فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

 

امروز صبح که از خانه زدم بیرون، جلوی درب آسانسور همسایه ی روبروئی را دیدم که همزمان هر دو قصد بیرون رفتن از خانه را داشتیم . بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت : امروز را به فال نیک می گیرم زیرا که روزم را بادیدار شما آغاز کردم!   این جمله برای من دلنشین بود، نه به خاطر اینکه ممکن بود تعریف و تمجیدی در زوایای پنهان جمله اش نسبت به خود احساس کنم،  به این دلیل که روزم را با کسی آغاز کردم که در لحظه ی دیدارش کلامش و قلبش سرشار از نیکی بود.  

  

و چقدر راحت این روزها ساده ترین حرفهای زیبا را از هم دریغ می کنیم . مدتی قبل تجریش یکی از آشنایان دور را دیدم به محض اینکه از فروشگاهی آمد بیرون سرش را کرد در ویترین مغازه تا از یک احوالپرسی کوتاه هم فرار کند . کسی که هر بار با من روبرو می شود یا خود را پنهان می کند یا اگر موفق نشود بارها و بارها میگوید از دیدنت خیلی خوشحال شدم و من از این تناقض در شگفتم!   همراهم وقتی متوجه شد گفت : چه کار زشتی و من گفتم : بگذار به حال خودش باشد. می دانم از من کدورتی ندارد فقط روبرو شدن با من یا شاید با هر آشنائی برایش دشوار است. شاید نمی داند در لحظه ی دیداری غیر منتظره چه باید بگوید!

 

گاهی ایجاد یک رابطه ی دلنشین برای آدمها سخت می شود زیرا که من فکر می کنم آدمها خود را درون یک پوسته ی غیر قابل نفود هر روز بیشتر پنهان می کنند، شاید به خاطر ترس یا عدم امنیت باشد، شاید آنقدر خود را برای خود سانسور می کنند که با روبرو شدن با یکدیگر ترس از آشکار شدن خود را دارند، حتی آشکار شدن خود بر خود!  و آدمها نمی دانند که این پوسته ها ، و یا این احساس عدم امنیت در کنار هم و عدم اعتماد ویا نداشتن هنر رابطه ، چیزی به دنبال خواهد داشت به اسم «تنهائی» !   

هیچ چیز مثل یک مکالمه و گپ صمیمانه حتی در یک مدت زمان کوتاه برای من دلنشین نیست ، زمانیکه پرده ها به کنار می روند و من آن آدم روبرویم را بدون حجاب و بدون نقاب می بینم، صاحب همان روحی که سرچشمه اش از خداست، بدون بازی یا بدون هر  محافظه کاری، می نشینی کنار کسی که صادقانه برایت حرف می زند ... زلال و روان! هم نگاهش و هم کلامش. و من دلم می خواهد دستانش را در دستانم بگیرم و بگویم : مرسی برای این صداقت زیبا.  

 

ای آفتاب حسن برون آ، دمی ز ابر   

کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست ... 

خود_ تو!


تلفن محل کارم زنگ زد . صدای مهربان و پیر خانمی از اون طرف گفت : می تونی بیای خونه ی من الان ؟  با تعجب پرسیدم شما؟ گفت من مادرم !  گفتم : مادر جون اشتباه گرفتین ... گفت ببخشید و قطع کرد و دیگه هرگز فرصتی پیش نیومد که بهش بگم : دوست دارم همین الان بیام پیشت ... 



پ ن : پسری به مادرش گفت : تو دومین زن زیبائی هستی که در تمام عمرم دیدم

مادر پرسید : پس اولی کیست ؟

پسر گفت : خود_ تو ،   وقتی که لبخند می زنی . 

 

بعد نوشت :  بهم گفتید از مادر بیشتر بنویسم و  باید بگم  مادر تنها یه واژه نیست ، مادر یک دنیاست ! و اگه بخوام در موردش بنویسم واژه ها کم می یان در مقابل عظمتش. مادر کسیه که می رنجه و در جا می بخشه ، می شکنه و در همون لحظه ی شکستن به خدا میگه خدایا من بخشیدم تو هم به بزرگی خودت ببخش و بگذر . مادر کسیه که همیشه اشکهاش پشت درهای بسته می مونه ، توی خلوتش ،‌توی تنهائی هاش زار می زنه و وقتی خلوتش رو از دست می ده بلافاصله اشکهاش رو پاک می کنه و می خنده .  مادر کسیه که اگه هیچ خلوتی نداشته باشه برای اشکهاش سرش رو میکنه توی کمد لباسش و هق هق می کنه و با همون لباسهاش اشکهاش رو پاک می کنه و طوری ظاهر می شه که انگار خوشبخت ترین آدم روی زمینه .............
اما اگه کسی محروم شد  از نعمت مادر داشتن یعنی خدا اون رو اونقدر قوی دیده که بتونه بدون این تکیه گاه بزرگ راه درست زندگیش رو پیدا کنه ، بتونه انسان باشه و خودش هر روز مشق انسانیت کنه. به هر حال هر اتفاقی در زندگی هر انسانی بدون مصلحت نمی تونه باشه.
و اگر مادری رو دیدید که داره زیاد می خنده ، شک نکنید که ساعتی قبل توی خلوتش به خاطر تمام رنجهاش گریسته.

آزمودم عقل دوراندیش را / بعد ازین دیوانه سازم خویش را

 

 چرا دیوونه ها از این که اونا رو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره ... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هر چند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی.  یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه، اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید و یه کار دیگه ام میگرد که بلانسبت، روم به دیوار، باهاش هم قافیه اس ...  

اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن، هر چی که سر زبونشون می اومد، عین پارلمان... شرتر از همه یه آقائی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه میـخواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش . خیال کرد دارن جلدش می کنن و کلی ذوق می کرد ... ! 

قطعه ای از کتاب شوایک نوشته باروسلاو هاشک   

 

توی زندگی دائما در تلاشیم که یاد بگیریم ، تجربه کنیم و بیشتر بدونیم و هر چی که بیشتر می دونیم زندگی دشوارتر میشه . انگار که گامهای ما با سختی و سنگینی به جلو می رن. من هر چقدر بیشتر به حقیقت می رسم وحشتم از زندگی بیشتر می شه . نمی دونم فردا باز هم باید با چه حقیقت تازه ای روبرو بشم . زندگی زیبائی های خودش رو داره ، طبیعت زیبا و نظمی که  در تمام کائنات دیده می شه و آدمهای خوب ، انسانهائی که به رسالت واقعیشون آگاه شدند.

آدمهائی که خیلی باهات صادقند، توی یک رابطه تو رو به بازی نمی گیرن ، حرفی که می زنن توش نیش و کنایه نیست، و تو مطمئنی که از خوشحالیت خوشحال می شن و از ناراحتی ات نگران.  تعدادشون کم شده ، ولی هنوز هم وجود دارن.   امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم کنار پنجره و مثل هر روز صبح آسمون رو نگاه کردم و فکر کردم بین من و این زندگی ... این آسمان ... این طلوع زیبای خورشید پنهان شده پشت ابرها ... این آسمان برفی و بارانی ... این خونه ای که تلاش کردم به تمام انرژی و با وسواس زیاد بچینمش و بالاخره به جزء جزءش تعلق خاطر دارم یک قرار داد بسته شده . یک قرارداد مدت معین !  که شاید همین بعدازظهر به خاطر یک اتفاق یا یک حادثه این قرارداد تموم بشه و از شب بعدش جای من دیگه توی اون خونه نیست بلکه یک خونه ی کوچولو توی یکی از قطعات یکی از قبرستانهای شهر خواهم داشت. تعلق خاطر به تمام چیزهائی که داریم خوبه ولی به این شرط که بدونیم این قرارداد مدت معین پایانش بازه!  از این لحظه تا ممکنه چند دهه ی دیگه ... این هم از اون حقیقتهائی که وقتی بهش می رسی یه کم زندگی رو سخت می کنه!  ولی باید همیشه یه گوشه ی ذهن حفظش کرد!  

اما گاهی وقتها توی این واقعیتها یه کم دیوونگی هم بد نیست. راه بیوفتی بری زیر باران و حسابی خیس بشی ... بشینی توی ماشینت و شیشه ها رو بکشی بالا و یک اهنگ اعصاب خورد کن پرسر و صدا بذاری و بی خیال تمام آهنگهائی که با تعصب دوستشون داری بشی ... بری توی یک پارک و بشینی روی یک تاب و با لذت تمام تاب بخوری بدون اینکه نگران نگاه کنجکاو رهگذران باشی ... روی جدول خیابونها قدم بزنی و دستهات رو از کنار باز کنی که تعادلت به هم نخوره و اصلا به هیچ کس نگاه نکنی ... یا هر دیوانگی که تو رو از حقیقت زندگی دور کنه ...  

چقدر جسارت دارم برای این کارها و چقدر به این ذهن خسته استراحت دادم تا حالا ؟!   

 

از پنجره به بیرون نگاه می کنم ، برف می بارد مثل سال گذشته ... مثل سالهای گذشته ... مثل سالهای بچگی ... آسمان تا بوده همین بوده یک روز آبی- آبی یک روز خاکستری و یک روز سفید و پوشیده از ابر ... درختها سبز می شوند و زرد و بالاخره خالی از برگ...  و باز این جریان تکرار خواهد شد. کودکی به دنیا خواهد آمد و مردی خواهد مرد ... در راهرو یک بیمارستان پدری شیرینی تولد فرزندش را پخش می کند و چند قدم آن طرف تر فرزندی از غم از دست دادن مادر زار می زند.  اینها حقیقتی ترین واقعیت های زندگیست ... و من دارم در میان این حقیقتها گام برمی دارم . گاهی چشمانم را می بندم و نمی خواهم حقیقت را ببینم ، می خواهم زندگی کنم آن طور که فکر میکنم می بایست ... گاهی چشمانم باز است به واقعیت و همه چیز به وضوح در مقابل دیدگانم قرار گرفته و مبهوت و متحیر و گیج  ... و یک لحظه فکر میکنم اگر من نیز آخرین دقایق زندگیم را پشت سر می گذارم در این دقایق باقیمانده اولین کاری که خواهم کرد این خواهد بود که به تمام کسانی که دوستشان دارم بگویم چقدر برایم ارزشمندند و بدون آنها زندگی برایم مرگ تدریجی بوده است ... شاید هیچوقت فرصتی نباشد برای گفتن این جمله ... شاید الان ... این لحظه آخرین دقایق باشد !  


پ ن ۱ :‌ قطعه ای از کتاب شوایک رو که دوستش داشتم نوشتم  ... انگار گاهی کمی دیوانگی هم بد نیست !  زندگی پرشده ی ما از حقیقتهای سنگین و از قبض ها و مالیاتها و اقساط و تهیه داروهای گران قیمت و درخواست وامهای رنگ و وارنگ و  رنج بیماری ها و از دست دادن ها و بی مهری ها و بازیهای اطرافیان و  مشاهده ی ظلم و ستم ها و بی عدالتی ها و فقر و نداری مردم و درد و درد و درد ... گاهی نیاز به کمی دیوانگی دارد . 

پ ن۲: اگر این پست طولانی شد ببخشید مرا ... همیشه از پستهای طولانی بیزارم ولی وقتی که این رود کلمات جاری می شوند اگر نگهش دارم می دانم که برایم تبدیل به سیلی خانه خراب کن خواهد شد ... از صبوری و همراهیتان ممنون.

در دل شب، درپناه ماه،خوشترزحرف عشق وسکوت و نگاه نیست!

  

هر چه کمتر گمان کنیم که هستیم ، بیشتر تحمل می‌کنیم و اگر گمان کنیم که هیچ‌ نیستیم، همه چیز را تحمل می‌کنیم   «آنتونیو پورکیا»

 

هر چقدر که خودم را جدی تر می گیرم زندگی سخت تر می شود.   من چیز زیادی نیستم . یک ذره ی کوچک در جهانی عظیم . چیز چندان مهمی هم نیستم. روزی که نباشم خورشید مثل هر روز از مشرق طلوع می کند و از مغرب غروب خواهد کرد . هیچ ستاره ای از آسمان نخواهند افتاد . حتی نانوای سر کوچه مثل هر روز سرساعت تنور خود را گرم خواهد کرد و مثل هر روز همان تعداد نان لازم را خواهد پخت .  بطور قطع و یقین عزیزانم سوگوار خواهند شد اما هرگز خنده های خود را فراموش نخواهند کرد . من نخواهم بود اما ... آنها خواهند خندید و این اگر چه بزرگترین امیدواریست برای من  اما شاید یکی از واقعی ترین حقیقت های دشوار زندگیست .    

  

بدتر از مرگ است آن دردی که باز  زندگی می خندد و ما نیستیم!‌   

 

اما دوست من!  با پذیرش این که چیز چندان چشمگیری نیستم و با پذیرش این حقیقت بی مهری های اطرافم را به ریشخند می گیرم ... می بخشم و گاهی فراموش می کنم ... اما  به دنبال یک کلام ... یا یک نگاه مشترکم تا بتواند عمر کوتاهم را رنگ ببخشد!  زیرا که حس تنهائیست که نفس های آدم را در سربالائی ها می گیرد و توان رفتن را  ... من را همان که هستم ببین همان که هستم بخواه نه آن چیزی که می خواهی  ... و این یعنی ، تنها نیستم! و وقتی در یک روز پائیزی زیبا در یک خیابانی در زیر باران اشکهایم را لابه لای قطرات بی دریغ باران پنهان می کنم و یا در یک روز آفتابی و گرم تابستان در کوچه ای گام برمی دارم وقتی نشسته ام و به نبودنها فکر می کنم، وقتی قلبم به درد آمده است ، وقتی شانه هایم زیر بار فشاری مچاله شده است  و ... در نهایت تنهائیم تو حضور داری !   و این برای منی که کوچکترین ذره ی خلقتم بزرگترین داشتن است. و خواهم دانست که تو نیز گاهی خیلی خسته ای ...  و نگاهت خواهم کرد آنطور که دوست خواهی داشت ... نگاهت خواهم کرد تا دردی مشترک زبان مشترکمان گردد!  

 

در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم 

یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن 

تا درد مشترک 

زبان مشترکمان باشد  

اردلان سرفراز  

زندگی واقعی من

 

 

سلام  

زندگی واقعی توش خیلی چیزهای قشنگ هست ... دریا هست ... باران هست ... خورشید گرم هست ... جنگل های سبز و انبوه هست ... آدمهائی که خیلی دوستت دارن که بعضی هاشون گاهی وقتها توی دوست داشتنشون خیلی رنجت می دن  ... آدمهائی که خیلی دوستت دارن و اصلا رنجت نمی دن ...  آدمهائی هست که آمدنشون می شه برات یه معجزه ، ماندنشون می شه یه هدیه ی بزرگ و رفتنشون می شه یک درد! دردی که ته تهش پیدا نیست.   آدمهائی که از اول بودند و تو  قدرشون رو هم  می دونستی هم گاهی نمی دونستی و وقتی که رفتند اون هم شد یه درد که ته نداره .  آدمهائی که هیچوقت نمی فهمی بالاخره کجای زندگیشون قرار گرفتی!  تکلیفت هیچوقت باهاشون معلوم نیست، اما باز هم دوستشون داری و احتمالا دوستت دارن!  

توی زندگی واقعی یک گل رز زرد زیبا هست که می ری از گل فروشی می خری و می ذاریش توی گلدون کنار پنجره و با تمام وجودت عطرش رو استشمام می کنی و دلت می خواد هزار بار بگی خدایا چی خلق کردی ؟  توی زندگی واقعی وقتی سیب رو گاز می زنی عطر و طعمش لبریزت می کنه از زندگی ...  توی زندگی واقعی یه حسی هست که وقتی یکی رو دوست داری در آغوشش می گیری و توی گرمای آغوشش هزار بار به دنیا می یای ...  

  

توی همین زندگی واقعی آدمهائی هستند که کم می بینیشون یا حتی اصلا نمی بینیشون ولی عاشقشون هستی ... دلتنگشون می شی و اگه بی خبر بشی نگرانشون می شی. دلیلی هم نمی خواد برای این همه دوست داشتن ... فقط دوست شون داری چون دوست داشتنی هستند.   

 

توی همین زندگی واقعی صبح که از خواب بیدار می شی زودی می پری کنار پنجره تا خداحافظی شب با روز رو توی آسمون ببینی و آسمون مخملی قرمز برات می شه قشنگترین تابلوی خلقت که غرق می شی تو اثر هنریش و بعد یهو به خودت می یای و می بینی که ای وااای دیرت شد ... بدو که عقبی !   توی همین زندگی واقعی می ری مسافرت ... می ری کنار دریا قدم می زنی توی یک هوای پائیزی بی نظیر ... نفس عمیق می کشی  و لذت می بری ولی دیگه روز دوم به بعد مدام گریه ات می گیره ... نمی دونی چرا !  می دونی ... می دونی چرا و بعد باور می کنی که قشنگی ها هم می تونن گریه ات رو در بیارن .  

 

توی همین زندگی واقعی هر چی که قشنگه ... هر چی که قلبت رو به تپش های تند می ندازه ... تو رو به لبخند وا می داره و یا اشکت رو در می یاره به خاطر اینه که آدمهائی هستند که خیلی دوستشون داری و این بهترین بهانه ست برای ادامه دادن همین زندگی واقعی سخت!  همین آدمها و همین عطر سیب قرمز و همین گل رز زرد و ... همین آدمها ... !  

 

به تو سلام می کنم
کنار تو می نشینم
و در خلوت ِ تو
شهر ِ بزرگ من بنا می شود  ...

 

لحظه های نقره ای

 

 

می دونی !  زندگی همینی که هست نیست!‌ یعنی زندگی همینی که می بینی نیست!  زندگی خیلی چیزهای دیگه هم هست که با چشم و گوش زمینی قابل ادراک نیست.  یه زمانی کتابی خوندم از نویسنده ای که چند ساعتی مرده بود و به گفته ی خودش اون هیئت ملکوتی که در اون چند ساعت ملاقات کرده بود بهش گفته بودند که موقع مرگت نیست الان و باید برگردی به زندگی و کارهائی که هنوز انجام ندادی رو انجام بدی ... هنوز کارهای مانده زیاد داری و در یک جائی در این کتاب خواندم که نوشته بود تمام زندگی من رو به صورت یک فیلم تا آخرین لحظه ای که نفس می کشیدم بهم نشون دادند . تمام اعمال و رفتارها و افکارم رو لحظه به لحظه دیدم و در جای دیگه ای نوشته بود که مردمی رو می دیدم که از بالای سرشون نورهای کوچک و بزرگ به سمت آسمان کشیده می شد و از هیئت ملکوتی که سوال کردم گفتند اینها آدمهائی هستند که مشغول دعا کردن اند و با هر دعا نوری به سمت ملکوت از طرف اونا ارسال می شه هر چه دعا عمیق تر و ناب تر باشه این نور پررنگ تر و با وسعت بیشتر به بالا فرستاده می شه.   

هر کسی برای رسیدن به آرامش و همینطور برای رسیدن به نهایت انسانیت دوست داره اعتقاداتی داشته باشه . هر کسی آزاده که برای رسیدن به انسانیت هر جور که دلش می خواد فکر کنه و به هرشکلی که دوست داره به خدا ایمان داشته باشه. یه اس ام اسی چند روز پیش از دوستی گرفتم که خیلی جالب بود برام . متنش این بود :  

فقط یه ایرانی می تونه طوری از بهشت و جهنم و حیات پس از مرگ حرف بزنه که انگار لیدر توره و هفته ای دوبار میره اونور!  

شاید کسی به طور قطع و یقین نتونه در مورد زندگی پس از مرگ اظهار نظر کنه . عده ای هم معتقد هستند این داستانهائی که مردم سر هم می کنند و اظهار می کنند ساعاتی رو در مرگ به سر بردند و صحنه هائی از دنیای پس از مرگ را دیدند فقط زائیده ی خیالات آنهاست. 

اما من ایمان دارم که زندگی با مرگ جسمانی تمام نمی شه . ایمان دارم زندگی پس از مرگ واقعیت  محض پیدا می کنه.   زندگی اصلا تمامش همین عشق هاست که شاید مثل همین دعاها که اون نویسنده گفته بود به شکل نور به آسمان و به ملکوت خواهد رفت و در آنجا نگهداشته خواهد شد.   

...

  

وقتی که قلبم از عشق لبریز می شود ... می دانم که عشق بیهوده نیست .  مهم نیست که کسی را که دوست داشته باشم و یا نگرانش باشم بداند ... مهم است که بداند ... بهتراست  که بداند ! ولی اگر هم ندانست انرژی های من بیهوده نخواهد بود .  

سعی کن عاشق باشی. تو از یک عشق بزرگ به دوست داشتنهای متعدد دیگر خواهی رسید. قلبت خواهد آموخت نحوه ی دوست داشتن را  و عشق در خون تو تا ابد جاری خواهد ماند.

تو عاشق باش ... تو دوست داشته باش ومطمئن باش که وقتی قلبت لبریز از دوست داشتن ها باشد نورهای دوست داشتنت همانند انواری زرین و سیمین به سوی ملکوت جاری خواهد گردید .    


 

بعد نوشت ۱ :‌  

تو قدیس پاک و معصوم
فرشته منی
تندیس من  
از داوود میکلانژ هم قشنگتری
های بانو ...بانو...بانو

«مرسی دوست عزیزم برای این کامنت زیبا ... دلم نیومد از کنارش ساده بگذرم و فکر کردم با ثبتش در کنار یکی از پستهائی که نوشتم و خودم اون پستم رو دوستش دارم شاید مراتب قدرشناسی ام رو یه جورائی اعلام کرده باشم . من رو ببخش که بی اجازه عمومیش کردم ... خیلی قشنگ بود و  برایم بسیار ارزشمند .     ارزش ثبت شدن داشت » 

 

بعد نوشت ۲ :  

چند روزی نیستم ... می رم سفر .   شاید اگر به نت دسترسی داشتم و فرصتی بود بتوانم کمی رفع دلتنگی کنم .  

 

تو خوابیده ای

آرام
و من پشت پلک تو
آنقدر می بارم
تا پنجره را باز کنی
دستهات را زیر باران بگیری
و بخندی 

 عباس معروفی 

 

دلیل خاصی نداشت نوشتن این شعر ! فقط زیباست ... تو بخند!

 

لحظه هایتان همواره نقره ای باد . 

من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم!

 

  

 سلام
نمیدونم باور میکنی یا نه، اما روزی نیست که در خاطرم نباشی، نه اینکه نشسته باشم از صبح تا شب به شما و دوستان داشته و نداشته ام فکر کنم، اما هر روز، لحظه هایی وجود دارند که آدم فارغ از مشغله های روزمره فقط به دلش گوش میکند، من در این لحظه ها با خدا نیایش میکنم هرچند زمانش کوتاه است، اما در اینجور لحظه هاست که شما در خاطرم هستید و چه میتوان خواست از خدا برای یک دوست که هرچند ندیدیش اما بسیار عزیز و محترمه برات بجز سلامتی و شادابی قلب و روحش؟...
راستش دیروز میخواستم کلی از حرفامو برای شما بنویسم، اما نشد. دیروز زیر بارون پیش سارا بودم. یادش بخیر، هر وقت که ما با هم قرار میذاشتیم که با هم بریم بیرون بارون میومد. دیگه اینقدر این مساله تکرار شده بود که هر وقت بارون میومد مامانش میگفت فکر کنم اینا باز با هم میخوان برن بیرون...یادش بخیر، زیر بارون از میدون تجریش تا پارک وی رو توی ولیعصر پیاده روی میکردیم، زیر درختای چنار....خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم.....
چند روزه که داره بارون میاد، هم از آسمون و هم از چشمان من، بابام میدونه که 5شنبه ها من پیششم، بهم زنگ میزنه... دیروز زنگ زد، بهم گفت که دیشب خواب سارا رو دیده و بهش گفته که هر وقت بارون میاد منم میام پایین...
خیلی دلم براش تنگ شده، از نبودنش خسته ام.. چند روز دیگه میشه 2 سال.دست و دلم به نوشتن نمیره، نمیدونم میتونم چیزی بنویسم براش یا نه...هر وقت میخوام این کارو بکنم غرق در گریه میشم...
میدونم. میدونم باید یه رابطه جدید رو شروع کنم، آمادگیش رو هم دارم، به همه جوانبش فکر کردم که رابطه جدید به همون زیبایی و کیفیت رابطه اولم باشه. تا قبل از این اگر کسی بهم میگفت با یکی دیگه...میگفتم اصلا حرفشم نزنه، نه اینکه دوست نداشته باشم با کسی باشم، دوست نداشتم بخاطر تنهایی و اندوهم با کسی باشم، باید این مساله رو برای خودم حل میکردم که اگه بخوام با کسی باشم باید بخاطر خودش و شخصیتش و بر پایه دوست داشتن و محبت باشه تا اون شخص هم آسیبی نبینه. الان همه اینها برام حل شده. یکی دو باری هم سعی کردم یه رابطه رو شروع کنم اما متاسفانه فهمیدم کسانی نبودند که من بتونم خودمو به دست مهربونیشون بسپارم...
بگذریم
خیلی سرت رو درد آوردم. ببخشید. راستش دوست ندارم همیشه با کامنتام شما رو ناراحت کنم...شما بذارید به پای درد دل یه دوست (اگه لایق باشم البته)
وقتی هستید میدونم یکی هست که میشه باهاش حرف زد، میدونم که یکی هست که لاقل بدی تو رو نمیخواد...خدا رو بخاطر بودنتون شکر میکنم، اما به این فکر میکنم که من برای شما  چه کردم تا حالا... من به چه درد شما خورده ام؟ من چقدر شما و احساستون رو همراهی کرده ام... از خودم خجالت میکشم....ببخشید منو...دوست خوبی نبودم برای شما. درسته که با همه محدودیتهایی که داشتم سعی کردم که دوست خوبی باشم اما آنچنان که لایق شما باشه نبوده و امیدوارم از این بابت منو ببخشید. 

 

متن بالا کامنت خصوصی  دوست عزیزی هست که با اجازه خودش عمومیش کردم. برام می نویسه و من می خونمش وبا نوشته هاش گاهی اشکهام جاری می شن  و نمی دونم  که چطوری بهش بگم که می فهمم ... اندازه غمت رو می فهمم ... می فهمم که این رنج چطوری هر روز مچاله ات می کنه ... می فهمم که فریادهای بی صدائی  که از ته دلت سر دنیا می کشی  برام آشناست ... می فهمم که حق داری اگر هزاران بار از خدا پرسیده باشی : چرا؟  و خدا سکوت می کنه و بهت لبخند می زنه. سکوتش رو حس می کنی ولی لبخندش رو نه !  لبخندی که پشتش بهت می گه : باید این اتفاق می افتاد ... این بهترین پایان یک رابطه زمینی بود  برای تو و برای او ...  اما احساس منطق سرش نمی شه ، مصلحت براش معنا نداره !  دل آدمی اون چیزی رو می خواد که روزگارانی بهش یه دنیا زیبائی می داده ، دل آدم به دنبال اون آرامشه ست . گاهی وقتها یک احساس پاک لازمه که به جاودانگی برسه . آدمها در کنار هم به مرور زمان کمرنگ می شن . اختلاف سلیقه و اختلاف نظرها بین آدمها فاصله ایجاد می کنه . ولی وقتی یک احساس در یک رابطه جاودانه شد حتی اگر به قیمت بسیار سنگینی ، اون احساس یعنی ناب بوده و آسمانی ... که نیاز داشته به جاودانگی برسه ...   

 

و به گفته ی حسین پناهی عزیز  :

چه مهمان بی دردسری هستند مردگان 

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند 

نه به حرفی دلی را آلوده 

تنها به شمعی قانعند  

و به اندکی سکوت  

 

و در آخر ... در این روزهای بارانی قشنگ اونائی که عاشق هستند عاشق تر می شن!‌ اونائی که غمگین اند غمگین تر و اونائی که روی زمین بند نمی شن می رن زیر باران و خودشون رو رها می کنند در بی فضائی .

حرفی به من بزن... من در پناه پنجره ام ، با آفتاب رابطه دارم!

یکی از آیتم هائی که برایم مهم بود در انتخاب و خرید آپارتمان این بود که حد اقل یکی از پنجره هایش طوری باشد که  وسعت آسمان را در حد یک پنجره ببینم .  پنجره ای باشد که روزها وقتی نگاه می کنم آبی آسمان باشد و تکه ابرهای پراکنده و شبها نیز در این هوای آلوده ی شهر حداقل یکی دو ستاره چشمک زن در دیدرسم باشد و چراغهای روشن داخل آپارتمانها تا حس جاری بودن زندگی در من همیشه بیدار باشد .  

تمام پنجره های آپارتمانم رو به آسمان آبیست و شبهایش پر شده از چراغهای روشن آپارتمانها که نشان از زندگی جاری آدمهائی ست که نمی شناسمشان و داشتن این پنجره ها خودش نعمتی ست ...   

و من یاد شعر فروغ می افتم ... یک پنجره که دستهای کوچک تنهائی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار می کند و می شود از انجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد ... یک پنجره برای من کافیست !

 و کلاغها ... که مخصوصا روزهای تعطیل با هم ماجراهائی داریم !  من حرف می زنم و همیشه یکی از آنها هست که با صبوری گوش می کند و حتی وقتی که می روم به دنبال کارم بعد از دقایقی برمیگردم و می بینم هنوز نشسته سرجایش و به پنجره ام نگاه می کند... من عاشق کلاغها هستم برخلاف خیلی از آدمهای دیگر که دوستشان ندارند.  حداقل وفاداریشان را به من یکی ثابت کرده اند.   

دیروز دو پرستو روی بلندترین شاخه ی کاجی که در مقابلم هست نشسته بودند ... دلم می خواست بدانم دنیایشان چه شکلیست !  چطور همدیگر را دوست دارند و چطور از هم متنفر می شوند ؟!! اصلا آیا پرنده ها هم از هم متنفر می شوند؟  

خیلی چیزهاست که نمی دانم ...من در مورد رازهای عاشقی گلهای گلدانم هیچ چیز نمی دانم ! وقتی برگهایش سرشار می شود از زندگی می دانم که چقدر حالش خوب است ... یه چیزهائی خوشحالش کرده و انگیزه ی سبزتر بودن را در او به اوج رسانده  اما بیش از این چیزی نمی دانم!  

اینها هذیان نیست ... این احساس این «آن» و این «لحظه» ام از چیزی به اسم «زندگی» ست. زندگی فقط آدمهای اطراف ما نیستند ... آنهائی که دائما دانسته و ندانسته ما را می رنجانند و یا آنهائی که ما را فقط برای خودشان دوست دارند و یا هر آدم دیگر از جنس دیگر ... زندگی گاهی توی آسمانهاست ! گاهی وقتها هم در ارتباط با یک پرنده است و یک وقتهائی هم در معاشقه با گیاهان سبز و زنده ... زندگی گاهی وقتها یک جائیست که ما توجهی به آن نداریم ...زندگی درست همان جائیست که می شود خدا را با تمام وجود احساس کرد در جائی که حتی فکرش را هم نمی کرده ایم ... و من حضور خدا را وقتی دارم با یک کلاغ در سکوت حرف می زنم با تمام وجودم احساس می کنم . 

 

یک پنجره برای من کافیست  

یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت  

اکنون نهال گردو  

آنقدر قد کشیده  

که دیوار را برای برگهای جوانش  معنی کند  

از آینه بپرس  

نام نجات دهنده ات را  

آیا زمینی که زیر پای تو می لرزد  

تنها تر از تو نیست ؟ 

... 

ای دوست ، ای برادر ، ای همخون  

وقتی به ماه رسیدی  

تاریخ قتل عام گلها را بنویس  

...  

من شبدر چهار پری را می بویم  

که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است  

...  

حرفی به من بزن  

من در پناه پنجره ام  

با آفتاب رابطه دارم !

اشتیاق چشم هایم را تماشا کن ...

 

میشود برگشت  

اشتیاق چشم هایم را تماشا کن  

می شود در سردی سرشاخه های باغ  

جشن رویش را بیفروزیم  

 

دوستی را می شود پرسید  

چشمها را می شود آموخت   

 

دلم تنگ شده بود برای اون قسمتی از زندگیم که گمش کرده بودم . برای تک تک دوستام . برای اونائی که نوشتند برام توی این چند روز ، برای اونائی که زنگ زدند و اس ام اس زدند ...  

برای اونائی که یه روزهائی بودند و الان دیگه کمرنگ شدند ...  

 برای قسمت قشنگ زندگی که دور شده بودم ازش.   

روزگار  هر چی که باشه و به هر شکلی که باشه من نمی تونم کسانی رو که ازشون محبت میبینم فراموش کنم . همیشه یکی هست که گوشه ی ذهنم رو به خودش مشغول کرده همیشه بالاخره یکی هست که توی دلم بگم خدایا هر جا هست خیلی خیلی  نگهدارش باش، مراقبش باش.  گاهی وقتها خستگی و هر چیزی توی همین جنس  به آدم یاد می ده که باید ... باید ... باید بیشتر دوست داشته باشه .   هر چی که اینجا نوشتم بدون ویرایش و بدون دوباره خوانی نوشتمش ...و شاید پر از غلط و اشتباه تایپی و جمله بندی . ولی ترجیح می دم هینجوری باشه ... شما ببخشید!  مثل همیشه که خیلی چیزها رو ممکنه ندید بگیرید!  توی این روزهای پائیزی دوست داشتنی و توی این روزهائی که دل آدمها به دوستی های بی توقع و بی انتظار گرم شده ... جای یک باران پائیزی فقط خالیه...  

 

تا بعد ...

 

 

امروز روی تقویم نوشته شده : روز بزرگداشت حافظ .  مطلب زیر انتخابی از کتاب «از کوچه رندان دکتر زرین کوب در خصوص زندگی و اندیشه ی حافظ می باشد، به مناسبت این روز بزرگ :  

 

« در این کوچه رندان ، که میان مسجد و میخانه راهی است ، که می تواند این حافظ شهر را بازشناسد؟  که می تواند از کوچه بسلامت بگذرد و بی ملامت ؟ از این کوچه مرموز که همه چیز آن با آنچه نزد آدمهای عادی هست تفاوت دارد. آدمهای آن نه به دنیا یا سر فرود می آورند نه به آخرت. نه مال و جاه می جویند نه کام و آساش. نه تسلیم ننگ و نام می شوند نه پایبند دین و دانش . اما راستی این حرفها چیست؟  کدام دوستدار حافط هست که او را چنین بی پرده وصف کند، دور از عنوان هائی که پندار ساده دلان به او می بندند؟ بسیارند کسانی که حافظ برای آنها لسان الغیب است و شاعر آسمانی. اما یک رند هم می تواند همه ی اینها باشد و گه گاه چیزی بالاتر. رند کیست ؟ آنکه به هیچ چیز سر فرود نمی آورد، از هیچ چیز نمی ترسد و زیر این چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیر آزاد است. نه خود را می بیند و نه به رد و قبول غیر نظر دارد. اندر دو جهان کرا بود زهره ی این ؟ در دنیائی که همه چیز به میزان پول سنجیده میشود، در دنیائی که نام آوران عصر برای صید زر و سیم نه پروای نام دارند نه اندیشه جان، فراغتی و کتابی و گوشه ی چمنی، برای که کفایت می کند؟  برای یک رند. برای یک آزاد اندیش بی خیال که این همه غوغای خود پرستی که در جهان هست برای وی جز یک فریاد پوچ نیست. در دنیائی که زاهد و واعظ شحنه شناس می خواهند حق را به سجودی و نبی را به درودی فریب دهند که می تواند مسجد و صومعه را خراب کند؟ خلق را و قضاوتشان را نادیده گیرد، در کار خدا و خلق از چون و جرا دم زند، به جز یک رند ؟  

درست است که حافظ هنوز این بیرنگی رندانه را همه  جا ندارد، درست است که اون نیز گه گاه یک آدم عادی است، از دیگران تقاض دارد و ملاحظه، آنچه دگران می پسندند می پسندد و آنچه دیگران رد می کنند رد می کند، اما آخر که می تواند دائم در کوچه رندان بنشیند و هرگز با دیگران برخورد نکند؟ هر چه هست حافظ نیز از وحشت و تنهائی این کوچه دلش می گیرد و بیرون می آید به دنیای عادی، دنیای شیخ ابواسحاق ها و حاجی قوام ها ... »

 

 

اونقدر غزلهای حافظ زیبا هستند که انتخاب یکی از بین آنها برای من کار آسانی نیست.  چشمانم را بستم و دیوان رو باز کردم ...  

می فکن بر صف رندان نظری بهتر ازین  

بردر میکده میکن گذری بهتری ازین 

در حق من لبت این لطف که می فرماید  

سخت خوبست ولیکن قدری بهترازین 

آنکه فکرش گره از کار جهان بگشاید  

گو درین کار بفرما نظری بهتر ازین 

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق  

برو ای خواجه ی عاقل هنری بهتر ازین  

دل بدان رود گرامی چکنم گرندهم  

مادر دهر ندارد پسری بهتر ازین   

من چه گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس 

بشنو از من که نگوید دگری بهتر ازین 

کلک حافظ شکرین میوه نباتیست بچین  

که دراین باغ نبینی ثمری بهتر ازین

 

روزگارانی داشته م با حافظ . دقایقی بوده اند  در کنارم طوری احساسش کرده م که باید کسی به این حال برسد تا بداند من چه می گویم ...  

 

چند روزی نیستم .  در هر شرایطی که باشم به یادهمه ی  شما خواهم بود . دوستانم هر کجا که هستند روزهایشان پرتقالی باد ...