووووووووورا
اول شدیم!



همین دیگه

باران جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 13:53

...
هر روز چیزی زیبا آغاز میشود
چون خدا
خدای همیشه نزدیک
خدای زیبای من
هست
هست

هر روز و هر لحظه
هست..

مرسی خدا جون که هستی ... هر وقت تو هستی همه چیز بی نهایت زیباست .

باران جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 14:02

...

- ایام مبارک باد از شما . مبارک شمااید ! ایام می آید تا به شما مبارک شود ..

اینم مجموعه ی دوم آلبوم روی در آفتاب:

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=150300&CategoryID=7869

پیشکش به همه ی دوستان جان ..

به به ... مرسی .
البته همون که قبلا" هم گفتم ! از سایت تبیان بعیده

خیلی لطف کردید
امیدوارم دوستان هم گوش کنند و لذت ببرند.

سلام
حالتون چطوره؟ خوبید شما؟
یه چند روزی نبودم و خیلی دلم براتون تنگ شده بود
هم برا شما و هم برا مطالب دلنشین وبتون .
یه کمی دلم گرفته بود و تو عالم خودم بود. متاسفانه با یه خبر بد برگشتم ! !
بامداد پنجشنبه یکی از همکارام تو سن ۳۲ سالگی بر اثر سکته قبلی جان به جان آفرین تقدیم کرد !
امروز صبح در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
حدود ۸ ساعت قبل از فوتش تو پارکینگ شرکت مشغول بازی تنیس روی میز با هم بودیم
خدایش بیامرزد. هنوز رفتنش را باور نکرده ام این اتفاق بهم ثابت کرد که چه دنیای مزخرفیه
واقعا که دنیا خیلی بی ارزشه .
بنده ی خدا چند سالیه که ازدواج کرده و بچه دار نمیشده و الآن خانمش باردار شده بود که . . . . . .
دیگه انگشتام قادر نیستن تا چیزی رو براتون تایپ کنن . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

سلام
خیلی متاسفم . خدا رحمتشون کنه و به شما و همه ی عزادارن و سوگوارنشون صبر عنایت کنه. الهی آمین

چی می تونم بگم ؟ خیلی سخته . مرگ تنها چیزیه که هیچ منطقی نمی تونی براش پیدا کنی و هیچ حرفی نیست که باعث تسلی خاطر بشه. فقط مرور زمان آدمها رو به نبودن کسانی که دوستشون داره عادت می ده ولی دلتنگی ها رو کم نمی کنه متاسفانه.
همیشه می گن مرگ حقه ولی به نظر من بعضی ها خیلی زود حقشون رو میگیرن . وقتی که اصلا زمانش نیست.
به هر حال امیدوارم هر چه زودتر به آرامش برسید.
ممنون که سرزدین . امیدوارم هرجا هستید خوب و سالم باشید همیشه.

اشکهایت را پاک کن
و با همان چشمان غمناک، لبخند بزن!
هر روز چیزی آغاز می شود ...
هر روز چیزی زیبا آغاز می شود .

سایه جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 19:54 http://shadowplay.blogsky.com/

راحت باشید ! همه جا امن و امان است ...فقط ما کمی عاشقیم !!

ما عاشقیم و خوشتر ازین کار کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست
دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟
جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست
فصل بهار فصل جنون است و این سه ماه
هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست
دیشب لبش چو غنجه تبسم به من نمود
اما چه سود زآنکه به یک گل بهار نیست ...
عماد خراسانی

ژولیت جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 22:04 http://true-life.persianblog.ir

من هر روز منتظر هدیه هستم.

این یعنی یه امیدواری به فردا و فردها. و چقدر عالی ...

ژولیت جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 22:04 http://true-life.persianblog.ir

عکسی که انتخاب کردی فوق العاده است

مرسی ژولیت عزیز. قبلا هم یک بار برای یک پست دیگه ای گذاشته بودمش ولی دوباره گذاشتمش .
راستش چون یه کم مشکل منکراتی داشت مردد بودم که باز هم بذارمش که در همین حین و بین دوست عزیزی در تماس باهام بود . مشورت کردم و ایشون فرمودند : بذار بـــــــــــــــــــــــــــــــذار !

واژه یی نشستــه بــر لبــم،


نگفتنــی!



بــر لبــان تــو اگــر نشــانمــش

بــه بــوســه یی،

جملــه یی

بــارور شــود شنفتنــی . . .




صمصام کشفی




سلام پرنیانی
چقدر احساس دل خنکی کردم با این پستت

و اینکه چقدر حقیقت محضه اینکه گفتید


روزم را خودم می سازم، با خنده با گریه، با غم با شادی، با شیطنت با کز کردن یه گوشه، با آشتی با خودم و بقیه ، با قهر با خودم و زمین و زمان ... گاهی وقتها خیلی پیش می یاد که بگم : از دیو و دد ملالم و انسانم آرزوست ، یا اینکه پیش می یاد بگم کوه و بیابانم آرزوست ، یا کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست و ....... اما هر وقت که به دل پناه بردم ... یه جورائی بردم!


خیلی باهاش موافقم اما بیشتر وقتها درست روزی که تصمیم می گیری یه روز خوب و قشنگ رو شروع کنی یکی میاد و احوالتو میریزه به هم و آخرشم به قولی می گه راحت باش

یا هر طور راحتی

یا هرچی

مهم اینه که نزاری و دو دستی اون روزتو نگهش داری

بعضی وقتها شده بهشون گفتم من امروز خیلی خوشحالم اذیتم نکنین یا گفتم نمی تونید روزمو خراب کنید بعضی وقتاش موفق بودم اما گاهی هم آستانه صبرتو لبریز می کنن

واقعا هدف آدمها رو از گرفتن حال همدیگه متوجه نمی شم
مگه محبت کردن نمی دونم پیام دادن حال هم و پرسیدن مهربون بود کمک حال همکار و دوستت بودن آدم بودن چقدر می تونه سخت باشه؟؟؟؟ اونقدری سختتر از برعکسش نباید باشه گاهی فکر می کنم خودخواهی و دل شکستن سخت تر باید باشه اما آدمها بهش عادت کردند انگاری

بگذریم
یعنی منظورم اینه باید گذشت از کنارشون باید رهاشون کرد شاید روزی متوجه شدن گاهی نباید بهش فکر کرد یه زمانی به خودت میای می بینی شدی عین اونا شدی از جنس آدمایی که براشون ارزشها مهربونی کردنا مهم نیست و اون وقته که از خودت ناراضی می شی

خدا جونم یه دعا:

هیچ وقت تنهامون نزار تا کاری و انجام بدیم که بعد موجب نارضایتیمون از خودمون بشه

آمین

سلام پرنیان جونم
همیشه شعرهای انتخابیت رو دوست دارم . ناب نابن

می نویسمشون برای خودم یه جائی .

درسته ... بعضی ها می یان که اصلا روزت رو خراب کنند . پنج شنبه بعد ازظهر همین اتفاق برای من افتاد . یه اتفاقی که تمام روز قشنگم رو خراب کرد ... خیلی تلاش کردم تا دوباره بتونم خودم رو جمع و جور کنم . شاید ماجراش رو توی پست بعدی نوشتم. آدمهائی که کورن و کر . هیچی غیر از خودشون رو نمی بیند و هیچ صدائی غیر از صدای خودشون نمی شنون و تو رو توی شرایطی قرار می دن که نمی دونی باید چیکار کنی . باید از کنارشون گذشت و براشون دعا کرد.
بگذریم ...

مرسی پرنیان عزیزم ...

باران جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 23:01

راحت باش یعنی اینکه ...!

سلاملیکم
این عکس چقدر قشنگه به چشم برادری!
جدی میگم
چقدر میاد به این پست!
مرررررررررررسی..

یعنی اینکه ؟؟ یعنی اینکه ؟؟؟

علیک سلاملیکم

خواهش می کنم. چشمهاتون قشنگ می بینه
وقتی شما می گید قشنگه دیگه حرفی توش نیست قربان

و من هم ممنون .

رها شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 06:36

سلام پرنیان ترین ...اول هفته به خیر و شادی ....خوشحالم روزهایت را هدیه خدا میدانی ....خوش باش و خندان با روزهای قشنگ خدا ...
البته راحت باشید ...چون کلمات ببخشید ..معذرت میخواهم و اجازه دارم و ....را ما در ایران بها نمیدهیم و ای بسا خارچی ها را هم مسخره میکنیم
برای همین وقتی بعد مدتی دوری برمیگردیم ...و همه میگویند راحت باش نمیدانیم جواب چیست خوشحالم همدردیم

سلام رها جون

می بینی ؟ واقعا یه وقتهائی نمی دونیم راحت باش در یک حالت خاص یعنی چه !
پس همدردیم !

مرسی رها عزیزم . برات روزهای قشنگ وتغییرات خوب آرزو می کنم.

عشق سیال شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 07:29 http://liquidlove.blogfa.com/

یافت می نشود جسته ایم ما ....

دوست عزیز همیشه منتظر غیر منتظره ها باش .

ارکید شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 11:00 http://ashke-mahi.persianblog.ir

سلام پرنیان جونم
خوبی؟
صبح( یعنی ظهر) اولین روز هفته ات بخیر
چه هدیه خنده داری
تو این شهر از این هدایای ارزشمند از زمین و آسمون خیلی به سر و رومون می ریزه
اتفاقا منم همون روز کنار خیابون منتظر ماشین بودم یه دفه یه ماشین با سرعت آنچنانی از کنارم رد شد و یه سری هدایای ارزشمند خیس و گلی به سر و صورتم ریخت
البته نشد بابت هدیه اش ازش تشکر کنم. سرعتش زیاد بود
کلمه "راحت باش" رو:
زمانیکه دو نفر دارن یواشکی با هم حرف میزنن بعدش نفر سومی میاد در حالیکه تا کله فرو رفته تو صورت اون دو تا و بهشون میگه شما راحت باشید هم خیلی می شنوی.
روز خوبی داشته باشی

سلام ارکید جون
آره والا! ولی این ماشین هائی که گازش رو می گیرن و می رن و سرتاپای عابرین پیاده رو خیس می کنند یه خورده لج آدم رو در می یارن ... البته بین خودمون باشه یکی دوبار هم من این دسته گل رو به آب دادم و خیلی خیلی خجالت کشیدم . برای همین الان راننده ها رو درک می کنم یه وقتهائی ممکنه راننده واقعا حواسش نباشه .

راحت باشیدی که برای تو پیش اومده تا حالا راستش برای من پیش نیومده ولی طرف باید خیلی احساس خودمونی کنه که خودش رو بندازه وسط یه حرف خصوصی !
اینجوریاس دیگه ... توی سرزمین راحت باش ها داریم زندگی می کنیم

مرسی ارکید عزیزم . تو هم روز خوبی داشته باشی . لطف کردی

علی شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 11:16 http://www.khoondaniha.blogsky.com

سلام.
باز آب گل آلود خوبه خدا کنه هدیهای دیگه ای به تورمون نخوره
البته آب گل آلودم کم چیزی نیستا

سلام
بعدش هم تصور کنید که از بالای پل با فشار وقتی این اب گل آلود پاشیده بشه یعنی تو سر و صورت .... یه جور فاجعه !

همه رو ول کنید اون میک آپ اول صبح رو بچسبید که به چه روزی می افته
شوخی کردم ... میک آپه چیز خیلی مهمی نیست.

دانیال شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 11:48

و چه هدیه ای بهتر از خواندن یک پست زیبا و مهیج و شادی بخش از بانوی مهربانی ها پرنیان عزیز !
آن هم وقعی که بسیار گرفته و غمین باشم ...
البته جریان آخر برایم پیش آمده بود و آن زمانی بود که یک تبخال بزرگ نادر در کنار چشمم جا خوش کرده بود و قیافه عجیب غریبی پیدا کرده بودم ، بسی وحشتناک !!!
خب به دعوت دوستی رفتیم فرحزاد و جای شما خالی کبابی و دوغی و .... کباب را که میل کردیم ، پارچ دوغ مانده بود که گارسون هوس بردنش را کرد ...
همین که دست زد به پارچ ، بنده با همان صورت وحشتناک یک چشم غرّه به ایشان رفتم که طفلی پارچ را که نبرد هیچ ، یک معذرت خواهی گنده هم از جنابمان کرد ...

سلام
دعا می کنم هر چه زودتر غمهات مثل یخ آب بشن و سرشار از گرمای زندگی بشی هر چه زودتر دوباره .
تب خال کنار چشم ؟؟؟؟ اولین باره می شنوم .
یه وجب بالاتر اشتباهی در اومده بوده !
نمی تونم تصور کنم چه شکلی شده بودی اما اون گارسونی که اینجوری ترسیده بوده باید یه کم ترسناک شده بودی احتمالا !

من اگه بودم از ترسم پارچ دوغ رو ول می کردم همون جا و پامی ذاشتم به فرار
شوخی کردم . به تبخال ربطی نداشته . اون اخم کردنه طرف رو حسابی ترسونده

دانیال شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 14:06 http://www.danyal.ir

باور کنید تبخال بود و درست کنار چشمم
به دکتر که مراجعه کردم ، گفتند نادر است
و خیلی به ندرت اتفا می افتد که کنار چشم ایجاد شود !!
شما هم شک نکنید با آن قیافه لبخند هم اگر میزدم ،
گارسون بی خیال پارچ دوغ میشد ...

از این به بعد هر موقع چشمم بیافته به یک پارچ دوغ ناخودآگاه یاد مردی عصبانی می افتم با تبخال وحشتناکی در کنار چشم !
.
.
.
و بی خیال هر چی دوغه می شم

کوروش شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 16:09 http://KOROSH7042 .COM

من عقربه کوتاه ساعت شده ام و تو دقیقه شما ر. بی توجه از من میگذری و من آهسته آهسته از پی تو. به من میرسی ،تا می خواهم حرف دلم را بگویم .تو رفته ای.تنها صدای آونگ ِساعت دلم را بی حاصلی گذر عمر را به گوش همه می رساند

درود بانو
از مطلب پی نوشتت بیشتر لذت بردم
تا هدیه !!!
اونهم که شیشه رو بدی پائین برای دود و...
البته تو راحت باش

همیشه پرامید

سلام کوروش عزیز
مرسی . متن خیلی قشنگی بود.

نه دیگه وقتی داره باران می باره از آلودگی زیاد خبری نیست. برای همینه ذوق زده می شیم و دوست داریم هوای بیرون رو استنشاق کنیم دیگه و عواقبش هم این شکلیه دیگه.

ممنونم لطف کردید.

نازنین شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 17:29

پرنیان جون کامنت دیشب من کوش؟!!!!
فعلا که این بلاگ اسکای با این کامنت خوریش از همه راحت تره.
می دونی پرنیان جون حودمن گاهی که حالم کلا خوبه با این اتفاقات وحشتناک خوب برخورد می کنم ولی امون از روزی که از اون دنده پاشم. درضمن از بس پری ما زیباست این گلها دلشون خواست ببوسنش.
درضمن قابل توجه بلاگ اسکای اگه هزار بارم کامنت منو بخوری بازم اولین وبلاگی که باز می کنم سر می زنم همینجاست.

والا چی بگم ؟ احتمالا توی فضا داره واسه ی خودش سیر می کنه .
آره من هم وقتی بی حوصله ام اگه یه همچین اتفاقاتی بیافته این شکلی میشم
مرسی عزیزم

و البته قابل توجه بلاگ اسکای

آفتاب شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 18:39 http://aftab54.blogfa.com/

یادت باشه امروز یه هدیه است ... و فردا یک هندوانه سر بسته !!!
نمی دونی قرمزه یا سفید !

سلام پرنیان عزیزم .
صبح ها وقتی که می یام از خونه بیرون به توصیه مادرم همیشه سوره مبارکه ناس رو می خونم ... با خودم می گم امیدوارم روز خوبی برام آغاز شده باشه ..

امروز تو وبلاگ یکی از دوستان یه مطلب خیلی قشنگ خوندم :
آموخته ام که خداعشق است و عشق تنها خداست،

آموخته ام که وقتی نا امیدمیشوم،

خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد

تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم آموخته ام

اگر تا کنون به آنچه خواستم نرسیدم

خدا برایم بهترینش را در نظرگرفته.

آموخته ام که زندگی سخت است

ولی من از اوسخت ترم . به امید آرامش .

چند بار با خودم تکرارش کردم مثل اون خط سومی که در پست قبلیت مرورش می کردی ...

فقط می تونم از خدا بخوام هر روزم یک روز عادی و پر از آرامش باشه همین طور برای تو نازنینم .

فقط آرامش !

سلام آفتاب جون
این جمله ی هندوانه رو در مورد ازدواج شنیده بودم اما در مورد فردا ... برام تازه بود .

این متن زیبائی که نوشتی از اون متن هائی که باید بزنم روی در یخچال

خوشگل بودددددد

ونوس شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 18:40 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام دوست خوبم
زیبا نوشتی
من وقتی صبح با صدای زنگ ساعت بیدار میشم خدا رو شکر می کنم بعضی وقتهام همین‌طوری که چشمام بسته‌اس بی‌اختیار می‌گم خدایا شکرت، من زنده‌ام! خدایا شکرت که به من یه روز دیگه فرصت دادی که زندگی کنم، که بتونم آفریده‌های قشنگ تو رو تماشا کنم!"


واقعا یاد این هدیه های الهی باشیم و از یاد نبریم

ولی درمورد این راحت باش به قول شما توی فرهنگ ما به چه معنی هایی کاربرد داره منم نفهمیدم خوبه یه تحقیق گسترده انجام بدیم در این مورد

کلی به اون قضیه آسانسور خندیدم خیلی بامزه بود ولی من که وقتی هر وقت با این ازدحام مواجه میشم عمرا سوار شم
اصلا

عزیزم همیشه شاد باشی

سلام ونوس جان

راستش من صبح ها که زنگ موبایلم بیدار باش می زنه می گم ای بابا چقدر زود گذشت

...
شوخی کردم. درسته وقتی که صبح بیدار میشم و می بینم سلامتم و می تونم روی پای خودم پاشم و زندگی رو آغاز کنم از صمیم دلم از خدا تشکر میکنم.

در مورد آسانسور باید به عرضت برسونم که : اگه جزو نفرات اول باشی چی؟
البته یکی دوبار من ژانگولر بازی درآوردم و به دلیل شلوغی آسانسور از منفی 5 رفتم طبقه ی دهم
پانزده طبقه ! وقتی رسیدم به مقصد عین پلنگ صورتی شده بودم دیگه
ولی دیگه از این کارها نمیکنم چون سلامت زانوهام برام خیلی مهمه
یک کتاب زانو دار بودن بهتر از یک پلنگ صورتی بدون زانوه !

مرسی ونوس عزیزم . همیشه سلامت باشی و برقرار

آفتاب شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 18:46 http://aftab54.blogfa.com/

در ضمن این آیکنی که چوب دستشه خیلی وحشتناکه !!

آدم رو یاد خانوم ناظم می ندازه !

.
.
.
.
واویلا!

الکیه بابا!
نترس ! یه ژسته فقط

نازنین شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 22:43

آرام باش عزیز من، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم، چشم‌های‌مان را می‌بندیم، همه جا تاریکی است،

آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم
و تلالو آفتاب را می‌بینیم
زیر بوته‌ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می‌شود
شمس لنگرودی

به من
بیست و چهار ساعت کامل ببخش
روز یخ زده‌ام را
در گرمای تنت آب کن
جرعه جرعه در گلوی این پرندهٔ بسمل بریز .

می‌آیی و چون چاقویی روزم را نصف می‌کنی
می‌روی
پاره‌های تنم
در اتاقم می‌ماند .

شمس لنگرودی

[ بدون نام ] شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 22:55

پرنیان جون کلا چون گفتی راحت باش منم راحت بودم وشعرزیبای شمس لنگرودی عزیر رو که فکر کنم قبلا برات کامنت گذاشته بودم دو مرتبه گذاشتم.

راحت باش ...

کار خوبی کردی . دنیای شعر دنیای زیبائیه و آدم رو با خودش می بره . چی بهتر از این که سر از یک دنیای زیبا در بیاری ؟!

نازنین شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 23:56

نامت را
بر کاغذ می نویسم
بوی تنت
و بیشتر بوی موهات
بر کاغذم می پیچد
هوای خانه را پر می کند
به جستجوی تو
سر به خیابان می گذارم.

می‌خواهی با خیالت زندگی کنم؟
دستت را بگیرم
ببرمت رستوران مکزیکی؟
چی سفارش بدهم
که بیش‌تر از من دوست داشته باشی؟
یک لقمه بگذارم دهن تو
یک لحظه نگاهت کنم؟
چی می‌نوشی؟

می دانی؟
هیچ کدام از اینها را که گفتم
اصلاً نمی‌خواهم
فقط باش
همین.
عباس معروفی

نازنین یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 00:05

گاه در سفری
گاه در حضری
گاهی هم خبری
از تو به گوشم می خورد
و گاه چراغی روشن می شود
که می بینم هستی خوبی خوشبختی
خوشحال می شوم.
مثل باریکه های نور
که از درز در و دیوار
فضای مرا روشن می کند
زیباست
توقعی ازت ندارم
عشق من!
فقط باش.
بازمن بی خواب شدم وگیر دادم به عباس معروفی عزیز و وبلاگ تو. دوستت دارم مهربونم وممنون که هستی و امیدوارم همیشه باشی و خوب باشی و به ما انرژی بدی.

یکریز به خود می گویم
تو را خواب دیده ام
و تو هنگام خواب
هی دور من می چرخی
دلتنگ نگاهت می کنم
نگاه بر لبهام می گذاری
..
صدای تو می پرد توی چشم هام
و حلقه حلقه اشک درونش می گردد...

مرسی نازنین عزیزم . لذت می برم از خوندن شعرهائی که می نویسی ... بنویس .

علی یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 05:53

سلام و صبح بخیر

میگم خیلی خوبه که آدم خیس و گلی بشه، بخواد سر کار بره و احتمالا تا عصر هم اون لباسارو یه جورایی تحمل کنه و باز هم خوشحال باشه.
این حال رو وقتی داری که هزار تا دلیل دیگه برای احساس خوشبختی توی زندگیت هست و اینقدر بهت نزدیکن که نمیبینیشون اما حسشون میکنی و این رفتارهات خودشون بهترین شکل سپاسگذاری از خدا و اطرافیان و مردم هستن برای همه موهبتهای زندگیت.
امیدوارم همه روزهای زندگیتون یک چنین حسی باهاتون باشه.



دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ….
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ….
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!

بدرود

سلام
صبح ها که از خواب بیدار می شوم هر روز و هر بار فلق را نگاه می کنم، خیلی زیباست . آسمان از یک جائی شروع می کند به روشن شدن، در قطعه ای از آسمان هنوز مخمل سیاه پهن است و قطعه ای دیگر قرمز و جای دیگر سفید مهتابی ... ستاره ها هنوز هستند و چراغهای شهر از هر سو ، سو سو می زند. هوا تمیز است و من بلند شدن و نشستن هواپیماها را از فاصله ی خیلی دور می بینم. زمانی که بیشتر مردم هنوز در خوابند و این چنین زندگی جاریست ...
تیرگی شب آرام آرام جای خود را به روشنی روز می دهد و ستاره ها انگار هنوز طاقت رفتن ندارند ... زندگی نور دارد ، روشنی دارد ...
گاهی آنقدر غرق در تماشای آسمانم که زمان از دست خارج می شود و می مانم با یک عالمه کار و یک زمان محدود ... ولی می ارزد!‌ آسمان به من خیلی چیزها را یادآور می شود ... هر روز ... هر صبح .
و به من می آموزد که امروز یک هدیه است فقط باید بپذیرمش .
و گاهی فقط برای خوب زیستن ،خوب نفس کشیدن یک پنجره کافیست ...

ممنون برای این متن زیبا ... امیدوارم هزاران هزار سال زندگی کنید.

ارکید یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 09:00 http://ashke-mahi.persianblog.ir

سلام و صبح بخیر به پرنیان گل
هی وای من
تو هم با سرعت میری و آب می پاشی سر و روی مردم؟!
شوخی کردم
میدونم گاهی بدون اینکه راننده متوجه باشه کارهایی میکنه که ناخواسته است

مثلا من و خواهرم داریم غیبت می کنیم
بعد یه دفه جاریش بدون هیچ مقدمه ای میاد بینمون می شینه و میگه شما راحت باشید
آی آدم لجش در میاد
حالا جالب اینجاست که صحبتمون هم در مورد خود جاری خانمه است

سلام ارکید جون
با عرض شرمندگی ... آره ! یکی دوبار این اتفاق بد افتاد!

به به ! تقصیر شماست دیگه ! غیبت میکنین خوب طرف هم می خواد بگه فهمیدم

آذرخش یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 09:10 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
خوبید؟
کاش همه هدیه ها در این حد بودن
متاسفانه هر روز میبینیم که هدیه های خیلی ارزشمندی واسمون نازل میشه. اما اگه با حسن نیت نگاه کنیم همین که نفس میکشیم خودش یک جور هدیه اس. مهم اینه که راحت باشیم
روزتون خوش

سلام آذرخش عزیز
ممنونم . امیدوارم تو هم خوب باشی .

آره حق با شماست. هر دم از این باغ بری می رسد / تازه تر از تازه تری می رسد!

چاره ای نیست باید تا زمانی که مقدر شده توی این جهنمی که مقدر شده زندگی کرد دیگه .

شنیدم درختی می گفت :
یخ زده میان برفها
شاخه هایم بالاست
زنده ام تا بهار
و بهارم تا زنده ام ...

بهارآرزو یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 11:29

سلام بانو .../

راحت باش خیلی باحال بود .../

فک کن هر بلایی هر کی خواست سر ادم در بیاره بعد راحت بگه راحت باش

سلام
آره دیگه ... مگه یادت نیست؟ باید یادت باشه یه چیزهائی

پارسا یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 11:36

سلام خاله جون .../

وای چقدر بزرگ شدما

یه روزهایی جیغ می زنم مامانم میگه نزن باز می زنم مامانم میگه برو توی اتاقت بزن نمیرم ولی باز می زنم مامانم دلش میخواد موهاشو بکنه بعد منو میبره تو اتاق میگه اینجا جیغ بزن خواستی بزنی ...

چند ساعت بعد من می خوابم و دوباره از خواب پا میشم تا مامانمو میبینم دوباره جیغ می زنم ... بابام یواشکی به مامانم میگه محلش نذار ببینیم چیکار میکنه ... مامانم داره ظرف میشوره ... من دارم جیغ میزنم ... مامان محلم نمیذاره ... هی میگم مامان مامان ... مامانم میگه جانم مامان پسر قشنگم ... تا مامان میگه جانم مامان من جیغ میزنم ... خاله خوب اینا یعنی من بزرگ شدم دیگه من می خوام خلاف جهت آب شنا کنم ...

سلام پارسا جونم

ای جاااااانم
عاشقتم عزیز دلم ... مامانت خیلی دمکراته ها! پاشو بیا یه کم واسه ی من جیغ بزن ... بدو بیا منتظرتم وروجک .

باران دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 00:31

سلاملیکم!!!!!
احوال خانوم بزرگ ستاره سهیل نشان؟!
شما راحتین الان؟!
.
.
بعدشم
فقط شاگرد تنبلا از خانوم ناظما میترسن!

به به علیک سلاملیکم

ما هستیم همیشه در خدمت شما.
من هم راحتم ولی بقیه راحت ترن اصولا

الان این شاگرد تنبه منم یا خانم ناظمه ؟

فرزان دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 15:34 http://filmvama.blogfa.com/

درودــــــ
با اون آبشار کوچیک حسابی سورپرایز شدی...اما راحت باش..چون میشه اونو بفال نیک گرفت ...اگه زبونم لال بخاطر همین نوع کم کاری (احتمالن شهرداری)ماشین کسی توی سرعت باشه وتوی اتوبان 4 تا ملغ بخوره!!! راستش من اونوقتی راحت میشم که سهل انگاریِ کسی باعثِ دردسر یا مرگم نشه ...
البته که پرنیان جان منکرِ عملکردِ این انرژیهای خوب و این تمرکزهای بجا نیستم اما....
تازه اینجا اگه گارسونه بیاد وبشینه رو میز وشروع بخوردن غذات کنه وبگه شما راحت باش،همچی عجیب نیست_____

سلام
آره . می دونی فرزان عزیز کلا باران من رو به وجد می یاره . شاید یکی از دلایلش بارش باران بود. آره حق با توه خیلی وقتها در اثر یک سهل انگاری کوچیک توی خیابانها و اتوبونها اتفاقات وحشتناک و تصادفات مرگبار بوجود می یاد. از جمله همین تونل توحید که نمی دونم فیلمی که موتور سوارها تصادف وحشتناک میکردند رو دیدی یانه . چرا باید یک تونل داخل شهری اونقدر غیر استاندارد باشه که چنین تصادفات وحشتناکی رو به بار بیاره .

واما در مورد گارسونی که گفتی : نـــــــــــــــــــــــــــــــه

باران دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 22:08

منظورم آفتاب بانو بودش!!!!!
.
.

الفرااااااااااااااااار ..

آفتاب جون کجائی ؟؟؟!!!

منظور خود خود تو بودی

آفتاب سه‌شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 18:14 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان جون نمره انضباط بارن رو چند بدیم خوبه ؟!

به نظرت 5 یا 4 نمره خوبیه ؟
.
.
.
.
.
من شاگرد تنبلم نه باران خان !!!

پرنیان جون بالشت بال مگس رو بگیم تهیه کنه برای شیر بهای عروسمون ؟

ببین شوخی نداره ها ! باران مهندسه و می گه مهندسا توپن! بعدش من گفتم از همون توپ تانک مسلسلها دیگه ... گفت بله

تو بیست بهش بده !

وی ی ی ! بالش بال مگس
نه

باران چهارشنبه 19 بهمن 1390 ساعت 11:00

باران پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 11:13

فشارندین دندوناتونو!
تازه سرویس شدن
حیفن خانوم بزرگ ِ بی .....!!!!

من فکر کنم آقای دکتر مهربون این دندون رو پیچ کرده به استخوان ترقوه ! به دلایلی !!!

باشه یکی طلب شما تا این قطار برگرده ! بالاخره که برمی گرده

فرید پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 23:54 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
شاید بشود... اما نمی شود که بگذارند بفهمم...
بفهمم که این حال اگر هست...
این توان قدم اگر برجاست...
این قال اگر مستدام است...
این سوی نگاه پابرجا و این نای جان اگر هست.... از قدر امروزم است...
امروزی که همه ش عین واقعیت ست در قیاس با دیروز خاطرات رنگ باخته و فردای آتی نیامده غیر واقعی.... که هیچ گاه نمیاید چون همیشه امروزست که هست...
کاش بشود و بگذارند که بهمم هر آنچه باید را در امروز... در واقعی ترین و ماندگارترین زمان ها در هستی... امروز.... این ساعت.... الان را.... کاش بخواهم....
*****
خیلی وقت ها میشود که میایم و می خوانم دل نوشته های زیبایتان را ولی هر موقع در امروز باشم برایتان به نمایش می گذارم سربازان دست و پا شکسته لشکر جملاتم را....
حق یارتان

سلام
متاسفانه این امروزها اونقدر داره سریع می گذره که من گاهی یک زندگی رو یک تقویم تجسم می کنم که در مقابل باد شدیدی فقط داره تند تند ورق می خوره، بدون اینکه بفهمیم چطور می گذره ، چیکار می کنیم و چیکار کردیم و هر لحظه داریم به خط پایان نزدیک تر می شیم.
نمی دونم راز این عبور سریع ساعتها چیه ولی هر چی که هست جالب نیست. ماندگاری را دوست ندارم ولی این شکل جریان رو هم خوشم نمی یاد.
نمی تونم باور کنم که به این سن رسیدم و یک سری از چیزهائی رو که دوست داشتم ، بعضی از آمال و آرزوهام و آرمانهام رو هنوز نتونستم بهش دست پیدا کنم. و مسلما وقتی که پیری برسه انبوهی از ناتوانی ها را با خودش بهمراه خواهد آورد.

من ممنونم که به من سر می زنید. هر موقع که بنویسید هم از نوشته هاتون لذت خواهم برد.
امروزهایتان سرشار از امید و شادی ...

علی یکشنبه 30 بهمن 1390 ساعت 12:15 http://khoondaniha.blogsky.com/

سلام.
درباره این مطلب همین امروز 30بهمن و همین ساعت البته چند دقیقه پیش یعنی 11:45منم هدیه امروزمو گرفتم.
حالا بگین ه هدیه ای؟
تو دانشکده رفتم سلف که ناهار بخورم اول رفتم قاشق و چنگال بگیرم که داتم به طرف میز غذا برمیگشتم یه دختره داشت غذاشو میگرفت که برگرده که تو همین لحظه غذاش به من خورد و مقداری از سوپ ناقابل ریخت رو سوشرتم.بعدش با لحن آرومی گفت ببخشین.
منم همون لحظه یاد این نوشتتون افتادمو فهمیدم که اینم هدیه من بود.
البته خدا رو شاکرم که رو شلوار یا سرو صورتم نریخت.
جالب بود نه؟؟

سلام
اره خیلی جالب بود و اینکه به جای عصبانی شدن با خنده گذشتین از ماجرا.
امیدوارم سوپش بدون روغن بوده باشه و لکی روی لباس شما به جا نذاره !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد