مدتیست فکرهایم در هم و برهم شده اند و در ذهنم انگار که سگ می زند و گربه می رقصد!
در آرزوی زندگی بدون خشونت ، دلم بال بال می زند.
می پرسم آخـر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامــین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده است؟
ای کاش می شد بدانیـــم
ناگه غروب کدامین ستــاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده است ؟
از خشونت نمی خواهم بنویسم دیگر. پس بگذار بگذریم ...
اما حتی در ژرفای شب می شود به شقایق نگاه کرد. به کسانی که دوستشان دارم فکر می کنم. دیگر می دانم زندگی چقدر کوتاه است و تا بیائیم بفهمیم چه هستیم برای هم ... از دست می دهیم . شقایق توئی دوست من! شقایق تمام کسانی هستند که دوستشان دارم و برایم اهمیت دارند و می دانم وقتی برای کسی دلتنگ می شوم و یا نگران، او شقایق من است.
می شمارم شقایقهایم را ... زیادند و چقدر احساس غرور می کنم ... بگذار آدمهای دور و برمان هر چه می خواهند باشند. ما باید آنچیزی باشیم که خود می خواهیم. همین است تنها دلیل بودنم ... مهر می ورزم پس هستم!
...
«صدای پرنده ها قاطی باغچه است. دنیا قاطی انگشت های من است. چقدر نور و حسرت روی فکرهای من راه می رود. مثل بغضی در لباس هایم گیر کرده ام. دنیا پر از بدی است و من شقایق نگاه می کنم»
سهراب سپهری
پ ن : دوستان وبلاگیم را حتی ندیده و نشناخته دوستشان دارم ... و گاهی دلم برایشان تنگ می شود. این یعنی : مهر می ورزم پس هستم!
چه تنگ است ... تنفس عشق در این لباس چه سخت است . چرا پوست مرا کوچکتر ار روحم بافتی؟ چرا برای اقیانوس قلبم خط پایان نکشیدی؟
به من می گوئی چشمانت سگ دارد، می گیرد آدمی را ! و من به تو می گویم وقتی که می روم در دنیای پاک دوستی ماندن دیگر دشوار است . باید کند از زمین و از زمان . این «من» دیگر حتی تحمل خودش را هم ندارد . خاصیت دوست داشتن این است. خاصیت دوست داشتن رها شدن و رسیدن به خداست. و می گویم ببین، نگاه کن به عمق این چشمها ... چشمها دریچه ی قلب است . تو از چشمانم به قلبم می رسی که دیگر به سادگی یارای رفتنت نیست! و من به تو می گویم : در لحظات دوست داشتن است که بودن معنا می یابد برای من ، بودن و سپس کندن و رفتن! ... و تو باز هم نمی توانی درک کنی و مبهوتی فقط در آنچه در چشمانم هست و آنچه که تو را گرفته است.
دوست داشتنم مرا می برد تا هفت شهر عشق و تو هرگز نمی دانی که چه راه دشواری دارد این هفت شهر عشق و نمی بینی ویرانی مرا ، سوختن مرا ، پوست انداختن مرا ... تو فقط مبهوتی در چشمان من! گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر که دانی هم اوت رهبر آید ...
گاهی زندگی عجیب شبیه یک صحنه ی تاتر می شود. گاهی خیلی مضحک و گاهی تاتری با سبک ابزوردیسم!
پرده اول : داری کلک می زنی ، یه جورائی یه وقتهائی یه کارهائی می کنی و وقتی به من داری یه جورائی کلک می زنی ، در همان حال ادعا می کنی دوستم داری و به دنبالش شاکی می شی که وقتی اینقدر دوستم داری من کم لطفم گاهی بهانه گیرم و بیشتر وقتها بی توجه، یه وقتهائی هم بی چشم و رو! ... و من ناگهان دچار عذاب وجدان می شم که چقدر آدم رذلی شده ام ... آنقدر که قیافه ات و لحن کلامت حالت حق به جانب دارد! و قیافه ی من می شود عین یک آدم درمانده ی بیچاره ی سراپا تقصیر! اما بیشتر اوقات سعی می کنم خودم رو بزنم به کوچه ی علی چپ اونقدر که حتی گم بشم توش و تو با خیال راحت به آرسن لوپن بازیت ادامه بدی و من رو دائما با یک جفت گوش مخملی تجسم کنی! چون می خوام به هر ترتیبی که شده آرامشم رو حفظ کنم!
اما ناگهان یه چیزهائی یه خورده علنی تر می شه و یه کم کاسه ی صبرم رو لبریز میکنه ، اعتراض می کنم اما تو تحمل شنیدن نداری همه چیز رو می خوای با هم داشته باشی ... من رو در کنار بقیه ی چیزهای دوست داشتنیت!
و وقتی ادای آدمهای منطقی رو در میاری و با عذابی طاقت فرسا دقایقی به حرفهایم گوش می کنی در آخر این مکالمه ای که معلومه برایت بشدت درد آوره به من می گی : تو خل شدی!
و وقتی من می بینم ادامه ی این حرفها بی فایده است با یک عذرخواهی ظاهری عقب نشینی می کنم و می گم: اوکی حق باتوئه! اصلا فراموشش کنیم و می رم دوباره توی لاک خودم تا تو راحت تر باشی ...
پرده دوم : چه جالب! تو وقتی به من نیاز داری مهربونتر می شی. اما من هیچوقت نمی خوام به تو نیاز داشته باشم عزیزم اما دوست دارم همیشه با تو مهربان باشم. مهربانی هایت که شدت می یابند احساس می کنم انگار یه جورائی به فهمم داره توهین می شه!
حرفی نیست! نباید هم باشه. تو راه خودت رو ادامه بده، من هم راه خودم! همان راهی که شعارش اینه: «... در هر حال تو کار خوبت را انجام بده»
پرده سوم : عزیزم می فهمم نامه های محرمانه مستقیم که برام ارسال می شه نویسنده اش توئی! خطت رو هر جور که تغییر بدی باز هم خوب می شناسم! می نویسی و بعدش می شینی عکس العملهای منو آنالیز کنی ؟! اما ای کاش اونقدر شجاعت داشتی که توی چشمهام نگاه می کردی (بدون شرمساری) و حرفهای دلت را خوشگل می زدی! شاید من هم برای این نامه های یک طرفه جوابی داشته باشم.
پرده چهارم :اشک می ریزم، چون خیلی دلتنگم و تو حوصله ی منو نداری! تو منو می خوای همش لبخند بزنم، شیطونی کنم، جنگولک بازی در بیارم و در کنار همه اینها هیچ کس رو دوست نداشته باشم، به هیچ کس فکر نکنم به جز تو! اما من نمی تونم دور همه ی آدمها خط قرمز بکشم به جز تو! و نمی تونم مثل یک مجسمه ی بلاهت بنشینم روبروت و بگم : تو درست می گی و بقیه همیشه غلطهای بی جا می کنند !
پرده پنجم : (کمی طنز اما از نوع تلخ) من آدم دیوونه ای هستم شاید! دوست دارم آدمهای دور و برم هر روز دوش بگیرن و لباسهای زیر رو و روشون رو عوض کنند. حالا اگه عطر هم بزنن که معرکه می شن! اما مجبورم ساعتها تحملت کنم که یا احتمالا دوش نگرفتی و یا دوش گرفتی لباسهات رو عوض نکردی و یا اصلا دوش نگرفتی و لباسهات رو هم عوض نکردی ... می شینم این معادله ی پیچیده ی لاینحل رو دائما توی ذهنم بررسی می کنم! آخرش هم به نتیجه ی درست و حسابی نمی رسم! اما تو نمی دونی وقتی که نزدیکم می یای و شروع می کنی حرف زدن من با چه زحمتی آب دهانم رو قورت می دم که ناگهان بالا نیارم توی صورتت! و دعا دعا می کنم این مکالمه زودتر تمام بشه! اینجا شاید مقصر منم ... ! شاید تو تقصیری نداری نازنین!
پرده ششم : تو خیلی خوشحالی وقتی کنار من راه می ری ، می شینی و منو به دوستات معرفی می کنی. چون از نظر تو ، من یک آدم قابل قبولی هستم و تو بدون کوچکترین حس شرمساری منو به هر کسی معرفی می کنی. اما! دوست داری همیشه دو قدم از تو عقب تر باشم. آخرش نمی فهمم ، منو دوست داری یا دوست نداری؟ شاید هم منو دوست داری اما خودت رو خیلی بیشتر!
پرده هفتم : دندانم به شدت درد می کند و با نگاهی سرشار از مچالگی به تو می گویم: دندان درد بیچاره ام کرد! و تو در حالیکه با نگاهی گنگ و نامفهوم به صورت من زل زده ای می گوئی: یادم باشد امروز قسمت دوازدهم قهوه ی تلخ رو بخرم!
پ ن : پرده ی آخری وجود ندارد . این نمایش ادامه دارد ...................
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند، فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت : دیگر تمام شد. دیگر زندگی برای هردوتان دشوار می شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.
فرشته دست شاعر را گرفت تا راه های آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند. شب که هر دو به خانه برگشتند، روی بالهای فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند پر...
فرشته پیش شاعر امد و گفت : می خواهم عاشق شوم. شاعر گفت : نه تو فرشته ای و عشق کار تو نیست. فرشته اصرار کرد و اصرار کرد. شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند. آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟
اما فرشته باز هم پافشاری کرد. آن قدر که شاعر به ناچار نشانی درخت ممنوعه را به او داد. فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد. اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آن گاه پیش خدا رفت و گفت : خدایا مرا ببخش. من به خودم ظلم کرده ام. عصیان کردم و عاشق شدم. آیا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی؟
پس تو هم این قصه را وارونه فهمیدی! پس تو هم نمی دانی تنها آن که عصیان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود!
و آن وقت خدا نهمین در بهشت را باز کرد. فرشته وارد شد و شاعر را دید که آنجا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط ! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت. اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست!
...
نمی دانم نویسنده ی این متن کیست! اما می دانم که این قصه باور کردنیست...
خانه ی من در خیابان فرعی در یکی از خیابانهای فرعیه یکی از خیابانهای اصلیست!
مدتیست این خیابان فرعی را یک طرفه کرده اند. عرض این خیابان به حدیست که اگر یک ماشین در کنار آن پارک باشد، دو ماشین به سختی از کنار یکدیگر رد می شوند. با اینکه دو سال است که از یک طرفه شدن آن می گذرد خیلی از مردم هنوز متوجه نشده اند و یا خود را به کوچه ی علی چپ می زنند. شبی نیست که شاهد درگیری و بگومگوی مردم عصبانی نباشیم. گاهی بدترین توهین ها را از دور می شنوم و از صداهائی که به گوش می رسد مشخص است که هیچ کدام حاضر به گذشت نیستند. بار آخر بعد از درگیری لفظی متوجه شدم یکی از اتومبیلها با شدت کوبید به اتومبیل دیگر، این دیگر برایم کمی غیر قابل باور بود. آمدم کنار پنجره و دیدم ... بله درگیری حسابی بالا گرفته است و عده ای هم آن وسط مشغول میانجیگری هستند. ناگهان چشمم به پیرمردی افتاد که کاملا بی توجه به این اتفاق از کنار آنان شتابان در حال عبور است. پیرمردی که کمرش کمی خمیده بود و یک پیراهنی که شاید زیاد مناسب این فصل نبود به تن داشت. نگاه من خیره ماند بر این پیرمرد و همانطور که از مقابل دیدگان من در حال عبور بود چشمان من تا آنجائی که ممکن بود با او همراهی کرد.
فراموش کردم آن آدمهای همیشه عصبانی را! فراموش نکردم ... توجهی نکردم دیگر به آنها و ناگهان احساس کردم قلبم فشرده شد ... برای پیرمردی که پشتش خمیده است و لباسی نامناسب در این هوای سرد بر تن دارد و نمی دانم چرا ... ناگهان اشکهایم جاری شد!
چیزهائی را که دوست ندارم نمی خواهم ببینم، اما بیشتر اوقات چیز بهتری جایگزینش نمی شود.
چیزهائی هستند برای ندیدن ، اما نمی شود ندید! نمی شود دید و نادیده گرفت . و دیدنش درد دارد. دردی که خودت می دانی عمقش را و وسعتش را و بسیاری اوقات چقدر حرف است برای گفتن ... نه بهتر است بگویم چقدر حرف هست برای نگفتن! بعضی حرفها مال نگفتن اند، مال آلوده نشدن در دایره کلمات ... همان جا، کنج پستوی دل که باشند حرمت دارند...
بگذار مردم هر چه هستند باشند، هر چه می خواهند باشند. «من» باید آنچیزی باشم که «باید» باشم!
بگذار فکر کنم که خوش باورم، بگذار فکر کنند که خوش باورم، اما اصولم را فراموش نکنم! اصولی که خیلی رنج کشیده ام تا به آنها رسیدم.
اگر بی تفاوت باشم و یا نامهربان، تمام سختی هائی که کشیدم برای رسیدن به یک انسانیت قابل قبول لگد مال خواهد شد. بگذار مردم هر چه می خواهند باشند و اگر آنان نیز اصولی دارند، پایبند بمانند در آنچه که اعتقادشان است. اما «من» همان «منی» باقی بمانم که سالها برایش تلاش کردم.
در من صدای تبر می آید/ آه انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج/... در من فریادهای درختیست خسته از میوه های تکراری/ من ماهی خسته از آبم...
دیشب خواب دیدم دارم پرواز می کنم ... و آرزو کردم ای کاش هرگز بیدار نمی شدم!
چقدر دلنشین بود حس پرواز. پرنده بودن از درخت بودن خیلی بهتر است. اگر چه گاهی حتی درخت بودن از آدم بودن بهتر!
... یک پی نوشت داشت این پست! که در اثر یک اشتباه پرید و رفت!
سخن عاشقانه گفتن دلیل عشق نیست. عاشق کم است، سخن عاشقانه فراوان. عشق عادت نیست، عادت همه چیز را ویران می کند از جمله عظمت دوست داشتن را. از شباهت به تکرار می رسیم، از تکرار به عادت، از عادت به بیهودگی، از بیهودگی به خستگی و نفرت!
نادر ابراهیمی
...
همین!