فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

تو نیستی که ببینی

 

 تو نیستی که ببینی  

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست 

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست 

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است 

هنوز پنجره باز است  

تو از بلندای ایوان به باغ می نگری  

درختها و چمن ها و شمعدانی ها  

به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر  

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند 

 

تمام گنجشکان  

که در نبودن تو  

مرا به باد ملامت گرفته اند، 

تو را با نام صدا می کنند  

هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج 

کنار باغچه، 

زیر درختها،  

لب حوض 

درون آئینه ی پاک آب می نگرند 

 

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده ست 

طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من  

تو نیستی که ببینی، چگونه می گردد  

نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من  

 

چه نیمه شبها، کز پاره های ابر سپید  

به روح لوح سپهر 

تو را، چنان که دلم خواسته است، ساخته ام 

چه  نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر  

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر 

به چشم هم زدنی  

میان آن همه صورت، تو را شناخته ام 

 

به خواب می ماند  

تنها،‌به خواب می ماند  

چراغ، آئینه، دیوار، بی تو غمگینند 

تو نیستی که ببینی  

چگونه با دیوار  

به مهربانی یک دوست،‌از تو می گویم  

تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار جواب می شنوم 

 

تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو 

به روی هر چه درین خانه است 

غبار سربی اندوه، بال گسترده ست 

تو نیستی که ببینی، دل رمیده ی من  

به جز تو، یاد همه چیز را رها کرده است 

 

غروب های غریب 

در این رواق نیاز 

پرنده ی ساکت و غمگین  

ستاره بیمارست 

دو چشم خسته ی من  

در این امید عبث  

دو شمع سوخته جان همیشه بیدارست 

تو نیستی که ببینی !‌ 

فریدون مشیری

 

آمدم خانه ات نبودی نازنینم. تمام فضای خانه ات را غبار گرفته بود، روی میزها و وسایل پر ازغبار بود و چه تلخ بود تماشای آن. اما  این غبار برایم غریب نبود، همان بود که  مدتی ست بر دلم نشسته است.

رفتی و از آن روز ماجرا ها داشته ام با جای خالیت، با زندگیم،  کدامین را برایت بگویم عزیز دلم؟  آمدم به خانه ی خالیت. آمدم تا مهربانی هایت را ببینم، بشنوم و لمس کنم و خود را رها کنم در آغوشت، فارغ از تمام رنجهایم و دمی بیاسایم .... اما نبودی. یادت هست وقتی خبرت می کردم که دارم می آیم از ساعتی قبل روی پله ی جلوی خانه ات منتظرم می ماندی ... اما بالاخره یاد گرفتم که باید همیشه بی خبر بیایم ...  

 

آمدم و بر پله های جلوی خانه ات دست کشیدم و خاطرم رفت به روزهای قشنگی که اینجا می نشستی در انتظار آمدن من و اشکهایم بی وقفه جاری شد. خواهرم گفت بس است دیگر مجنون خواهی شد. نگفتم که کجای کاری که مجنون مجنونم.  

  

آموخته ام حتی اگر دلتنگم باید باز هم بخندم... باید با صدای بلند بخندم و دلتنگی هایم بماند برای بعد ... برای خودم در خلوتهایم . میدانم که می خواهی غمگین نباشم، ‌باشد عزیزم درهای قلبم را نمی بندم بر شادی ها، همیشه از آنها استقبال می کنم. می دانم که از رنج کشیدنم در عذاب خواهی بود و این چیزی نیست که به ذره ای از آن راضی باشم. 

 

در لحظات تیره و خاکستریم می فهمم کنارم هستی. احساسم به من دروغ نمی گوید. اما می دانی که من زیاده خواه هستم صدایت را می خواهم و می خواهم گرمای آغوشت سردی غصه هایم را ذوب کند.  می خواهم لبخندت را به وضوح ببینم اما درد کشیدنت را هرگز. 

صبوریت ، صبوریت، صبوریت برایم نمادیست . به یاد کوه می افتم ساکت صبور و استوار.  

 

بعد از رفتن تو، باز هم از دست دادم ... و چه تلخ از دست دادم و در رنجهایم گاهی حضورت را احساس می کردم. خیلی چیزها ازتو آموختم. آموختم باید دوست داشت، آموختم انسانیت به شعار و کلام نیست باید درعمل نشان داد.  

ولی صبوریت را هنوز نیاموخته ام ... بی تابم پدرم ... بی تاب!‌  

  

آمدم به خانه ی ابدیت قطعه ی سی وسه ردیف نمی دانم چند!‌ با چندین دسته گل. به من می گویند چه یک دسته گل ببری، چه صد دسته گل فرقی نمی کند، یک دسته گل کافیست،‌ اما دلم می خواهد از همه ی گلها هی بخرم، هی بخرم.  می رسم به یک سنگی بی نهایت ساکت و در مقابلم  تصویری که بارها و بارها بوسیده ام آن را ولی نمی گذارند یک دل سیر در کنارت مویه کنم ... نمی گذارند!‌  

 

خوابت را دیده اند که در بهترین و بالاترین طبقه ی عالم ملکوت جایگاهی برای خودت داری، اگرغیر از این بود تمام کائنات و هستی برایم می رفت زیر سوال!‌   

 

در صفحه صفحه های اینجا، این دنیای مجازی،  اگر چه در پس کلماتم، در پس دلتنگی هایم تو هم بوده ای اما دیدم حیف است که صفحه ای را به تو نازنینم اختصاص ندهم.  

 

نمی دانم پایان این راه دشوار چه زمانی خواهد بود. بگذار برایت بگویم که گاهی از سربالائی هایش بد جور نفسم می گیرد. گاهی خیلی خسته ام ...


بعد نوشت 1 : صدای باران از طرف یکی از دوستان خوب و بسیار مهربانم در این جاست . ممنونم از ایشان

بعد نوشت 2 : وقتی خاطراتم را با پدرم مرور می کنم، هرگز به یاد نمی آورم کوچکترین بی احترامی تا به حال از من دیده بود. تا قبل از رفتنش هرگز «تو» خطابش نکرده بودم، هرگز  در مخالفتش در هر موردی با او بحث نکرده بودم. حتی اگر دلخور هم می شدم سکوت میکردم. در نشستن و برخاستنم همیشه ادب و احترام  را در موردش رعایت کرده ام. و می توانم با اطمینان بگویم حداقل دراین مورد خیالم راحت است و وجدانم نیز!  برای کسانی که پدران و مادرانشان در قید حیات هستند می گویم ... هیچوقت دیر نیست برای جبران. اما گاهی هم زود دیر میشود.  همان آغوش پرمهر و بی توقع و نابشان به تمام دنیا می ارزد.  حالا بماند نگرانی هایشان، عشق عمیق و خالصشان و فداکاری هایشان. حتی بداخلاق ترین پدران و مادران روی زمین بهترین فرشته های روی زمین هستند.    این نظر من است 



بعد بعد نوشت : چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان، نه به دستی ظرفی را چرک میکنند، نه به حرفی دلی را آلوده، تنها به شمعی قانعند واندکی سکوت ... 


این پست خیلی حرفها دارد ... نمی دانم از کدامینش باید بنویسم در اینجا. ساعت 10 شب رفتم به یک قبرستان. چه آرامشی یافتم در آنجا! همراهانم گفتند تو نمی ترسی؟ گفتم : مردگان ترس ندارند. مردگان عشقند... عشق. من از زندگان می ترسم و از افکارشان و از زبانشان! 



نظرات 68 + ارسال نظر
مسافر سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 20:35

سلام
نمی خواستم تا زمانیکه نخواسته ای باز گردم و رنجت را تازه کنم و بغضی شوم بر بغض گلو گیری که مدام تو را همراه است اما چون دیدم بیاد پدرم و پدرت و پدرانمان نوشته ای آمدم تا شعر زیبایی از دوست خوبم سهیل را تقدیمت کنم تا با هم بگرییم
حتما؛ تا انتها این شعر را همراه یاد پدر بخوان






غم‌های زمستانی


چند زمستان می‌گذرد

هوا چه سرد است،

چه پُر سوز است!

سوز می‌آید

سوز می‌آید

سوزِ بی‌کسی می‌آید

سوزِ سرگردانی

سوزِ تنهایی،

سوزِ تنهایی می‌آید.




من هیچ چیز ندارم

حتی پدر

که روزگاری مثل درخت

تمامِ خانه‌ی ما را سخت، در آغوش می‌فشرد

و سایه‌ی مهربانی‌اش را

از ما دریغ نمی‌کرد.




در آستانه‌ی خانه

پدر پس از خداحافظی

هر صبح با صدای بلند، «چهارقل» می‌خواند

و از «پنج‌تن»، مدد می‌جُست

و وقتی کرایه‌خانه، عقب می‌افتاد،

پدر

در نیمه‌های شب به خانه می‌آمد

و گاه اتفاق می‌افتاد

که ما تا ده‌روز، بی‌پدر بودیم

و شب‌ها، یتیم می‌خوابیدیم.






آن‌روزها، پدر، بزرگترین مردِ روی زمین بود

وقتی که شب، به خانه می‌آمد

و ما شکایتِ دُردانه‌های صاحبخانه را

به پیش او می‌بردیم،

پدر چه خط‌ونشان‌ها که برای آن‌ها نمی‌کشید

امّا دریغ

نمی‌دانم چرا

فردا هرچه گفته بود فراموشش می‌شد،

و دوباره اوّلِ صبح

به نصرت‌خان سلام می‌کرد؟!






آن‌روزها - تمام سال -

هر شب به امیدِ دوچرخه

مشق می‌نوشتیم،

به امیدِ دوچرخه می‌خوابیدیم

و خوابِ دوچرخه می‌دیدیم؛

امّا روزِ گرفتنِ نتیجه

دزدی نامرد، جیب‌های پدر را می‌زد!

پدر دروغ نمی‌گفت!

من از همان روزها

از دزدها

بدم می‌آمد.




آن‌روزها برای ما

پدر یعنی: دستی که زِبْر است

امّا مهربانیِ نامحدودی دارد

پدر یعنی: بوی سیگار و بوی دود و بوی عرق کار

پدر یعنی: آغوشی برای آرامشِ شب‌های ما

پدر یعنی: کـارِ مُمتَد و بی‌وقفه

پدر یعنی: توکّل بر خدا

پدر یعنی: گریه برای امام‌حسین

پدر یعنی: نمازِ سرِ وقت

پدر یعنی: شنیدنِ تمامِ شکایت‌ها

پدر یعنی: یک دست کت‌وشلوار شبِ عید

پدر یعنی: یک سکه‌ی دو ریالیِ روزانه

پدر یعنی: وعده‌ی دوچرخه برای تابستان

پدر یعنی: یک بغل هندوانه در ظهر‌های گرم

پدر یعنی: خدای روی زمین برای مادر

پدر یعنی: وقار و شمرده شمرده حرف زدن

پدر یعنی: کم‌غذاترین عضوِ خانواده‌ای پنج‌نفره

پدر یعنی: خوشرویی و لبخند

پدر یعنی: مردی با یک شالِ سبز

پدر یعنی: مردی که زانوی شلوارش وصله دارد

و یقه‌ی کتش نخ‌نما شده

پدر یعنی: یک کیفِ چرمی برای اوّلِ مهر

پدر یعنی: چکمه‌های پلاستیکی زمستان…






در این زمستان

هوای گورستان

سرد است

خاکِ گورستان

سرد است

پدر در چه جای سردی

خانه گزیده است!

و خاک، او را چه گرم

در آغوش گرفته است!



سلام
... و گریستم .

ممنون

ویس سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 22:53

همیشه چشم به راه دعای او هستم.نیمه شب ها قرآن می خواند ودعا می کند که بچه هایش در امان باشند.اما با اینکه پدرم هنوز خدا را شکر هست با خواندن نوشته ات و بعد شعر زیبای کامنت بالا واقعا گریه کردم.شاید بغض برای تمام پدرها که خوبند وخوب بودند.یادشان گرامی باد.

حالا که دارم اینها را می نویسم آهنگ ای ساربان محسن نامجو را گوش می کنم و اشکهایم نمی گذارد ببینم چه می نویسم ... آسمان هم دارد با من همدلی می کند ... صدای باران می آید!‌

فرخ سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 23:22 http://chakhan.blogsky.com

نوشته ات مثل روضه ای سوزناک مرا نیز گریاند!۱ به یاد پدر خویش که چون پدرت رفته است و انگار هیچگاه در این عالم با من نزیسته است... افسوس که وقتی سن بالا میرود تازه معنای پدر را میدانیم .. اما چه دیر !! او کار دارد و همان موقع باید برود...
شیرینی و حلاوت پدر داشتن را نمیتوان توصیف کرد .. اما برای توصیف جای خالی اش میشود چیزی گفت یا نوشت و .. این ظلمیست که من در حق پدرم کردم... اینک از تو ممنونم که مرا به یاد او گریاندی ... دلم همیشه برایش تنگ است و در خیابان به کسانی که همسال من هستند و با پدر خویش میروند ُ حسرت میبرم! اما چه فایده؟

ببخشید اگر رنجاندمتان . رفتم سری به خانه اش زدم و اگر تنها بودم زمین خانه اش را قدم به قدم بوسه باران می کردم که جای قدمهایش بود ...
روح همه ی رفتگان شاد و همینطور پدر شما.

برای شمیم... چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 00:33

"بی تابم پدر
بی تاب..."
.
و در قاموس هیچ سکوتی
نمیگنجد صبوری برای این بی تابی...
.
بوی باران میآید
و من برای تو ای مهربان پر از وفا
از خدای رحیم و رحمان این آسمان
در این شب خوشبوی عزیز
التماس میکنم کمی صبوری را...
همین!

ممنون .
چی می تونم بگم در مقابل این همه محبت ؟

کوروش چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 00:40 http://korosh7042.blogsky.com/

سنگ ِ صبور


یکنفر می آید
دستهایش خسته است
دل ِ او مثل ِ بلورین
.................دل ِ تو
....................نازنین
...............بشکسته است.



یکنفر می آید
تشنه از دید ِسراب
...تاول ِ پاهایش
....چون حباب ِ سر ِ آب
و به خوناب ِ دلش
نقش ِ تعلّق
..........به کف ِ کویت داد.


قد ِ تو
سرو ِ سر ِآمد به سر ِ بستان بود
یادمانی ز خدا
......سوگلی ِ رضوان بود.

لیکن اکنون ،
به تن ِ نازک ِ وهم
زخم از
.....زخمهء بیداد نشست.
از بد ِحادثه
...چون آینه ء قلب ِ تو ، مست
..........وه ببین
................زود شکست.


یکنفر آمده است
دستهایش رنجور
.....ز جماعت که همه عاری ازین
..........درد ِ شریک
............گنگ و مات و
....................همه عور.


دستهایت برسان
جان ِ من
.....من شده ام
سنگ ِ صبور


زمستان ۷۹

خیلی قشنگ بود ...
مرسی

آذرخش چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 09:40 http://azymusic.persianblog.ir/

خدا رحمتشون کنه
مطلب متاثر کننده ای بود
و عکس زیبایی
موفق و شاد باشید

ممنون

قندک چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 10:34 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلاام ودرود. خداوند ایشان را رحمت و به شما صبر جزیل عنایت فرماید

بی تو تنها و خاموش

آخرین برگ این دفترم

بی تو در آسمان اخترانند

بی تو نیلوفران آذرانند

بی تو خاکسترم...

بی تو این چشمه سار شبان را

چشم گرینده ی آهوان است

بی تو این دشت سرشار

روح سرد خزان است

بی تو مهتاب تنهای دشتم

بی تو خورشید سرد غروبم

بی تو بی نام و بی سرگذشتم
بی تو این خانه تاریک و تنهاست

بی تو در سینه شور تمناست

خفته بر نغمه یادت سخن هاست

بی تو خاکسترم...
درود.


سلام و درود متقابل

ممنونم

ققنوس خیس چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 11:23

سلام
چراغ، آئینه، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست،‌از تو می گویم
...
خیلی قشنگ بود ... دلنوشته ی دلگیرانه ات زیبا بود ... اما امیدوارم همیشه شاد و سر زنده و مهربان باشی و بمانی.

سلام

تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار جواب می شنوم ...

ای کاش هیچکس تجربه نکنه .

مرسی

ققنوس خیس چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 11:24

تو که نیستی تا ببینی
منو این پلکای خیسم.
تو تموم بی کسیها دارم از تو مینویسم.
تو که نیستی تا ببینی
لحظه هام بی تو چه سردن ...

قشنگه ...

پاییزطلایی چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 12:01

...
و او که هست
و او که می بیند...
بخدا که هست و می بیند
و من ایمان دارم که این حال غریب امروز تو
به سبب دعای پدری است به پاداش و ثواب نیت و عملی که رسم محبت را از چشمان فرزند مهربانش
بار دیگر
به دل سنگ ما آموخت...
نه! او نمرده است
بی گمان زنده است تا دیگر بار زندگی را به ما بفهماند...

چقدر این نوشته ها منو به فکر فرو برد....

مرسی از این حس خوبی که به من منتقل کردید دوست مهربانم.
و ممنون به خاطر لطف شما به من.

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 12:21

"در صفحه صفحه های اینجا، این دنیای مجازی، اگر چه در پس کلماتم، در پس دلتنگی هایم تو هم بوده ای اما دیدم حیف است که صفحه ای را به تو نازنینم اختصاص ندهم..."
.
.
و گرچه که بود در این صفحات و ما خوانده بودیم
آنروز که از انتظار و درد و رنج بیماری گفتی
و از آمدن و رفتن ها در سربالایی تند نگاههای نگران...
اما با تمام این ها
چه حیف بود اگر این اشتیاق ِ هنوز را برایمان بازگو نمیکردی!
سپاس که دریغ نکردی از ما ، مهربان...

مرسی ... واقعا ممنونم .
من هم برای شما بهترین ها را البته در کنار شادیها آرزو می کنم.

پاییزطلایی چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 12:22

فراموش کردم نامم را بنویسم از بس مشتاق بودم نوشتن را...
شرمنده!

خیلی ممنونم

هادی امیری چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 13:22 http://darya73.blogfa.com

درود... این نوشته ها را... دستم یارای نوشتن ندارد... ببخشید... اشکها... بگذریم...
...
همیشه دل کندن از دنیا برایم شیرین بود.. . اما دلتنگی کسی را نمیشود تحمل کرد...
...
او در کنار شماست... همیشه...
روحش شاد

سلام

مرسی برای حرفهای دلگرم کننده اتون .

خیلی لطف کردید .

فیروزه چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 14:19

خدا بیامرزدش
حیف که خاک سرده و خواهی نخواهی کمرنگ میشن
منکه قیافه اش هم یادم رفته
البته وقتی رفت باهاش قهر کردم وبه جنازه اش لگد دم گفتم: خیلی نامردی که تو روزگار نامردی تنهایم گذاشتی اما اون داشت تو عرش هفتم کیف میکرد ومن بین همه ضایع شدم چرا که به میت بی حرمتی کردم
ولی دلم خنک شد زدومش
آدما میان تا بمیرن وبرای زنده ها چیزی بذارند کاش خوب بذاریم

نمی دونم چرا برای من کمرنگ نشد ... چهار سال و پنج ماه از رفتنش گذشته اما تمام جزء به جزء جسمش رو یادمه ... همینطور خنده هاش ... اشکهاش ... شادیهاش ... دلتنگی هاش رو ... نگاه های پر معناش رو و ...
پدرم اسوه صبر بود و فداکاری
مثل بقیه ی پدرها ... مثل همه ی پدرها .

اما می دونم که دلت خنک نشد بله !
خدا رحمت کنه پدرت رو و رنج نبودنش رو برات هموار کنه ...

و ممنون

فرید چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 14:42

دلتنگی های آدمی را باد به ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد

و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند

سکوت سرشار ازسخنان نا گفته است

از حرکات نا کرده

اعتراف به عشقهای نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من!


برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که صدا ها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش

روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد که از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوئیم



گاهی آنکه ما را به حقیقتی می رساند خود از آن عاریست

زیرا تنها حقیقت است که رهائی می یخشد


از بخت یاری ماست شاید که آنچه می خواهیم یا به دست نمی آید ، یا از دست می گریزد


پنجه در افکنده ایم با دستهایمان به جای رها شدن

سنگین- سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را

به حای همراهی کردنشان

عشق ما نیازمند رهائی ست نه تصاحب

در را ه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه

جویای راه خویش باش از اینسان که منم

در تکاپوی انسان شدن

در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را، آزادی را ، خود را

در میان راه میبالد و به بار می نشیند

دوستی ای که توانمان میدهد تا برای دیگرانمامنی باشیم و یاوری

این است راه ما

تو و من!

.....

و راهی که من همیشه در این مواقع برمی گزینم، سکوتست
سکوتی سرشار از ناگفته های دلتنگی....

گرفتم آنچه باید می گرفتم از سکوتتان . ممنون

بارها خواندم کامنت تتان را ...


«از بخت یاری ماست شاید که آنچه می خواهیم یا به دست نمی آید ، یا از دست می گریزد» ...
درد ما از وابستگی هاست . من دائما به خودم نهیب می زنم که ‌: بر وابستگی هایت تجدید نظر کن !‌ و خیلی خیلی خیلی بهتر از قبل ترها شده ام زیرا به واقعیت زندگی رسیدم ... خیلی ملموس !‌

ممنون ... خیلی ممنون.

مریم چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 15:10 http://ut0pia.blogfa.com/

تو نیستی و
من هربار که این نفس را فر میبرم
ترس این دارم که باز نگردد...

اما من برعکس از چیزی که ترس ندارم باز نگشتن نفسم است. هر چه کمتر زندگی کنیم کمتر می رنجانیم ...

ممنونم از حضورت

پاییزطلایی چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 15:14

دانلود خبرنامه محک شماره ۴۴:
http://www.mahak-charity.org/enews/enews44.pdf

ممنون از اطلاع رسانیتان

پاییزطلایی چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 18:28

سلام
بعد نوشت ها را خواندم...
آفتاب آمد دلیل آفتاب
و حال با تمام وجود باور میکنم که این جاده و این عشق ، تا ابد دوطرفه و رو به وسعت خواهد ماند...
خوشا به سعادتت شما و بدا به حال امثال من!

سلام
مطمئنم این طورها هم که می گوئید نیست. (جمله ی آخرتان را می گویم)

و برای محبت کردن و عشق ورزیدن، برای قدرشناسی ها ... هیچوقت دیر نیست .

آناهید چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 18:44 http://www.persianbastan.tk

سلام پرنیان گل...روح پدرت شاد...امیدوارم پروردگار به شما آرامش بده...خواهرم چه خوبه که وجدانت راحته...من که تحت تاثیر مهربونیت و ادبت در برابر پدرت دلم لرزید...وای بر من اگه بی حرمتی کردم به پدر و مادرم...خدا روحشون رو با بزرگان محشور کنه ...میبوسمت

سلام آناهید عزیز
اول بگم که اسمت چقدر قشنگه!

ممنونم. به هر حال ممکنه برای خیلی از انسانها پیش بیاد که خواسته یا ناخواسته کاری کرده باشندکه فکر می کنند شاید قابل جبران نباشه. متاسفانه این روزها من در جوانان زیاد می بینم در روابطشان با پدر و مادر خیلی راحت هستند و اسم این را می گذارند رفاقت!!!

مشنگخان چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 19:55 http://mashangzade.blogfa.com/

پدر و مادر واژه های اثیری اند که بی شباهت به معجزه نیستند معجزه های که ما به انان عادت کرده ایم و به خاطر این عادت چه اشتباهاتی که در برابرشان از ما سر نمیزند !

معجزه ای که شاید دیگر فردا نباشد.

برزین چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 20:33 http://naiestan.blogsky.com

سلام
احساست را عمیقا درک می کنم
نمیدانم برای فهم ارزش پدر باید کلمات را چینش کرد یا دل را به معجزه کلمات سپرد . اما هیچ چیز بهتر از این شعر پروین اعتصامی ، عظمت پدر را برایم تداعی نمی کند :

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل ت
یشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

عضو جمعیّت حق گشتی و دیگر نـخوری
غـم تـنهایی و مـهجوری و حـیرانی من

من کـه قـدر گـهر پاک تـو مـی‌دانستم
ز چـه مـفقود شـدی؟ ای گهر کـانی من

من که آب تو ز سرچشمهٔ دل مـی‌دادم
آب و رنگت چه شد ای لالهٔ نعمانی من؟

من یکی مرغ غزلخوان تو بـودم، چه فتاد؟
که دگر گـوش نـداری به نواخوانی من

گنج خود خوانـدیَم و رفتی و بگـذاشتیَم
ای عجب! بعد تو با کیست نگهبانی من؟

سلام
ممنونم برزین عزیر برای این شعر زیبا

اشکم را سرازیر کرد.

الهام تفرشی چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 20:59 http://elitata86.blogfa.com

سلام همسایه

چه عشق زیبا و دلنشینی ...
دلم برای پدرم تنگ شد ...

این موجودات تکرار نشدنی هستن .. خوبه که قدرش رو حتی وقتی نیست میدونی

ان شاالله که برات بانی خیر بشه پیش خدا

روحشون شاد


ممنونم .

پاییزطلایی چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 21:12

اگه رنج نبود شادی هم بی رنگ بود . اما وقتی رنجها سیاه باشند شادی باید چه رنگی باشد که خودش را توی آن سیاهی نشان بدهد ؟ مگر بالاتر از سیاهی هم رنگی هست ؟
اگر زندگی بازی رنگهاست به دنبال یک قلم مو خواهم گشت ، کوچک هم باشد مهم نیست ، برای رنگ کردن من هر چه باشد هر چقدر هم باشد خوب است و یک سطل رنگ !‌ تا بکشم روی تمام خاکستری هایم !
.
اینها تمامش حرفهای خود شماست...چقدر مناسب است برای امروز...شادی از پس رنج!

همه ی روزهایمان که مثل هم نیستند ... یک روز قرمز و نارنجی و زردند و صورتی البته !
یک روز خاکستری و سیاه و ...
اما چند روزیست دلم عجیب گرفته است ... رنگش خاکستریست !
اما یه چیزی ته دلم هست که با آن خوشم .... نمی دانم چیست !
فقط می دانم یه چیزی هست که گاهی بی دلیل احساس شادی می کنم برای لحظاتی !

احسان چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 21:22 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سلا م ، این حس دلتنگی برای عزیزانی که با ما نیستند،
سالیانی بس دراز با من همراه است.همدردی صمیمانه مرا
در فقدان آن عزیر سفر کرده ، بپذیر.

سلام
خیلی ممنونم
روح تمام رفتگانتان شاد.

پاییزطلایی چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 22:26

و این شادی
شادی پس از رنج...
گمان کنم
پاداش همان نیت صادقانه باشد
کم نیست شادی آن عزیزی که تمام رویایش سالها داشتن وسیله ای بوده است که اکنون دارد...

نمی دانم شاید ... بعضی وقتها خودمان هم معنی احساساتمان را نمی فهمیم ... نمی دانیم برای چیست ؟
گاهی عجیب بین دو احساس متفاوت و یا چند احساس متفاوت معلقیم....

بهشته ـ س چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 22:45 http://beheshte.blogfa.com/

نیم ساعت پیش،

خدا را دیدم


که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش

سرفه کنان

در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،

آواز که خواند تازه فهمیدم

پدرم را با او اشتباهی گرفته ام.

چقدر قشنگ ....
مرسی

بهشته ـ س چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 22:46 http://beheshte.blogfa.com/

نیم ساعت پیش،

خدا را دیدم


که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش

سرفه کنان

در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،

آواز که خواند تازه فهمیدم

پدرم را با او اشتباهی گرفته ام.

... چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 23:01

میبینید چقدر قشنگن!!!
آشناهای پاییزن ها!

مرسی از پائیز...

پریزاد برکه نور چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 23:19

سلام
چه قلم دلنشین و نگاه زیبایی
آفرین واقعن لذت بردم
بیان احساس و عواطف به این روانی و زلالی از
هر کسی بر نمی آید
می بخشی که بی دعوت آمدم اما
باز هم خواهم آمد.

سلام
خوش آمدی پریزاد برکه ی نور !
هر چه نوشته شده بود بدون ویرایش بود و هر چه در دلم بود آمد نشست بر این صفحه ....
اگر ایرادی دارد همه دوستان می بخشند.

فقط ای کاش آدرست را می دانستم ... نگذاشته ای .

nima پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 00:04 http://nimafatehi.blogsky.com

سلام.قشنگ بود.
از گلی که نچیده ام
عطری به سرانگشتانم نیست
خاری در دل است.
موفق باشی.

سلام
ممنونم .

پ.ط پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 00:06

من دارم...دوست منند!
http://senobare-sabr.mihanblog.com/
حتما برین دیدن و عیادت استاد
خبراییه اونجا دیدنی و شنیدنی!

ممنون

رها پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 06:16 http://samanla.blogfa.com

سلام و نمیدانم چه بگویم ....که اشکها امان نمیدهند و قلبم سخت میلرزد...خوشحالم برای پدری که به جای خودش مهربانانی چون شما گذاشته و غمگینم که چرا نیست تا عشق بی نهایت شما را ببیند...عزیز دنیاست دیگر به کسی وفا نمیکند ...ولی چه زیباست مهربانی شما ...روحش همواره با شماست و به مهربانی و عشق شما افتحار میکند ...

و کامنت شما ... باز اشکهای مرا جاری کرد.

خداوند گاهی عجیب ساکت است !

ممنونم

آفتاب پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 07:51 http://aftab54.blogfa.com

فارغ شدم از این جهان رو سوی جانان می روم

یک سو نهاده درد و غم شادان و خندان می روم

پا بند من بود این جهان گشتم رها زین بند ها

شیدا روان در کوی او مست و خرامان می روم

تن چون قفس جان بند او محبوس بودم اندراو

بگسستم اینک این قفس با وجد و شادان می روم

سرتاسر این عمر ما بودی دو روزی پیش ما

دیروز گریان آمدم امروز خندان می روم

بار گران زندگی بشکست بند از بند تن

المنۀ لله کنون بس سهل و آسان می روم

احمد بود نام من و دارم ز هم نامم امید

دستم بگیرد آن جهان زین سوی پرْان می روم

...

کاش آن شب را نمی آمد سحر

کاش گم در راه پیک بد خبر

ای عجب کان شب سحر اما به ما

تیره روزی آمد و شام دگر

دیده پر خون از غم هجران و او

با لب خندان چه آسان بر سفر

ای دریغ از مهربانی های او

دست پر مهر آن کلام پرشکر

غصه ها پنهان به دل بودش ولی

شاد و خرم چهره اش بر رهگذر

در ارزان زان ما بود ای دریغ

گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر

تا پدر رفت آن سحر از پیش رو

بی نشان را خاک تیره شد به سر

.
.
.

سلام پرنیان عزیز
به قدری از دست نوشته هات متاثر شدم که لحظاتی با خودم فکر می کردم که جه بنویسم !
فقط آرزوی باقی عمر خودت و عزیزانت رو دارم
من هم پدرم رو خیلی دوست دارم
زمانی بود که پزشکان از من قطع امید کرده بودند یادم هست که پدرم کنار تخت نشسته بود و به من با چشمان اشکبار نگاه می کرد
هیچ زمان اون لحظه رو فراموش نمی کنم
این نوشته شما منو خیلی متاثر کرد ...

سلام آفتاب عزیز.
شعرهات چقدر قشنگ بودند و جالب بود که اسم پدرم «احمد» بود.
...
در مورد بیماری گفتی و نگرانم کردی امیدوارم دیگر اثری از بیماری در تو باقی نمانده باشد.

و مرا به یاد روزهائی انداختی که بیمار می شدم ..... حتی یک سرماخوردگی ساده ! و یک پدر با یک دنیا مهر و یک دنیا عشق ... که دیگر ندیدم نمونه اش را ....

ببخش مرا که رنجاندمت .

ز- حسین زاده پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 09:13 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام.
با دلی شاد به امید وصالی که ندیدم
آمدم تا به سرای تو و درخانه نبودی
حلقه بر در زدم و از تو جوابی نشنیدم
بلکه بودی و در خانه به رویم نگشودی
....
متاثر شدم. خدا همه ی رفتگانتان را بیامرزد. شریک غمهایتان هستم و ایام خوشی را برایتان آرزومندم.سربلند باشید

سلام
ممنونم

پاییزطلایی پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 10:33

سلام
صبح آفتابی شما به خیر

ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی

رنگ می بازد شب جادو

گم شده آیینه در دود فراموشی

در پس گردونه ی خورشید ، گردی می رود بالا ز خاکستر

و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد

با غبار آبی گلهای نیلوفر :

باز شد درهای بیداری

پای درها لحظه ی وحشت فرو لغزید

سایه ی تردید در مرز شب جادو گسست از هم

روزن رویا بخار نور را نوشید

سلام و صبح به خیر

پ.ط پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 10:48

بعد بعد همه ی این کامنتها نوشت:
خداییش خیلی شجاعید شما!!!

آره ......

آصف پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 12:39

سلام
زائرتون برگشته از سفر تا دوباره شمارا دعوت کنه به کلبه ی حقیرانه ی خودش...
منتظر حضورتون هستم
با امتنات[گل]

زیارت قبول . امیدوارم همیشه باز هم به زیارت و سیاحت

بهشته ـ س پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 12:48 http://beheshte.blogfa.com/

خوشحالم که دوست داشتی اش

این شعر از حسین پناهی بود

خوشحال میشوم باز هم پیشم بیایی

ممنونم حتما .


نمی دونم امروز چرا نمی تونم برم توی وبلاگ دوستانی که توی بلاگفا هستند . احتمالا بلاگفا باز مشکل داره .

هادی امیری پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 13:03

درود...
در پناه حق باشید همیشه

ممنون

پ.ط پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 13:09

سلام دوباره
و دوباره ظهر آفتابی شما به خیر
عجب روزیه امروز...این آفتاب از پس اونهمه بارون!
انگار عروسیه آفتاب و بارونه![گل]

سلام .
اگه عروسیه آفتاب و بارونه پس بارون کجاست؟ حتما رفته گل بچینه!

پ.ط پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 13:10

اگه گفتین ما بهش چی میگیم؟!

نمی دونم

پ.ط پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 13:18

منم نمیگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!
.
یعنی
بـــــــــــــــــــعدا میگم!

E
سرکاری بود ؟

آناهید پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 13:42 http://www.persianbastan.tk

پرنیان گل ممنون از لطفت آناهید نام مستعارمه اسم خودم مهشید ِعزیزم...میبوسمت

فرقی نمی کند هر دو سرشار از نور است و گرما ...

ممنونم ... متقابلا" .

فرخ پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 15:03 http://chakhan.blogsky.com

حکایت ما حکایت قریش است که نمیتوانستند به پیامبر ایمان بیاورند .. اما تعدادی از آنان سرانجام ایمان آوردند و رستند ...
ما نیز نمیخواهیم ویانمیتوانیم به راحتی ایمان بیاوریم و مرگ را به عنوان پدیده ای زیبا و نیک دریابیم. معمولا این باور تا مدتها به تعویق می افتد و گاه تا زمان مردن طول میکشد...
اما همانطور که میدانید زیباست! ما را از رنجهای دنیا میرهاند ..

بله ... زیباست .
نفس آخر همراه با پایان یافتن رنجها و در آن لحظه یک نفس عمیق با خیال راحت !

بهشته ـ س پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 15:12 http://beheshte.blogfa.com/

ممنونم عزیزم

این از مهربانی توست

یک زن پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 15:19

پرنبان عزیز دیروز این پستت رو که خوندم بی اختیار اشک ریختم. هر کاری کردم نتونستم چیزی برات بنویسم. همین که دختری به این مهربونی وبخشندگی رو تربیت کرده نشان از روح بزرگشونه. روحش شاد.

مرسی عزیزم ، شما لطف دارید.

پاییزطلایی پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 17:04

به درستی که وعده داد خداوند ٬ صبر کنندگان در سختی ها را ٬که خارج کند آنها را از آنچه ٬از آن٬به ستوه آمده اند...
و بر آوردحاجاتشان را٬از جایی که آنها احتمالش را نمی دهند و مسخر کند آنها را بر سختی هایشان ...
پس بر شماست که هرگز نباشید ٬از کسانی که میترسند برای دنیا... و اندوهگین میشوند برای آن
"قرآن مجید"
.
این ریزش قطره های باران روی زمینه خاکستری وبلاگتون چقدر قشنگن...انگار که زیر باران نشسته ای...

چه آیاتی زیبا و آرامش بخشی .
چشمهاتون قشنگ می بینه

فانوس به دست پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 17:32

نیستی
قرار هم نبودنت بود و نبودنت هم نیست

سلام نرگس جان
مرسی

اعظم پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 17:55

باهات موافقم زنده ها با حرفها وکاراشون گاهی زخم میزنند ومی روند. مرده ها که ترس ندارند.
مراقب خودت باش.

گاهی اونقدر قضاوتها و حرفها و افکار ترسناک می شن که دلت می خواد فرار کنی ... بری یه گوشه ای واسه خودت قایم بشی !!!!

مرسی برای مهربانیهایت ....

آفتاب پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 18:14 http://aftab54.blogfa.com

دوباره سلام
باور می کنی از صبح به مطلبی که تو وبتون گذاشتید فکر می کنم ...

آفتاب جان سلام
اینا تجربه هایی ملموسند و به طرز وحشتناکی واقعی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد