فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

 

امروز صبح که از خانه زدم بیرون، جلوی درب آسانسور همسایه ی روبروئی را دیدم که همزمان هر دو قصد بیرون رفتن از خانه را داشتیم . بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت : امروز را به فال نیک می گیرم زیرا که روزم را بادیدار شما آغاز کردم!   این جمله برای من دلنشین بود، نه به خاطر اینکه ممکن بود تعریف و تمجیدی در زوایای پنهان جمله اش نسبت به خود احساس کنم،  به این دلیل که روزم را با کسی آغاز کردم که در لحظه ی دیدارش کلامش و قلبش سرشار از نیکی بود.  

  

و چقدر راحت این روزها ساده ترین حرفهای زیبا را از هم دریغ می کنیم . مدتی قبل تجریش یکی از آشنایان دور را دیدم به محض اینکه از فروشگاهی آمد بیرون سرش را کرد در ویترین مغازه تا از یک احوالپرسی کوتاه هم فرار کند . کسی که هر بار با من روبرو می شود یا خود را پنهان می کند یا اگر موفق نشود بارها و بارها میگوید از دیدنت خیلی خوشحال شدم و من از این تناقض در شگفتم!   همراهم وقتی متوجه شد گفت : چه کار زشتی و من گفتم : بگذار به حال خودش باشد. می دانم از من کدورتی ندارد فقط روبرو شدن با من یا شاید با هر آشنائی برایش دشوار است. شاید نمی داند در لحظه ی دیداری غیر منتظره چه باید بگوید!

 

گاهی ایجاد یک رابطه ی دلنشین برای آدمها سخت می شود زیرا که من فکر می کنم آدمها خود را درون یک پوسته ی غیر قابل نفود هر روز بیشتر پنهان می کنند، شاید به خاطر ترس یا عدم امنیت باشد، شاید آنقدر خود را برای خود سانسور می کنند که با روبرو شدن با یکدیگر ترس از آشکار شدن خود را دارند، حتی آشکار شدن خود بر خود!  و آدمها نمی دانند که این پوسته ها ، و یا این احساس عدم امنیت در کنار هم و عدم اعتماد ویا نداشتن هنر رابطه ، چیزی به دنبال خواهد داشت به اسم «تنهائی» !   

هیچ چیز مثل یک مکالمه و گپ صمیمانه حتی در یک مدت زمان کوتاه برای من دلنشین نیست ، زمانیکه پرده ها به کنار می روند و من آن آدم روبرویم را بدون حجاب و بدون نقاب می بینم، صاحب همان روحی که سرچشمه اش از خداست، بدون بازی یا بدون هر  محافظه کاری، می نشینی کنار کسی که صادقانه برایت حرف می زند ... زلال و روان! هم نگاهش و هم کلامش. و من دلم می خواهد دستانش را در دستانم بگیرم و بگویم : مرسی برای این صداقت زیبا.  

 

ای آفتاب حسن برون آ، دمی ز ابر   

کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست ... 

نظرات 30 + ارسال نظر
ارکید شنبه 19 آذر 1390 ساعت 14:25 http://ashke-mahi.persianblog.ir

به جون خودم فکر کنم اول شدم
حالا اگه اول نشدم دوم یا سوم شدم دیگه

اول شدی

ارکید شنبه 19 آذر 1390 ساعت 14:45

سلام پرنیان عزیز
از این نوع برخوردها و نگاههای صمیمانه الان دیگه کم پیدا میشه
اگر کاری باهات نداشته باشن شاید سال به سال هم سراغتو نگیرن.
ولی درست میگی. چه خوبه آدم روزش رو با یه برخورد خوب و خوشایند و مثبت شروع کنه. یه حرفایی که شاید بنظرمون ساده میان ولی در عمل خیلی کارایی دارن
ولی پرنیان جون من اگه جات بودم می رفتم می زدم به شونه شخص مربوطه که سرشو کرده بود تو ویترین و می گفتم چطوری ریفیق. از اینورا؟!



والا چی بگم ؟! ترجیح می دم آدمها راحت باشن .
سعی کنم خودم اینجوری نباشم که هیچوقت نیستم وقتی آشنائی رو توی خیابون می بینم با تمام وجودم می گم سلام !

و البته تو درست میگی نگاههای صمیمانه کجان این روزا ؟؟؟
چقدر کم شدن ... و من دائما افسوس می خورم که آدمها دنیاشون کوچولو شده .

ارکید شنبه 19 آذر 1390 ساعت 14:48 http://ashke-mahi.persianblog.ir

هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورااااااااااااااااااااااا
اول شدم
بزن زنگوووووووو

دینگ دینگ

انشاالله در همه چیزهای خوب زندگی نفر اول باشی .

ویس شنبه 19 آذر 1390 ساعت 18:27 http://lahzehayenab.blogsky.com

میام که باور کنم اینروزا مردم یکدیگر را دوست ندارند،ولی نمی شود.همانطور که گفتی این روزا آدما کمتر کنار هم می نشینند .کمتر درد دل گوش می کنند ،عصر شتابه.بیشتر وقت در ترافیک می گذره،همه در یک تکاپوی بی ثمر در حال دویدن هستند. .اگر زنگ در به صدا در بیاید اولین نگرانیشون اینه که آرایش نکردند و میوه توی خونه نیست وو خونه ریخت و پاشه.در حالیکه اگر با هر صدای زنگ خوشحال شویم که یکی می خواهد وقتش را در کنار ما بگذراند .او می توانسته برای غذا به بهترین رستوران برود و بهترین میوه ها را برای خودش بخرد ،پس آمده که با من باشد،با عشق در را برایش باز کنیم و از بودن با او لذت ببریم.همه چیز تصنعی شده.شدیم ،شتر گاو پلنگ.هیچ چیزمان به هیچ چیزمان نمی خورد.ملغمه ای شدیم از شنیده هایمان.باید نهضتی درست کنیم برای دور هم جمع شدن.برای هم تپیدن.غصه ی هم را خوردن.از دیدن زیبایی هم لذت بردن.که وقت تنگ است.

از مهمونی های پرتشریفات خوشم نمی یاد لذت با هم بودن را از بین می بره . هیچ چیز مثل سادگی زیبا نیست یک عصر کنار هم با یک چای و یا قهوه فرانسه و کیک ... و یک دنیا صمیمیت .
یا یک شام راحت و لذیذ و ساعتها در کنار هم بودن . باید با با هم بودن از زندگی استفاده کرد ... با هم بودن و زلال بودن و همدیگه رو صمیمانه دوست داشتن .

شبنم شنبه 19 آذر 1390 ساعت 18:39 http://shabnambahar.blogfa.com/

زیبا بود...خیلی دلنشین و واقعی

مرسی شبنم جونم

آفتاب یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 08:33 http://aftab54.blogfa.com/

وای پرنیان جون دستان من حاضرن برای یک صداقت زیبا ..

سلام عزیزم

سلام آفتاب جونم
همینکه حس کنم یه دوست ناب و مهربان هستش ، هر جا که می خواد باشه ، مهم اینه که من توی قلبش جایگاهی دارم ، این برای من احساس خوشبختی می یاره .
مرسی که هستی ...

آفتاب یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 08:38 http://aftab54.blogfa.com/

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست


بگشای لب که قند فراوانم آرزوست


ای آفتاب حسن برون آ ، دمی ز ابر


کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست


بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز


باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست


گفتی ز ناز : « بیش مرنجان مرا برو »


آن گفتنت که : « بیش مرنجانم » آرزوست


وان دفع گفتنت که:«برو شه بخانه نیست»


وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست


در دست هر کی هست زخوبی قراضهاست


آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست


این نان و آب چرخ چو سیلست بی وفا


من ماهیم ، نهنگم ، عمّانم آرزوست


یعقوب وار وا اسفاها همی زنم


دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست


والله که شهر بی تو مرا حبس می شود


آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست


زین همرهان سست عناصر دلم گرفت


شیر خدا و رستم دستانم آرزوست


جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم


آن نور روی موسی عمرانم آرزوست


زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول


آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست


گویا ترم ز بلبل اما ز رشک عام


مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست


دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر


کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست


گفتند : « یافت می نشود جسته ایم ما »


گفت: « آنکه یافت می نشود آنم آرزوست »


هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خُرد


کان عقیق نادر ارزانم آرزوست


پنهان ز دیدها و همه دیدها ازوست


آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست


خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز


از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست


گوشم شنید قصه ایمان و مست شد


کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست


یک دست جام باده و یک دست جعد یار


رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست


می گوید آن رباب که : مُردم ز انتظار


دست و کنار و زخمه ی عثمانم آرزوست


من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست


وان لطفهای زخمه ی رحمانم آرزوست


باقی این غزل را ای مطرب ظریف


زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست


بنمای شمس مفخر تبریز! رو ، ز شرق


من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست...

مرسی آفتاب عزیزم برای نوشتن کامل این غزل زیبای مولانا
هر بار که می خونم انگار که بار اول است .

باران یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 09:19

سلاملیکم!
اوووووووووووووووه!
عجب عکسی
و
عجب نوشته ی قوی و سرراستی..
.
.
و
خدا رو شکر که صبح شنبه ی خوب و سرشاری داشتین!
صداقت همیشه زیباست..

سلام
مرسی ... می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست . من هم شروع خوب صبح شنبه رو به فال نیک می گیرم .
امیدوارم برای شما هم هفته ی خوبی باشه و همینطور هفته های خوب یکی بعد از دیگری ...

علی یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 09:53

سلام پرنیان عزیز
آره... این روزا ماها سخت میتونیم همدیگرو دوست خطاب کنیم. و بیشتریهامون هزار تا توجیه داریم برا همین دوریا و تنهاییا. غافل از اینکه توجیه ما هر چی که هست ُ نتیجه اش سردی و دوری دلامونه.

چندان که به شکوه در می آییم از سرمای پیرامون خویش
از ظلمت
از کمبود نوری گرمی بخش
چون همیشه بر می بندیم
دریچه کلبه مان را
روحمان را

و من چقدر خوشبختم که اینجام
کنار شما دوستای عزیزم
خدایا! سپاسگذارتم

بیاین قدردان دوستایی باشیم که حرمت دوستیو نگه میدارن و براشون بهترینها رو آرزو کنیم.

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم

و برای تو پرنیان عزیز!
کمتر چیزی سراغ دارم برات آرزو کنم که تو خود همه خوبیایی.
فقط آرزو دارم قدر این روح بزرگتو بدونی و همونی بمونی که هستی... و صد البته بهتر.

بدرود

سلام دوست عزیزم
اولا تشکر می کنم برای محبتهای شما . نمی دونم چی باید بگم در جواب این همه لطف ... متشکرم.

خوشحالم که می یاین اینجا و سرمی زنین و نوشته های من رو می خونید و کامنتهای زیبا می نویسید براش .

توی یک رابطه دوستی یک طرف این رابطه همیشه خود ما هستیم و خیلی وقتها باید بشینیم و یک بررسی کنیم ببینیم برای دوستی هامون چقدر از خودمون مایه می ذاریم ... نه که مادی باشه ! حتی معنوی .
توی یک رابطه ای که ما اسمش رو می ذاریم دوستی چیکار کردیم و چیکار می کنیم که بشه اسمش رو گذاشت یک دوستی ناب؟

امیدوارم دوستی هاتون همیشه حقیقی و عمیق باشن و همیشه ماندگار .

علی یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 10:45

موافقم
خیلی وقتا خود ما مقصر اصلی تو از بین رفتن دوستیا هستیم. چون کسی که تغییر دادنش برامون راحته و حتی وظیفمونه؛ خودمونیم.
و خب؛ باید یاد بگیریم. اگرچه سخته؛ ولی ارزششو داره.

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم؛
از دیگران شکوه آغاز می‌کنم.
فریاد می‌کشم که:
«ترکم گفته‌اند!»

چرا از خود نمی‌پرسم
کسی را دارم
که احساسم را،
اندیشه و رویایم را،
زندگی‌ام را ،
با او قسمت کنم؟

آغاز جداسری
شاید
از دیگران نبود.

ممنون از شعرهای قشنگتون
دیروز با دوست جوانی صحبت می کردم می گفت این هدیه رو از دوستم گرفتم دیروز گفتم به مناسبتی ؟ یا همینجوری ؟ گفت با هم کدورتی داشتیم برای آشتی کنان بهم داد . گفتم کدورت چرا ؟ گفت می خواستم براش یه کم کلاس بذارم ، یه کم خودم رو عصبانی نشون دادم اون هم برای اینکه من رو از دست نده هر کاری می کنه.
تعجب کردم ... نگه داشتن یک دوستی به چه قیمت ؟ بالاخره طرف مقابل هم یک روزی از این بازی ها خسته می شه دیگه ...
گاهی وقتها این جوونا رو نمی تونم بفهممشون !
براش یه کم توضیح دادم اگه این رابطه برات خیلی ارزشمنده باید باهاش با احترام برخورد کنی . وقتی کسی ما رو اونقدر دوست داره که دلش نمی خواد این دوستی رو از دست بده پس نیازمند احترام بیشتره
ببخشید رفتم بالای منبر !
همینجوری اومدند این حرفا خودشون

باران خان! یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 11:39

اونوقت شما اینقدر جوابای خوب خوب و بلند بلند میدین
اونوقت کی کار میکنین اونوقت؟؟؟؟؟!!!!
واقعن خسته نباشه رییس خندانتون با این پرسنل کوشااا!!
والااااااااااااااا!!!

حالا ببینا!

اما این رئیس خندان رو خوب اومدین !
تازه ه ه ه ، سخت مشغول خواندن یک مصاحبه از سارتر هستم که عجیب برام جذابه و همش دعا دعا می کنم کسی فعلا بهم کاری نداشته باشه

البته نگران کارها نباشین ... ثانیه ای روی میز نمی مونه . بله

قندک یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 11:52 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی مهربان

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که ازکوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مکن آزارش

سلام قربان
ممنونم برای این غزل بسیار زیبا
لذت بردم از خوندنش و بی ربط هم نبود البته با این پست .

آذرخش یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 11:54 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان عزیز
حال شما؟
خوبید؟
به مطلب جالبی اشاره کردین
من فکر کنم بخاطر گرفتاری های زندگی باشه که مردم اینقدر سر تو لاک خودشون فرو بردن و دیگه حتی حوصله سلام و احوالپرسی رو هم ندارن. گاهی هم آدم اینقدر حواسش به مشکلاته که اگه کسی رو توی خیابون ببینه متوجه نمیشه و از کنارش رد میشه. دوره زمونه بدی شده (بقول قدیمیا)
روز و روزگارتون خوش

سلام آذرخش عزیز
آخه گرفتاری ها که همیشه جای خود دارند . مگه می شه زندگی بدون گرفتاری ؟ ما آدمها همیشه به امید همدیگه میتونیم زنده باشیم . وقتی تنها بشیم اولین چیزی که می یاد سراغمون افسردگیه .
مرسی من هم آرزوی روزهای خوب دارم برات .

زهرا یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 15:10

هر وقت میام اینجا با خودم فکر میکنم چقر دلنشین زیبائی ها را توصیف می کنی .
میدونی پرنیان عزیز،تو همون حس خوبی که حتی تو دنیای مجازی هم می تونه مهربونی رو هدیه بده.

آخی ! مرسی عزیزم ... ای کاش لایق این دوستی های قشنگ باشم همیشه .

گنجشکماهی یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 16:35

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان، پرنیان
امیدوارم این پروانه ی زیبا، چهار فصل بمونه براتون
------------------------------------------------
------------------------------------------------
مقدمه نوشت:

وقتی یک وبلاگ ِ شخصی مثل ِ وبلاگ ِ شما، شامل ِ سلسله مباحث و موضاعاتی میشه، که برگرفته شدن از اندیشه ها و احساس ها، نسبت به واقعه ها و مسائل ِ اتفاق افتاده توی زندگی، اون وقت ارتباط با معنای واژه ها و حتا شاید تصوّر کردن ِ حالاتی که انگیزنده ی نوشتن ِ این واژه ها شدن و همچنین همانندسازی ها، ساده تر می شن.
---
غیبت ِ طولانی، دلحرفیه آدم رو زیاد می کنه. چهار پست ِ اخیرتون را طبق ِ عادت ِ مالوف با علاقه و دقت خوندم، اگرچه عادت داشتم نظرات رو هم نگاه کنم، ولی این بار پیش نیفتاد که کامل همه ی نظرات ِ دوستان ِ قدیمی و نام آشنا رو بخونم و حسابی تر و تازه بشم.
اما کلـّهم مدتی هست که فرکانس ِ بعضی موضوعات در نوشته هاتون زیادتر شده، و همگامی ِ نظرات با اون موضاعات، نشون دهنده ی اهمیت و تاثیرگذاریشون در زندگی ِ واقعی ِ ما هستن. موضوعاتی که زیاد بهشون فکر می شه.
به راستی که وبلاگ ها جامعه ی آماری ِ جالبی هستن، که اگر ابزار و زمان ِ مناسب ِ برای بررسیشون وجود داشته باشه، نکات ِ جالبی ازشون قابل ِ استخراجن. و کارای جالبی میشه درشون انجام داد.
---
نمی دونم چرا طرح ِ یک نظر ِ کلی رو در سرم دارم. دوس دارم این بار نظرات چهار ِ پست ِ اخیر رو یکی کنم. و درباره ی موضاعات ِ پُربسامدی که ذکر کردین، یکجا نظر بدم.
میزان ِ اهمیت موضوعات ِ برای افراد ِ مختلف متفاوته. دور از واقع نیست که بگم این میزان ِ اهمیت و حتا موضوع ِ مورد ِ اهمیت تا حد ِ زیادی به مساله ی سن ِ انسان مربوط می شه. نه اینکه در برهه های مختلف ِ سنــّی، موضاعات ِ مشترک البحث وجود ندارن. منظورم این ِ که کوله بار ِ شناخت ها، آگاهی ها، دریافت ها و تجربه ها، توی سنین ِ مختلف متفاوت هستن. توی دوره های مختلف ِ زندگی، بازاندیشی های انتقادی ِ انسان از خودش و سرنوشتش، نقاب از خیلی حقایق براش برمی داره و هیجانات و دغدغه هاشو زیر و رو می کنه. دستاوردهای کشف ِ این حقایق و آگاهی از اونا، بی شک بدون ِ رنج ِ دانستن و پذیرش تغییر نیست. توی دوره های مختلف ِ زندگی، موضاعاتی برای انسان مهم میشه که قبلن شاید ذهنشو مشغول نمی کرده. حتا دور از واقع نیست اگر بگم کیفیت ِ اهمیت ِ این موضوعات هم در دوره های مختلف ِ زندگی تغییر می کنه.
جالبه که با این همه، ما، از اقشار ِ مختلف با سن و سال های متفاوت، با دیدگاه ها و شناخت ها و تجربه های مختلف، میایم و درباره موضوعاتی می نویسیم، صحبت می کنیم و نظر می دیم، و هر کسی فیض خودش رو می بره. و این نشون می ده که آدما همه قابلیت ِ درک و تجربه ی درونی ِ کیفیتی از اغلب ِ مسائل رو دارن، و می تونن مسائل رو درونی سازی کنن و اونا رو با ابزار ِ احساس و اندیشه ی خودشون به چالش بکشه، قبول و چه بسا رد کنن. این یعنی همه ی انسان ها چون انسان هستن، احساس دارن و می اندیشن، محترمن، در هر سطحی که باشن در هر سنـّی که باشن با هر میزان دریافت با هر جنسیتی و هر رنگ و ...
---
قبل از ادامه لازمه بگم که اصلن خدایی نکرده قصد ِ تجزیه و تحلیل ِ شما و یا دیگری رو در سر ندارم و کما فی السابق نوشته هاتون رو توصیفاتی می دونم از اندیشه و احساس و با این دید هم نظر می دم. و امیدوارم که قوی تر و شادمان تر و نویساتر پیش برین.
---
اصلن شاید پیش ِ خودتون بگین، علت ِ این مقدمه چیه و چرا من باید این حرفارو بزنم.
خلاصه و بدون اطناب جواب می دم. اینکه بدونیم چرا داریم می نویسیم و از چی داریم می نویسیم خیلی مهمه.
و مهمه که چطور بنویسیم تا نسبتن اطمینان پیدا کنیم که معنا و منظور ِ ما در ظاهر ِ نوشتار می تونه خودشو بروز بده.
----------------------------
----------------------------
مزاح نوشت:

بیماری ِ دیابت تا نوع ِ چهارم نام گذاری شده، نمی دونم انواع ِ دیگرش آیا/کی شناسایی می شن، ولی به هر حال این پست ِ امروز ایده ی دیابت ِ نوع ِ پنجم رو در ذهن ِ من ایجاد کرد. دیابتی که رژیم ِ کلامی ِ فقیر و عدم تحرک/تحرک ِ ناکافی/تحرک نامناسب ِ عضلات ِ فک و عدم به کارگیری ِ ماهیچه های احساس، احتمال ِ بروزش رو زیاد می کنه. و همچنین وقتی که غده ی لوزالصمیمیّه که درست در مرکز ِ قلب قرار گرفته، نتونه کلام ِ مناسب تولید کنه، یا کلامی تولید کنه که قابل ِ جذب نباشه ...
و اما "بگشای لب که قند ِ فراوانم آرزوست" ...
این نوع قند نه تنها ضرری نداره که بسیار در درمان ِ این نوع دیابت ِ شایع مفید هستش.
--------------------
--------------------
ما درمانده ایم نوشت:

مادر نوشتتون خیلی خوب بود. دوست دارم منم سهیم باشم در نظرات ِ این نوشت، با گفتن ِ این جمله که، مادر ما در وصف ِ تو در مانده ایم.
می دونین خانم ِ پرنیان،
نمی دونم چرا بعد از خوندن ِ این پست، یک جورایی فیلم ِ مهر ِ مادری برام تداعی شد. من اون فیلمو خیلی دوست داشتم (این حرف، تبلیغاتی نیست. یکی از دلایل ِ خاطره شدن اون فیلم شاید این باشه که بازی ِ خانم ِ معتمدآریا رو دوست دارم). نمی دونم دیدین یا نه و اگر دیدین یادتون هست یا نه، ولی صحنه های تاثیرگذارش هیچ وقت از یادم نخواهد رفت. مخصوصن اون خالکوبی روی دست ِ پسربچه که نوشته بود، سلطان ِ غم، مادر. خدا حفظ کنه مادری که بهتون زنگ زد تا این پست رو بنویسین!
-------------------------------------------------
-------------------------------------------------
دیوانگی نوشت:

بذارین یک تشکر ِ مبسوط کنم از اینکه گزیده ای از کتاب شوایک رو نوشتین. درسته که تا حدی، علـّت ِ اشاره ی خاص ِ شما به این گزیده، در توضیحات ِ پستتون مشخص می شه، ولی هوشمندی ِ این انتخاب (خصوصن برای این دوره زمونه) برای کسی که داستان ِ کتاب و هدف ِ نویسنده از نوشتن ِ اونو بدونه، بیشتر آشکار می شه.
با این همه بگذریم از مفاهیم ِ تلویحی ِ این کتاب و منم صرفن درباره ی دیوونگی می نویسم!
---
نوشتین " توی زندگی دائما در تلاشیم که یاد بگیریم ، تجربه کنیم و بیشتر بدونیم و هر چی که بیشتر می دونیم زندگی دشوارتر میشه. من هر چقدر بیشتر به حقیقت می رسم وحشتم از زندگی بیشتر می شه. نمی دونم فردا باز هم باید با چه حقیقت تازه ای روبرو بشم"
و نوشتین " زندگی زیبائی های خودش رو داره ، طبیعت زیبا و نظمی که در تمام کائنات دیده می شه و آدمهای خوب، انسانهائی که به رسالت واقعیشون آگاه شدند. آدمهائی که خیلی باهات صادقند، توی یک رابطه تو رو به بازی نمی گیرن، حرفی که می زنن توش نیش و کنایه نیست، و تو مطمئنی که از خوشحالیت خوشحال می شن و از ناراحتی ات نگران. تعدادشون کم شده، ولی هنوز هم وجود دارن"
و حتا نوشتین " اما گاهی وقتها توی این واقعیتها یه کم دیوونگی هم بد نیست" " دیوانگی که تو رو از حقیقت زندگی دور کنه"
---
اولش وقتی آدم این نوشته ها رو می خونه، می گه خب، به راستی اون چه حقیقتی هستش که آدمو دچار وحشت از زندگی می کنه، اصلن این احساس ِ وحشت، چه جور وحشتی هستش. آیا وحشتی هست از جنس ِ وحشت ِ فیلم های ترسناک، یا وحشت ِ سقوط از یک بلندی، یا وحشت از بمباران و جنگ، یا وحشت ِ از جنون ِ انسان و ...؟
نه، اصلن شاید نوعی وحشت ِ عمیق تر باشه، مثل ِ وحشت از مرگ یا تنهایی یا شاید وحشت از بی پناهی و انزوای انسانیت و صمیمیت در میان ِ آدم ها...؟
گاهی دوست دارم به جای وحشت از کلمه ی بیم (اگرچه تفاوتش رو احساس می کنم) استفاده کنم که شاید بهترلغتی برای توصیف ِ بعضی حالات باشه. نمی دونم چه جور جوابی بدم به سوالی که خودم پرسیدم. بزارین پیش برم شاید کلمات به کمکم اومدن. هرشخصی خودش هست و وحشت ِ مخصوص ِ خودش، وحشتی که تعریفش گره می خوره با، تعریفی که او شخص از حقیقت و واقعیت داره (یا چیزی که حقیقت و واقعیت می دونه).
بذارین یه جور ِ دیگه ادامه بدم. بازم مثل ِ همیشه اشاره می کنم به نوع ِ نگاه و باور و خواسته ی آدما.
گاهی خیلی لبریز می شیم، از خیلی واقعیت هایی که، خیلی عجیب جدی گرفتیم. اونقدر عجیب که درشون گم می شیم. کلـّی، که ما هستیم، در جزئی، که واقعیت هست، گم میشه! و از نظر ِ من این معجزه ی انسان ِ هزاره ی سوم هستش!
بعضی وقت ها اونقدر ایده آل می شیم/ایده آل فکر می کنیم/ایده آل عمل می کنیم (گاهی ایده آل عمل کردنمون یعنی اصلن عمل نکردن!) که اجازه ی عبور از مرزهایی خفه کننده (که اصلن نمی دونیم چه جور بوجود اومدن) و اجازه ی تحقـّق ِ تجربه هایی خاص رو به خودمون نمی دیم (که دوست داریم و می دونیم خوبن ولی از ترس یا لجبازی پسشون می زنیم).
ولی روزی، بغض ِ تل انبار شده، توی گلوی خستگی ِ ناشی از یک عمر به تاخیر انداختن ها(حالا از سر ِ هر دلیل ِ نا دلیل!) می شکنه، اون روز آدم حس ِ غریبی رو تجربه می کنه. حسی که در یک عبارت خودشو نشون می ده، عبارت ِ "ای کاش..."
---
اگر خسته نمی شین یه مثال بزنم که دید ِ جالبی نسبت به انجام بعضی کارا و ضرورت ِ انجام ِ اونا به ما میده.(البته من که مثال خواهم زد. اینکه خسته می شین یا نه، به زودی معلوم میشه)
وقتی یک قطعه ی فلزی زمین می خوره، مقداری تنش (استرس) در اون بوجود میاد، که سبب می شه عمر ِ مفید ِ قطعه کاهش پیدا کنه. به طور ِ کلی چنین تنش هایی (بنام تنش های پسماند) به هر دلیل که در قطعه مونده باشن/یا بوجود اومده باشن، با فرایندهایی که یکی از اون فرایندها عملیات ِ حرارتی نامیده میشه، از بین می برن.
ما آدما در طول ِ زندگیمون زیاد زمین می خوریم. یا خودمونو زمین می زنیم یا زمینمون می زنن. حالا اگر ما از فرایندهایی (تمثیلن به صورت ِ عملیات ِ حرارتی) برای رهایی ِ تنش هامون استفاده نکنیم، چی می شه؟ درسته که حدّ ِ نهایی ِ عمر ِ آدمی مشخص نیست(که این پوشیدگی هم مزایای جالبی داره و هم دغدغه هایی اساسی)، ولی هر حدّ ِ نامتصوَّری هم که داشته باشه، یقینن این تنش ها از اون حد کم خواهند کرد.
شاید این حرف ها کمی خنده دار به نظر برسه. اما مساله ای که اهمیت ِ توجه به این مسائل رو زیاد می کنه اینه که، نموداری که من اسمشو نمودار ِ عمر- تنش می ذارم، خطی نیست که آدم با _دودوتا چهارتا_ بتونه ضررش رو حساب کنه، تا به خیال ِخودش یک جور ِ پیش بینی شده ای به خودش ضرر بزنه! یا حتا به دیگری!
این به ظاهر دیوونگی ها می تون عملیات ِ حرارتی باشن!
---
وقتی نوشتین" و یک لحظه فکر میکنم اگر من نیز آخرین دقایق زندگیم را پشت سر می گذارم در این دقایق باقیمانده اولین کاری که خواهم کرد این خواهد بود که به تمام کسانی که دوستشان دارم بگویم چقدر برایم ارزشمندند و بدون آنها زندگی برایم مرگ تدریجی بوده است ... شاید هیچوقت فرصتی نباشد برای گفتن این جمله ... شاید الان ... این لحظه آخرین دقایق باشد"
یاد ِ جمله ی معروف ِ زنده یاد شاملو افتادم که گفته، "من انسانی هستم در میان ِ انسان های دیگر بر سیاره ی مقدس ِ زمین که بدون ِ دیگران معنایی ندارم"
چی می شد اگر احساس و اندیشه ی آدم ها به سمت ِ جهانشمول شدن پیش می رفتن، نه اینکه فقط ادعاهایی باشن که در بیانیه های پُر طمطراق و رجزخوانی های ... عرض ِ اندام کنن! به خدا که بشر وحشت ِ فراموشی ِ معنای این جملات رو دار ه در کابوس های این روزای دنیا می بینه ولی هنوز نمی خواد که بیدار بشه.
آقا نگه دار ما پیاده می شیم
---
برای خود ِ من هیچ وحشت و رنجی مثل ِ جهل نیست، اینکه بذارنم توی یک اتاق و بگن یاد نگیر، نفهم، نبین، نخواه... زمانی که احساس کنم گرفتار رکود یا پس رفت هستم،
وحشت داره، زمانی که کسب ِ حقیقت و آگاهی برام میسر نباشه،
وحشت داره که مجبورم کنن، فراموش کنم که دوست بدارم،
و به راستی رنج می بره آدم، وقتی صمیمت، قانون ِ زندگیش باشه و بعد ببینه دیگران بازی رو ترجیح می دن، و حتا اینکه به خیال ِ خودشون طرف ِ مقابل ِ متوجه نیست و نمی فهمه...
و وحشت ِ بزرگ، وحشت ِ بزرگ، اون وقتیه که آدم چشماشو روی هم بزاره و خیلی عادیه عادیه، اون چیزی بشه که نمی خواد.
خب بهای سنگینی داره دونستن، طلب کردن و عامل بودن به این چیزها...
و کیه که به راستی این قدر دیوونه باشه!؟
------------------------------------
------------------------------------
مرگ نوشت:

یک بار پیش تر فرصتی پیش اومد تا در یکی از پست هاتون درباره ی عقیده و ایمان نظر بدم. در اون پست هم مطلبی راجع به مرگ نوشته بودین. به نحوی از فراطبیعت و اعتقاد (و شاید ایمان) نسبت به اون صحبت کرده بودین.
توی یکی از این چهار پست، دوباره راجع به حیات ِ بعد از مرگ نوشتین، و گاهن نظرات ِ جالبی دیدم که فرصت ِ دوباره به دست ِ من داد تا کمی نظرمو راجع به ایمان و عقیده، مشبّع کنم.
بی شک حرف زدن درباره ی بعضی مسائل با رویه ای خردگرا و اثبات گرا، کاری بیهودست. هر کلمه/جمله که بخواد ادراک و احساس ِ (یا نمی دونم، شاید شهود ِ) ما رو، درباره ی این مسائل تبیین کنه، برای انتقال ِ معنایی که ما مدّ ِ نظر داریم (یا دریافت ِ ما)، به نحوی نارساست و بیشتر حالتی استعاری بخودش می گیره.
با این حال همیشه وقتی درباره ی این مسائل صحبت می کنم، یک جورایی خیالم راحته. چون هر کسی به نحوی یک کیفیتی از این مسائل رو در درون ِ خودش بلاواسطه، تجربه می کنه. و می تونه این کلمات و جملات رو درونی سازی کنه...
میشه مساله ی مرگ رو یک مساله ی صرفن دینی ندونست، و باز هم راجع بهش حرف زد، بهش ایمان داشت و اثرات ِ این ایمان رو توی زندگی ِ واقعی پیاده کرد و دید.
ایمان، نه تجربه ای حسّی.
ایمان، اثری که خودش رو در تار و پود ِ زندگی و عمل ِ شخص نشون می ده، نه صرفن پذیرش و بیان یک سری نظریه ها و اصول. چرا که انسان از طریق ِ عمل می تونه اثبات کنه که، هست و که هست!
جالبی ِ این مساله این جاست، عملی که زاییده ی ایمان هست، گاهی از دید ِ خرد، دیوانگی محسوب میشه و غیر منطقی. براستی اگر چنین ایمانی نبود، در قاموس ِ انسانیت، ایثار چگونه تعریف می شد؟ و آیا تعریف می شد؟ واژگان ایمانی ِ دیگر چطور؟
---
خالی از لطف نیست یک فلش بک بزنیم به وحشت(البته نه دقیقن وحشت).
مدت هاست که از شکل گیری ِ مکتب ِ فلسفی ای به نام ِ اگزیستانسیالیسم (وجودنگری) می گذره. اگزیستانسیالیسم اوایل به عنوان یک فلسفه و بعد به صورت یک نظام ِ روان درمانی، در راستای پاسخ به سوالات ِ اساسی در زندگی ِ انسان در اومد، از قبیل ِ آزادی، معنای زندگی، اضطراب از ناکافی بودن ِ آگاهی، اضطراب ِ مرگ، تنهایی یا انزوای وجودی و ...
با این حال هنوز یک مکتب ِ پراکنده هست، هم از دید ِ فلسفی و هم روان درمانی.
حالا حتمن می پرسین مناسبت ِ این پاراگراف چی بود. اینو گفتم تا در ادامه ازش در مرگ نوشت استفاده کنم.
درست نیست که وحشت از بعضی حقایق رو با اضطراب ناشی ِ از فهمیدن ِ اون حقایق یکی بدونیم. مخصوصن اضطراب هایی که عامل ِ اون ها، مرگ، بی معنایی و گناه، است. (البته منظورم هم این نیست که در کنار این اضطراب ها، وحشت وجود ندارد)
اساسن این اضطراب ها وجودی هستن و نه عصبی. و اگر درست باهاشون برخورد بشه، نه تنها نابهنجار و مخرب نیستن، بلکه سازنده و به صورت عاملی برای تحرّک و زندگی تبدیل می شن. این جاست که شناخت، نوع ِ نگاه و میزان ِ باور و ایمان (چیزایی که شاید از خودتون پرسیده باشین چرا اینقدر تکرار می کنم) اهمیت ِ اساسی ِ خودشون رو نشون می دن. چرا که می تون عمیقن یک اضطراب ِ وجودی مثل ِ اضطراب ِ مرگ رو به یک عامل ِ محرک و حیاتی تبدیل کنن.
یادم میاد شبی، دیروقت سر ِ خاک ِ دوستی رفتم. در راه ِ برگشت، همین طور که در تاریکی و از میون ِ خلوت ِ قبرها به سمت ِ خروجی قبرستون قدم می زدم، به خودم گفتم: شاید بزرگترین و پیچیده ترین مساله های زندگی ِ انسان، خیلی ساده در قبرستون حل بشن.
خب طبیعیه که نمی تونم توقع ِ داشتن ِ چنین نگرشی رو از دیگران داشته باشم. ولی از گفتن ِ این نگرش هم ابایی ندارم.
اما یک سوال. در این میان و با وجود ِ این حقایق و اضطراب ها و ترس ها و وحشت ها، آفت زندگی ِ واقعی ِ انسان چیه؟
دروغ.
البته دروغی که منظور ِ من هستش هم، دروغی وجودیه. دروغی که ابزاری میشه برای گریز ِ انسان از این اضطراب ها(نه روبرو شدن و کنار اومدن). که انسان در سطح ِ ساده به دیگران می گه و در سطحی پیشرفته به خودش. و این جاست که ارزش ِ صداقت و صمیمیت و آگاهی آشکارتر می شه، چه صداقت و صمیمت ِ انسان با خودش و چه با دیگران (چیزایی که شاید از خودتون پرسیده باشین چرا اینقدر تکرار می کنم).
بحث در این باره و ارتباط دادنش با واقعیت های زندگی، بسیار مفصّل هستش. و بیش از این هم گمان می کنم خسته کننده باشه. هر چند مطالعه در زمینه وجودی خالی از لطف نیست.
---
می دونین، احساس می کنم گفتن ِ این جمله زیاده گویی نباشه. صداقت، صمیمیت، مرگ، گناه، عشق، آزادی... مسائلی هستن، که ما در طول ِ یک زندگی بیست وچهار ساعته زیاد باهاشون مواجه می شیم. وقتی کسی برامون یک بیست و چهار ساعت رو بازگو می کنه، به خودمون می گیم، "ای بابا، ببین، آره، منم بهش فکر کردم". بله، گاهی صحبت کردن درباره ی این مسائل تکراری می شه. اما چیزی که مهمه اینه که ما اساسی تر و بنیادی تر اونا رو بشناسیم/ بهشون فکر کنیم/ باهاشون برخورد کنیم تا رفته رفته از لایه هی مخفی به رویه های آشکار ِ آگاهی ِ ما بیان.
-----------------------------
-----------------------------
رابطه نوشت:

عجیبه، این چیزی که الان می خوام بنویسم بر می گرده به همین پست ِ "بگشای لب که قند ِ خونم افتاده" ولی انگار باید تا این جا پُر حرفی می کردم، تا اینکه این مساله توی ذهنم شکل بگیره.
می دونین خانم ِ پرنیان، نوشتن رو دوست دارم، مخصوصن وقتی سر ِ حوصله باشم، درست مثل ِ الان. اما خیلی برام مهمه که به کلیدی ترین مسائل توجه کنم و اشارات و نظرها هم این طور باشه. مسائلی که باور کنید، خیلی وقت ها به خاطر عدم توجهمون به اونا، عدم آگاهی، شناخت ِ ناصحیحشون، فراموش کردن شون و ...
خواسته یا ناخواسته دچار تعبیر، کنش ها و واکنش های ناصحیح می شیم.
نحوه ی برخورد تون با مساله ی _سر ِ پشت ِ ویترین!_، نشون دهنده ی آگاهی ِ و نگرش ِ سالم ِ شما نسبت به رابطه و کیفیت و کمیت ِ توقع، هستش. از جذابیت ها و استعدادهای شخصیت ِ شما که ترغیب کننده ی مطالعه ی شما تا به امروز بوده. (البته نمی دونم به قول ِ خودتون تعریف و تمجیدی در زوایای پنهان این جمله نسبت به خودتون احساس کردین یا نه، اما مطمئن باشین، پیدا یا پنهان، صمیمانه اون چیزی رو گفتم که لااقل از این نوشته هاتون برداشت می کنم)
یکی از این مسائل که دونستنش تفنـّن نیست، که بسا از واجبات ِ مقوله ی رابطه هست( خصوصن در این دوره زمونه) مفهوم ِ انتقاله! انتقال که گریبان گیر مسائل ِ فردی و اجتماعی ِ امروز ِ ماست. و خصوصن در این کشور ِ عزیز وحتا خیلی از کشورای دیگه و خیلی گسترده تر. من هیچ وقت از گلایه کردن، حرف ِ غیر منصفانه زدن، زخمی کردن ِ موضوعی و در رفتن، حرف به نقل از دیگران زدن و از این قبیل رفتارها خوشم نمی یاد. و این حرفی که در بالا زدم، بیشتر یک حرف ِ علمی و تجربه ای بود، تا یک کلام ِ س.ی.ا.س.ی، احساسی یا (چه می دونم) شعاری.
اگرچه تعبیرهای مختلفی از واژه ی انتقال در تئوری های روانشناسی وجود داره. ولی من کاری با اونا ندارم، اون تعابیر باشن برای خود ِ روانشناس ها.
به نظرم بهتره تعریف ِ این مفهوم رو به صورت ِ توصیفی، بیان کنم. انتقال یکی از علت های ناسازگاری ِ انسان در مقابل ِ واقعیت های زندگیه. انتقال در واقع عینکی از خواسته ها و ترس های ما هستش، که سبب میشه دنیای واقعی رو/ آدما رو با خطای حسّی و گونه ای توهّم و توقــّع ِ بیمارگونه ببینیم. سبب میشه تصوّر ِ ما از آدما وابسته بشه به توقــّع ِ ما از اون ها. و این تصور، مسبـّب واکنش هایی از ما میشه، که متناسبت هستن با تصویری که از آدم ها در ذهن و خیال ِ خودمون ساختیم، نه شخصیت ِ واقعیه اونا.
مساله ی انتقال جای تامّل و تعمّق ِ زیاد داره و دونستن و مطالعه در این زمینه نباید سبب ِ بدبینی نسبت ِ به روابط بشه. و اینکه من اینجا از این مساله صحبت کردم فقط به خاطر ِ اینه که می خوام بگم، باید به این مساله هم توجه داشته باشیم و نسبت به اون آگاه باشیم. چه اینکه اساسن آگاهی هست که سبب واقع گروی ما می شه، و ما رو دور می کنه از بدبینی ِ محض و خوش بینی ِ کورکورانه و توقع ِ نا بجا.
مهم نیست که اسم ِ این مفهوم، انتقال هستش، اصلن اسمش هر چی باشه/نباشه، مهم نیست. مهم همینه که بدونیم این هرچیزی که هست، معضلات ِ زیادی داره هم در سطح ِ روابط ِ فردی هم روابط ِ گروهی و فراتر.
ریشه یابی ِ علت ِ انتقال، نیازمند ِ یک آگاهی ِ اولیه هستش. و اون آگاهی ِ اولیه همینه که بدونیم انتقال چیه. و پس از اون آگاهی ِ اولیه، تجربه و تمرین هست که سبب تشخیص ِ انتقال در رابطه ای می شه (رابطه ای که می تونه همه جانبه یا صرفن اعتقادی باشه)
بذارید در حد ِ بضاعت ِ ناچیز ِ خودم دوتا مثال بزنم، تا ادای دینی کرده باشم نسبت به مطلب.

به طور خاص:
توی رابطه ای از خودم بپرسم، چه قدر طرف ِ مقابل رو اون جوری که خودش هست دوست دارم، چه قدر اونو، همونجور که خودش هست می بینم و می شناسم (و نه اونجور که من دلم می خوام و دوست دارم ببینم) (و نه با اون خصوصیاتی که خودم دوست داشتم و به اون انتقال داده بودم) (پرده ی انتقال که بیفته، اون خصوصیات خیالی(علت بوجود آمدنش هم برای هر فرد داستانی داره) در مقابل ِ واقعیت ِ مخفی شده رنگ می بازن، و اونجاست که توقـّع امان ِ آدمو می بره و ...) و این یکی از علل ِ ناپایداری روابط ِ عاطفی ِ این روزهاست و نیز لجاجت و چه بسا بیزاری و نتیجتن تنهایی ِ رنج آور.

به طور ِ عام:
فرض کنید یک سری خواست ها و توقعاتی در وجود ِ من ِ نوعی هست. شخصی با ادعای برآوردن ِ آن خواست ها وهموار کردن ِ نیازها، به پیش میاد(حالا این خواست ها و نیازها می تونن در انواع ِ فردی، اجتماعی و س...!). اگر من ِ نوعی، خواست ها و آرزوهامو انتقال بدم به فرد ِ مذکور که می تواند ظاهر ِ عام پسند و ... هم داشته باشد، المابقی ِ قصه رو خودتون بخونین.
می دونین خانم ِ پرنیان راستش وقتی از انتقال صحبت می کنم، منظورم مفهمومی منفیه، که سبب ِ پذیرش ِ کورکورانه و بدون ِ کنکاش ِ همه جانبه، توقع ِ بیمارگونه، از بین رفتن ِ دید ِ انتقادی، انتخاب ِ از سر ِ عدم ِ شناخت و بدون در نظر گرفتن ِ واقعیت ِ شخصیتی ِ فرد ِ مقابل، می شه.
اگر این قید ِ منفی برداشته بشه، آنچه می مونه مفید هستش، یعنی پذیرش ِ واقعیت، توقع ِ به جا، دید ِ انتقادی، انتخاب ِ از روی شناخت و مشاهده ی صحیح، کنکاش همه جانبه ...
و اون وقت در روابط جور ِ دیگری فکر می کنیم، و کنش ها و واکنش هامون دیگر حسّی و متوقــّعانه یا حتا خودخوهانه نخواهد بود.
---
آنچه هراسی رو این روزها در من بوجود آورده، خواست هایی هست که گروهی، به یک فرد انتقال داده میشن، نمونه هاش هم در این دوره زمونه و در تاریخ کم نیست (مثل ِ اینکه دیگه دارم زیادی در این مورد حرف می زنم!)
---
نوشتین " گاهی ایجاد یک رابطه ی دلنشین برای آدمها سخت می شود زیرا که من فکر می کنم آدمها خود را درون یک پوسته ی غیر قابل نفود هر روز بیشتر پنهان می کنند. شاید به خاطر ترس یا عدم امنیت باشد، شاید ... "
عجیبه،
چی عجیبه؟!
اینکه یک جمله می گین و این یک جمله مثل ِ یک قرص ِ جوشان می مونه، که می افته در کله ی من، می جوشه و هی واژه آزاد می کنه. گاهی به خودم می گم: (خب ببین، این چه کاریه، بنده خدا، مفهوم و معنا رو، خلاصه و شسته و رفته در قالب ِ یک جمله بیان کردن، بعد تو میای اونو دوباره باز نویسی می کنی، خب یک کلام بگو، آره والا و خلاص). نمی دونم، شاید می خوام بگم که می فهمم، شایدم دچار ِ توهّمی شدم که فکر می کنم می فهمم. اما محتمل ترین فرضیه شاید این باشه که، با دقت می خونم و اشتیاق ِ دریافتمو با نوشتن نشون می دم.
---
زمانی که فردی میاد و یک تکه از این دنیای یکپارچه و غنی (اثبات ِ این یکپارچگی، کار ِ پیچیده ای نیست و اینکه انسان فراموش کرده دنیا یکپارچه است و بنی آدم اعضای ... مساله ای دیگه ست) رو با عقل ِ مصلحت اندیش ِ خودش جدا می کنه و جهانی خصوصی، با دیوارهایی آنقدر بلند و غیر ِ قابل ِ نفوذ (یا به قول ِ شما پوسته) برای خودش می سازه، شکی نیست، به دست ِ خودش داره بزرگترین تراژدی حیات ِ خودش رو رقم می زنه و عمق و معنای ارتباط ِ اصیلو از بین میره.
تنوع ِ شاید ها وعلت های این کار، بی شک به تعداد ِ افرادی هست که اینگونه عمل می کنن. چیزی که مهمه، به نظر ِ من دونستن ِ عواقب ِ این پوسته سازی و اشاعه ی اون عواقبه. و مهم تر از اون پیدا کردن ِ نقش ِ خودمونه توی این دنیای یکپارچه و عمل کردن به اون نقش.
اگر روز به روز این پوسته سازی فراگیر بشه، تراژدی ِ فردی تبدیل به تراژای های اجتماعی و رفته رفته جهانی، می شه. و انسان هایی بوجود میان که نتیجتن نا توان می شن در دوست داشتن و دوست داشته شدن. چیزی که در این میان بسیار مهمه، دونستن این مساله هستش، که تحقــّق ِ سالم ِ زندگی هر فرد در تعامل با افراد دیگه و در بستر ِ همین دنیای یکپارچه صورت می گیره. و این پوسته سازی ها منجر به عدم ِ تحقــّق ِ سالم ِ زندگی می شن. و زندگی ِ تحقــّق نیافته، یک پتانسیل ِ ویران کننده ست که در سکوت و انزوا، ذرّه ذرّه و بی رحمانه عمل می کنه و سبب ِ فساد (انواع ِ مختلف) میشه (کاش می تونستم زیادی حرف بزنم)
می دونین، هراس بزرگ ترچه زمانی هست. زمانی که یک اعتقاد/یک گروه/ یک جامعه/یک کشور در این فرایند ِ پوسته سازی، مثلِ فردی که مثال زدم عمل کنه. (به گمانم امروز زیاد دارم زیادی حرف می زنم)
ما این جا توی این وبلاگ ها، که نمی تونیم از دنیای واقعیمون جدا بدونیمشون (چرا که درش از دیگران تاثیر می گیریم و چه بسا بر دیگران تاثیر می ذاریم) باید به این مسائل توجه کنیم. بیایم و بخونیم و توجه کنیم و اشاعه بدیم، نه صرفن اینکه بخونیم. من به نوبه ی خودم سعی می کنم مراقب این پوسته سازی ها باشم، چه نسبت به خودم و چه کسانی که باهاشون در ارتباطم. چه فردی چه غیر ِ فردی.
مدت ها پیش فیلمی دیدم، از کریستین بیل با نام ِ .equilibrium فیلمی که عجیب دوستش داشتم، به هزار و یک دلیل. اصلن قصد ِ نقد و بررسی ِ اونو ندارم. گمان می کنم حرف های تا اینجا باعث ِ تداعی ِ اون فیلم شده باشه. نمی دونم دیدین یا نه، ولی دیدن ِ سه چهار بارش(البته وقتی پای نقد مطرح می شه) خالی از لطف نیست.
---
خب راستش همون طور که فرد فرد ممکنه یک نقص ِ اجتماعی بوجود بیاد، فرد فرد هم باید اون نقص بر طرف بشه و بی شک از من شروع می شه.
---
من که از این پست، قند ِ فراوان گرفتم، ممنونم.
---------------------------------
---------------------------------
(آزمودم عقل ِ دور اندیش را) نوشت:

نوشتین "زندگی زیبائی های خودش رو داره ، طبیعت زیبا و نظمی که در تمام کائنات دیده می شه و آدمهای خوب ، انسانهائی که به رسالت واقعیشون آگاه شدند. آدمهائی که خیلی باهات صادقند، توی یک رابطه تو رو به بازی نمی گیرن ، حرفی که می زنن توش نیش و کنایه نیست، و تو مطمئنی که از خوشحالیت خوشحال می شن و از ناراحتی ات نگران. تعدادشون کم شده ، ولی هنوز هم وجود دارن"
---
من همه ی آدم هایی رو، که به رسالت ِ واقعی شون آگاه شدند، دوست دارم. رسالتی که در یک کلام، انسان بودنه و به قول ِ شما خوشحالی ِ از خوشحالی انسان هاست، ناراحتی از ناراحتی ِ اوناست، صداقته، صمیمیته ... فقط بی اجازه ی شما تکه ی آخر رو باز نویسی کردم ونوشتم، تعداد ِ این آدم ها کم شده، ولی هنوز زیادن.
---
یه کم واقعیت نوشت از آدم ها:
علم، این اصطلاح ِ بزرگ ِ دوران که دارای قدرت ِ مجاب کنندگی ِ ظاهرن مطلق شده، عجیب در روحیه ی انسان ِ امروزی تاثیر گذاشته. عجیب مصلحت اندیشی و توجیه و غرور و نگاه ِ ابزاری ِ مفرط رو باب کرده. نمی شه منکر دستاوردهای بی بدلیل علم هم شد. قصد هم ندارم علم رو تخریب کنم یا اینکه ازش برج ِ بسازم. راستش هر آتیشی بلند میشه از گور ِ خود ِ انسان بلند می شه.
رایج شده، خصوصن در دنیای عقل گرای امروز، که آدمی بر اساس ِ فرضیه ها و گمانه زنی های شخصی، به قضاوت ِ دیگران و فرافکنی ِ تجزیه تحلیل هاش در اون ها، می پردازه. معمولن ما چیزی رو در/از دیگران درک می کنیم، که در/از خودمان درک می کنیم و این یعنی چه قدر باید محتاط بود و بدور از حق به جانبگرایی و تعصّب، حرف زد.
یه جمله ی معروف هست که می گه " آن چیزی را که برای خود می پسندی برای دیگری بپسند" ولی آیا این یعنی اون چیزی که برای من خوشایند است، باید برای دیگری هم خوشایند باشد؟ و من حق دارم چیزی که برای من خوشایند هستش رو فرافکنی کنم در دیگری؟
بذارین یه مطلب ِ واقعیه دیگر رو براتون بگم. خنده داره که آدم های حق به جانبگرای ِ زخم ِ زبانزن ِ در موقعیت های جذاب ِ اجتماعی ِ فلان و فلان (این فلان و فلان گویای مطالبی سانسور شدست)، از این حقیقت غافل هستن و چه بسا اونو نمی دونن، که مسئولیت ها و جایگاه های اجتماعی و عناوین ِ کذا و کذا (که با احرازشون، رسالت ِ واقعیشونو فراموش کردن)، تنها به این سبب برای اونا فریبنده و جذابن، که گاهن به آسانی ِ جبران کننده ی کمبود های شخصیتی ِ اون افراد می شن. افرادی که اگر خوب بهشون توجه بشه، جز عروسک هایی کوکی و ترحم برانگیز با چهره های _خودفراموش کرده_ پشت ِ ماسک های شکننده ی غرور و خودخواهی نیستن. که یا باید باهاشون بازی کرد و مثل ِ خودشون بود/شد یا عطاشون رو به لقاشون بخشید و از وادیشون هجرت کرد و یا ... (حرف زیادیم هم تموم شده انگار)
--------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------
نوبتی هم باشه نوبت ِ پست ِ قبلی ِ قبلی ِ قبلیه (کیبورد از رو رفت و من نه):

نوشتین " من نخواهم بود اما ... آنها خواهند خندید"
و نوشتین " می بخشم و گاهی فراموش می کنم"
---------------
حرف ِ دل نوشت:

روزی که آینه ی روبروی من بشکند، روزیست که فقط تصویر ِ من می شکند، نه من.
و از سوگناک ترین واقعه های زندگی ِ آدم می شود، اینکه درآن حال، خودش هم بشکد.
----------------
فراموشی نوشت:

---
1) مقدمه نوشت:

گاهی،
نمی دونم، شاید واسه شما هم اتفاق افتاده باشه، که در وسط ِ عمیق ترین و از ته ِ دل ترین خنده ها، یک دفعه، به طرز ِ غریبی، خنده، صدا و تصویرمون pause می شه. کسی که این حال رو می بینه، با تعجب می پرسه:
چی شد؟!
و ما به طرز ِ خیلی غریبی تری می گیم:
نمی دونم!؟
اما در اولین خلوتی که گیرمون میاد، می تونیم حقیقت ِ اون مکث رو بررسی، یا شاید کشف کنیم.
زخم ِ فراموشی ای که سر باز کرده
یا غنچه ی ِ فراموشی ای که شکفته
یا ...
---
می دونین، خانم ِ پرنیان
نوشتن و صحبت کردن درباره ی کلیدواژه های زندگی ِ آدمی، مثل ِ عشق، مرگ، فراموشی، سکوت، زبان، زمان ... در این گذار و در این خلوت، کار ِ ساده ای نیست.
اینکه آدم بیاد نظرشو رو بده، و خیالش تخت باشه، که اهتدای معانی ِ درونیش با توسّـل به این اندک واژه ها و استعارات، صورت گرفته...
با این حال، این _ساده نبودن_ نباید منجر به _سکوت پیشگی_ بشه. و البته همیشه سعی ام بر این بوده/هست که حتا اگر نظرم طولانی بشه، از لفـّاظی و حشوگویی، پرهیز کنم.
---
2) یک تعریف ِ شخصی نوشت:

راستش می دونید، زمانی که انسان اصل ِ چیزی رو فراموش می کنه (یعنی فکر کنید به صورت ِ وجودی آن چیز رو فراموش کنه) دیگه بحث ِ اینکه _فراموش کرده ام_ مطرح نمی شه و این یعنی _آنچه فراموش شده_ دیگر وجودی نداره که فراموش شدنش در ذهن متصوَّر بشه.
قصد سخت گویی ندارم، فقط هدفم از بیان این کلمات رسیدن به این نتیجه بود، که آنچه در واقعیت اتفاق می افتد، این صورت ِ فلسفی ِ فراموشی نیست. چرا که اکثر ِ واقعیت های زندگی در تعامل ِ با دیگران رخ می دهد. و اگر ما یادمان نیاید (بهتره بگم فراموش کرده باشیم)، هستند کسانی/چیزهایی، در موقعیت هایی/در زمان هایی/در حال هایی، که باعث ِ عودت ِ نشانه ها و یادآوری/ به یادآوری ِ ما می شن.
پس اگر من در جایی فراموش کردن و فراموشیدن و فراموش شدن رو به کار می برم، منظورم، اون بحث ِ فلسفیش نیست. بلکه همین، می خواهم فراموش کنم ها، فراموش می کنم ها و فراموش شدن هاست.
---
3) نظر ِ شخصی نوشت:

واقعیت هم اینه که ما انسان ها، فراموش کاریم! پس فراموش می کنیم و فرامش می شیم.
اما قضیه همیشه به سادگی و به این جا ختم نمی شه.
گاهی دوست داریم یه چیزایی رو فراموش کنیم، که فراموشیشون برامون می تونه در اون حال، خوب باشه. گاهی روند طبیعی ِ فراموشی به کمک ِ ما میاد، تا رنگ ِ غریب ترین واقعه های زندگیمونو (مثل ِ ...)، به سمت ِ کمرنگی سوق بده، وَ نه بی رنگی (واقعه هایی که پس از وقوع، آنـَن آنچنان تاثیری در ما گذاشتن/می گذارن، که در اون لحظه به خودمون گفتیم/می گیم: هر آن ممکنه از غربت ِ این واقعه جون بدیم چرا که تاب و تحمل ِ اون لاممکنه) و این معجزه است که زنده می مانیم، معجزه ی ...
و چه زیباست که در سایه ی همین زنده ماندن! به رشد و کمال می رسیم
---
اما می دونین، این قضیه ی فراموشی( منظورم فقط فراموشی ِ حافظه ای نیست!)، خیلی به احوالات و افکار و نگرش ها و موقعیت های آدمی و خط مشی ِ زندگیش (افکار و احساساتش) وابسته است، عجیب. من شخصن معتقدم چیزی که از عدم به وجود میاد (چه کلامی باشد، چه نگاهی، چه قدمی، چه احساسی و ...) از بین نمی ره، حتا اگر فراموش یا فراموشیده بشه! این یعنی حتا سیاهچاله ی فراموشی هم نمی تونه آنچه شده و اتفاق افتاده رو به عدم بکشونه و باعث از بین رفتن ِ وقایع بشه. و این حقیقت ِ امره.
---
فراموشی هم خوبه و هم بده، تا در چه موردی باشه و چطور. آدم ها کمابیش به صورت تجربی ای این حرفو می زنن.
گاهی فراموشی برای انسان درد می یاره، مصیبت می یاره، از خیلی از _بذ ّات خوبی ها_ دورش می کنه. فراموشی ای که ثمره ی غفلته. وقتی که آدم غفلت کنه که دوست بداره، غفلت کنه از شنیدن ِ ساده ترین ِ حرف های شیرین ِ آدم ها، از بهانه های به ظاهر کوچیک که پشت ِ خودشون دنیایی از ساده دلی و اشتیاق رو به همراه دارن، غفلت کنه از دیدن و خواندن ِ شعر ِ طبیعت، غفلت کنه از گفتن ِ یک دوستت دارم ِ ساده ی از ته ِ دل، غفلت کنه از مفهوم و معنای صمیمیت ... آیا طبیعی نیست که دوست داشتنو فراموش کنه، همدلی رو فراموش کنه، زیبایی و عشق رو چطور؟!
و همین نتایج ِ شوم رو در پی داره، آگاهانه عادت کردن به فراموش کردن ِ _بذ ّات خوبی ها_ !
و حقیقتن این فراموشی یا بهتره بگم خودفراموشی، فراموش کردن ِ نفس کشیدنه و دچار ِ مرگ تدریجی شدن.
---
گاهی باید فراموشی کرد و گاهی نباید.
وقتی فراموشی منجر به تکرار ِ مذبوحانه ی یک اشتباه و فاجعه ست، باعث ِ تکرار ِ سو استفاده و ابله انگاشته شدن و ... میشه. اگر لازم باشه هر روز هم که شده روی دستمون علامت ِ "پاک یادت نره!" بکشیم، باید بکشیم
؟
وقتی فراموشی بزرگترین احسان ِ آدم در حق ِ خودش برای کسب ِ آرامش می شه. جایی که پُل می زنه از خشم و کینه، به گذشت ومحبت، تا گذری حاصل بشه، از خـُردی ِ و حقارت ِ کسانی که مسبّب ِ اندوهش شده اند، به بزرگواری و رشد ِ خودش ...
؟
---------------
با اجازه نوشت:

این تیکه از کلام ِ شما رو که خوندم ذهنم مثل ِ چسب ِ راضی! چسبید به این جمله ی مارکز، تا نتیجه این بشه،
"من را همان که هستم ببین، همان که هستم بخواه، نه آن چیزی که می خواهی" و باور کن/ باورت بشود که اگر تو را آن طور که تو می خواهی دوست ندارم، بدان معنا نیست که تو را با تمام ِ وجودم دوست ندارم.
به نظر ِ من این دو کلام، مکمّل ِ هم هستند، طوری که در کنار ِ هم قرار دادنشون، راه رو بر هر تفسیر و تاویل ِ کژی می بنده. اصل ِ تنهایی ِ انسان سر ِ جاش می مونه هم شانگی در رابطه ها، جای برشانگی در رابطه ها رو می گیره (باید شانه به شانه با هم بود و نه بر شانه ی هم). نه خود خواهی داره نه زیاده خواهی (از نوع ِ بیمارگونه) و از انتقال هم در اون خبری نیست
...
خلاصه، به من که چسبید
----------------------------
----------------------------
کتاب نوشت:

مقدمه:
من احترام قائلم برای افراد ِ کتاب دوست و مطالعه دوستی که، عامل به آموخته هاشون و مروّج و ناشر ِ افکار ِ ناب و سالم هستن، و اینکه می بینید گاهی در نظرات _نوشتی_ در این باره می یارم، به خاطر ِ اشارات ِ شما به کتبی هست، که گاهن مطالعه کردم و یا ترغیب شدم به مطالعشون، همون طور که در اولین نظرم هم به این مطلب اشاره کردم.
گاهی با خوندن ِ مطلبی، تداعی ای از کتابی در ذهن ِ ما پدید می یاد و گاهی هم تداعی نیست، که مشابهت ِ در اندیشه ها و احساساته، و این آدمو به تامّل وا می داره.

معرفی:
احساس می کنم به جای نظر، رمان نوشتم. در ذیل ِ پستی از شما خوندم که از پست های طولانی بیزارین. امیدوارم از نظرهای طولانی بیزار نباشین (البته این جمله رو نوشتم تا جوابی که به بهش می دیدن خیالم رو راحت کنه).
به هر حال، دلحرفی ای این چنین طویل، باید کتابی هم در کتاب نوشت ِ خودش داشته باشه، که خداییش پر حجم باشه. با این تفاوت که نه مثل ِ نظرات ِ من سبک، که سنگین و پرمحتوا باشه.
نه اینکه چون به نویسنده های فرانسوی و زبان ِ فرانسه یا قهوه فرانسه (که البته دکتر قدغن کرده برام) علاقه دارم، که به خاطر ِ خود ِ اثره که ازون می نویسم.
البته، هم بعیده که خونده باشین وهم بعید نیست! اگر خوندین باید بگم دست مریزاد، اگر هم نه، خب حق می دم بهتون.
چشم اذیت نمی کنم، می گم.
جان؟ زودتر بگم؟ چشم
گذر از لابلای این پست ها و مطالب و اینطور زیاده نوشتن، باعث شد رمان ِ مارسل پروست در ذهنم تداعی بشه. درست حدس زدید، "در جستجوی زمان ِ از دست رفته". ارزش ِ اینو داره، حتا اگر شخصی این رمان ِ گاهن هفت جلدی رو، توی یک دوره ی هفت ساله هم بخونه. البته اگر کسی علاقه به ادبیات داشته باشه ولی ادبیاتی نباشه (مثل ِ من)، یک کوچولو همّت هم باید چاشنی ِ عزیمتش کنه.
اثری که اسمش به تنهایی یک کتابه، و با شنیدنش این سوالا در ذهنمون زنگ می زنن، آخه در جستجوی زمان ِ از دست رفته یعنی چی؟! مگر ممکنه؟! یا اصلن منظور از این جمله عبارت چیه؟! اصلن چه دیدی نسبت به زمان داره که اینو گفته؟!
اثری که نه تنها باید به درونمایه اش توجه ِ عمیق کرد، که خود ِ نویسنده اش رو هم باید مورد ِ مطالعه قرار داد.(البته کم و بیش باید با هر کتابی خصوصن ادبی این جور برخورد کرد)

درونمایه های اخلاقی، ترس ِ از تنهایی، عمیق اندیشی نسبت به شخصیت ها و موشکافی ِ موضوعات، نوع ِ نگاهش به واقعیت ِ امور و امور ِ واقعی، فراموشی و تداعی خاطرات ِ نوستالژیک، به تصویرکشیدن ِ اهمیت ِ شناخت در تعریف ارزش های حقیقی، روایت احساس ِ همزمان هیجان و هراس، عشق، غرور، روایتی از کندو کاو ِ یک زندگی ِ بزرگ در دنیایی پُر از ارتباط های رنگارنگ با آدم های گونه گون و ...

حالا شاید براتون علت ِ تداعی شدن این اثر در ذهن ِ من روشن تر شده باشه. این کتاب، گلوگیر تر از اونه که بشه به راحتی، مثل ِ یک غورباغه(قورباقه، نمی دونم شایدم غورباقه یا شاید قورباغه) قورتش داد. ولی فکر کنم گزیده ای هم از این کتاب وجود داشته باشه و همچنین یک نمایشنامه (اگر اشتباه نکنم).
راستش در این وانفسای شلوغی و کار و چه و چه، آدما سعی می کنن عطای خوندن ِ داستان ِ بلند و رمان رو به لقایش ببخشن، و خودشون رو ترغیب می کنن به خوندن ِ عصاره ها، مثل ِ داستان ِ کوتاه و شعر و فلسفه و روانشناسی و دیدن ِ فیلم و مقالات. با این حال گاهی در دراز مدت هم که شده، می توان پروژه ی طاقت فرسای خواندن ِ کتاب هایی از این دست رو انجام داد، چرا که سبب می شن موقعیت هایی خاص رو در زندگی ِ شخصی مون، حین ِ مطالعه به خاطر بیاریم (تصویرسازی کنیم) و این سبب می شه، تا مفهموم ِ مطالب برامون ملموس تر و به اصطلاح قابل ِ وارسی بشن. و همون مباحث ِ فلسفی و روانشناسانه و جامعه شناسانه و چه و چه برامون به صورت ِ عینی تری در بیان... البته لذت ِ خووندن رمان هم مقوله ایست جدا.

بی شک برای مارسل پروست دیگر زمانی نمانده، اما برای ما هنوز زمان هست، و فرصتی که خودمونو(درون و بیرون) در زمانی که از دست دادیم، کندوکاو کنیم تا ببینیم چی نصیبمون شده، و دریابیم چگونه باید در زمانی که باقی مونده، زندگی رو پُر نصیب تر و سرشارتر کنیم، از آن چیزی که باید...
روح همه ی انسان های کاردرست شاد

----------------------------------

یعنی واقعن تموم شد!؟ والا اینم عجیبه، بی شک دستانی پشت ِ پرده هستن، که نمی ذارن من ادامه بدم.
سرتون رو درد آوردم. فقط بذارین بگم که این نظر، اضافه ای بر پست های زیبای شما نبود. اگر یاد ِ شریفتون باشه، پیش تر هم گفته بودم که هر فرصتی رو غنیمت می دونم، بدین تصور که شاید آخرین فرصت ِ من برای نوشتن باشه، پس بسیار ببخشید این پرگویی های ناخواسته رو. خدا رو شکر که امروز این فرصت مهیا شد.
---
شاد و پیروز باشین


اسمتون رو که کنار کامنتتون دیدم اینجوری شدم : ... نه نه اینجوری شدم : . مدتی بود که نبودین و فکر کردم که دیگه نمی یاین و این برای من خیلی حیفه ... که از دست بدم کامنتهای به این قشنگی رو .
سلام هم که نکردم !
سلام ... باید کامنتتون رو جمله به جمله برم جلو و سر فرصت جواب بدم .
در مورد سن وقتی که به جوون تر ها می گیم گذشت زمان نگاهتون رو به فلان موضوع عوض می کنه فوری معترض می شن که سن تاثیری در دیدگاهها نداره ولی وقتی که خودشون به سن بیشتری رسیدن مسلما" به این حرف هم خواهند رسید. نگاه آدم ها در سنین مختلف خیلی متفاوته و من گاهی فکر میکنم اگه ده سال دیگه زنده باشم نگاهم چطور خواهد بود به دنیا؟!

دیابت نوع پنجمتون هم جالب بود ... حتما یه انستیتو به نام شما باید افتتاح بشه

متاسفانه مهر مادری رو ندیدم ولی حالا که شما گفتید حتما خواهم دید.

در مورد وحشتهائی که نوشتید موافقم در مورد وحشتناک بودنشون و یا بهتره بگم بیم دارم نسبت به روبرو شدن با آنها .

در مورد وحشت از مرگ نوشته بودین که نقطه نظراتتون جالب بود اما من هم می خوام بهتون بگم وحشت از مرگ شاید حقیقتا وحشت از رنجهای از دست دادن عزیزی باشه . مرگ که حقیقتی انکارناپذیر و حتی زیبائیه تنها چیزی که ما ازش می ترسیم روزهائی هست که کسانی رو که دوست داریم در کنارمون نداشته باشیم و اون حس تنهائی و غربتی که بعد از اون با خودمون دائما به همراه خواهیم داشت .
... نمی تونی یه جاهائی با خودت با فلسفه ی زندگی با حقیقت های آشکار و پنهان کنار بیای . نمی دونی خیلی چیزها رو و توی ندونستن هات کلافه می شی و دائما می پرسی من کجای دنیا قرار گرفتم ؟ چیکار باید بکنم ؟ دنیا از من چه انتظاراتی داره ؟ و من بالاخره تا کجا می تونم انتظاراتش رو تامین کنم ... و همین زندگی دائما ما رو به بازی می گیره با شکلهای مختلف با جریانات متفاوت و من خیلی وقتهاست که به خودمون (انسانها) توی دلم می گم طفلکی ! گناه داری تو چقدر ...

...
و من چقدر حس خوبی دارم وقتی تعریف و تمجیدی در زوایای پنهان جمله ها نسبت به خودم احساس می کنم !!!

مرسی ...

در مورد رابطه نوشتید . مشکل ما توی رابطه هامون اینه که وقتی هم رو دوست داریم می خوایم مالک هم باشیم . مالک شش دانگ هم. ما همدیگه رو آزاده دوست نداریم وابسته دوست داریم و توی این ایجاد وابستگی دست و پای همدیگه رو می بندیم و این بستن ها مانع رشد ما می شه . بعضی ها خیلی خیلی با زرنگی تموم این کار رو می کنند در واقع توی عشق ها و دوست داشتنهاشون طرف رو با پنبه سرش رو می برند. و اونوقته که دلت می خواد فریاد بزنی و بگی بابا نخواستم این دوست داشتن رو .

در مورد فیلم equilibrium نوشته بودید تا اونجائی که توی ذهنم هست این فیلم باید اکشن تخیلی باشه . ندیدمش راستش فیلمهای اکشن تخیلی هنوز نتونسته برام چذابیت ایجاد کنه . شاید اگه بزرگتر بشم خوشم بیاد از این فیلمها و با این نوع ژانر !
حتما یه چیزهائی داشته که چندین بار دیدنش رو توصیه میکنید.

در مورد اون توقف میان خنده ها ... جالبه که برام اتفاق افتاده ولی هیچوقت روش متمرکز نشده بودم ... همیشه از کنارش گذشتم . و این باعث شد که بار دیگه که این اتفاق افتاد بهش فکر کنم و مطمئنا یاد شما هم خواهم کرد .

در مورد نویسنده ها و زبان و قهوه ی فرانسه نوشتین ... که من خودم عاشق همشونم . نویسنده ها و فلاسفه زبان فرانسه کافه های خیابانی فرانسه آداب غذا خوردن فرانسوی ها قهوه ی فرانسه و همش فکر می کنم می شه یه روزی من کنار برچ ایفل یه عکس یادگاری بگیرم و بعدش هم اونقدر پول داشته باشم که بتونم سفری به جنوب فرانسه داشته باشم ؟؟!!! ... اما کتابی که گفتین رو نخوندم و فکر نمیکنم الان بشه جرات کرد و خریدش هفت جلد کتاب قطور الان قیمتش چقدره ؟؟؟ شوخی کردم . می خواستم اینجا کنایه ای زده باشم به قیمت وحشتناک کتاب این روزها .
ضمنا شما فشار خون دارین ؟
این جمله ی بالا رو می شه اسمش رو گذاشت فوضولی نوشت !
نه بذارید اسمش رو شوخی نوشت ! امیدوارم نداشته باشید .
به خاطر منع پزشکتون برای خوردن قهوه سوال کردم .

فکر کنم قورباغه درست باشه !

ممنونم برای این کامنت خوبتون اگه جاهائی رو در موردش چیزی ننوشتم به این دلیل بود که کاملا موافق بودم و لزومی نداشت تکرارش کنم.
امیدوارم هیچوقت آخرین بار نباشه برای نوشتن در اینجا و در آخر یه جمله می خوام بگم : آدم جالبی هستید .
موفق باشید ...

آفتاب دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 10:16 http://aftab54.blogfa.com/

خیلی خوبی .. خوب !

انسان مقرب خدا .. انسان خوب خدا .

مرسی آفتاب جونم .
من فکر می کنم تصویر روح زیبای تو بوده که برای لحظاتی افتاده بر من . اون هم به خاطر نگاه مهربانت ...

باران دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 11:21

سلام بر پرنیان خوب و پرکار!
چشممون به جمال جناب گنجشکماهی هم روشن شد!
هووووووووورااا!
نگران جناب شان بودیم
شکر که هستن هنوز و مینویسن اینطور سرشار و صادق..

سلام قربان
جای شما سبز البته . شما رو دیگه این روزا باید توی آسمونا پیدا کرد !

آذرخش دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 12:00 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال و احوال؟
خوبید؟
همه چیز روبراهه؟
اومدم اول سلام و احوالپرسی کنم و بعدشم بگم که آپ کردم، خوشحال میشم بیاید
خوش و شاد باشید

سلام
به به چه عالی ... امروز همش تو حال و هوای مداد رنگی ابی هستم . ای کاش همون باشه .
اومدم ببینم چیه !

باران پوش دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 15:46 http://baranpush.blogsky.com/

سلام گرامی...
سپاس... بسیار زیبا می نویسید... مثل همیشه
در پناه حق

سلام
ممنونم . لطف کردید .
روز و روزگاران خوش .

باران دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 23:16

من که البته از اولش آسمونی بودم!

بله خوب ... از اولش شما آسمونی بودین . اما این بار آسمونیش فرق می کنه . نمی کنه ؟

رها سه‌شنبه 22 آذر 1390 ساعت 08:24

سلام عزیزم خیلی زیبا بود گاهی فکر میکنم کاش تمام مردم دنیا مثل اینجا راحت لبختد میزدند و دست تکان میدادند و روز بخیر میگفتند بدون اینکه بشناسندت یا دیده باشندت لبخندی با سخاوت بر لب بنشاتند ....سری اخری که امدم مجبور شدم جایی رانندگی کنم ..بعد یک آًاقای به من راه داد و من به روال اینجا دست تکان دادم ...و نگو که گویی اشتباه بود در ایران ....:(
اوایل برایم جالب بود وقتی فروشگاهی میرفتم یا مدرسه بچه ها یا ...از لبخندم بی مقدمه تعریف میکردند فرقی نمیکرد زن و مرد و من فقط گونه هایم سر خ میشد و اما حالا یاد گرفته ام که من هم زیبایی های انها را ببینم و بیان کنم مهم نیست که این اولین و اخرین باری است که من این شخص را میبینم ....
همه شاد باشی پرنیان اسمانی من


سلام رها جون
آره دیگه اینجا نهایت وقتی از کنار آقائی که بهت کمک می کنه رد می شی باید بگی ممنونم و یک لبخند کمرنگ هم در کنارش !

مردم اینجا اصلا داره یادشون می ره چیزی توی دنیا وجود داره به اسم لبخند اونقدر با خودشون در طی روز قهر می کنند که فراموش می کنند با آدمهای دیگه قهر نیستند!
البته ... لبخندهای تو خیلی خوشگلند . گفته باشم

مرسی رها جون ... لبهای قشنگت همیشه پرخنده باشن .

باران سه‌شنبه 22 آذر 1390 ساعت 10:16

چرا!
فرق فوکوووله!
.
.
سلاملیکم قربان
روز شما به خیر ..

آره دیگه فرق فوکووووله

باید هم فرق فوووووووله

علیک سلاملیکم
خوب باشید همیشه .

یکتا سه‌شنبه 22 آذر 1390 ساعت 15:31

سلام بانو
روز سه شنبه تون بخیر و خوشی
امیدوارم خوب و شاد و سلامت باشبد

خوشحالم از اینکه روز شنبه تون رو با یک مکالمه ی دلنشین ، صادق و صمیمی شروع کردین. چقدر خوب میشد اگه همه ی ما سعی می کردیم همیشه یه لبخند از ته دل به آدم های اطرافمون هدیه کنیم ، لبخندی که باعث شه یک دل و صورته دیگه هم لبخند بزنه . اونوقت این لبخند تا شب مهمون صورت و دل همه میشد و اون روز " روز لبخند " نام می گرفت.

کاش میشد توی تقویم هر روز رو به "روز لبخند " اختصاص بدیم و اخم هاو قهرها رو تعطیل کنیم ، اونم تعطیلیه رسمی


تاسف نوشت :
البته این روزها بعضی لبخندها هم مثل صاحبانشون رنگا رنگ شدن بانوو و حتی اگه یه رنگ باشن و صادق به هزار رنگ تعبیر می شوند متاسفانه . گاهی ادم میترسه از اینکه لبخند بزنه




مطلب اینبار هم مثل همیشه زیبا و خواندنی بود
امیدوارم همیشه لبخندهای از ته دل ، ساده و صادق هدیه بگیرید و لبخند مهمون همیشگی صورت مثل ماهتون باشه



مراقب خودتون باشید

سلام یکتا جونم
امیدوارم امتحاناتت رو به خوبی پشت سر گذاشته باشی تا حالا.
مرسی یکتا عزیزم . من هم برات آرزوی شادی می کنم همیشه و در لحظه لحظه های زندگیت .

ای کاش یک روز رو هم به این اسم نام گذاری می کردند . یک روز در سال هم حتی کافیه .

تو هم خیلی مراقب خودت و قلب مهربونت باش.

آفتاب سه‌شنبه 22 آذر 1390 ساعت 19:01 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز من ...شبت زیبا

سلام آفتاب جونم
مرررررسی عزیزم . شبم با سلام تو زیباتر شد ...

سلام. حالتون چطوره؟ خوبید شما؟
دیشب مطلبتون رو خوندم ولی متاسفانه فرصت نشد تا نظرم رو بگم. یه چیزایی تو ذهنم بود ولی متاسفانه هرچی فکر میکنم به خاطر نمیارم دیشب چی میخواستم براتون بنویسم.
ولی در عوض . . .ولی در عوض امروز یه اتفاقی برام افتاد که از غروب تا حالا ذهنمو بخودش مشغول کرده
امروز عصر داشتم میرفتم سرکارم. طبق معمول میدان ونک پیاده شدم و داشتم پیاده میرفتم تا به محل کارم برسم. از میدان ونک تا محل کارم حدود ۵ دقیقه پیاده روی داره. یهو یه نوشته روی کاغذی تایپ شده و روی یکی از تیرهای باریک فلزی برق پیاده رو چسبونده شده بود نظرم رو به خودش جلب کرد!
روی کاغذ این متن تایپ شده بود:
" فوری
به علت مشکلات مالی خیلی فوری.
یک عدد کلیه به فروش می رسد.
گروه خونی +o
سن 31 ساله تلفن همراه: ......... 0937 "

خیلی ناراحت شدم کم مونده گریه ام بگیره. بغض کرده بودم. ابتدا از این مکان رد شدم ولی دوباره برگشتم و کاغذ رو ورداشتم و الآن جلو چشامه
ممکنه بعضی ها الآن بخوان بهم بگم:
"ای بابا تا دلت بخواد از این افراد تو جامعه هست. این که خوبه ! خیلی بدبخت تر و محتاج تر از این هست! افرادی که به نون شبشون محتاجن. افرادی که حتی جایی رو برا خوابیدن ندارن و . . . شاید هم یکی بگه: از کجا میدونی صاحب این آگهی واقعا نیازمنده؟ شاید کارش اینه و . . . . ؟ "
ولی . . ولی پرنیان خانم من همه ی این حرف ها رو قبول دارم ولی . . ولی نمیدونم چرا امروز یه لحظه یجوری شدم بدجوری دلم گرفت از این جور آگهی ها رو قبلا هم دیده بودم خیلی زیاد ولی امروز با بقیه ی روزها خیلی فرق داشت!! نمی دونم چرا؟ یاعلی

سلام
نمی دونم چی بگم . همیشه این اتفاقات می تونه ساعتها خود من رو به هم بریزه. بله همه ی ما می دونیم که این مسائل اطرافمون زیاد هست ، نیازمند زیاد هست ، گرسته زیاد هست و درمانده زیاد . ولی چقدر می تونیم چششمون رو ببندیم و بگیم : به من چه !
سرچهارراه که منتظرم چراغ سبز بشه همیشه یک خانومی هست که اصرار می کنه ازش دستمال بخرم یا بچه ای که فال بخرم یا آقای جوانی که گل بخرم . بیشتر وقتها می خرم . یه روز به خودم اومدم دیدم توی خونه شده انبار دستمال ! و یه وقتهائی ترجیح میدم وقتی می یان سر چهار راه و بهم التماس می کنند اصلا نگاهشون نکنم . اونقدر نگاهشون نمی کنم تا می رن . نه اینکه بی تفاوت باشم ، اصلا . می بینم خوب من هر روز اگه بخوام دائما دستمال و گل و فال بخرم که دیگه پولی برای خودم باقی نمی مونه . نگاهشون نمی کنم تا کمتر درد بکشم . یه وقتهائی خیلی کارها از دست ما برمی یاد و بی تفاوت می گذریم ولی یه وقتهائی هیچ کاری از دستمون بر نمی یاد. چند روز پیش یکی از بستگانم بهم گفت دوستی همسرش مبتلا به سرطان شده و این آقا هیچ شغلی نداره وهیچ درآمدی نداره تنها یک آپارتمان فکسنی و دربه داغون داره که از مادرش بهش به ارث رسید. حالا داره اون آپارتمان رو می فروشه برای درمان همسرش . از اون روز دارم یه مبلغی رو جمع آوری می کنم تا بتونم حداقل هزینه ی یک آمپولش رو بدم البته با کمک دو سه تا از دوستان نزدیکم. این کمکی به اون آقا و خانم نمی کنه فقط و فقط یه کوچولو می تونه من رو آروم کنه.
پس اگه یک کار اونقدر کوچیک باشه که خیلی تاثیری بر تغییری در شرایط دیگری حاصل نشه همونقدر که یه کمی ما رو آروم کنه حتما خوبه. و من مطمئنم این کارهای کوچولو کوچولو برای خدا یه جایگاهی داره.
همیشه سعی کنیم برای آرامش خودمون هم شده از کنار مشکلات دیگران با بی تفاوتی نگذریم ... حتی به اندازه ی یک نقطه ای در مقابل طوماری از مشکلات یک انسان.

آفتاب چهارشنبه 23 آذر 1390 ساعت 09:21 http://aftab54.blogfa.com/

زیبایی ها را چشم می بیند و مهربانی ها را دل ! چشم فراموش می کند اما دل هرگز ! پس بدان تا زمانی که دل زنده است فراموش نخواهی شد .

سلام آفتاب عزیزم
الهی قلبت تا هفتاد سال دیگه با شور و با عشق بتپه و هر روز سرشارتر از روز قبل از دوست داشتنها .
و یه جای کوچولو هم توی اون قلب بزرگ برای من باشه

الهام تفرشی چهارشنبه 23 آذر 1390 ساعت 14:15

به غیر از بوسه کز تکرار رغبت را کند افزون
کدامین قند را دیگر مکرر می توان خوردن ؟

این واسه عنوان مطلب این پست

سلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی

ما کلن بریم بوق بزنیم با کل ِ محفوظاتمون .. با این شعرهای خوشگل خوشگل انتخاباتی ِ هر پست شما پرنیانی

چقدر خوبه که اولا قضاوت نمیکنی راجع به آدما . دوما احتمالاتت هم مثبتن همیشه .. به خودت افتخار کن !

سوما هم
کلی شرمنده م واسه اینکه خیلی وقته نیومدم باغت . ینی اومدما ، چند بارم اومدم ، اما فرصت ِ این نوشتن ِ دست نداده بود ....

سلی ی ی ی ی به روی ماهت الهام جونم
با این یک بیتی های نابت ...

و اگر اشتباها" و در اثر فراموشکاری شروع کنم به قضاوت کسی صدبار میگم خدایا من رو ببخش ...
مرسی عزیزم از محبتهات .

کوروش چهارشنبه 23 آذر 1390 ساعت 14:24 http://www.korosh7042.com/

درود بر پرنیان ِ خیال های ناب
طبق عادت مالوف نگاهی هم به کامنت ها داشتم این گنجشکماهی ِ ذیقیمت را تا اندکیش را خواندم و متعجب اینهمه سواد و از آن مهمتر حوصله .چگونه است که وبلاگ نویش نمی شود که نباید چنین باشد.چرا امثال من بی بضاعت ....
زهی بر این جسارت !که وبلاگ نویسی را یدک می کشیم
اری بانو کوروش بزرگ مردم را در عایش دوری می طلبد از دروغ
انکه در شیشه ویترین فرو می رود تا درودی نگوید. یا دروغی ببخش تناقضی رفتار می کند
اثرات بیماری است که دچار شده ایم ما ملت

شاد باشی و سلامت

سلام کوروش عزیز
گنجشکماهی ذیقیمت رو خوب اومدین . ایشون خیلی محبت دارن که وقت می ذارن و با مطالب بسیار خوبشون من رو همیشه شرمنده می کنند. ولی خوب شما هم جای خود دارین مخصوصا با این وب سایت جدید که شاهکار کردین .
در مورد اون آدم نمی تونم نظری بدم بیشتر وقتها فکر می کنم مشکل ارتباط برقرار کردن دارن امثال اینا .
دعای من همیشه اینه که ای کاش من هیچوقت توی شرایط اونا قرار نگیرم.

مرسی کوروش عزیز خیلی محبت کردید .

الهام تفرشی چهارشنبه 23 آذر 1390 ساعت 14:41

ای خداااا...

خدایا هر از گاهی راه ِ گنجشکماهی رو به سمت کامپیوترش کج کن !! وسط صحبتاشون اومدم یه نفس بگیرم برم باقیه شو بخونم ...
اما یه چیزی برام خیلی جالبه ها ..
اینکه گنجشکماهی با هر کسی به زبون خودش حرف میزنه .. اگر طلبه میشدن قطعا یه طلبه ی موفق میشدن ..
چون میگن آخوند یا طلبه یا همون روحانی (یا اون کسی که مسئولیت تبلیغ دین رو به عهده داره) موفق کسی هست که به زبون قوم خودش صحبت میکنه . فکر کنم گنجشکماهیه موفق هم از همین قاعده پیروی میکنه .

خلاصه که زنگ تفریح تموم شد ما بریم سر کلاسمون و باقی کامنت دوستمون...

قابل توجه گنجشکماهی عزیز .

از کجا معلوم ایشون طلبه نباشن !

شوخی کردم ... کاملا مشخصه که نیستند. به هر حال انشاالله که سایه شون بر وبلاگستان مستدام باد همواره .
مرسی الهام عزیزم .

فرید دوشنبه 28 آذر 1390 ساعت 15:45 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام بر شما
خوبین؟
اگه آدم ها می دونستن توی برخوردها و اشنایی هاشون چه نکات ارزنده و سازنده ای وجود داره هیچ وقت راحت از کنار هم نمی گذشتن....
راحت 2 ساعت توی یه مهمونی شلوغ که کسی کسی رو نمی بینه کنار یکی نمی شینن و منتظر باز کردن سر صحبت بمونن... در حالیکه می دونن دوست دارن حتا اگه شده یه احوال پرسی ساده بکنن....
اگه به رمز نگاه های گره خورده...
برخوردهای تصادفی...
جمع های اتفاقی...
و ... آشنا بودیم هیچ وقت براحتی، سر در گریبان، از کنار هم رد نمی شدیم...
ممنونم از نکات ارزنده ای که در نوشته صادقانه تان بود
یاحق

سلام
ممنونم . امیدوارم شما هم خوب باشید.

من همیشه معتقدم آدمها الکی و همینجوری کنار هم قرار نمی گیرند و یا با هم رو در رو نمی شن. من همیشه فکر میکنم خوب این کسی که الان کنارمه یا به قول شما توی یک مهمونی هست که می دونم تمایل داره به یک مکالمه و یا حتی من ، توی همون مکالمه چه رازهائی نهفته است ؟ قراره من چی یاد بگیرم ازش و یا قراره من چی بهش بدم؟ حتی آدمهای رهگذر...
این یعنی که به آدمها باید فکر کنیم. گاهی یه بچه ی شش ساله هم یه پیغام داره برای ما.
لطف کردید و ممنونم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد