فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

آزمودم عقل دوراندیش را / بعد ازین دیوانه سازم خویش را

 

 چرا دیوونه ها از این که اونا رو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره ... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هر چند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی.  یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه، اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید و یه کار دیگه ام میگرد که بلانسبت، روم به دیوار، باهاش هم قافیه اس ...  

اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن، هر چی که سر زبونشون می اومد، عین پارلمان... شرتر از همه یه آقائی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه میـخواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش . خیال کرد دارن جلدش می کنن و کلی ذوق می کرد ... ! 

قطعه ای از کتاب شوایک نوشته باروسلاو هاشک   

 

توی زندگی دائما در تلاشیم که یاد بگیریم ، تجربه کنیم و بیشتر بدونیم و هر چی که بیشتر می دونیم زندگی دشوارتر میشه . انگار که گامهای ما با سختی و سنگینی به جلو می رن. من هر چقدر بیشتر به حقیقت می رسم وحشتم از زندگی بیشتر می شه . نمی دونم فردا باز هم باید با چه حقیقت تازه ای روبرو بشم . زندگی زیبائی های خودش رو داره ، طبیعت زیبا و نظمی که  در تمام کائنات دیده می شه و آدمهای خوب ، انسانهائی که به رسالت واقعیشون آگاه شدند.

آدمهائی که خیلی باهات صادقند، توی یک رابطه تو رو به بازی نمی گیرن ، حرفی که می زنن توش نیش و کنایه نیست، و تو مطمئنی که از خوشحالیت خوشحال می شن و از ناراحتی ات نگران.  تعدادشون کم شده ، ولی هنوز هم وجود دارن.   امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم کنار پنجره و مثل هر روز صبح آسمون رو نگاه کردم و فکر کردم بین من و این زندگی ... این آسمان ... این طلوع زیبای خورشید پنهان شده پشت ابرها ... این آسمان برفی و بارانی ... این خونه ای که تلاش کردم به تمام انرژی و با وسواس زیاد بچینمش و بالاخره به جزء جزءش تعلق خاطر دارم یک قرار داد بسته شده . یک قرارداد مدت معین !  که شاید همین بعدازظهر به خاطر یک اتفاق یا یک حادثه این قرارداد تموم بشه و از شب بعدش جای من دیگه توی اون خونه نیست بلکه یک خونه ی کوچولو توی یکی از قطعات یکی از قبرستانهای شهر خواهم داشت. تعلق خاطر به تمام چیزهائی که داریم خوبه ولی به این شرط که بدونیم این قرارداد مدت معین پایانش بازه!  از این لحظه تا ممکنه چند دهه ی دیگه ... این هم از اون حقیقتهائی که وقتی بهش می رسی یه کم زندگی رو سخت می کنه!  ولی باید همیشه یه گوشه ی ذهن حفظش کرد!  

اما گاهی وقتها توی این واقعیتها یه کم دیوونگی هم بد نیست. راه بیوفتی بری زیر باران و حسابی خیس بشی ... بشینی توی ماشینت و شیشه ها رو بکشی بالا و یک اهنگ اعصاب خورد کن پرسر و صدا بذاری و بی خیال تمام آهنگهائی که با تعصب دوستشون داری بشی ... بری توی یک پارک و بشینی روی یک تاب و با لذت تمام تاب بخوری بدون اینکه نگران نگاه کنجکاو رهگذران باشی ... روی جدول خیابونها قدم بزنی و دستهات رو از کنار باز کنی که تعادلت به هم نخوره و اصلا به هیچ کس نگاه نکنی ... یا هر دیوانگی که تو رو از حقیقت زندگی دور کنه ...  

چقدر جسارت دارم برای این کارها و چقدر به این ذهن خسته استراحت دادم تا حالا ؟!   

 

از پنجره به بیرون نگاه می کنم ، برف می بارد مثل سال گذشته ... مثل سالهای گذشته ... مثل سالهای بچگی ... آسمان تا بوده همین بوده یک روز آبی- آبی یک روز خاکستری و یک روز سفید و پوشیده از ابر ... درختها سبز می شوند و زرد و بالاخره خالی از برگ...  و باز این جریان تکرار خواهد شد. کودکی به دنیا خواهد آمد و مردی خواهد مرد ... در راهرو یک بیمارستان پدری شیرینی تولد فرزندش را پخش می کند و چند قدم آن طرف تر فرزندی از غم از دست دادن مادر زار می زند.  اینها حقیقتی ترین واقعیت های زندگیست ... و من دارم در میان این حقیقتها گام برمی دارم . گاهی چشمانم را می بندم و نمی خواهم حقیقت را ببینم ، می خواهم زندگی کنم آن طور که فکر میکنم می بایست ... گاهی چشمانم باز است به واقعیت و همه چیز به وضوح در مقابل دیدگانم قرار گرفته و مبهوت و متحیر و گیج  ... و یک لحظه فکر میکنم اگر من نیز آخرین دقایق زندگیم را پشت سر می گذارم در این دقایق باقیمانده اولین کاری که خواهم کرد این خواهد بود که به تمام کسانی که دوستشان دارم بگویم چقدر برایم ارزشمندند و بدون آنها زندگی برایم مرگ تدریجی بوده است ... شاید هیچوقت فرصتی نباشد برای گفتن این جمله ... شاید الان ... این لحظه آخرین دقایق باشد !  


پ ن ۱ :‌ قطعه ای از کتاب شوایک رو که دوستش داشتم نوشتم  ... انگار گاهی کمی دیوانگی هم بد نیست !  زندگی پرشده ی ما از حقیقتهای سنگین و از قبض ها و مالیاتها و اقساط و تهیه داروهای گران قیمت و درخواست وامهای رنگ و وارنگ و  رنج بیماری ها و از دست دادن ها و بی مهری ها و بازیهای اطرافیان و  مشاهده ی ظلم و ستم ها و بی عدالتی ها و فقر و نداری مردم و درد و درد و درد ... گاهی نیاز به کمی دیوانگی دارد . 

پ ن۲: اگر این پست طولانی شد ببخشید مرا ... همیشه از پستهای طولانی بیزارم ولی وقتی که این رود کلمات جاری می شوند اگر نگهش دارم می دانم که برایم تبدیل به سیلی خانه خراب کن خواهد شد ... از صبوری و همراهیتان ممنون.

نظرات 37 + ارسال نظر
فرید یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 10:15 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
چه خوب که رود کلام تان همیشه جاری ست...
به نظرم همه چیزهایی که می بینیم واقعیتند... یعنی چیزهایی که رخ می دهند و ما بی واهمه و عریان می بینیم... همه زیبایی ها و زشنی های این زندگی چند روزه -که امیدوارم برایتان هر جقدر دوست دارید و در آن همین گونه که هستید بمانید، طول بکشد- همه واقعیت هایی کوچک و بزرگند...
اما حقیقت همیشه روی نهفته و پنهان سکه هر رخدادی ست که به گمانم همیشه زیبا، ماندگار و اصیل است...
اگر سردی نگاهی هست...
اگر طعم تلخ خیانت هست...
اگر سرهای در گریبان هست...
و
اگر گرمی مهر یاران هست...
اگر طعم گیلاس هنوز امید به زندگی می آفریند...
اگر لبخند رهای کودکان می بردمان به لاهوت پر از پرواز...
همه و همه ریشه در حقیقت زیبایی دارند که چز زیبایی و تلالو ندارد...
زندگی را دوست دارم... نه به خاطر واقعیت زنده بودنم که بخاطر حقیقت زیستنم... اگر فردا نباشم... اگر امروز از پشت خنجر بی مهری بخورم... اگر قربانی و اسیر خودخواهی ها و شیفتگی های عصرم باشم... باز هم دوستش دارم... نه بخاطر واقعیت های زشت و زیبایش... به خاطر همان ریشه زیبا و همیشگی اش که عاشقانه می ستایمش....
آرزو می کنم خون قلم تان همواره در جریان و پربار باشد... همینگونه که تا بحال بوده...
یاحق

سلام فرید عزیز
اونقدر قشنگ بود این کامنت که چندین بار خوندمش .
درسته در نهایت عشق به اوست که من و شما رو عاشق زندگی می کنه . من یه وقتهائی اونقدر عاشقشم که ذره ذره وجودم ... سلول سلول هستی ام انگار سرشار میشه از نور و گرما ... از عشق به خدا و از ته دلم می گم خدا جون عاشقتم و یه وقتهائی اونقدر دیوونه می شم که داد می کشم سرش و بهش میگم ای بابا حرف حسابت چیه تو ؟! می دونم که از اونا بالابالاها لبخند می زنه در مقابل دیوونگی های من .
... اما زندگی کردن کار خیلی سختیه ! من سعی می کنم گاهی با دیوونگی هام برم توی دنیای فراموشی . اگه عادت داشته باشیم آدمها رو دوست داشته باشیم ... عمیقا توی دوست داشتن هامون عاشقشون بشیم ... اونوقت زندگی خیلی سخت می شه! اونوقت از دست دادنشون مچاله امون می کنه و دوریشون کمرمون رو خم تر میکنه ... آدمی رو می شناسم که فارغ از هر کسی حتی فرزندانش سرخوش داره زندگیش رو می کنه تنها چیزی که ناراحتش می کنه راحت نبودنشه و گرسنگی و نیازهای خیلی ساده و پیش پا افتاده ست و فکر میکنم خدایا این آدم کجای دنیا قرار گرفته ؟ نمی تونم بفهمش راستش .
به هر حال ممنونم برای وقتی که می ذارید و می خونید و کامنتهای به این زیبائی برام می نویسید و در عین حال من رو به زیاد حرف زدن وا میدارید !‌

باران یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 10:32

سلاملیکم!
۱- چه پست طولانی قشنگی! ممنون..
۲- ما کلن از سیل میترسیم گرچه با رود و ... فامیلیم!
۳- این عکسه رو که باد برده هم کار ما بوده لابد؟!! آره؟!!

سلاملیکم
ممنونم برای حوصله تون و محبتتون

نخیر قربان این عکسه کار شما نیست . کار شما از اون عکسهاست که رهای خوشگل رو برمیدارید اون شکلی هاش می کنید! بگم ؟ بگم ؟

این عکسه خودمم عکاسش هم همینجوری الکی گرفته و اینجوری دراومده عکس . اون هم بدون استفاده از هنر فتوشاپ !

نگار م یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 12:12

توی دنیایی که من در انم
دیوانگی هم اجازه می خواهد
باید از عقل - ادب- نگاه های مردم- اجازه گرفت...
لعنت به دنیایی که در انم
---------------------------------------------------------------------
معتاد شدم پرنیان
به فتح باغ...
به یاد تمام باغ هایی که باید فتح می کردم و نشد...
اوج دیوانگی من... الان سکوته...
شاید به نظر دیوانگی و خلاف مسیر آب رفتن نباشه... سکوت سکوته دیگه! اما برای من... یک نوع خاصی از جنونه!

عکس عالی بود... آدم حس می کنه کلی ایده در پسش نهفته ست! و نوشته بسی زیباتر!

همیشه سرو همیشه نویسا

به چه اعتیاد خوبی !

...
مواظب باش نگار عزیز این سکوت تبدیل نشه به یک سیل و به یکباره همه چیز را ویران کنه . باید حرف بزنی در مورد هر چیزی که آزارت می ده ، در مورد دلتنگی هات و هر چیز دیگه ای . دنیا خالی نیست از دوستای خوب که گوش محرم داشته باشن . اگه پیدا نکردی یه همچین آدمی رو توی یک وبلاگ به یک اسم مستعار بنویس و ببین آدمهائی هستند که فارغ از انتظارات مادی بهت گوش کنند و گاهی حتی راه کار جلوت بذارن و یا اگه هم راه کاری نداشتند دوستی هاشون برات یه دنیا ارزش خواهد داشت .
سکوت هم تا یه جائیش خوبه و یه جاهائی خوبه .
این عکس خودمه . خوشگل افتادم !‌نه ؟

مرسی نگار جون خوشحالم که من رو می خونی و حس مشترک داری با نوشته ها

سلام. مثل همیشه پست هاتون توصیف واقعیت هاست. واقعیت هایی که بعضی هاشون خیلی تلخنن و بیشتر اوقات غیر قابل تحمل . . ای کاش . . ای کاش میشد چند روزی رو از دنیا مرخصی گرفت و نبود! خیلی به این مرخصی نیاز دارم. خیلی خیلی زیاد. ولی افسوس که اینهم یکی از آرزوهای محالیست که هیچوقت برآورده نخواهد شد. امروز ظهر تو یه پارک کوچولو (تقاطع جنت آباد و بزرگراه همت) نشسته بودم و داشتم ضمن نگاه به رهگذران فکر میکردم. خیلی برام جالب بود! افراد با سنین مختلف از اونجا رد میشدن: مادر با بچه مدرسه ایش، رانندگان آژانس و سایر خودروها، پیرمرد و پیرزن عصابدست ، نوجوانانی سیگار برلب که هنوز پشت لبشون سبز نشده، دخترک در حال آرایش و . . . . خب آخرش که چی؟ من که نفهمیدم فلسفه این حرکات و تلاش و تب و تاب زندگی رو
هر لحظه هم امکان داره وقت رفتن برسه ! وقت کوچ به خانه ی ابدی! حالا میخوای پیر باشی یا جوون، مجرد یا متاهل و خلاصه اینکه هنوز جوابی برا این معماها پیدا نکردم. جوابی که قانعم کنه. " یاعلی"

زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شای طفلیست که از مدرسه بر میگردد
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید :‌صبح به خیر

این حرف شما من رو یاد این شعر فروغ انداخت . فلسفه ی تمام این تلاشها امید است ... امید !
مقدر شده این سفر برای ما ... از سوی خداوند. و باید طی مسیر بشه تا بالاخره به خواست خدا در زمان خودش به پایان برسه . وقتی که عاشق خدا هستیم عاشق مخلوقاتش هم خواهید بود و این عشق هست که امید می ده برای طی کردن این راه دشوار ...
دوست داشته باش دوست من تا امیدت به ادامه بیشتر بشه ... فقط عشق نجات دهنده ست .

ارکید یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 16:04 http://ashke-mahi.persianblog.ir

سلام پرنیان جونم
خوبی؟
بنظر من باید حرفاتو با طلا بنویسیم و قاب کنیم بزنیم به دیوار
یکی از یکی قشنگتر و آموزنده تر
منم از این دیوونه بازیا دوست میدارم
شیشه رو بدی بالا و آهنگ مورد علاقه اتو با صدای بلند گوش بدی و حالشو ببری
رو تاپم می شینم تازه اشم. انقدر صفا داره
یه چیز دیگه
امروز رو برفا سرسری بازی هم کردم
انقدر کیف داد
روزت خوش عزیزم

سلام ارکید جونم
الان اینائی که گفتی رو ... با من بودی ؟؟؟!!
رفتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم تو فاز خوشیفتگی

مرسی عزیزم تو لطف داری . و چقدر عالی ... سرسره بازی رو برفا
من چون یه بار دستم توی برف شکسته دیگه از این تخس بازیا در نمی یارم یعنی دیگه جراتش رو ندارم !

آفتاب یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 18:20 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان من
قربون ابن رود جاری کلمات ...قربون این همه احساس ناب ...
من هر روز صبح که بیدار می شم خدارو شکر می کنم برای روزهای عادی زندگی .. برای آدمهای خوبی که کنارم هستند ..برای اینکه هنوز می تونم قدر محبت اطرافیانم رو بدونم .. الهی شکر تو این دنیای مجازی با انسانی مثل تو آشنا شدم که وجودت سراسر عشق و صفاست .. الهی شکر برای اینکه پرنیان خوب و مهربون باغبان این خونه پر مهره .. الهی شکر .

فدات شم عزیزم
این حرفهائی که نوشتی نشانه ی قلب بزرگ خودته که اینقدر بی دریغ دوست داری . من هم خوشحالم ... وقتی کم هستی یه چیز بزرگ رو انگار که کم دارم .
می بوسمت

پرنیان - دل آرام یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 22:25 http://www.with-parnian.blogfa.com

آسمــانــی ِ مــن!


در گِــل نشستــه،

دستــی کــه پیمــانــه ی گــونــه هــایــت بــود!

دریــایــی بیــاور . . .



کیکاووس یاکیده

با کلمه به کلمه این پست حسم کش اومد
و چقدر حقیقت بود تلخ شیرین و طعم گسی که آدم نمی دونه تهش چی می شه و چه جوری قراره بشه
شایدم تمام کیفیت زندگی به همین ندونستن ماها باشه

ممنون عزیز مهربونم برای بیان این جاری واژگان ارزشمندت

تا همیشه هایی که هستی خوب باشی و عزیز و دوست داشتنی

سلام پرنیان عزیزم
یه ضرب المثلی هست که معمولا مردم زیاد استفاده می کنند :
بی خبر خوش خبریست ...
اما در ناآگاهیست که آدمها دائما درجا می زنند.
شعرت خیلی قشنگ بود . انتخابهات عالی اند ... این بار هم مثل همیشه.
ممنونم ازت پرنیان جونم

همیشه پرامید گام برداری و شاد ...

نازنین یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 23:16

آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در ...مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
وبی رحم ترینشان در برف

آنچه برجا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را.
سلام بهترین بهترین من نمی دونم چرا اولین بار که این شعر آقای صفاری رو خواندم یاد تو ونوشته های باغت افتادم.
چقدر جالب دقیقا چند روز پیش داشتم این قسمت از کتاب شوایک رو می خواندم ویک روزی ذهنم درگیر نوشته هاش بود. پرنیان جون دلم یک دیوونگی درست ودرمون خواست چند وقتیه دیونگی رو هم کاملا گذاشتم کنار و دارم سعی می کنم عاقلانه زندگی کنم اما...
راستی عکس خیلی زیبا بود این پرنیان ما وقتی عکساش این مدلی هم می افته جذاب و زیبا و دوست داشتنیه.

... و همیشه پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند !

سلام نازنین عزیزم
من این شعر رو نشنیده بودم و نخونده بودم تا حالا و برام خیلی جالب بود . مرسی تو هم مثل پرنیان انتخابات عالی اند تو انتخاب اشعار همیشه به جاست و تاثیر گذار .
ممنونم نازنین عزیزم . تو هم خیلی مهربونی و پر لطف . می بوسمت

راستی ... امروز یه ای میل برام اومده با این متن :
شب ها زود بخواب.
صبح ها زودتر بیدار شو.
نرمش کن.
بدو. کم غذا بخور.

زیر بارون راه برو.
گلوله برفی درست کن.
هرچندوقت یکبار نقاشی بکش.

در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن.

ایمان دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 04:21

چه خوب اشاره کردی به ناپایداری دنیا و قطعیت مرگ...
گاهی که با آدم ها در این مورد حرف می زنم متهم به بدبینی می شم!!...چاره ای نیست...دیدن حقایقی که خدشه ناپذیرن به بدبینی تعبیر می شه...ولی من فکر می کنم اگر همه آدم ها روزی یک دقیقه فقط به قطعیت مرگ فکر می کردن دنیا خیلی بهتر از این بود...
اینجا آیکون گل موجود نیست اما [گل] تقدیم تو...

راستی...آلبوم جدید عصار رو گوش دادی؟...یه آهنگ فوق العاده داره به نام "به جان تو" با شعر مولانا...عالیه...گوشش بده حتما...کلا آلبوم خیلی خوبیه...

پیروز باشی

اگر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
و گر یک دم زدم بی تو پشیمانم به جان تو
پشیمانم به جان تو ...

سلام ایمان عزیز
معمولا وقتی به واقعیت اشاره می شه متهم به بدبینی هم می شیم . چون واقعیتها معمولا تلخ اند. مردم همیشه دوست دارند فقط خنده های همدیگه رو ببینند و این باعث میشه که همیشه یک نقاب داشته باشیم توی ارتباطاتمون تا دیگران خوشحال تر باشن.

جالبه که اکثر مردم وقتی از خاکسپاری کسی برمی گردند تا یکی دو ساعت تحت تاثیر قرار می گیرن و به پوچی زندگی ایمان می یارن ولی بعد از یکی دوساعت دوباره فراموشکار می شن.
آلبوم عصار رو گوش کردم بارها و بارها خیلی زیباست . «سهم من» رو خیلی دوست دارم توی این آلبوم .
مرسی ایمان ... لطف کردی .

آفتاب دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 09:07 http://aftab54.blogfa.com/

سلام ژرنیــــــــــــــــــــــان جونم صبحت بخیر
.
.
.
.
.
.
.

سلام آفتاب جون

شیطون ! ...

فرینوش دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 09:11 http://www.saraybanoo.blogfa.com

.
.
.

بانوی ِ همیشه و همیشه

حس خوبی بود! چند روز قبل دوستی کلی از این کتاب گفت و از تصویرهاش تعریف کرد
اما این قطعه، دلانه ی زیبایی بود

...

بانوی ِ همیشه و همیشه
نگیرید جلوی این رود و خروش رو
جاری شدنش یه دشت رو گلباران می کنه!



از باران نم نم ما می تونین بپرسین!

...

مراقب دل مهربونتون باشین، خاله پرنیان ِ خوبم!

...

سلام فرینوش عزیزم
مرسی برای دنیای لطف و محبتت . حقا که لیاقت باران مهربان ما همین نازنین ـ زیبا قلم و زیبا روح بود .
... و این لحظه های ماندگارتون رو با تمام وجود ببلعید . امیدوارم سالهای سال احساس امروزتون ماندگار باشه .
میبوسمت عزیزم

باران دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 10:48

سلاملیکم!!
سفارش شما
به رو جفت ِ 4 تا چشام!!!
می بلعیمممممممممممممم!!!!

علیک سلاملیکم
چشمتون روشن همیشه ...

باران دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 10:53

سلاملیکم!!
سفارش شما
به رو جفت ِ 4 تا چشام!!!
می بلعیمممممممممممممم!!!!

چند بار چند بار شما حرف گوش می دین ؟

قندک دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 10:58 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی عزیز و مهربان.مبحث جالب را انتخاب کرده بودید. تصویر هم همینطور گرچه آدم با دیدنش سرش گیج می رود.بله گاهی آدم با خودش می گوید خوش بحال دیوونه که همیشه خندونه!من یک عمویی داشتم که قبل از انقلاب هروقت می خواست با حکومت در بیفتد میزد به خل بازی و دیوانگی ناگهان از خانه می پرید بیرون داد می کشید فحش به شاه و هویدا و این و اون میداد. می گرفتنش یک مدت می بردند همین بیمارستان روانی چهرازی بعد مرخصش می کردن. فهمیده بود که در این مملکت برای ابراز حقایق حتما آدم باید خلباشد تا کاری به کارش نداشته باشند وگرنه کلاهش پس معرکه است و با کهریزک سروکار پیدا خواهد کرد. عجب آدم عاقلی بود.

سلام
فکر کنم الان هم اگه کسی حتی خودش رو بزنه به دیوانگی و اعتراضی کنه به جای چهرازی باز هم سر از کهریزک در بیاره !
چه عموی باحالی داشتین ... اگه نیستند خدا رحمتشون کنه .

جناب جعفر دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 11:02 http://karmajam.blogfa.com

علیک

نوید دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 11:47 http://navidsharifzadeh.persianblog.ir/

درود پرنیان
خووندم و کلی استفاده بردم....سخنی نیست!

سلام
لطف کردی ... ممنون

رها سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 08:26

سلام پرنیان اسمانی من ....به راستی این قرارداد تا کی بسته شد ..و به راستی این تقویم را تا کی ورق خواهیم زد ؟؟
قلم زیبا و شیرینت ادم را به فکر میبرد که فرصت تا چه زمان است و جه باید کرد ؟؟گاهی بی دلیل لبخند میزنم به تمام ادمها گاهی به اسمان و زمین و زمان جشم میدوزم احساس میکنم دارم از دست میدهم فرصت دیدن و زندگی کردن را ..همین امشب یعنی حند لحظه پیش جشم دوخته بودم به حلال ماه انگار سیر نمیشدم از دیدنش یک مطلبی هم نوشتم شاید یک روزی گذاشتم در وبلاگ ...
ممنون عزیزم برای یاد اوری تمام واقعیت های زندگی ..
فرصت را غنیمت بدانم و بگویم که دوست خوبی هستی دوستت دارم ....

سلام رها جون
امیدوارم تقویم زندگیت را تا سال ۲۱۱۱ ... نه تا سال ۲۱۱۲ ورق بزنی .
پس نشستی به تماشای ماه ... این زیبای بی همتای آسمانی . تماشای آسمان یکی از آرامش بخش ترین سرگرمی های منه . یه چیزی توی این آسمون هست که آدم رو جدا می کنه از زمین و من این قسمتش رو خیلی دوست دارم.
از دنیای محبت و لطفت ممنونم ... امیدوارم همیشه دلیلی وجود داشته باشه برای لبخندهات ... دلیلی که توش امید هست و شادی .

و من هم دوستت دارم عزیزم

خلیل سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 08:30 http://tarikhigam.blosky.com

سلام،

دلا، دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد.

سلام
ممنونم دوست عزیز ... شاد باشید همیشه

باران سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 11:14

سلاملیکم دوباره!
۱- ما کلن بچه ی حرف گوش کنی هستیم آمیرزا!!!
۲- خاله رها هلال ماه رو به زبون سانفرانسیسکویی نوشته حلال ماه!!!
۳- تازشم این عکسه هم ما کشف کردیم کجاست!
شمااااااااااااااااااااال....
۴- ما رفتیم اتوبان دوباره!

سلام عرض شد قربان
۱- اگه همیشه این جور باشه خوبه
۲- ما که تو مملکت خودمونیم گاهی وقتها دیکته ی یک کلمه ی ساده یهو یادمون می ره رها جون که دیگه عذرش موجه .
۳- بله قربان درست فرمودید
۴- ای بابا ترک اتوبان کرده بودید که !‌

یکتا سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 11:35

سلام بانوو پرنیان عزیزم
عذر تقصیر دارم ،ببخشید من و دلم رو
دلتنگتون بودیم عجیب

پست قشنگی بود ، نه تنها قشنگ بلکه پر از حرف های ناب بود
با خوندن این قسمت از مطلبتون "تعلق خاطر به تمام چیزهائی که داریم خوبه ولی به این شرط که بدونیم این قرارداد مدت معین پایانش بازه!" نمیدونم چرا یادم به دو روز پیش افتاد که داشتم کتاب جغرافی دوم راهنمایی رو نگاه می کردم و رسیدم به این مطلب :
" چرا جمعیت جهان رو به افزایش است ؟ از آنجایی که تعداد افرادی که به دنیا می آیند بیشتر از تعداد افرادی ست که از دنیا می روند جمعیت جهان رو به افزایش ست ... "

اون روز با خودم گفتم نکنه قراره یه دفعه دنیا خالی شه نکنه قراره در عرض یک سال کلی از عزیزانت رو از دست بدی
شاید زیادی وابسته شدم و به قول شما این اصلا خوب نیست . اینجایی ها یه اعتقاد قشنگ دارن و اون اینه که وقتی عزیزشونو از دست میدن با اینکه عزاداران ولی فقط یه جمله ست که سر زبونشونه و اون اینه که :
" خدا یه روز داده و امروز گرفته ... انا لله و انا الیه راجعون "

ببخشید ... نمیدونم چرا اینا رو نوشتم... بگذارید به حساب درد و دل بانووو

بیش از هرچیز از اینکه با کم بودنم نگرانتون کردم ازتون معذرت می خوام ... خدا شاهده که نمی خواستم نگرانتون کنم و این دلیل کم بودن و نگفتنم بود...

از اینکه همراهم هستین و با دل پاکتون برا پدرم دعا می کنید
بی نهایت ممنونم ... امیدوارم بتونم توی شادی هاتون جبران کنم


دوستتون دارم بانو
التماس دعا

سلام یکتا جون
امیدوارم اوضاع و احوالت بهتر شده باشه .
کتاب جغرافیای دوم راهنمائی دست تو چیکار می کنه ؟
ولی اگه دقت کرده باشی تا بوده همیشه یک نظم توی جهان بوده هیچوقت آدمی به دنیا نیومده که جای دیگری رو پر کنه. ولی از خدا می خوام که هیچ کس هیچ وقت مرگ عزیزش رو زمانی نبینه که وقت رفتنش نیست . آدمها مثل یک درختند که هر کدومشون یک شاخه ی اون درخت هستند وقتی یک شاخه ای می شکنه شاخه های دیگه تا مرز شکستن می رسن . هیچ چیزی مثل مرگ عزیزان تلخ و سخت و آزار دهنده نیست . یکتا جون خیلی مراقب خودت باش عزیزم . اون گلی که برام فرستاده خشک کردم و گذاشتمش روی دکور میز کارم و این باعث می شه که هر از گاهی بهش نگاه کنم و یادت کنم و ... البته این روزها دعا کنم .
اینجاست که میگن مهربونی هیچوقت گم نمی شه ...
می بوسمت عزیزم و برات یه دنیا آرزوهای خوب دارم .

قندک سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 13:15 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی مهربان.بله سالهاست که عموها و عمه ها در دل خاک ارمیده اند و پدر بنده تنها باز مانده است.

سلام
خدا رحمتشون کنه و انشاالله که خداوند عمر طولانی به پدر بزرگوارتون بده .

آفتاب سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 18:12 http://aftab54.blogfa.com/

نوشته های پرنیان منو دارین دوستان ..........

مرسی آفتاب عزیزم ...
نیستیا ! گفته باشم

...
شاید هم نیستم

ویس سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 20:26 http://lahzehayenab.blogsky.com

آدم می خواد داد بزنه که هی زندگی دوستت دارم.اما یکباره آوار می رسه.زمان بازی داره .چیزایی که حتی در خواب برایت غیر قابل تحمل بوده به زور بخوردت می ده.تازه تمام لیست باورهایت را مرور می کنی تا دستاویزی برایت بشه.کمک می کنه اما آدم کوچیکه،محدوده و این باورها بزرگند.اگر نبودند شاید آدم می مرد.نمی دونم یک طوماریم که کم کم داریم بسته می شیم.ولی جالبه که زندگی بازم افسونگره،

دوستی ها باعث زیبا ماندن زندگی است.دوست خوب خوبم.

زندگی هر لحظه اش سرشار از غیر منتظره هاست ... گاهی خوب گاهی بد . گاهی خیلی خیلی خوب و گاهی به طرز ناباورکردنی بد.
فقط یه چیزه که آدم رو به ادامه وامیداره و اون هم امیده ... و داشتن دوستان خوب و همدل و هم جنس کمک می کنه که امیدهای ما رو پررنگ تر می کنه .
ممنونم برای بودنت .

یکتا چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 17:07

این شب ها
دلم ، مدام
معجزه طلب میکند
با اینکه میداند
تا او نخواهد
برگی از درخت نمی افتد
چه رسد به معجزه !!
با این حال هرشب
تاریکی را با امید روشن میکند
و زیر لب آرزو می کند :
کاش بخواهد دلت ،
براورده کند
آنچه را که طلب میکند
دلم هر شب


" یکتا "

یکتا جون مطمئن باش خدا چیزی جز خیر برای بنده هایش نمی خواهد . امیدوارم هر آنچه که دل تو را شاد می کند خیر باشد.

یکتا چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 17:23

بانو حق با شماست ، دنیا یه نظم خاص داره و انقدر جا داره برای همه که لازم نباشه کسی بره تا جا برای یکی دیگه باز شه ...

اما مقصر نویسنده ی کتاب جغرافی ست که با اینگونه نوشتن ذهن را به این نتیجه گیری سوق میدهد

راستی بانو فرمودید کتاب جغرافی دوم راهنمایی دست من چیکار میکنه حقیقتش بودن کتاب جغرافی دوم راهنمایی در دست من جای تعجب نداره وقتی که مادرم حتی دفتر علوم کلاس چهارم ابتداییم رو هم برای یادگاری نگه داشته



و اما آن گل ناقابل
خیلی کوچک و ناقابل بود در مقابل دریای محبت و خوبی های شما ،خوشحالم که این کوچک روی میز شماست و هر روز روی ماهتونو میبینه ، کاش من جای اون بودم . و یک دنیا سپاس از اینکه خشک شده اش را دور نریختید و سپاس فراوان تر از اینکه به یادم هستین و دعایم می کنید

دوستتون دارم هر جا که باشم و باشید
مراقب خودتون باشید بانو

دعا کنید همچنان پدرم را
لطفا

یکتا جون اول اینکه خیلی خوشحال شدم بابت همون چیزی که خودت می دونی . دوم اینکه مامانت چقدر قفسه و کمد و کشو دارن که حتی کتابهای دبستان تو رو نگه داشتند ! ما هر چقدر هم کمد داشته باشیم باز هم کم می یارم دائما هم داریم چیزهای اضافه رو می فرستیم بیرون

ممنونم ازت ... برای محبتهای بی انتهات . دعا می کنم یکتا جون برات ...

آفتاب چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 20:14 http://aftab54.blogfa.com/

حالا ببین من نیستم یا خودت نازنین ؟

ما هستیما !

آذرخش پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 08:47 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
خوبید؟
بازم یه پنجشنبه دیگه رسید
پنجشنبه و جمعه خوبی داشته باشید و هفته خوبی رو آغاز کنید

سلام
ممنون آذرخش عزیز
مثل هر پنج شنبه به یادت بودم ...
و ممنونم که هیچوقت یادت نمی ره مهربونی

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 09:39 http://hosseinkarlos.blogsky.com

سلام
اول این که شوایک عالیست... مطمئناً جزو ده انتخاب ویژه من قرار می گیره...
و بعد: واقعاً بعضی مواقع لازمه که کرکره عقل رو پایین بکشیم و توی تاریکی حاصل از اون خودمون رو خالی کنیم... شاید اینجوری بعد از ری استارت شدن یه سری مشکلات رفع شد! حداقلش اینه که ضرر نداره... هفته پیش طول مسیرم رو توی یک خیابون (حدود پانصد متر) رو روی جدول راه رفتم و کلی حال کردم اتفاقاً چند نفری که خیره شدند هم معلوم بود که خیلی دلشون می خواست!

سلام
بعد از اینکه خوندم اومدم توی لیست کتابهای شما نگاه کردم و دیدم اتفاقا" نقدش رو نوشتید و خوندمش و ... عالی بود.
چقدر جالب ... روی جدول راه رفتن رو میگم . من هم از این کارها میکنم و نگاه مردم همیشه جالبه ... اما وقتی دلم بخواد این کار رو بکنم کاری به نگاه کسی ندارم . یه جور حس رهائی بهم می ده از قیودی که دست و پام رو بسته ... همینجوری الکی این حسه می یاد با این کار بچه گانه .
ممنونم حسین آقا عزیز

باران پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 10:09

سلاملیکم!
پس چی شد جایزه ی این کشف و شهودای ما!!!

سلام قربان
اونوقت کدوم کشف ؟ کدوم شهود ؟ جایزه کدومه ؟
کی قرار به کی جایزه بده ؟

باران پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 11:49

حق با آفتاب بانو هست!
نیستین ها!!!

راستش همش مثل شوید توی اون مزرعه بود که چند سال پیش کارتونش رو میداد دور خودم می چرخم !
ترافیک خیابانها هم که مزید بر علت . می ریم بیرون برگشتنمون با خداست!
ولی الان که هستم !

کوروش پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 14:12 http://www.korosh7042.com/

درود بر بانوی خوش گزین
الان که داشتم پسن زیبایت را می خواندم . در حسرت یک کوتاهی ماندم و آن اینکه
اگر همین پاراگراف های منتخبت را جمع می کردم برای خودم گنجینه ای داشتم.
بسیار زیبا یاد فیلمی را برایم زدنده کزد که زندانی ها هریک
کتاب بودن برای حفظ تاریخ ارزشمند مکتوبشان
براستی چرا یک تاب خوردن آزاد
به دور از نگاه های جنسی در کشور های جهان سوم و مدعی مذهب نداری
اینهمه دور و غیر قابل تصور شده است؟
چه قدر ما انسان ها بدبخنیم که برای خود آقا بالا سر می خریم
حتی صف می ایستیم.
تا مرز قتل پیش می رویم تا دیگران را بر گرده ی خود سوار کنیم
راستی مطلب آخرم را که طنز است بد نیست بخوانی
فارغ از این دنیای جنسیتی
همه عزیزان را دوست دارم و ارزوی ثمرنشینی آمالشان را دارم

سلام کوروش عزیز
اولا" ممنوم برای محبتتون . بعدش هم گاهی وقتها این خود ما هستیم که باید این تابو ها را بشکنیم . یه بار امتحان کنید ببینید چقدر هیجان داره

حتما می یام می خونمتون . امیدوارم تعطیلات آخر هفته ی خوبی داشته باشید .

آفتاب پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 14:15 http://aftab54.blogfa.com/

زندگی با همه وسعت خویش

محفل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

زندگی حس جاری شدن است

زندگی کوشش و راهی شدن است

از تماشاگر اغاز حیات

تا به جایی که خدا می داند

مرسی آفتاب جون برای این شعر خیلی خیلی قشنگ
حس خوبی بهم داد ...

پرنیان - دل آرام پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 17:22 http://www.with-parnian.blogfa.com

سلاملکم

به ! سلاااااااااام ...
چطوری پرنیان جونم ؟ چه خوشگل شدی توی این آیکونت

فرزان جمعه 11 آذر 1390 ساعت 13:40 http://filmvama.blogfa.com/

درود پرنیان جان
میشل فوکو که تحقیق ِ ارزشمندش با عنوان ِ "تاریخ جنون" هست رو اینطور پایان میده:

"این مکر جنون و پیروزی تازه ی آن است ؛ جهانی که می پنداشت با توسل به روانشناسی حد و اندازه ی جنون را تعیین و آن را توجیه می کند ، اکنون باید خود را در برابر جنون توجیه کند ، زیرا معیار جهان برای سنجش خویش در تلاشها و منازعات خود ، ناسنجیدگی و عدم اعتدال آثار افرادی چون نیچه ، ون گوگ و آرتوست. و هیچ چیز در جهان ، به ویژه میزان شناختش از جنون ، نمی تواند به آن اطمینان خاطر دهد که این آثار جنون آمیز جهان را توجیه می کنند."
نگاهی رو "فوکو" داشت برام جالب بود:
من اینطور میگم "در دنیای فعلی کدوم عبارت درستتره عاقلان دیوانه اند یا دیوانگان ... مطلبت قشنگ بود ..مرسی

سلام فرزان عزیز
وقتی که خوب نگاه کنی می بینی همه یه جورائی دوست دارن عاقل نباشن ، حتی اونائی که خیلی به دیگران وانمود می کنند عاقلند!


واقعا چه معیاری وجود داره مرز بین دیوانگی و عاقلی رو مشخص کنه؟ وقتی که خود معیارها هر روز در حال تغییره !
ممنونم ازت فرزان عزیز مطلب قشنگی رو اینجا نوشتی .

علی چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 22:40

سلام
من چند روزی بیشتر نیست که وبلاگتو میبینم. اما هر روز میبینم.
خیلی خوشحالم که پیداش کردم و ازت سپاسگذارم
بخاطر اینکه اجازه میدی توی این احساسات قشنگت باهات سهیم بشم.
و باعث میشی
به آواز قناری که در آن زندانیست
دل تنهاییمان تازه شود

شاد باش و دیر زی

سلام
ممنونم برای این توجه و خوشحالم برای این مهمان تازه . امیدوارم هیچوقت توی زندگی احساس تنهائی نکنی . همیشه یک نفر باشه برای دلت ...
و خوشحال می شم نقطه نظراتت رو در مورد هر پستی بخونم .

شبنم شنبه 19 آذر 1390 ساعت 18:38 http://shabnambahar.blogfa.com/

سلام پری..دیونگی هم قشنگه..بخصوص وقتی خیلی کم میاری

سلام شبنم جان
نمی دونی چه حالی می ده ... رها بشی از زمین و زمان

کیومرث دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت 17:16

هر لحظه که آرامم در کارگه تقدیر - آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر - رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
دوست خوبم، انسانهای زیادی ثابت کردند که زندگی برای گشتن و جستن انتهای نداره؛ ولی انساهای معدودی بودند که فهمیدند اونچه گه ارزش جسته شدن داره در دنیای بیرون نیست.
ورای همه ی هیجاناتی که حاصل از تجربه ی آدمیزاد در زندگی هست، "آرامش" قرار داره. و برای یافتن این آرامش هر انسانی تنهاست. و نیازی هم به کسی نداره. ولی باید خاطر نشان شد که دنیای وحش دیروز جایش را به تمدن درون وحش امروز داده و آدمی باید یاد بگیره این آرامش و در هر مکان و منزله ای که تو اجتماع قرار می گیره محفوظ نگه داره.
در پایان مولانا خیلی راحت، خیال همه رو راحت می کنه که تسلیم بودن عین عبادت و حق بودنه. دنیا میلیون ها سال ه که داره روند کار خودش رو بهتر ازونی که باید می کنه. نیازی به تدبیر برای بهتر کردنش نیست. هر چه که باید همان میشود. آگاهی اگر در هر بنی بشری پیوسته باشه، همیشه اسبابی برای زیبا کردن آنچه از دور خارج می شود، می شود. آدمیزاد عمرش و برای هر تجربه ای صرف می کنه. قطعا پا به درون گذاشتن به آسانی تجربه های بیرونی نیست، ولی قطعا ارزش بسیار بیشتری داره. چرا که درون اسان فطرت اونه، ولی تجربه های اجتماع نسبت داده میشه.

سلام
ممنونم برای این نوشته های خوب. درست می گین و من کاملا" موافقم ولی باید شرایطی هم وجود داشته باشه که این زندگی سخت را آسون کنه .
بعد از خود ما اطرافیان ما هستند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد