فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

راننده ی خسته !

 

 

در را محکم نبند ! 

صدای راننده ی تاکسی باعث گردید هندزفری را از گوشهایم درآورم و با تعجب نگاهش کنم . 

ساعت هفت صبح سوار بر تاکسی های خطی پیش به سوی محل کار ! از جائیکه به ندرت از خودروهای عمومی استفاده می کنم لذا عکس العملهای مردم همیشه برایم جالب و گاهی عجیب بوده است . همانطور که به صورت ناشایستی از همان صندلی کناری در جلو ماشین به صورتش زل زده بودم متعجب از اینکه آن ساعت صبح که معمولا همه یا سرحال هستند و یا خواب آلود چطور این راننده تاکسی اینقدر می تواند  بد اخلاق و خشن باشد و با مردم درگیر البته با چهره ای اخمو و با زمین و زمان درگیر ! به نیمه های آخر مسیر رسیده بودیم که یکی از مسافران از صندلی عقب گفت : آقا لطفا همین کنار نگه دارید پیاده می شوم . من باز شتابان هندزفریهای خود را درآوردم زیرا با توجه به برداشتی که از او کرده بودم منتظر یک حمله ی دیگر بودم ، انتظارم زیاد طولانی نشد زیرا همانطور که در  حرکت بود با صدای نخراشیده ای گفت می خواستی زودتر بگی توی این دوراهی این بزرگراه که نمی تونم یک دفعه وایسم و بدون اینکه توجهی به خواسته ی مسافرش کند به راه خود ادامه داد در صورتیکه می توانست آن گوشه کنارها یک جائی توقف کند. مسافر بخت برگشته تا آخر مسیر سکوت اختیار کرد . و من در این فکر که حالا این راه را چطور دوباره برگردد ! به آخر خط رسیده بودیم مسافر دیگری از صندلی عقب یک اسکناس هزار تومانی به راننده داد و باز راننده با همان صدای نخراشیده گفت : اول صبحی من پول خورد از کجا بیارم؟  و می دیدم که آن آقا با آن اندام بلند بالایش چطور دستپاچه شده است  . من که حسابی دست و پای خود را گم کرده بودم و حدس میزدم مسافر چهارم من هستم و این بار باید نوبت من باشد  به دلیل هول شدگی سیمهای ام پی تری پلیرم گیر کرد داخل کمربند ماشین و به طرز اسف باری به همدیگر گره خورده بود . ثانیه هائی که برایم قرنی گذشت و با دستپاچه گی تمام و با هر بدبختی که بود و همانطور که سعی می کردم نگاهم به نگاهش تلاقی ننماید بالاخره موفق شدم دستگاه کوچک خود را از آن مخمصه نجات دهم که ناگهان چشمم به چشمش افتاد و باز با همان صدای قبلی گفت : پدر کمربند ماشین را که درآوردی  خانم ! 

از جائیکه  پول خورد هم همراهم نداشتم یک اسکناس هزار تومانی که از خیلی قبل تر آماده کرده بودم انداختم روی صندلی و بهش گفتم :‌ بقیه اش مال خودت فقط به جاش اخلاقت رو خوب کن  یه کم !  

و دیگر مکث نکردم که جواب های نشسته اش را بشنوم  در واقع پا گذاشتم به  فرار !!!‌ با شناختی که نسبت به خود دارم اگر جوابی تند می شنیدم مطمئن بودم با چشمان از کاسه زده بیرون و ابروهائی به سمت بالا با تعجب و دلخوری می پرسیدم : با من بودید آقا ؟!!‌ و بعد از آن تا رسیدن به محل کار و اولین سلام  ، با خودم و آن راننده در ذهنم دائما در گیر می بودم .


پی نوشت : با این جو حاکم بر جامعه ی ما و فشارهای متعدد از هر طرف ، همگی ما حق داریم که گاهی مواقع نا آرام باشیم و با هزاران بهانه ی مختلف ذهنمان درگیر باشد ولی ای کاش وقتی از کسی یا چیزی دلخور هستیم دلخوری خود را قبل از رفتن به محیط دیگری  در یک صندوقچه گذاشته و در آن را قفل کرده و ته ته یک کمد در ذهنمان بگذاریم و دیگران را  وسیله ای برای  تخلیه های روانی خود قرار ندهیم تا ... سر فرصت و زمان مناسب ! 

هویت

 

     

 

سالها پیش که به تاتر شهر رفته بودم دوبار و به فاصله زمانی کوتاه پشت تاتر شهر مقابل پارک دیدمش که بروی پلکانی مقابل یک ساختمان نشسته بود . با قامتی بلند و لاغر اندام ، لباسی چسبان ، ابروهای تمیز شده و نیمچه آرایشی ، پسری با ظاهر دخترانه  !

در آن زمان نگاه کنجکاوم ثانیه هائی بر او خیره ماند و آنقدر برایم عجیب و غریب بود که انگار موجود زنده ای را می بینم که از مریخ برای دیدار زمینی ها آمده است .  

اما به مرور زمان نگاهم به آنان تغییر کرد . نزدیک بودن فرزند یکی از دوستانم در یک مقطع زمانی کوتاه مدت کمی کمک کرد به این مسئله واقع بینانه تر نگاه کنم . 

در مسافرتی که به یکی از کشورهای آسیای شرقی داشتم به وفور به چشم می خوردند اما هرگز به خود اجازه نمی دادم که با سوالی کنجکاوی خود را نسبت به موجودیتشان بروز دهم .  

بعد از گذشت زمانی متوجه شده ام که انسانهائی هستند با روحی بزرگ و با رنجهای بسیار بزرگ . نه تنها همواره باجامعه ی خود ، در هر کجای دنیا که باشد مشکل داشته بلکه با خود و هویت خود نیز دچار مشکل میباشند حتی پس از تغییر جنسیت کامل و تغییر هویت خود از دختر به پسر و یا برعکس باز از مشکلات روحی و روانی آنان کاسته نمی شود . در ارتباط با انتخاب پارتنر مراحل بسیار دشواری را باید پشت سر بگذارند و برای رسیدن به مرحله ازدواج نیز شدید تر و بحرانی تر .  

از دید من اینان انسانهای بزرگی هستند بسیار احساسی و مهربان که اگر از نظر فیزیولوژیک نگاه کنیم سیستم و ساختار بدنی آنان و از دید دیگر دست تقدیر زندگیشان را اینگونه رقم زده است .  

عشق یا تملک

 

... به یکدیگر عشق بورزید ، اما از عشق بند مسازید . بگذارید که عشق  دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما . جام یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید . 

با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید ، ولی یکدیگر را تنها بگذارید . همانگونه که تارهای ساز تنها هستند ، با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند .  

دل خود را به یکدیگر بدهید اما نه برای نگه داری زیرا که تنها دست زندگی می تواند دل هایتان را نگه دارد.  

در کنار یکدیگر بایستید ، اما نه تنگاتنگ ، زیرا که ستونهای معبد دور از هم ایستاده اند و درخت بلوط و درخت سرو در سایه ی یکدیگر نمی بالند  .

جبران خلیل جبران  

 

دوست دارم برای آن کسانی که دوست می دارمشان و یا برای کسانی که با آنان زندگی می کنم با دوست داشتنهایم زنجیر نسازم . دوست دارم اول حق زندگی برایشان قائل باشم  .

دوست ندارم با ساختن زنجیر جنازه ای از یکدیگر برای یکدیگر باقی گذاریم . دوست دارم اول از همه حق انسان بودن برایشان قائل باشم  .  

دوست ندارم هیچ کدام با دوست داشتنها و حس مالکیتمان کمر به نابودی روح و روان یکدیگر ببندیم . 

 


 

پی نوشت : تصویرزیبائی از یک زوج چینی  در یکی از سفرهایم گرفته بودم در واقع شکار لحظه ای بود، لحظه ای بسیار زیبا. خیلی هم مورد دار نبود اما متاسفانه بلاگ اسکای فیلترش کرد .  

از تصویر تا واقعیت

   

  

  

 

زندگی بی شباهت به یک جشن بالماسکه نیست . دائما در رفت و آمد وهر بار با یک نقاب . آنقدر این نقابها مکررا عوض می شوند که گاهی فراموش می کنیم بی نقاب کدامینیم؟  

گاهی در حس پرواز اوج می گیریم تا انتهای ستاره ی آخرین ،  گاهی جاری می شویم در زلال زلاترین ، گاهی سکوت و نگاه و خاموشی ، گاهی خنده ... آنقدر که خودمان هم ناگهان باورمان می شود،‌  گاهی اشکها ظالمانه رسواگر می شوند ، گاهی دلتنگی ها می رود گوشه ی صندوقچه ی قلبمان پنهان می شود تا ... سر فرصت !   گاهی سرتاپا ایثار می شویم و خود را به درک می سپاریم . گاهی به خود می آئیم و آنوقت  تاب تحملمان را ندارند ....

به راستی من کدامین بی نقابم ؟!‌    

انسان و آفرینش

 

 

  

 

انسان مخلوق پیچیده ایست  . از دوران کودکی تا پایان عمر اتفاقات و کنش و واکنش ها تاثیرات گوناگونی بر او به جای می گذارد .  رشد می کند  و مراحل مختلف زندگی را پشت سر می گذارد . می آموزد و دوران مختلف زندگی را طی می کند،  به موازات آن پدر می شود یا مادر و در این حین گاهی خستگی او را به این  احساس می رساند که  بی شباهت به یک ماشین نیست ونیز ترس همواره در کنارش قوت می گیرد . ترس از زندگی و هرچه بیشتر پا به سن می گذارد این ترس فزونی می یابد. می زید  با احساسات مختلف در شرایط مختلف و دائما در جدال باخود که هدف از خلقت چه بوده است؟

 انسان از نظر روانکاوان موجودی خلاق ، اجتماعی و مسئول میباشد که به طور کل نه خوب است نه بد وماهیت آن در جامعه شکل می گیرد . انسان همانند یک لوح سپید میباشد که هیچ چیز بر روی آن نوشته نشده است او موجودیست واکنشگرا که در مقابل عملهای بیرونی عکس العمل نشان می دهد .  

هدونیسم ها (عشرت طلب ها) اعتقاد دارند هدف زندگی فقط لذت بردن و خوشیست . زندگی تماما فقط در این جهان میباشد و در پی معنی و مقصودی بودن تلاشی بیهوده است .   

مارکسیسم تاکید دارد که انسان دارای دو نوع زندگی فردی و نوعی است . این دو گونه از زندگی گرچه در ارتباط تنگاتنگ و گاها مکمل یکدیگرند ، لیکن تضادهای خود را نیز دارند. یکی از این تضادها این است که انسان در جریان زندگی فردی خود هرگز قادر نخواهد بود به اهداف زندگی نوعی خود نائل آید .

 اگزیستانسیالیسم ها نیز به زندگی قبل و پس از مرگ اعتقادی ندارند و زندگی را فقط درحال می بینند که قبل از موجودیت پوچ بوده است و با مرگ دوباره به عدم می پیوندد .  

نهیلیسم (پوچ گرایان) زندگی را منفی و هیچ و پوچ می دانند و معتقدند روحی دیوانه ، کور و تیره بر جهان همواره حاکم است .  

از نظر عرفا انسان هر فکر، هر سخن و هر کاری که انجام می‌دهد، هر چه می‌خواهد باشد، همیشه دو روی «ماده و معنا» دارد که البته روی مادی‌اش را همیشه حل و درک می‌کند اما روی معنوی‌اش، بدون توجه‌ او ناپیداست و فقط اثرش را بر روح و روان‌ ثبت و ضبط می‌کند.  

عرفا اعتقاد دارند هر انسانی وظیفه دارد با به کار بستن  اخلاق عملی ، انسانیت حقیقی را در خود پرورش دهد و همواره استعدادهای خود را درجهت کمال هدایت نماید . این هدف بایستی در بطن جامعه و در چار چوب یک زندگی متعارف و متعادل صورت گیرد نه دائما در عزلت و چله نشینی های مکرر . به اعتقاد عرفا زندگی معنی دار است وهستی بی هدف نیست ما نه زائیده ی اتفاقیم و نه به عدم باز می گردیم . هر چند ارگانیزم بیولوژیکی انسان یا جسم خود از شگفتی های خلقت است اما وجود حقیقی انسان چیزی ورای آن میباشد . و از نظر عرفا مرگ آغاز یک زندگی جدید روحانی ست .     


پی نوشت : مطالب بالا خلاصه ای است  مختصر از مکاتب و دیدگاههای مختلف نسبت به انسان  و زندگی . مبحثی که همواره مورد علاقه ی من بوده است . ذکر مکاتب مختلف دلیل بر تائید آن نمیباشد اما هر اعتقادی  و هر نظری تا جائی که بر دیگری تحمیل نگردد قابل احترام میباشد . انسان موجودیست آزاده ، و مختار است در راه رسیدن به انسانیت با هر اعتقاد درستی در این جاده قدم بردارد و با ایمان بر اینکه : آنچه بر خود می پسندی بر دیگری بپسند . جاده ی زندگی ، جاده ی پر پیچ  و خمیست با سراشیبی ها و سربالائی های غافلگیر کننده ، حال که میبایست این راه دشوار را طی کنیم نیازمند به نیروئی  میباشیم که این سفر را دلنشین تر نماید. عشق توانائی آن را دارد که این سفر را هموارتر نماید ، عشق مرهمی ست برای تمام خستگی ها،‌ عشق به تمام زیبائی ها  ، عشق به خالق و عشق به مخلوق .

پی نوشت : تصاویر بالا دریای خلیج فارس (عسلویه) میباشد . دریا نمادی از زندگیست برای من . آرامشش ، خروشش ، طلوع و غروبش ، زیبائیش ، سکوتش ، خطراتش و دنیای  مبهم درون آن .  

پی نوشت :‌؛قابل ترحم ترین انسانها کسانی هستند که دچار روزمرگی شده اند . انسانهائی که هدفشان از زندگی کشتن روز و شب است و تکرار و تکرار تا مرگ؛ (این پی نوشت رو برای خودم نوشتم که آویزه ی گوشم بشه!)

  


چه آرام و پر غرور گذر دارد ، زندگی چو جویباری غریب !‌

 

 

 

از لحظه ای که  بیدار میشویم وچشممان به نور باز می شود تا زمانیکه سر بر بالین میگذاریم زندگی ما پر از سوال است ! 

بیشتر آنها آسان هستند و زود فراموش می شوند . 

اما بعضی از سوالها پرسیدنشان خیلی دشوارتر ، زیرا که ما خیلی از جوابهایشان میترسیم!‌  

 

پی نوشت : تصویر بالا جزیره ای در اندونزی

مناجات نامه !

  

یارب ! 

از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آنرا که نخواندی کی آیــد؟ نا کشته را از آب چیست؟ و نا بایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه از آن کش بوی گل در کنار است؟  

خواجه عبدالله انصاری

   

 

 

 

  

 

 


شوخی نوشت با خدا : 

خدایا به خاطر تمام چیزهائی که دادی ،‌ ندادی  

دادی پس گرفتی ،  

ندادی بعدا؛ دادی ،

ندادی بعدا؛ می خوای بدی  ،  

دادی بعدا؛ می خوای پس بگیری ،

داده بودی  پس گرفته بودی ،

اگه بدی ، پس میگیری  ،

پس گرفتی ، دادی ،

پس گرفتی بعدا می خوای بدی  ،

اگه می دادی پس می گرفتی  ،

نداده بودی فکر می کردیم دادی و پس گرفتی  ،

خلاصه سر تو درد نیارم ...  

 به خاطر همه شکر 

   

پی نوشت : تصاویر بالا معبد هندوها در جزیره بالی - اندونزی

دری هست دیواری هست دریائی هست

 

 

  

وقتی یک جوری

یک جور خیلی سخت ، خیلی ساده می فهمی

حالا آن سوی دیوارهای بلند

یک جایی هست

که حال و احوال آسان مردم را می شود شنید

یا می شود یک طوری از همین باد بی خبر

عطر تازه ی چای و بوی روشن چراغ را فهمید

تو دلت می خواهد یک نخ سیگار

کمی حوصله ، یا کتابی...

لااقل نوک مدادی شکسته بود

تا کاری ، کلمه ای ، مرور خاطره ای شاید !

کاش از پشت این دریچه بسته

دست کم صدای کسی از کوچه می آمد

می آمد می پرسید

چرا دلت پر و دستت خالی و

سیگار آخرت...خاموش است ؟

و تو فقط نگاهش می کردی

بعد لای همان کتاب کهنه

یک جمله سخت ساده می جستی

و درست رو به شب تشنه می نوشتی : آب !

می نوشتی کاش دستی می آمد و

این دیوارهای خسته را هل می داد

می رفتند آن طرف این قفل کهنه و اصلا

رفتن...که استخاره نداشت

حالا هی قدم بزن

قدم به قدم

به قدر همین مزار بی نام و بی سنگ

سنگ بر سنگ خاطره بگذار

تا ببینیم این باد بی خبر

کی باز با خود و این خواب خسته

عطر تازه چای و بوی روشن چراغ خواهد آورد

راستی حالا

دلت برای دیدن یک نم نم باران

چند چشمه ، چند رود ، چند دریا گریه دارد !؟

حوصله کن بلبل غم دیده ی بی باغ و آسمان

سرانجام این کلید زنگ زده نیز

شبی به یاد می آورد

که پشت این قفل بدقول خسته هم

دری هست

دیواری هست

دریایی هست

به خدا...خدایی هست    
 
 

پی نوشت : تصویر بالا: جزیره بالی - اندونزی   

پی نوشت : نویسنده ی این شعر را نمی شناسم

   

چشمها را باید شست ... جور دیگر باید دید

 

  

 

 

این احساس زمانی در من فوران یافت که یکی از شبها به دلیل فراموش کردن تنظیم ساعت و آلارم موبایل صبح روز بعد خواب ماندم و زمانیکه چشم باز کردم باور نمی کردم آنچه در زیر عقربه های ساعت می بینم حقیقت داشته باشد در نتیجه  با سرعت نور آماده و راهی محل کار شدم .  

خوب ! طبیعی ست وقتی که خواب بمانی باید ماندن در ترافیک خفقان آور شهر را هم تحمل کنی در نتیجه بهتر است به جای فکر کردن به این موضوع از شنیدن آهنگهای دوست داشتنی خود یکی پس ازدیگری لذت ببری و وقتی که ثانیه های زیادی ماشین تازه کارواش رفته ات زیر فواره های آب شهرداری مملو از لکه های آب و گل می شود فقط لبخند بزنی و به ادامه ی آهنگت گوش فرا دهی ! مژه

وقتی برای پیدا نکردن جای پارک نزدیک محل کار سرگردان کوچه و خیابانهای اطراف می شوی باز فرصت خوبیست برای شنیدن موزیک های زیبای بیشتر !‌ 

و زمانیکه بالاخره وارد ساختمان محل کار می شوی تعجب نکنی که چرا هیچکدام از پنج دستگاه کارت زنی جلوی درب ورودی خط و خطوط انگشتت را نمی خواند ... شاید اقبال تو در چنین روزی به شکل دیگری رقم خورده است !‌ و این فرصت خوبیست که از لبخندها و سلامهای همکاران عزیزی که مدتهاست ملاقاتشان نکرده ای استفاده ببری و همچنین حس ترحمشان برای ماندن در چنین وضعیتی !‌ خجالت

و زمانیکه جلوی درب آسانسورها می رسی می بینی چیزی حدود سی نفر از همکارانی که احتمالا آنها نیز فراموشکار بوده اند منتظر آسانسور خالی میباشند در نتیجه فکر می کنی که فرصت خوبیست برای یک ورزش صبحگاهی و از طبقه هم کف با کمال میل و با شجاعت تمام با پای پیاده خود را به طبقه ی دهم می رسانی !‌ 

و وقتی با چهره ی عبوس و اخمو و همیشه ناراضی رئیست مشغول تلفن مواجه می شوی ، فقط کافیست با همان صورت قرمز و برافروخته ی حاصل از ورزش صبحگاهیت نفس نفس زنان یک سلام بلند و محکم به همراه یک لبخند دلبرانه که حتی دندان عقلت را هم به نمایش بگذارد تحویلش دهی !‌ نیشخند

و وقتی با انبوه کارهای ریخته شده روی میزت روبرو می شوی دائما این آهنگ دلنیشن را آرام برای خودت زمزمه کنی : همه چیز آرومه من چقدر خوشحالم !‌ 

و زمانیکه آن آقای عزیزی که همیشه ی خدا ، معطر به  بوهای مختلف مانند قورمه سبزی و ترشی و ... غیره ... میباشد، در کنارت ایستاده و لباسش از لکه های بیشمار شبیه نقشه ی جغرافیا گردیده و اصرار دارد که در مورد یک  کاری توضیحاتی به تو بدهد به جای اینکه به حالت تهوعت فکر کنی  به خاطرات کودکیت فکر کنی که خانه مادر بزرگت یک صندوق خانه داشت که در آن انواع ترشی جات و خوراکی های مخصوص زمستان نگهداری میشد و این بو شاید عامل تداعی دوران شیرین کودکیت گردد!‌  

و بعد از ظهر هنگام خرید یک جعبه  تارت میوه برای داشتن یک عصرشیرین و مطبوع درکنار خانواده  وقتی کیف پولت که حاوی تمام کارتهای اعتباری وغیر اعتباری ، ورزشی ، گواهینامه ، کارت ملی ، شناسائی و عکسهای خانوادگی و ... در باغچه های جدول خیابان از زیر بقلت بدون اینکه متوجه شوی سر می خورد ، وقتی یابنده به تو زنگ می زند وتازه متوجه می شوی که کیف پولت گم شده است ، حالا باید یک مسیر طولانی در یک ترافیک سنگین را برگردی به جای اینکه ماتم بگیری از خوشحالی در پوست خود نگنجی که هنوز هم انسانهای خوب چقدر اطراف ما زیاد هستند . و جعبه تارت میوه ات را با کمال میل تقدیم یابنده ی با وجدان کنی و داشتن یک عصر مطبوع را به روز دیگر موکول نمائی !‌

و ....  

تا پایان روز هر اتفاق دیگری که رخ داد بیشتر به این نتیجه برسی که اقبالت امروز به کلی تغییر کرده است!  به همین دلیل دستگاه کارت زنی خط و خطوط انگشت سبابه ات را تشخیص نمی داد ... 

 اقبال یک روز متفاوت مهم نیست ... مهم این است که چطور به اتفاقات نگاه کنی !‌ 

اگرچه  مسئول تمام این اتفاقات یک گوشی موبایل است نه یک حواس پرت !چشمک 

فراموش نشود ... چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید !‌

Hello 

پی نوشت : این پست کاملا حقیقت دارد و زائیده فکر و خیال نیست !‌

این روزها ...

6naarqzx529bd7f8h3s.jpg 

 

گاهی می شود خیره شد در بلندای ترانه  مرگ و در این همه ترانه که زندگی می خواند .

گاهی می شود از کف داد و رفت ... گاهی می شود سکوت کرد و گذشت .

گاهی می شود به زیر آسمانی ابرناک سر بلند کرد و در آینه گریست .

گاهی می شوداز گشتن باز ایستاد ... گاهی می شود نیافت و پذیرفت .

گاهی می شود رنجید و خندید ... خوش بود و گریست .

گاهی می شود اندیشید بی گفتاری و مهر ورزید بی چشمداشتی 

گاهی می شود نفسی به آسودگی برآورد و دمی به غفلت فرو برد و نشست .

گاهی می شود سرودی ساخت  به رنگ نور و به بوی دود و به طعم روز . 
گاهی ...

همیشه اما ... می شود دوست داشت 

به جای همه 

بدون همه