فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

پادشاه فصل ها

 

 

حتی خاطرات هم در پائیز زیباتر می شوند. خاطراتی که از افقی دور هر روز در روح طلوع می کند و همانند رودی در ما جاری میگردد  . دوستش دارم این فصل زیبا را ...


پی نوشت : پست قبلی درد دل نوشتی بودکه دوست داشتم زودتر ازکنارش بگذرم .  

اینجا همه چیز خوبست ... شبیه زندگیست !‌

 

 شاید هنوز هم در پشت چشم های له شده درعمق انجماد  

یک چیز نیم زنده ی مغشوش بر جای مانده بود  
که در تلاش بی رمقش می خواست  
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها  
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی ! 
خورشید مرده بود  
و هیچکس نمی دانست  
که نام آن کبوتر غمگین  
کز قلبها گریخته است ، ایمان است !‌  


کمی فراموش کار شده ایم . مهربانی هایمان را فراموش کرده ایم  ! 
مثلا در گذشته های نه  چندان دور هر اتفاقی برای کسی می افتاد اولین کسی که به فریادش می رسید همسایگان بودند . یادم می آید زمانیکه بچه بودم هر موقع یکی از همسایگان مهمانی بزرگی داشت هر کدام از همسایه ها طبخ یک نوع غذا را به عهده میگرفت یک نفر دلمه درست می کرد یک نفر کوکو درست می کرد یک نفر فسنجان .... و به همین ترتیب هوای همدیگر را داشتند اما امروز متاسفانه وقتی که به من می گویند همسایه ی واحد 117 فوت کرده است با شرمندگی می گویم تا به حال ندیده بودمش یا اگر هم دیده بودم یادم نمی آید !
امروز با یکی از بستگانم که دچار آلرژی شده بود راهی درمانگاه شدیم برای تزریق آمپول ضد حساسیت .  از آمپول می ترسید و من ناچارا دائم با شوخی به او روحیه می دادم و شعر همه چیز آرومه من چقدر خوشحالم رو براش زمزمه می کردم ! 

بعد از تزریق با سر به سر گذاشتنش به خیابان آمدیم که گفت حالم خوب نیست و ناگهان بیهوش  وسط خیابان ولو شد. متاسفانه من که این روزها در چنین مواقع دارای ظرفیت بسیار پائینی هستم دچار شوک شده بودم . مردم فقط نگاه می کردند البته خانمی مدام به شانه ی من می زد و مکررا" سوال میکرد خواهرته؟!  و الان یادم می آید که در جوابش می گفتم : نمی دونم ! 

در عرض یک دقیقه حدود سی نفر دورمان حلقه زده بودند و من دو زانو و بهت زده افتاده بودم توی پیاده رو ! ... مردم دلداریم می دادند و توصیه میکردند ناراحت نباشم چیزی نیست!!! 

انتظارم بی مورد بودهیچ کس تکانی نخورد عاقبت از آقائی که تازه متوجه شده بودم یکی از همسایگان میباشد خواهش کردم مراقب همراه من باشد تا بروم دکتر  بیاورم . ایشان توصیه کردند که مواظب خودم باشم !

خانم دکتر جوان گفتند من نمی تونم بیام بیرون از مطب مریض رو بیارش بالا . گفتم : خانم دکتر ، بیهوشه من چطوری بیارمش بالا ؟ 

خلاصه گذشت ... به خیر گذشت ، اما دلم گرفت یه چیزهائی در این بین گم شده است . مهربانی هایمان ، دوست داشتنهایمان ، حس نوعدوستیمان و خیلی چیزهای دیگر .

و در عوض حس کنجکاویمان و تمایل به دیدن صحنه های هیجان انگیز  بسیار قوی گردیده !

یادم می آید روزی از آقائی سوال کردم حالا که تمام بستگانتان در امریکا زندگی می کنند چرا شما نمی روید ؟ در جوابم گفت : توی کشور خودمان مثلا وقتی برای انجام کار اداری وارد اداره ای می شوم کارمندی که مشغول خوردن صبحانه است یک بفرمائی می زند ، هیچ کجای دنیا مهربانی مردم ما را ندارند . دلم می خواهد آن دوستمان را دوباره ببینم و باز هم سوال کنم هنوز هم بر این باور است که هیچ کجای دنیا مهربانی مردم ما را ندارد؟ 

No Subject

 

عشق در اوج اخلاصش به ایثار رسیده است و در اوج ایثارش به قساوت !  

 


بعد نوشت : عشق دنیای بزرگیست که سرشار از فرازها و پروازهاست، اما "همانطور که شما را می پروراند ، شاخ و برگتان را هرس می کند"  . سرشار از شادی هاست و رنج هاست . "همانگونه که از قامتتان بالا می رود و نازکترین شاخه هایتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند به زمین فرو می روید و ریشه هایتان راکه به خاک چسبیده اند می لرزاند". دوست داشتنهای بی انتهاست به شکلی که دیگر از خود غافل می شویم و فقط معشوق را می بینیم .  عشق سرشار از ایثارهاست . من از عشق حرف می زنم نه روابط احساسی ساده . 

عشق راستین در حقیقت یک بهانه ایست برای کنده شدن از زمین ، برای رفتن به اوج ، رسیدن به معبود . معشوق نیز واسطه ای در این بین . در عشق راستین که گاهی می توان حتی عشق افلاطونی نام برد وصالی وجود ندارد ... برداشت من این است !‌ 

در عشق های راستین حتی زمانیکه معشوق در کنار عاشق است باز عاشق در رنج میباشد زیرا که نگران لحظات بعدیست که معشوق دور خواهد شد . عاشق باید رنجهای بسیاری را متحمل شود وگاهی حتی  سرزنشها ... 

"عشق شما را همچون بافه های گندم برای خود دسته می کند . می کوبدتان تا برهنه تان کند . سپس غربالتان می کند تا از کاه جداتان کند . آسیابتان می کند تا سپید شوید و ورزتان می دهد تا نرم شوید . آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند ، نانی شوید"

جدائی ویرانتان می کند ، ذوب می شوید اما ... وقتی که ذوب شدید به عمق خویش آگاه خواهید شد  .

رنجهایش ریشه هایتان را می لرزاند برگها و ساقه یتان را می سوزاند و این قساوت عشق است .

تمام این ها تجربه است . می دانم قابل لمس نیست مگر طعم واقعی عشق را چشیده باشید .  

در حقیقت عشق رازیست مقدس . 

برای خالی گلدان ها
که هیچ گلی را ندیده اند
و هیچ عطری را
چه می توانم گفت
من هرچه از شکوفه بگویم
و هر چه از شکفتن
گل های پیرهنم را
هر چه نشان دهم
وقتی که باغ
بیرون از بهار ایستاده
چه می توانم گفت
شاید برای خالی گلدان ها امروز
چند شاخه گل مصنوعی باشد    

·         مطالبی که داخل گیومه است از جبران خلیل جبران میباشد.

پیرو پست قبلی ... معصومیت کودکی

نامه ی پر سوز و گداز فرزندی به پدرش که امروز توسط ای میل از یکی از دوستان دریافت کردم و مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد . چندان  بی ربط به پست قبل نمی باشد :

 

معصومیت کودکی

 


ای هفت سالگی 

ای لحظه ای شگفت عظیمت 

بعد از تو هر چه رفت درانبوهی از جنون و جهالت رفت 

بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن میان ما و پرنده 

میان ما و نسیم 

شکست .

بعد از تو آن عروسک خاکی 

که هیچ چیز نمی گفت به جز آب ...

در آب غرق شد . 


بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود

از زیر میزها به پشت میزها و از پشت میزها به روی میزها رسیدیم 

و روی میزها بازی کردیم 

و باختیم ، رنگ تو را باختیم ... ای هفت سالگی 



و هرگز برنگشت آن معصومیت های کودکانه ،

آن قهر و آشتی های بی کینه ،

آن شادی های ناتمام از گرفتن یک آب نبات چوبی 

و آن قلبهای بزرگ در کالبدهای کوچک 


پی نوشت : تصویر بالا شکار یه لحظه ... سواحل دریای مازندران نوروز 89  . آنقدر عکس از کودکان مختلف در شکلهای مختلف گرفته ام که نمی دانستم کدام را انتخاب کنم .   

خدایا میوه ی کدام درخت باغت را گاز بزنم که از زمین رانده شوم !‌

 

 

موجود زنده ای هستم که درتصادفی شگفت ویا از اشتباهی نامعلوم به صحرای عدم افتاده ام  و نفس می کشم ! 

 

چگونه می توان حال خود را وصف کرد ؟ چگونه ؟ به دنبال کدام کلمه ، عبارت ، زبان ؟ 

تراژدی الهی  ... 


تصویر بالا : باشگاه انقلاب

تو مادربی خوابی،من کودک بی آرام.لالائی خودسرکن از بهر خدا دریا

 

  

عظمتش مرا به یاد عشق می اندازد و اینکه هرگز پایانی بر آن نمی بینی   

سواحلش بیکران است مانند عشق .  

آرامشش مرا می برد به  لحظه های رهائی در بی وزنی ... سبکبال ... آزاد از تمام قید و بندها در بیکرانی !  

برخورد امواج با صخره ها شوریدگی هایم را یادآور است که در زلال و جاری بودن خود را میکوبم به حصارهای زندگی که روح مرا سخت فشرده می کنند و به دنبال رهاتر شدنم .   

تلاطمش همان شوریده گی هاست ...

دنیای مرموز زیر آبها ،‌دنیای شگفت انگیز درونم است دنیای بی نقاب و آنچه هستم و آنچه باید باشم ... می بینم همه  چیز در آنجا و  در عمق آن با یکدیگر در صلح و آرامش درگذرند.  

و مرغان دریائی با آن صدای روح نوازشان زینت بخش لحظات بی خودی من است.   

ساعتها می توانم در دریا شنا کنم در عمیق ترین قسمتهائی که اجازه شنا داشته باشم در خلوت و تنهائی و سکوت و آرامش . خلوت با یک  دنیای شگفت انگیز و بی نظیر !‌  

و غروب آن نیز شگفت انگیز ترین خلقت پروردگار است ...  

 

چند روزیست هوای دریا بی قرارم کرده است ...

 

NO Subject

برای خالی گلدان ها
که هیچ گلی را ندیده اند
و هیچ عطری را
چه می توانم گفت
من هرچه از شکوفه بگویم
و هر چه از شکفتن
گل های پیرهنم را
هر چه نشان دهم
وقتی که باغ
بیرون از بهار ایستاده
چه می توانم گفت
شاید برای خالی گلدان ها امروز
چند شاخه گل مصنوعی باشد    

روزها می گذرند و  همه چیز سر جای خودش میباشد ، همه چیز همانطور که باید باشد . ولی گاهی یکی از چرخ دنده های آن لنگ می زند ، و صدای قژقژ آن را فقط خودت می شنوی !‌ می گوید : کفران نعمتست اگر شکایتی کنی !   چطور می توانی ناآرامی روحت را برای کسی که همواره از روزمرگی هایش راضیست تشریح کنی !‌  وقتی پرواز کردی ، تجربه ی پرواز حوصله ی ماندن بر روی زمین را از تو خواهد گرفت .  

زمین برایت غریب خواهد شد و دائما در جنگ بین جسم و روح قربانی خواهی شد . 

احساس می کنی روحت در جسمت در حال انفجار است . جسم یارای کشیدن این بار را ندارد . و هیچ گریزی نیست ... باید ادامه داد .  

خستگی ها را باید داد به دست باد ... بادی نمی وزد !‌ شاید بارانی بارید و شست آن غبار سنگین را !  

ماه مجروح را از این برکه ی مرده نجاتی نیست به سیمرغ بگو ... تو هم !  

 

  


پی نوشت : سالها پیش که دوران دبیرستان را سپری می کردم دبیر ادبیاتی داشتیم که شعری سروده بود سالها می گذرد و فقط من یک مصرع اول آن را به خاطر دارم : روز شنبه ست امروز چه قشنگ ست امروز ... و هر بار که سنگینی روز شنبه بر دوشم آوار می شود ناخودآگاه از آن دبیر ادبیات عزیز یاد می کنم ...  

دفترچه ممنوع

 

 

دفتری هست که من اصطلاحا به آن می گویم دفترچه ی ممنوع !‌ اگر کسی رمان دفترچه ی ممنوع خانم آلبا دسس پدسس را خوانده باشد می داند منظور من چیست . دفترچه ی ممنوع زنانه مردانه ندارد ، هر کسی میتواند صاحب یک دفترچه ی ممنوع باشد . تنها مشکلی که هست این است که دفترچه ی ممنوعش را کجا باید پنهان کند !‌ معمولا در آن یادداشتهای مهم ، خاطرات مهم ، شعرهائی که دوستشان میداریم که یادآور احساس یا خاطره ایست و نوشته هائی از کتابهائی که خوانده ایم ویا حتی زمانی که ناگهان حس شاعریمان برجسته میشد و چیزکی سروده ایم و گاهی خودمان هم شاخمان از سروده مان می خواهد درآید در آن به چشم می خورد . یک گاوصندوق دراختیار من است که امروز تصمیم گرفتم بعد از مدتی سری به داخل آن بزنم و ببینم چه خبراست آن جا و کمی مرتبش کنم !‌ 

دو سه تائی دفترچه ممنوع در آن پیدا کردم !!!  یکی از آنها را باز کردم میشود گفت یک سوپرمارکت داخل آن به چشم می خورد ! کاغذ آدامس !‌ کاغذ شکلات!‌ بلیط تاتر ! گل خشک شده ، یادداشتهای کوچک و بزرگی که دیگران برایم نوشته بودند ، نقاشی های کودکانه که هر کودکی برایم کشیده بود و هدیه داده بود را لای آن دفترچه نگه داشته ام . بعضی از این نقاشی ها یک کاغذ کوچک سفید بود که با یک خودکار آبی فقط خط خطی شده بود .  

ساعتی  مرا به خود مشغول کرد . هر یادداشتی خاطراتی با خود به همراه داشت و یادآور یک دنیا احساس .  

در آن می توان برهنگی روح را به وضوح یافت . برای همین کمی ممنوع میباشد . زیرا کسانی که اطرافمان هستند ما را از دریچه ی خود می خواهند . ما گاهی نمی خواهیم بپذیریم که هر کسی اول انسان است با مجموعه ای از احساسات بعد کسی است با مناسبتش نسبت به ما !‌ 

حتی اگر چیز غیر عادی هم در آن نباشد باز هم دوست نداریم احساساتمان را برای هر کسی عریان کنیم . وقتی جوانتر بودم حتی نسبت به داشتن این دفترچه ها احساس گناه می کردم و فکر می کردم لزومی ندارد احساسی داشته باشیم که بخواهیم از کسی پنهانش کنیم . اما اینک این حق را برای هر کسی قائلم که یک دفترچه ممنوع داشته باشد و من هرگز در آن سرک نخواهم کشید ، مگر آنکه کسی خودش بخواهد مرا در خلوتش راه دهد !   

متوجه شده ام تمام کسانی که اطراف من هستند صاحب یک دفترچه ی ممنوع میباشند ... گاهی حتی کسی که تصورش را هم نمی کرده ام !‌ 


پی نوشت - جمله ای در آن به چشم می خورد  :‌ زنی که فکر می کند مانند مبل دست و پاگیریست !‌ این جمله از رومن رولان در کتاب جان شیفته بود . گوشه ای نوشتمش ... چند سال پیش  و زیرش را یک خط محکم !!! کشیده ام ... !

زندگی را شعله باید برفروزنده

 

زندگی آتش گهی دیرینه پابرجاست 

گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست  

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست .  

 

برای نظاره کردن زیبائی کدامیک از پنجره ها بر خیال شما باز خواهد شد ؟ خاطرات کودکی و بازیهای ساده ی گرگم به هوا و هفت  سنگ ، قهر و آشتی های لحظه ای ، ناخنک زدن به ظرف شکلات و شیرینی روی میزهای پذیرائی دقیقه به دقیقه و  دور از چشم بزرگترها ، در رفتن از خواب بعد ازظهر با هزار ترفند ، خوابیدن توی حیاط و شمردن ستاره ها در شب و   یاد حوض حیاط خانه ی کودکی همراه با عطر گلهای پیچ امین الدوله ؟ 

عشق های ساده و پاک دوره نوجوانی ؟   و یا بیرون آمدن از گذشته و تحصیل و گرفتن مدارج بالاتر ؟ ازدواج و تشکیل خانواده و بچه دار شدن ؟  

و یا  عشق ؟  

طبیعت زیبا ، جنگل ، دریا و باغهای پر گل و  خوردن یک صبحانه در جنگلی زیبا و سبز با کسی که دوستش میدارید؟  

یا سفر با یک کوله پشتی و رها از تمام قیود و وابستگی ها ؟ و یا سفر با یک پرواز خارجی در یک هتلی با چند ستاره و دیدار از مردم و مکانهائی که قبلا ندیده اید؟

زیبائی زندگی مجموعه ای از تمام اینهاست . اما کدام در اولویت است ؟ کدامیک از اینها امروز شما را به آرامش می رساند؟  

گاهی رویاها به شکل شگفت آوری به حقیقت می پیوندند!