فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

عاقبت خط جاده پایان یافت ...


بیست و چهارم بهمن مصادف است با سالگرد پرواز فروغ . در دی ماه همین سال به مناسبت سالروز تولدش پستی گذاشتم، اما فروغ فرخزاد آنقدر برای من جایگاه ویژه ای دارد که نمی توانم نسبت به سالروز پروازش بی تفاوت بگذرم.  

کسی که مثل هیچ کس نبود! و به گفته ی یکی از دوستانش تجسم آزادی بود، در محبس، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید، فروغ همین بود و تلاطم هایش نیز از این بود. او شادترین و غمگین ترین انسانی ست که من دیده ام. اگر شادی از راهی برود و غم از راهی دیگر و سرانجام این دو در نقطه ای بهم برسند، آن نقطه فروغ است. فروغ نقطه ی ملاقات غم و شادی بود.

متن زیر را فکر می کنم کمتر کسی جائی خوانده باشد. نامه های او به پرویز شاهپور در بسیاری از سایتها منتشر شده اند . اما همیشه رابطه او با ابراهیم گلستان در پرده ای از ابهام باقی ماند و شاید عمده دلیلش سکوت ابراهیم گلستان میباشد. نامه ای از فروغ به ابراهیم گلستان ... که امیدوارم شما هم مثل من از خواندش لذت ببرید و مثل من با این متن احساس نزدیکی کنید. 
 
...حس میکنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آیندۀ مرا متزلزل کرد.
من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم.کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائی ست که می توانستم داشته باشم، اما کج رویها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع کنم.
بدیهای من بخاطر بدی کردن نیست. بخاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.

...حس می کنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد...
می خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست،درجائی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها بهم می رسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه های درختان آویزان کنم.

...همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد ... سعی کرده ام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودم ... ما فقط می توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی توانیم آن را اصلا" نداشته باشیم.

...نمیدانم رسیدن چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست.دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند ... و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است.
معتاد شدن به عادت های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.

...محرومیت های من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپش ها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمی خواهم سیر باشم، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.

...بدی های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی های من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است.
و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.

...پریروز در اتاق پهلوی نزدیکهای صبح صدای ناله از آن اتاق بلند شد.من خیال کردم سگ است که زوزه میکشد.آمدم بیرون گوش دادم.دیگران هم آمدند.بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پله های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا" مرده بود و میان لباسهایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم میخورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه های کثیف،جورابهای پاره، کاغذرنگی و عروسکهائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتابهای قصۀ کودکان، قرص های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی.
نمی دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد.دلم می خواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار میکردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم.آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.

...این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریفتر و نجیب تری نیستند که میگذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟

...خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم.
دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و بپایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.

...ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام.
به محض اینکه از خانه بر می گردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس می کنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمی ماند گذشته است..از فستیوال به خانه که برمیگشتم ، مثل بچه های یتیم همه اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم .چقدر رشد کرده اند ؟ برایم بنویس .
گل دادند زود برایم بنویس .
از این جا که خوابیده ام دریا پیداست . روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست . اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ...

دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم . از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند . بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست . فقط دلم میخواهد فرو بروم ، همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم . بنظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن،
از دست دادن ، از هیچ و پوچ شدن همین است .

...بعد از استقبال و تکریم فوق العاده ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است ....
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود . حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام میکند . کاش در جای دیگری بدنیا آمده بودم ، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده . افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است ، تلف کنم ، همچنان که تابحال کرده ام . وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند ، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی ( ... ) را نبینم .
 
...تا به خود آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید . تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری ، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی .....هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود .
 
...چه دنیای عجیبی است ، من اصلآ کاری به کار هیچکس ندارم ، و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند . نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد . من آدم کمروئی هستم . برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم ، بخصوص که این دیگران اصلآ برایم جالب نباشند ، بگذریم .

 
...یک تابلو از « لئوناردو » در « نشنال گالری » است که من قبلآ ندیده بودم .
یعنی در سفر قبلیم به لندن . محشر است . همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است . مثل آدم به اضافۀ سپیده دم . دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم .
مذهب یعنی همین ، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم .
من تهران خودمان را دوست دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم .
 
...اگر « عشق » عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ایست.

... ای دوست ای برادر ای همخون 
وقتی به ماه رسیدی 
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها 
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند 
من شبدر چهار پری را می بویم 
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت 
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میکنم که وقت گذشته ست 
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است 
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین 
حرفی به من بزن 
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد 
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن 
من در پناه پنجره ام 
با آفتاب رابطه دارم  ...
نظرات 61 + ارسال نظر
مهرباران یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 08:01 http://darya73.blogfa.com

سلام گرامی...
من خیلی با شعرهای فروق نزدیک نیستم... به جز یکی دو شعر... یکی شعر پرواز را به خاطر بسپار... که خیلی دوست داشتنی هست... این نامه جالب رو شاید یه زندگینامه باشد نخونده بودم... به هر حال ممنونم برای این نوشته تون... همیشه خواندنی هست فتح باغ شما....
در پناه حق باشید همیشه

سلام جناب آقای امیری عزیز
معمولا احساسات زنانه بر شعرهای فروغ قالب است. شاید به این دلیل نتوانسته اید به آنها نزدیک شوید. ولی وقتی شروع به خواندنش کنید مطمئنم احساستان تغییر خواهد کرد. من وقتی بر مزارش می روم پسران جوان زیادی را می بینم که چگونه برای فروغ ابراز احساسات می کنند. و همیشه برایم جالب بوده است . مزار فروغ گاهی وقتها پاتوق است. و جالب است که ظهیر الدوله با اینکه قبرستانیست که مزار خیلی از هنرمندان معروف میباشد از جمله بهار - ایرچ میرزا- رهی معیری - ملوک ضرابی - داریوش رفیعی و ... ولی تنها قبری که همیشه بر ان گل و شمع می توان دید مزار فروغ است.
ممنونم برای ابراز محبت و لطف شما.

حریر یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 08:33 http://harirestan.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز
ازت بی نهایت ممنونم به خاطر این پست قشنگ
من عاشق فروغم و یه حس عجیبی بهش دارم
وقتی فروغ رو می خونم احساس می کنم قسمتی از وجود فروغ تو روحم قرار گرفته
گاهی چنان غرقش میشم گاهی خودمو جای فروغ می بینم و گاهی هم حس می کنم خود فروغم
خلاصه که با فروغ کلی خاطره دارم و از خوندش شعراش زمانی نبوده که اشکم در نیاد
خیلی مظلوم بود و خیلی مظلوم تر رفت
کاش تو زمان ما فروغ بود و می تونستیم ببینیمش
روحش شاد

سلام حریر جان
این احساس رو خیلی از خانمها نسبت به فروغ دارند. این حس نزدیکی رو.
اگر فکر می کنیم که مظلوم بود و مظلوم رفت در عوض الان یک اسطوره شده.
اما من خوشحالم براش که زود رفت. چون کاملا در اوج رفت.
البته برای ما نبودنش بسیار افسوس دارد.

مرسی عزیزم

ز- حسین زاده یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 09:01 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام. خدا رحمت اش کند. اشعار دلنشین فروغ را خیلی دوست دارم ولی این نوشته هایی را که نقل کرده اید قبلا نخوانده بودم. استفاده کردم. ممنونم.

سلام جناب آقای حسین زاده
من هم ممنون از شما.

باران یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 11:46 http://paieze89.blogfa.com

...اگر « عشق » عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ایست.

و عشق صدای فاصله هاست... مگه نه؟!‌

[ بدون نام ] یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 12:14

سلام
سالروز پرواز هم بال دلتان، آسمانی و جایگاه ایشان هماره متعالی....

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

(فروغ)

سلام و بسیار ممنون
بابت شعر زیبای فروغ هم ممنون

فرید یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 12:14

فکر کنم باز هم نامم را فراموش کردم.... البته بی نامی را کلن بیشتر دوست میدارم

ممنون که اسمتان را نوشتید.

باران یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 12:36

و عشق صدای فاصله هاست...
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
.
.
و مثل نقره تمیزند...

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و
...

... و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست همیشه فاصله ای هست دچار باید بود ...

پیمانه یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 12:52 http://peymanehjamshidi.blogfa.com

یادش بخیر فروغ عزیز...

نوشتم... به خاطر یک سال رفاقت!

سلام پیمانه عزیز

آفتاب یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 13:29 http://aftab54.blogfa.com/

(((...چه دنیای عجیبی است ، من اصلآ کاری به کار هیچکس ندارم ، و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند .)))
سلام پرنیان من
متنی که از فروغ گذاشتی چندین بار خواندم قسمت فوق خیلی برایم درناک بود ...واقعا گاها می بینیم که کاری به کسی نداریم ولی باز هم دیگران باعث آزار ما می شوند ...
فروغ هم مثل من عاشق آفتاب بود.

به آفتاب سلامی دوباره خواهم گفت ...

شاید دیگران عاملی برای بزرگ شدن ما هستند! برای رشد ما! برای تمرین صبوری و ...

من هم عاشق آفتابم البته

آفتاب یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 13:35 http://aftab54.blogfa.com/

کدوم آفتاب ؟
من یا یکی دیگه ؟!!!
الان قلبم می ایسته !

ما الان اینجا چندتا آفتاب داریم؟!

یه دونه اون هم یه دونه آفتاب من!

آفتاب یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 13:45 http://aftab54.blogfa.com/

آخیش
خیالم راحت شد...
فکر کردم اون آفتاب بزرگه که از آسمان میاد رو گفتی نازنین !
بابا من قلبم با باطری کار می کنه یهو می ایسته !!...
شوک وارد بشه دیگه بعدش اعلامیه ترحیم منو تو وبم می بینید !

خدا نکنه آفتاب جون ... و قلب من داشت می ایستاد با این جمله ی آخرت. خدا نکنه من مرگ عزیزی رو ببینم ... اونوقت دیگه با خدا برای همیشه قطع رابطه می کنم بله

اتفاقا الان توی همین ساعتها از روز آفتاب کاملا می افته روی میزم جات خالی ...

ضمنا
ادم نمی تونه در عین حال عاشق دو تاچیز متناقض باشه . نمی شه که هم عاشق بارون باشه هم عاشق آفتاب . یکیش رو می تونه دوست داشته باشه و عاشق یکی دیگه اش باشه ... شاید اینجوری کمی منطقی تر باشه .

شبنم یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 13:53 http://shabnambahar.blogfa.com

درود .روحش شاد...هیچ کس فروغ نخواهد شد...

"حمید مصدق خرداد 1343"
*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

"جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
*من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

سلام شبنم عزیز
چه خوب که از دو شاعر بزرگ و دوست داشتنی یاد کردی و ممنون از شعرهای قشنگی که نوشتی .

انگوری!!!! یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 14:02 http://aftab54.blogfa.com/

عاشــــــــــــــــــــــــــــقتم !!
همین !

آخی ........... مرسی

باز دچار خودشیفتگی شدم ....

تصور کن!‌ یک گوریل انگوری با یک قلب مهربان عاشق آدم بشه ... چقدر قشنگه! عزیزم ....

باران یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 15:46

من میشناسمش!

سلام انگوری!!!

قابل توجه انگوری

فرخ یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 16:39 http://chakhan-2.blogsky.com

سلام ... کمتر مردی رو دیدم که با فروغ احساس قرابت و نزدیکی کنه ... اما خانومها معمولا فروغ رو به شدت دوست دارند!
لابد این هنر بزرگ رو داشته تا نیازهای زنان رو در قالب اشعاری زیبا هویدا کنه . . . شما اگه فارسی بلد نباشید حرفهای منو نمیفهمید ... حدس میزنم تا زن نباشی حرفهای فروغ رو کاملا نمیتونی بفهمی. ازاین حیث فروغ بی همتاست و شاعره های دیگه هیچ کدام حتی اندکی به او شبیه نیستند!

سلام
برای زنان اشعارش بسیار ملموس است . به نظر من مخصوصا از تولدی دیگرش به بعد.

آفتاب یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 20:06 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان جان چقدر خوبه که دوباره باران برگشته و همه ما رو خوشحال کرده ...
سلام باران خوب و مهربان
سلام !

بله بله

قابل توجه باران عزیز ...

[ بدون نام ] یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 20:13

شب ها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موج های خسته به گوش آید
شب لحظه ای بساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی

سلام پرنیان عزیزم با اینکه خیلی از نوشته های فروغ رو خوانده بودم ولی این رو اولین بار بود می خواندم. دو بار خواندمش و اشکم رو درآورد. ممنون برای انتخابت. خیلی وقتا با فروغ همذات پنداری می کنم البته اعتراف کنم همیشه به شجاعتش غبطه می خورم. قرار بود امروز رو تهران باشم وبرم ظهیر الدوله ولی نشد که بشه.
چند روزی مریض بودم و شدیدا دلم برای آرامش و مهربونی فتح باغ وپرنیان همیشه مهربونم تنگ شده بود.
دوستت دارم و می بوسمت.

سلام
چرا مریض؟ ازت بی خبر بودم و البته کمی نگرانت .
نمی دونم ای میلی که برات فرستادم خوندی یا نه؟
من دیروز ظهیر الدوله بودم . مثل هر سال بود و جای همه ی دوستانی خالی.
من هم دلم برات تنگ می شه عزیزم. مراقب خودت باش
خیلی زیاد .........

یک زن یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 20:39

این هم برای آفتاب عزیز دوست مهربون پرنیان
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

قابل توجه آفتاب عزیز و مهربانم

من تو رو به آفتاب معرفی خواهم کرد ...
aftab54.blogfa.com

نازنینیست این آفتاب عزیز من.

میله بدون پرچم یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 20:49

سلام
ای کاش سنت نامه نویسی ور نمی افتاد!

سلام
من هم خیلی موافقم با نظر شما.

کوروش یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 22:38 http://korosh7042.blogsky.com

میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه های درختان آویزان کنم.

در وبلاک یکی پیوندهایم در این مورد گفتم خلاصه ی فروغ کتابهایش
است که از پشت دیواری که اسیر بود عصیان کرد و به تولدی دیگر از نوعی متفاوت بود با همه چشم به جهانی دوخت که پوچیش را در لباس زنانگی و سرکوفت های ان
اورا به غلط حکام عریانی تن میدانند که او عریانی درون داشت
کسی که معشوق بر خلاف پیشینیان از بی تظاهر ی جنس حقیقی می نمایاند
پیش از او از زبان زن شاعر .معشوف ویژه گی زنانه داشت
ولی او نه
او از چندین جهت سنت شکن بود
در شعر اگرچه پیروی نیما داشت نیز چنین کرد که گاه هرگز احساس را فدای وزن نکرد
و..........

دست مریزاد بانو

سلام کوروش عزیز
دیدگاهتون رو خیلی دوست داشتم. قشنگ نوشتید در رابطه با فروغ فرخزاد

ممنون

یک زن دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 08:47

سلام صبحت بخیر عزیز دلم
من خودم با اجازه اتون دیشب رفتم سراغ آفتاب
دیشب که دیدم نظرات رو تایید نکردی حدس زدم رفتی ظهیرالدوله. امیدوارم بهت خوش گذشته باشه. ممنون برای ایمیلت وبرای اینکه هستی.

سلام صبح تو هم به خیر عزیزم
بسیار کار خوبی کردی.
یه حس و حال خاصی داره اونجا. البته من ظهیر الدوله رو خلوت دوست دارم و ساکت. اما هر سال به مناسبت سالروز مرگ فروغ هم حال و هوای خودش رو داره . جات خالی بود.

خواهش می کنم عزیزم کاش می تونستم بیشتر از اینها باشم برات.

ز- حسین زاده دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 09:11 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام. در تایید کامنت زیبای شما : چند روز قبل یکی از کانالهای تلویزیونی ( همسایه ) را نگاه می کردیم . به همسرم گفتم : اگر این رفتارهایی که می بینی واقعا خلاف فطرت انسانی بود اصلا کلمه ی خانواده نباید در آن کشورها معنی پیدا می کرد و کانون خانواده باید در آن جوامع متلاشی می شد. در صورتی که میدانی خانواده های انها بسیارمستحکم تر از خانواده های ما است ! در کامنت بعدی شعری از سیمین بهبهانی تقدیمتان می کنم که امیدوارم خوشتان بیاید و می توانید به نمایش نگذارید.

سلام
مرسی آقای حسین زاده و خوشحالم که دوستانی با افکار و درک روشن اطرافم هستند. می دانید! ما زندگیمان را باختیم ... مگر طول زندگی چقدر است که عرض آن هم فدای زورگوئی ها و قدرت طلبی های دیگران گردد. وقتی یک زن که هیچ ، یک انسان اختیار خوردن ، پوشیدن ، رفتن و آمدن و خواندن و دیدن و ...... نداشته باشد فرقی با یک موجود زنده که در قفس نگهداری میشود آیا دارد؟ من هنوز بعد از سی سال نتوانستم بپذیرم که کسی دیگر برایم نوع و رنگ لباسم را انتخاب کند . من به عنوان یک انسان بالغ و عاقل می دانم در کجا چه لباسی با چه رنگی مناسب است. مسلما وقتی به مجلس عروسی می روم شلوار جین و تی شرت نمی پوشم و یا اگر در یک مهمانی خانوادگی و ساده باشم یک لباس شب نمی پوشم . به مجلس عزاداری می روم لباسی با رنگ شاد نمی پوشم . نه من! همه ی آدمها می دانند چگونه باید لباس مناسب خود را انتخاب کنند. مگر اینکه کمی کج سلیقه باشند! حالا کسی دیگر می آید برای من تعیین تکلیف می کند . حالا بماند مسائل دیگر ... لباس که جزئی ترین است.
از استحکام خانواده گفتید! شما دیگر از هر کسی بهتر می دانید وضعیت استحکام خانواده در ایران چگونه است. جوانان دو سال زندگی نکرده دارند از هم جدا می شوند!

ممنونم ... خیلی ممنونم

ضمنا از ارسال شعر زیبای سمین هم ممنونم . خیلی قشنگ بود .اشعار سیمین رو خیلی دوست دارم . مرسی

فرینوش دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 10:41 http://www.saraybanoo.blogfa.com

.
.
.

اینک منم
زنی تنها
در آستانه فصلی که
با دستان ِ روحم
آن را خواهم ساخت

...

به خاطر این دیدگاه، از فروغ متشکرم!

سلام فرینوش عزیز
... و آنگاه که گفت : آری آغاز دوست داشتنست من دگر به پایان نیاندیشم ، آیا می دانست پایان چه غم انگیز است؟!


ممنونم ازت

قندک دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 12:47 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام ودرود بر پرنیان عزیز.شوخی های بی مزه بنده را به خوبی های خود ببخشید.
راستی من با خیال راحت احساس می کردم دیروز اینجا کامنت گذاشته ام. اما امروز ندیدم. آیا آلزایمر من روبه تزاید نیست؟

سلام جناب قندک عزیز
خواهش می کنم این چه حرفیه؟!
به هردلیلی که کامنت شما ثبت نشده این از کم سعادتی من بوده.

ممنون

کوروش دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 12:48 http://korosh7042.blogsky.com

بانو درود بر تو
چند روزی دلخوشانم طولانی تر شده و به رسم عادت بعضی یاران
جوانی کره ام و به یاران همراه می گویم


امروز فکر می کردم
ما ایرانیان چقدر دلتنگ شادی هستیم
حتی جشن های دیگران را هم منتظریم
اگرچه خود جشنهای فراموش شده ی بسیاری داریم

مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارکباد

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

سلام کوروش عزیز

هر روزی که همدیگر را یاد کنیم به مهر آن روز یکی از قشنگترین روزهاست. چه اهمیت دارد مناسبتش مربوط به کدام قسمت دنیا باشد.
مهم این است که همه ی ما در هر گوشه ی دنیا انسانیم و لبریز از احساس.

ممنونم و متقابلا ...

ویس دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 14:43

نگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت.و سبزه ها به صحراها خشکیدند/و خاک ،مردگانش را زان پس دگر به خود نپذیرفت.دیگر کسی به عشق نیندیشید.وهیچکس دیگر به هیچ چیز نیندیشید...

آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
...

آفتاب دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 16:35 http://aftab54.blogfa.com/

سلاممممممممممممممممممممممم
و ❤ل❤ن❤ت❤ا❤ی❤ن❤ مبارک پرنیان من
اولین نفریا ااا

از یک زن هم ممنون که به وبم اومد
مرسی عزیزم از معرفیت .

سلامی به گرمی یک آفتاب داغ و سوزان که حسابی برونزه ات کنه!!!


هر روزی که به نام دوست داشتن باشد و نام عشق بر تو مبارک
پس ولننتاین مبارک.

ضمنا دوست من «یک زن» یه مهربون و نازنینیه توی اندازه های خودت!

گفتم یه معرفی کوچولو کرده باشم.

مریم دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 17:08 http://www.2377.blogfa.com

دارم با اشک می نویسم !
این نامه و شعر آخرش اشکم را در آورد !
سلام !

در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلائی رنگش میترکید ...

سلام مریم عزیز

[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:30

پرنده مردنی است
دلم گرفته است

دلم گرفته است





به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند





کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست

[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:31

چقدر آفتاب زمستان تنبل است





من پله های یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شستهام .

چرا پدر فقط باید

در خواب ، خواب ببیند


[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:32

من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم

من از تصویر بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم

من مثل دانش آموزی

که درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم

و فکر میکنم...

و فکر میکنم...

و فکر میکنم...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:33

من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

ز چند قطره خون

چیزی بجا نخواهد ماند .

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکل های هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد

من عریانم ، عریانم ، عریانم

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است

از عشق ، عشق ، عشق .

من این جزیره ی سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .



[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:34

پس آفتاب سرانجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قطب ناامید نتابید .

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .

و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند ..

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و ....

آه ،

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند

واین صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ، باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمان له شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد....

[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:35

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر میکردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز میانباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد


[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:36

پرنده گفت : " چه بویی ، چه آفتابی ، آه

بهار آمده است

و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت . "






پرنده از ایوان

پرید ، مثل پیامی پرید و رفت

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمیکرد

پرنده روزنامه نمیخواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدمها را نمیشناخت

پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ های خطر

در ارتفاع بی خبری میپرید

و لحظه های آبی را

دیوانه وار تجربه میکرد

پرنده ، آه ، فقط یک پرنده بود

[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:37

((((فتح باغ))))

آن کلاغی که پرید

از فراز سر ما

و فرو رفت در اندیشهء آشفتهء ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزهء کوتاهی . پهنای افق را پیمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر





همه میدانند

همه میدانند

که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخهء بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه میترسند

همه میترسند ، اما من وتو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم



[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:38

تمام روز را در آئینه گریه میکردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای آن قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم

صدای کوچه ، صدای پرنده ها

صدای گمشدن توپهای ماهوتی

و هایهوی گریزان کودکان

و رقص بادکنک ها

که چون حبابهای کف صابون

در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند

و باد ، باد که گوئی

در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد

حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا

فشار میدادند

و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندند



از شعرهای ارسالی ممنونم . خوشحالم کردی
و یه جاهائی خنده ام گرفته بود... خودت میدانی چرا دوست عزیزم

باران دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 21:14

سلاملیکم
1- تبریک بانو پرنیان
2- به آفتاب بانو هم سلام و ایضا به مهندس یا دکتر بعد از این با نام مستعار بسیار با مسمایش!!!
3- اینکه در پاسخ فرینوش فرموده بودین پایان غم انگیز،
قبول ندارم که فرمود:
...که همین دوست داشتن زیباست!
باور کنید!
4- ما دوباره کم پیداییم گویی!اینطور نیست؟!

سلاملیکم؟؟!!

1-ممنونم و متقابلا"
2- قابل توجه آفتاب عزیز . مهندس یا دکتر بعد از این رو دیگه متوجه نشدم (لطفا توضیحات لازم)
3- شاید!
4-

آفتاب دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 23:25 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان جان شاید منظور باران از دکتر و مهندس من و شماییم!! !
چه خوب از انگوری در اومدیم !

نمی دونم! من که نفهمیدم منظور ایشون رو.
منتظر توضیحاتشون هستم! بالاخره من باید بدونم به کی سلام ایشان را باید برسونم

رها سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 01:42

سلام عزیزم خیلی لذت بردم ..بسیارزیبا بود ...خوش باشی و

سلام رها جان
خوشحالم که دوست داشتی عزیزم

رها سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 07:37

این چندمین بار که میخونم ویک حس عجیبی داره این فروغ..خدا بیامرزدش ...

سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند...

محمد سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 07:43 http://mohamed.blogsky.com

چه شبایی رو که با فروغ صبح نکردم! چه روزایی که شعراش شده بود ورد زبونم...وقتی حرف فروغ باشه میشه فقط سکوت کرد و خوند و لذت برد...
فروغ با رفتنش راحت شد...اهل اینجا نبود...

مممنونم از پست فوق العادت.

جالب بود ... برایم جالب است که یک مرد چگونه با فروغ می تواند زندگی کند.

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کردیم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست ...

فرید سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 09:31

سلام
وقتی دیروز در لابلای اشعار فروغ می گشتم.... به شعری برخوردم و ناگاه فهمیدم ریشه این همه احساس و یکرنگی را....
هر چند خوانده ایدش و به گمانم درکش کرده اید....
*****
فتح باغ

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشهء آشفتهء ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزهء کوتاهی . پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهء بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند ، اما من وتو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنهء یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایقهای سوختهء بوسهء تو
و صمیمیت تن هامان ، در طراری
و درخشیدن عریانمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحر گاهان فوارهء کوچک میخواند

مادر آن جنگل سبزسیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان وان پرسیدیم
که چه باید کرد

همه میدانند
همه میدانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهء نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین مینگرند
****

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور ...

سلام
ممنون از .............

یک زن سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 10:29

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها

پرنیان مهربونم سلام صبحت بخیر
ممنون بابت محبتت و مهربونیت.
آفتاب عزیزم که مثل خودت مهربونه .
امیدوارم خوب باشی.

امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می آید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می آید
شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم
سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که دردل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد
...

سلام عزیزم
خواهش می کنم . امیدوارم دوستان خوبی برای همدیگه باشید

باران سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 11:33

"سلاملیکم
حالا دیگه آیتم بندی و مختصر و کنایه آمیز برای من کامنت می ذارین ؟ داشتیم ؟ باشه!
"

آقا ما تهدید شدیم توسط یه نفر دیروز!

ما که جسارت نکردیم آخه!
خواستیم قضای غیبت رو یه جا به جا! بیاوریم!
ای بابا!

قندک سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 12:07 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام ودرود و عرض ارادت خالصانه حضور پرنیان عزیز.روز و روزگار بر شما خوش

سلام و عرض ادب خدمت جناب قندک عزیز

آزاد سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 14:37 http://pirahan.blogsky.com

سلام
مطلبت زیبا و خواندنی است پرنیان عزیز
نوشته ای در مورد فروغ دارم شاید آن را در وبلاگم بگذارم . فروغ در یک کلمه نماد "عصیان" است . عصیان زنی که قید و بندهای جامعه او را به فریاد واداشته است . مشکل آن است که در این فریاد و عصیان او تنهاست :
و این منم زنی تنها
در آستانه فصلی سرد .....

سلام آزاد عزیز
ممنونم و خوشحالم که دوست داشتید
فروغ نمادی از عصیان است و عشق ، عشقی زنانه و ناب در دنیائی از تنهائی ها و رنجها و قیود زندگی .
خوشحال می شوم مطلبتان را بخوانم.
...
منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سینه تنگ
به حسرتها سرآمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم طنین آتشین آواز خود را ...

داستان تکراری سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 19:11 http://baharakmv2.blogfa.com

سلام من عاشق آیه های زمینی اش هستم و هیچ وقت از خوندنش سیر نمیشم. البته همه شعرهای آخرشو دوست دارم

سلام
اصلا نمی شود اشعارش را مقایسه کرد. هر کدام از شعرهایش در حال و هوای خودش دلچسب تر می شود.
شعرهای از تولدی دیگر به بعدش انگار که یک انقلابیست در کارش و در احساسش و در روحش .

ممنون

فریناز سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 20:34

سلام پرنیان عزیز
ممنون که پیش دستی کردینو تشریف آوردین
دیروز اومدم
پرنیان جون راستش همشو الانه نخوندم هنوز...خوندم بازم میام


رابطه با آفتاب کار هر کسی نیست....
شاد آرام و آفتابی باشی مهربان

سلام فریناز عزیز

داستان تکراری سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 20:56 http://baharakmv2.blogfa.com

سلام ققدم رنجه کردید بانو.ممنون

خواهش می کنم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد