فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

ببخشید که گاهی لبخندهایم در شان شما نیست

 

تنها کسی که با من درست رفتار می کند خیاطم است که هر بار که مرا می بیند، اندازه های جدیدم را می گیرد. بقیه به همان اندازه ی قبلی چسبیده اند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم. 

جرج برنارد شاو  

 

چرا دیگران ما را همیشه در چهارچوبهای خود می خواهند؟  گاهی باید به میل دیگران سنتی باشیم، گاهی مدرن!  یا اجتماعی باشیم و نه ... آرام و گوشه گیر باشیم بیشتر خوشحال خواهند شد. گاهی هم دوست دارند با شیطنت هایمان مسرورشان کنیم!  

و البته ای کاش بپذیرند که تجربه ها،‌سختی ها و رنجها چقدر باعث تغییر می گردد!

من همیشه سعی می کنم خودم باشم ... اما این کمی کار را مشکل می کند.  

بهتر است همیشه خودمان باشیم. بگذار اگر کسی قرار است دوستمان داشته باشد، خود واقعیمان را دوست داشته باشد.  وقتی غمگینم ... غمگینم و وقتی هم شادم هرگز پنهانش نخواهم کرد. 

درست مثل همین جا، وقتی خوشحالم شادیم را می نویسم و زمانیکه دلتنگم باز هم نیاز دارم خودم باشم.  

دعا نوشتِ بی ربط نوشت :  

خدایا!‌ دوست دارم باز هم بیشتر از اینها عاشقت باشم، پس بی زحمت تو هم یه کم واسم دلبری کن!


  

خوشا هر باغ را بارانی از سبز

 

 

خوشا چون سروها استادنی سبز

خوشا چون برگها افتادنی سبز
خوشا چون گل به فصلی مردنی سرخ
خوشا در فصل دیگری زادنی سبز
خوشا هر باغ را بارانی از سبز
خوشا هر دشت را دامانی از سبز
برای هر دریچه سهمی از نور
لب هر پنجره گلدانی از سبز
قیصر امین پور

خوشحال بودن باین معنی نیست که همه چیز کامل و درست است. باین معنی ست که تو تصمیم گرفته ای که ماوراء  تناقض را ببینی.

آنچه پیرامون من است ، همیشه  آنچیزی که دلم می خواهدنیست . گاهی همه چیز آنطوریست که دلم نمی خواهد. اما اگر بخواهم دائما به دنبال نداشتنهایم و نبودنهایم بگردم چیزی جز سرگردانی برایم نخواهد ماند. گاهی به دنبال بهانه های ساده ی خوشبختی می گردم و می بینم که این بهانه ها مانند یک آب نبات چوبی کوچک که کودکی را شاد می کند مرا هم مسرور میکند، «باید» بکند. 
گاهی نمی بینم، یعنی  نمی خواهم که ببینم ... بی مهری انسانهائی که خودخواهیشان و تعصباتشان آزارم می دهد شاید دقایقی ... نه حتی ساعاتی مرا برنجاند، اما می گذرم از آنها .  زندگی جاریست و من اگر در جاری بودنش بایستم و  به نقطه های سیاهش خیره گردم، می دانم سیلابی مرا با خود خواهد برد و غرق شدنم حتمیست. 
این یعنی فراموش کردن. 

زندگی برایم مانند یک صحنه ی بازیست و می دانم که باید سعی کنم بهترین بازیگر باشم و هر نقشی که به من واگذار گردیده بایستی  به بهترین شکل به نمایش بگذارم ... با ایمان کامل، نه فقط تظاهر به بازی. 
 یکی از چیزهایی که در جمله های پست قبلی مرا به خو واداشت این بود که هر کسی لهجه ی خود را دارد و هر کسی لهجه اش برایش راحترین گویش است اگر لهجه ای را دوست ندارم این مشکل من است. همه ما به شکلی حق داریم حتی خودخواهترین انسانها  گوشه ای می توان حقی بر آنان یافت. می دانم که باید همه را همانطور که هستند بپذیرم و اگر با این نگرش بتوانم به زندگیم ادامه دهم به راستی زندگی کرده ام.  
این یعنی که همه ی انسانها را دوست داشتن.  
 پنج شنبه ها معمولا یکی از بهترین روزهای هفته ی من است. اگر تا این ساعت هنوز تختم را مرتب نکرده ام، اگر خیلی از کارهای انجام نداده دارند به من دهن کجی می کنند، اگر مسواکم را شتابان زده ام از سر بی حوصله گی نیست . 
می خواهم امروز را بدزدم!

هنوز خواننده ی نظرات خوبتان در پست قبلی هستم. 
 

ببار باران کمی آرام... که پاییز همصدایم شد



ما همه از یک قبیله ی بی چتریم 
فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است.  

هیوا مسیح

 

همین !

همین دو جمله خیلی حرفها دارد، دوست دارم  شما بنویسید و من بخوانم ! 

دوست را زیر باران باید برد.

 

اصلا بیا به کوچه های شهرمان برگردیم

من بازهم کوچه ی "مشیری "را زمزمه می کنم
تو از روبرو بیا
فرقی نمی کند کجا به هم می رسیم
اما به هم می رسیم
اگرچه
یک روز کوچه های شهرمان را آذین می بندند
یکروز سیاه پوش می کنند 


تهوع صبحگاهی، استرس جای پارک، صدای بوق های بلند، ترمزهای ناگهانی، فحش های ابدار ، غرغرهای رئیس، هجوم کارهای عقب افتاده، درد دل های  دوستهای دور و نزدیک، ناهارهای بیمزه، برگشتن های پر ترافیک ، خستگی، دستور های نرسیده و رسیده، شامهای خواب الود، بیدار شدنهای از سر اجبار، مسواک زدنهای شتابان ، خواب بی قائده. تمام اینها یک روز همه ماست.  

آیا این وسط چیزی گم نشده است؟ 


همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم

باران

 

 

 

صدای باران می آید ، 
بال بگشا ، 
هوا هوای پرواز است.
کاش در قفس باز باشد ،
تا اوج آسمان یک نفس راه است. 

  

چه روزهای بارانی زیبائی داشتیم هفته ی گذشته. باران با لطافت طبعش، آراممان می کند، عمیقمان می کند. گاهی جسور می شوم و قید همه چیز را می زنم و فارغ از نگرانی خیس شدن لباسها و احتمال سرماخوردگی می روم زیر باران و احساس می کنم رها شده ام از همه ی بندهائی که مرا بسته است به خود، یا به زندگی.  وقتی اشکهای شوقم یا اشکهای دلتنگیم با قطرات باران پیوند می خورند از نگاه کنجکاو رهگذران در امانم! ... می بارم ... می بارم ... با خیال راحت! 

 

باران، قصیده واری غمناک 

آغاز کرده بود 

می خواند و باز می خواند  

بغض هزار ساله دردش را  

انگار می گشود. 

اندوه زاست زاری خاموش  

ناگفتنی ست اینهمه غم 

ناشنیدنی ست  

پرسیدم این نوای حزین درعزای کیست؟  

گفتند اگر تو نیز از اوج بنگری، خواهی هزار بار ازو تلخ تر گریست!  

 

هوای اینجا عجیب بارانیست ... می بینید؟ 

 

 

مرا زیر چشمهایت بگیر می خواهم قطره قطره تو را گریه کنم!  

 

 

اگر قسمت نظرات این پست باز نمی شود لطفادر نظرات پست قبلی نظرات خود را ارسال نمائید. با اکسپلورر بدون مشکل باز خواهد شد.

تو نیستی که ببینی

 

 تو نیستی که ببینی  

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست 

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست 

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است 

هنوز پنجره باز است  

تو از بلندای ایوان به باغ می نگری  

درختها و چمن ها و شمعدانی ها  

به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر  

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند 

 

تمام گنجشکان  

که در نبودن تو  

مرا به باد ملامت گرفته اند، 

تو را با نام صدا می کنند  

هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج 

کنار باغچه، 

زیر درختها،  

لب حوض 

درون آئینه ی پاک آب می نگرند 

 

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده ست 

طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من  

تو نیستی که ببینی، چگونه می گردد  

نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من  

 

چه نیمه شبها، کز پاره های ابر سپید  

به روح لوح سپهر 

تو را، چنان که دلم خواسته است، ساخته ام 

چه  نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر  

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر 

به چشم هم زدنی  

میان آن همه صورت، تو را شناخته ام 

 

به خواب می ماند  

تنها،‌به خواب می ماند  

چراغ، آئینه، دیوار، بی تو غمگینند 

تو نیستی که ببینی  

چگونه با دیوار  

به مهربانی یک دوست،‌از تو می گویم  

تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار جواب می شنوم 

 

تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو 

به روی هر چه درین خانه است 

غبار سربی اندوه، بال گسترده ست 

تو نیستی که ببینی، دل رمیده ی من  

به جز تو، یاد همه چیز را رها کرده است 

 

غروب های غریب 

در این رواق نیاز 

پرنده ی ساکت و غمگین  

ستاره بیمارست 

دو چشم خسته ی من  

در این امید عبث  

دو شمع سوخته جان همیشه بیدارست 

تو نیستی که ببینی !‌ 

فریدون مشیری

 

آمدم خانه ات نبودی نازنینم. تمام فضای خانه ات را غبار گرفته بود، روی میزها و وسایل پر ازغبار بود و چه تلخ بود تماشای آن. اما  این غبار برایم غریب نبود، همان بود که  مدتی ست بر دلم نشسته است.

رفتی و از آن روز ماجرا ها داشته ام با جای خالیت، با زندگیم،  کدامین را برایت بگویم عزیز دلم؟  آمدم به خانه ی خالیت. آمدم تا مهربانی هایت را ببینم، بشنوم و لمس کنم و خود را رها کنم در آغوشت، فارغ از تمام رنجهایم و دمی بیاسایم .... اما نبودی. یادت هست وقتی خبرت می کردم که دارم می آیم از ساعتی قبل روی پله ی جلوی خانه ات منتظرم می ماندی ... اما بالاخره یاد گرفتم که باید همیشه بی خبر بیایم ...  

 

آمدم و بر پله های جلوی خانه ات دست کشیدم و خاطرم رفت به روزهای قشنگی که اینجا می نشستی در انتظار آمدن من و اشکهایم بی وقفه جاری شد. خواهرم گفت بس است دیگر مجنون خواهی شد. نگفتم که کجای کاری که مجنون مجنونم.  

  

آموخته ام حتی اگر دلتنگم باید باز هم بخندم... باید با صدای بلند بخندم و دلتنگی هایم بماند برای بعد ... برای خودم در خلوتهایم . میدانم که می خواهی غمگین نباشم، ‌باشد عزیزم درهای قلبم را نمی بندم بر شادی ها، همیشه از آنها استقبال می کنم. می دانم که از رنج کشیدنم در عذاب خواهی بود و این چیزی نیست که به ذره ای از آن راضی باشم. 

 

در لحظات تیره و خاکستریم می فهمم کنارم هستی. احساسم به من دروغ نمی گوید. اما می دانی که من زیاده خواه هستم صدایت را می خواهم و می خواهم گرمای آغوشت سردی غصه هایم را ذوب کند.  می خواهم لبخندت را به وضوح ببینم اما درد کشیدنت را هرگز. 

صبوریت ، صبوریت، صبوریت برایم نمادیست . به یاد کوه می افتم ساکت صبور و استوار.  

 

بعد از رفتن تو، باز هم از دست دادم ... و چه تلخ از دست دادم و در رنجهایم گاهی حضورت را احساس می کردم. خیلی چیزها ازتو آموختم. آموختم باید دوست داشت، آموختم انسانیت به شعار و کلام نیست باید درعمل نشان داد.  

ولی صبوریت را هنوز نیاموخته ام ... بی تابم پدرم ... بی تاب!‌  

  

آمدم به خانه ی ابدیت قطعه ی سی وسه ردیف نمی دانم چند!‌ با چندین دسته گل. به من می گویند چه یک دسته گل ببری، چه صد دسته گل فرقی نمی کند، یک دسته گل کافیست،‌ اما دلم می خواهد از همه ی گلها هی بخرم، هی بخرم.  می رسم به یک سنگی بی نهایت ساکت و در مقابلم  تصویری که بارها و بارها بوسیده ام آن را ولی نمی گذارند یک دل سیر در کنارت مویه کنم ... نمی گذارند!‌  

 

خوابت را دیده اند که در بهترین و بالاترین طبقه ی عالم ملکوت جایگاهی برای خودت داری، اگرغیر از این بود تمام کائنات و هستی برایم می رفت زیر سوال!‌   

 

در صفحه صفحه های اینجا، این دنیای مجازی،  اگر چه در پس کلماتم، در پس دلتنگی هایم تو هم بوده ای اما دیدم حیف است که صفحه ای را به تو نازنینم اختصاص ندهم.  

 

نمی دانم پایان این راه دشوار چه زمانی خواهد بود. بگذار برایت بگویم که گاهی از سربالائی هایش بد جور نفسم می گیرد. گاهی خیلی خسته ام ...


بعد نوشت 1 : صدای باران از طرف یکی از دوستان خوب و بسیار مهربانم در این جاست . ممنونم از ایشان

بعد نوشت 2 : وقتی خاطراتم را با پدرم مرور می کنم، هرگز به یاد نمی آورم کوچکترین بی احترامی تا به حال از من دیده بود. تا قبل از رفتنش هرگز «تو» خطابش نکرده بودم، هرگز  در مخالفتش در هر موردی با او بحث نکرده بودم. حتی اگر دلخور هم می شدم سکوت میکردم. در نشستن و برخاستنم همیشه ادب و احترام  را در موردش رعایت کرده ام. و می توانم با اطمینان بگویم حداقل دراین مورد خیالم راحت است و وجدانم نیز!  برای کسانی که پدران و مادرانشان در قید حیات هستند می گویم ... هیچوقت دیر نیست برای جبران. اما گاهی هم زود دیر میشود.  همان آغوش پرمهر و بی توقع و نابشان به تمام دنیا می ارزد.  حالا بماند نگرانی هایشان، عشق عمیق و خالصشان و فداکاری هایشان. حتی بداخلاق ترین پدران و مادران روی زمین بهترین فرشته های روی زمین هستند.    این نظر من است 



بعد بعد نوشت : چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان، نه به دستی ظرفی را چرک میکنند، نه به حرفی دلی را آلوده، تنها به شمعی قانعند واندکی سکوت ... 


این پست خیلی حرفها دارد ... نمی دانم از کدامینش باید بنویسم در اینجا. ساعت 10 شب رفتم به یک قبرستان. چه آرامشی یافتم در آنجا! همراهانم گفتند تو نمی ترسی؟ گفتم : مردگان ترس ندارند. مردگان عشقند... عشق. من از زندگان می ترسم و از افکارشان و از زبانشان! 



من از چشمانم آموختم رسم محبت را !‌

  


لباسشوئی برای آن خانمی که شوهرش بیمار بود خریده شد.  نمی توانم احساسم را هنگام شنیدن صدایش در آنسوی خط تلفن برایتان بگویم ... در کلمات نمی گنجند. به من بگوئید خوشحالی عمیق یک انسان چند میلیارد تومان می ارزد ؟ 


«هنگامی که از مال خود چیزی می دهید، چندان چیزی نمی دهید. اگر از جان خود چیزی بدهید، آنگاه به راستی می دهید. 

زیرا که مال مگر چیست به جز انچه از برای فردای مبادا نگاه میدارید؟

و مگر فردا را چه ارمغانی است از برای سگ دور اندیشی که استخوان را در زیر ریگ بی نشان بیابان دفن می کند و خود به دنبال قافله ی زائران شهر مقدس می رود؟

ومگر ترس از نیاز همان نیاز نیست؟

آیا ترس از تشنگی هنگامی که چاه پر از آب است، چیزی جز تشنگی سیراب ناشدنی ست؟

هستندکسانی که از بسیاری که دارند اندکی می دهند آن هم برای نام، و این خواهش پنهان بخشش آنها را آلوده می کند. و هستند کسانی که اندکی دارند و همه را می دهند.

این کسان به زندگی و برکت زندگی باور دارند و دست شان هرگز تهی نمی شود.  هستند کسانی که با شادی می دهند و پاداش آنها همین شادیست. 

و هستند کسانی که با درد می دهند، و آن درد تعمید آنهاست.

و هستند کسانی که می دهند و از دهش دردی نمی کشند، حتی شادی هم نمی خواهند و نظری هم به ثواب ندارند.

اینها چنان می دهند که در آن دره ی دوردست بته ی مورد عطر خود را در فضا می پراکند.

با دست این کسان است که خداوند سخن می گوید، و از پس چشم این کسان است که او به زمین لبخند می زند. 

دهش در برابر خواهش نیکوست، اما دهش بی خواهش و از روی دانش نیکوتر است. 

و برای گشاده دستان شادی جست و جوی کسی که بستاند از شادی دهش بیشتر است. 

و آیا چیزی هست که بتوانی دادنش را دریغ کنی؟

هر آنچه داری روزی داده خواهد شد. پس هم امروز بده، تا فصل دهش از آن تو باشد، نه از آن میراث خوارانت.

تو بارها می گوئی «خواهم داد، اما به آن که سزاوار باشد» 

درختان باغ تو چنین نمی گویند و گله های چراگاه تو نیز هم.

اینها می دهند تا زندگی کنند، زیرا ندادن همان است و مردن همان.

بی گمان آن کسی  که سزاوار دریافت روزها و شبهای خوب باشد سزاوار دریافت دهش تو نیز هست. و آن کسی که سزاوار نوشیدن از دریای زندگی بوده است، سزاوار است که جام خود را از جوی باریک تو پر کند.

و کدام سزائی است بزرگتر از آن سزائی که در شهامت و اطمینان گرفتن یا نه در بخشش گرفتن هست؟ 

مگر تو کیستی که مردمان باید گریبان خود را باز و غرور خود را بی پرده کنند تا تو ارزش آنها را برهنه و غرورشان را بی شرم ببینی؟

نخست کاری کن که خود سزاوار دادن و دارای دست دهش باشی. زیرا که به راستی زندگی ست که به زندگی می دهد و تو که خود را دهنده می پنداری شاهدی بیش نیستی.

و شما ای گیرندگان و ای شما که همه گیرنده اید منت مکشید، مبادا باری بر گردن  خود و برگردن دهنده بگذارید. 

همراه دهنده بر بالهای دهش او پرواز کنید، زیرا که نگران دین خود شدن نیست مگر شک کردن در گشاده دستی دهنده، که او را از زمین دریا دل مادر است و خدای بزرگ پدر.»  

جبران خلیل جبران    

همین که می دانم تو شلوغی این دنیا تو هستی خوشحالم


دلتنگی هایم را با کدام قایق خیالی روانه ی دل دریائیت کنم تا بدانی دلتنگم ... ای دوست ؟  

  

 

چند روزی در سفر بودم. سفر یعنی کنده شدن از خیلی چیزها، یعنی رهائی. یعنی آدمهای تازه و مکانهای تازه.   

نمی دانم خاصیت سفرم چگونه بود که هر روز با دردی جدید آشنا می شدم، برایم غریبه نبودند همه داستانهای تکراری! ولی هر بار که می شنوم برایم تازه تر می شود و تلخیش دائما چهره ام را در هم می کند و اشکهای آماده ام را جاری!  

خانمی را دیدم،نسبت به یکی دو سال پیش شاید به اندازه ی صد سال پیر شده بود. دختر جوانی دارد که پنج سال پیش در اثر تصادف به یک تکه گوشت تبدیل شده با یک زندگی گیاهی. نه درست و حسابی می ماند ، نه می رود . درد را در چهره ی در هم شکسته ی این مادر دیدم . دختر جوانش به چوب خشکی تبدیل شده که فقط نگاه می کند و گاهی فریاد می زند رنج بی انتهای این  دختر جوان به یک طرف،  تنگناهای مالی نیز نفسشان را گرفته است.... چه کار می شود کرد؟ من اگر بتوانم سنگ ریزه ای از این کوه عظیم از دوششان بردارم دردی از آنها دوا می شود؟؟! 

 خانم دیگری در مسیرم قرار گرفت شوهرش به شدت بیمار است بیمار اعصاب و روان... نمی دانم دلیلش را اما شنیده ام جانباز بوده است و این هم از یادگارهای جنگ است... تحت فشار مالی شدید. دردش خیلی بزرگ نیست!!! به اندازه ی یک لباسشوئی است!‌ که وقتی شوهرش کنترل ادرار خود را از دست می دهد مجبور نباشد همه چیز را با دستهای نحیف و زحمت کشیده اش بشوید!‌  

و حالا دغدغه ی من شده است یک لباسشوئی! 

 

 مسیر فرودگاه تا منزل همسفر راننده ی خانمی بودم که شیرزنی بود. با هیکلی درشت و پر از انرژی وقتی از او سوال کردم کار کردن از شب تا صبح توی خیابانهای تهران آیا دشوار نیست؟ 

قصه ی زندگیش را برایم خواند... به همان تلخی قصه های قبلی !‌ شوهرش در اثر تصادف تبدیل به تکه ای گوشت گردیده بود و بعد از چهار سال از دنیا رفته بود . تمام هست و نیستش را در این چهار سال خرج همسرش کرده بود به امید برگشتن اما دیگر نه همسری برایش مانده بود و نه آسایشی.  داستانش اگر به اندازه ی مسیر فرودگاه تا خانه ی من بود اما دردش به عظمت دنیا... . 

رفتم که رها شوم ... اما دربندتر برگشتم.  

 

به خانم راننده گفتم زندگی ... خوشبختی .... خوشحالی همه چیز به موئی بسته است ... شادی ها،‌رنجها، عشقها، محبتها و ... تمام اینها می گذرد. می آئیم و می رویم و فقط اثری، یادی، خاطری از ما می ماند و بس. خیلی حرفهائی دیگری هم با هم گفتیم و شنیدیم. اما نگفتم که قلبم درد می کند ... روحم خسته است. نگفتم که دلم می خواهد خیلی کارها برایت انجام دهم اما نمی شود ... نمی توانم!‌ 

نگفتم که چقدر با تو احساس همدردی می کنم اگر چه هیچوقت در شرایطت نبوده ام ... 

 

از این تلخ نویسیم از تمام دوستان خوب و عزیزم عذر خواهی می کنم . اما اگر اینجا ننویسم، کجا بنویسم؟  


 پ ن : در این چند روز دسترسی به اینترنت نداشتم به کافی شاپی رفتم ای دی اس ال ش از مخابرات قطع شده بود. کامپیوتر جائی که مهمان بودم مشکل داشت. به فرودگاه که رسیدم و متوجه شدم ای دی اس ال دارد از خودم دلخور بودم که چرا لپ تاپم را همراه خودم در این سفر نبرده بودم.... دلم برای تمام دوستان وبلاگیم تنگ شده بود و به تک تک  دوستانم فکر می کردم.  

...

  

   

خط فقر کجاست ؟

  

خط فقر  دقیقا همین جاست. فاصله ای هم با ما ندارد درست زیر پای ماست. خط فقر خط فرضی مابین  بتن یک پل. زیر آن خوابیدن  و از آن عبور کردن به فاصله یک مصوبه. به فاصله یک امضا ناقابل. جمعی ناگهان از بالای آن می روند و جمعی زیر آن از چشمها پنهان می مانند و شاید اصلا به حساب نمی آیند. خط فقر همین جاست. درست در یک قدمی ما  !




بعد نوشت :

هر یک از ما اجتناب ناپذیر است،

هر یک از ما بی حدو مرز است،

هر یک از ما بر زمین صاحب حقی است،

هر یک از ما برخوردار از مقصود جاودانی زمین است،

هر یک از ما به اندازه ی دیگری مقدس است.

والت ویشمن


پ ن : قسمت نظرات را باز می گذارم ... بدون تائید.

عمیق ترین و زیباترین لبخندهایم

شعله ی لایزال زندگی  

هیچ نیست جز روان گشتن ، سوختن 

کوروار به دل آتش دویدن 

افسار گسیخته و تسلیم  

  

در زاری هایم خیلی چیزها آموختم، در آه هایم، در درد هایم و در رنجهایم ... 

و اینک آنانی که بزرگترین رنجها را در زندگیم برایم به ارمغان آوردند عزیزترین عزیزانم هستند . 

در خوشی ها لحظاتم با سرخوشی گذشت ... اما در درد کشیدنهایم بود که آموختم : انسانیت را،  رفاقت را،  گذشت را، حقیقت تلخ تنهائی انسان را،  عشق حقیقی و راستین را و سکوت را.

 

و نیز معنای واقعی زیستن را....



پ ن 1 : خاطرات شادمانه ام در بهترین گوشه ی صندوقچه ی قلبم به دقت و وسواس نگهداری میشود. هر از گاهی در صندوقچه را باز می کنم و لبخند می زنم.

پ ن 2 : همیشه از خداوند می خواستم باری بر دوشم بگذارد که شانه های نحیفم تاب تحمل آن بار را داشته باشد و خداوند بارهائی بر دوشم نهاد که هر بار شانه هایم در زیر آن خم گشت ... 

نه! شکست.   ثانیه هایی که منطقی می شوم برای آنها به سمت پروردگارم لبخند می زنم.