فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

نمایشنامه ای به سبک خودم! نمایشنامه ای که نامش را «زندگی» گذاشتم

 

 

گاهی زندگی عجیب شبیه یک صحنه ی تاتر می شود. گاهی خیلی مضحک و گاهی تاتری  با سبک ابزوردیسم!

 

پرده اول :‌ داری کلک می زنی ، یه جورائی یه وقتهائی یه کارهائی می کنی و وقتی به من داری یه جورائی کلک می زنی ، در همان حال ادعا می کنی دوستم داری و به دنبالش شاکی می شی که وقتی اینقدر دوستم داری من کم لطفم گاهی بهانه گیرم و بیشتر وقتها بی توجه، یه وقتهائی هم بی چشم و رو!  ... و من ناگهان دچار عذاب وجدان می شم که چقدر آدم رذلی شده ام ... آنقدر که قیافه ات و لحن کلامت حالت حق به جانب دارد! و قیافه ی من می شود عین یک آدم درمانده ی بیچاره ی سراپا تقصیر!      اما بیشتر اوقات سعی می کنم خودم رو بزنم به کوچه ی علی چپ اونقدر که حتی گم بشم توش و تو با خیال راحت به آرسن لوپن بازیت ادامه بدی و من رو دائما با یک جفت گوش مخملی تجسم کنی!  چون می خوام به هر ترتیبی که شده آرامشم رو حفظ کنم! 

 

اما ناگهان یه چیزهائی یه خورده  علنی تر می شه و یه کم کاسه ی صبرم رو لبریز میکنه ، اعتراض می کنم اما تو تحمل شنیدن نداری همه چیز رو می خوای با هم داشته باشی ... من رو در کنار بقیه ی چیزهای دوست داشتنیت!  

 

و وقتی ادای آدمهای منطقی رو در میاری و با عذابی طاقت فرسا دقایقی به حرفهایم گوش می کنی در آخر این مکالمه ای که معلومه برایت بشدت درد آوره به من می گی : تو خل شدی!‌ 

 

و وقتی من می بینم ادامه ی این حرفها بی فایده است با یک عذرخواهی ظاهری عقب نشینی می کنم و می گم: اوکی حق باتوئه!‌ اصلا فراموشش کنیم و می رم دوباره توی لاک خودم تا تو  راحت تر باشی ...

 

پرده دوم : چه جالب!   تو وقتی به من نیاز داری مهربونتر می شی.   اما من هیچوقت نمی خوام به تو نیاز داشته باشم عزیزم اما دوست دارم همیشه با تو مهربان باشم.   مهربانی هایت که شدت می یابند احساس می کنم انگار یه جورائی به فهمم داره توهین می شه!   

حرفی نیست!  نباید هم باشه. تو راه خودت رو ادامه بده، من هم  راه خودم!   همان راهی که شعارش اینه: «... در هر حال تو کار خوبت را انجام بده»

 

پرده سوم :  عزیزم می فهمم نامه های محرمانه مستقیم که برام ارسال می شه نویسنده اش توئی!  خطت رو هر جور که تغییر بدی باز هم خوب می شناسم!‌ می نویسی و بعدش می شینی عکس العملهای منو آنالیز کنی ؟! اما ای کاش اونقدر شجاعت داشتی که توی چشمهام نگاه می کردی (بدون شرمساری) و حرفهای دلت را خوشگل می زدی!  شاید من هم برای این نامه های یک طرفه جوابی داشته باشم. 

 

پرده چهارم :‌اشک می ریزم، چون خیلی دلتنگم و تو حوصله ی منو نداری!  تو منو می خوای همش لبخند بزنم، شیطونی کنم، جنگولک بازی در بیارم و در کنار همه اینها هیچ کس رو دوست نداشته باشم، به هیچ کس فکر نکنم به جز تو!   اما من نمی تونم دور همه ی آدمها خط قرمز بکشم به جز تو!   و نمی تونم مثل یک مجسمه ی بلاهت بنشینم روبروت و بگم : تو درست می گی و بقیه همیشه غلطهای بی جا می کنند !  

 

پرده پنجم : (کمی طنز اما از نوع تلخ) من آدم دیوونه ای هستم شاید!  دوست دارم آدمهای دور و برم هر روز دوش بگیرن و لباسهای زیر رو و روشون رو عوض کنند. حالا اگه عطر هم بزنن که معرکه می شن!  اما مجبورم ساعتها تحملت کنم که یا احتمالا دوش نگرفتی و یا دوش گرفتی لباسهات رو عوض نکردی و یا اصلا دوش نگرفتی و لباسهات رو هم عوض نکردی ... می شینم این معادله ی پیچیده ی لاینحل رو دائما توی ذهنم بررسی می کنم!  آخرش هم به نتیجه ی درست و حسابی نمی رسم!  اما تو نمی دونی وقتی که نزدیکم می یای و شروع می کنی حرف زدن من با چه زحمتی آب دهانم رو قورت می دم که ناگهان بالا نیارم توی صورتت!  و دعا دعا می کنم این مکالمه زودتر تمام بشه!  اینجا شاید مقصر منم ... !  شاید تو تقصیری نداری نازنین!


پرده ششم : تو خیلی خوشحالی وقتی کنار من راه می ری ، می شینی و منو به دوستات معرفی می کنی. چون از نظر تو ، من یک آدم قابل قبولی هستم و تو بدون کوچکترین حس شرمساری منو به هر کسی معرفی می کنی. اما!  دوست داری همیشه دو قدم از تو عقب تر باشم. آخرش نمی فهمم ، منو دوست داری یا دوست نداری؟ شاید هم منو دوست داری اما خودت رو خیلی بیشتر! 


پرده هفتم : دندانم به شدت درد می کند و با نگاهی سرشار از مچالگی به تو می گویم: دندان درد بیچاره ام کرد!  و تو در حالیکه با نگاهی گنگ و نامفهوم به صورت من زل زده ای می گوئی: یادم باشد امروز قسمت دوازدهم قهوه ی تلخ رو بخرم!  


پ ن : پرده ی آخری وجود ندارد . این نمایش ادامه دارد ...................

 

نظرات 38 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 19:29 http://www.2377.blogfa.com

همه اش در مورد یک نفر بود ؟
پرده ی هفتم که خیلی بد بود !

نه !

بقیه اش خوب بود؟!

کوروش یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 20:31 http://korosh7042.blogsky.com

شاید وقتی دیگر
قوه ی تصورم شاید دچار اشکال شده .نمیدانم
چرا که گاه دو بازگر روی سن میدیدم
هر پرده را یکی بازیگر بود

ولی بیت الغزل را فعلا پرده ی سوم دیدم
البته این برداشت من است
شاید در جمع یاران بتوانم برداشتم را اصلاح و یا تقویت کنم

از مطالبی است که باید نگارنده بیشتر شناخت
اگرچه قلمش را بیگانه نباشی
پرحدیث مینماید



یادم رفت که عرض ارادتی داشته باشم
درود بانو

سلام کوروش عزیز
چکیده ای از چند نوع ارتباط را نوشته ام اگر می خواستم کاملتر بنویسم خیلی طولانی می شد.


ممنونم

رها یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 20:42

سلام عزیزم ..این روزها فرصتی برای سرزدن نداشتم ببخشید ...

دنیای ما ادمها گاهی به اندازه خودمون کوچیک میشه که نمیخواهیم نگاهمون را گسترش بدیم به تمام دنیا ..!!ادمها را و دنیا را برای خودمون و در چهار چوب خودمان میخواهیم و چه سخت وقتی ادم دیگران را نبینه و یا با نگاه خودش و برای خودش ببینه ...!!!عزیزم دنیا پر از این ادمها که تو را میخواخند برای خودشان و هیچ بهایی هم نمیخواهند بپر دازند ..!!!!
مراقب خودت باش ...

سلام رها جان
ممنونم از نظر خوبت و امیدوارم هر جا و مشغول هر کاری که هستی شاد باشی و سلامت.

آفتاب یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 21:18 http://aftab54.blogfa.com/

سلام عزیز دل
این نمایشنامه اکثر انسانهاست ...گاهی دیگران و حتی نزدیکترین فرد در زندگی سعی کند روح و جسم ما را خدشه دار کنه و ممکنه که به ما آسیب برسونه اما باید همیشه این مد نظر ما باشه که این کار فقط می تونه احساسات ما را جریحه دار کنه ...دنیا فراموش می کنه بنابر این به آنچه که دیگران و اطرافیان ما می گویند نباید بچسبیم چرا که ما حقیقت را می دانیم و به قولی که میگن تو مو میبینی و من پیچش مو ...پس خودمان را رها کنیم بذار بگن که احمق هستیم !

سلام آفتاب جان
ممنونم از نظر خوبت. توی بازی زندگی گاهی دلم می خواد فقط تماشاچی باشم ... فقط!

آفتاب یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 21:29 http://aftab54.blogfa.com/

اگر بذارن تماشاچی باشیم !

دقیقا !

آفتاب یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 21:35 http://aftab54.blogfa.com/

این جمله منو همیشه آروم میکنه :
در مقابل تقدیر خداوند مثل کودک یک ساله باش که وقتی او را به هوا می اندازی می خندد چون ایمان دارد که تو او را خواهی گرفت ...

آره عزیزم خیلی جمله ی قشنگیه اما یه وقتهائی انگار اون وسط همینطور می مونیم نه می افتیم ... نه کسی ما رو میگیره! همینطوری نفس در سینه حبس شده و معلق میان زمین و آسمان ... و زمان انگار متوقف می شه! گاهی وقتها من این احساس رو دارم.
اما هیچوقت امیدم رو از دست نخواهم داد. مطمئنم قبل از اینکه با مخ بیام زمین بالاخره یکی هست که منو بگیره

آفتاب یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 21:45 http://aftab54.blogfa.com/

بدون که اول خدا و فرشته های رو ی شونه ات محافظتت می کنن و بعدشم من که نمردم !

خدا نکنه عزیزم. انشاالله تا ۹۰ سالگی شاد و سرحال و سلامت زندگی کنی. بیشترش رو برات آرزو نمی کنم چون بیشترش دیگه حوصله ت رو سر می بره احتمالا

این داستان فرشته های محافظ آدمها برام جالبه. گاهی فکر می کنم ممکنه خیلی حقایق وجود داشته باشند که ما از بودن اونا ناآگاهیم.
خیلی چیزها که ما با چشم و گوش و حواس انسانیمان قادر به درکش نیستیم.

آفتاب یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 21:55 http://aftab54.blogfa.com/

درسته نازنین
چیزهایی که از عهده ما انسانها خارج است .
مرسی لذت بردم عزیزم

ممنونم آفتاب عزیزم . امیدوارم شب خوبی داشته باشی

میله بدون پرچم یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 22:55

سلام
چقدر تلخ
و چقدر قابل تامل

نکنه من هم اینجوری باشم

سلام
کدوم یکی «من» یا «تو»؟!

فریناز یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 23:08 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام پرنیان جون.خوبی؟
خیلی طولانی بودشا....
خب من توی دو قسمت میام میخونمش...
شب خوش

سلام

احسان یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 23:44 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سلام گرامی ؛نمی دانم چرا دریک نگاه غیر منطقی ،هر بار که به دیدن باغ می آیم ، به انتظار واژگانی پر از امید می نشینم که این بار، پر بود از رنجی که بر دوش زنان این جامعه ی غمبارنشسته.پرده هایی سیاه که با تلخی تمام ، سفیدی را نشان می دهند. رفتارهایی دوگانه که با سوگندی برای همشیه با تو بودن آغاز می شوداما......

سلام احسان عزیز
خیلی هم زنانه نبود. فکر میکنم همه ی ما مشابه این آدمها اطرافمون داشته باشیم. حالا شاید به شکلهای دیگر ...

ممنونم

حریر دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 06:31 http://harirestan.blogfa.com/

سلام پرنیان جان
چقدر این داستان برام آشنا بود
انگار خودم دیدم و شایدم بازیش کردم
چقدر تلخ بود مخصوصا پرده ....همش تلخ بود نمیشه انتخابش کرد
ممنونم از اینکه می نویسی
گاهی نوشته ها حکم هشدار رو دارند

سلام حریر جان
اینها رو نمی نویسم که فقط حرف دلی بوده باشد برای گفتن. می نویسم که گاهی ما خودمان هم به رفتارهایمان فکر کنیم.

مرسی عزیزم

آذرخش دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 09:12 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان عزیز
خوبی؟
آخی... خیلی وقته فیلم ندیدم. چسبید
با اینکه از فیلم های عشقی و عاطفی و خانوادگی (به قول خودم فیلمهای دخترونه) خوشم نمیاد اما این فیلمه رو تا آخر دیدم. چون کارگردانش تو بودی
اما این فیلم ها تو زندگی آدم نمایش داده بشه بهتر از فیلم های اکشن و جنگی و ترسناک و حادثه ای و آل کاپونی و وسترن و جیمزباندی و آرنولدیه
از شوخی گذشته نوشته قشنگی بود. دستت درد نکنه. همه ما به نوعی درگیر یه سری مسائل اینچنینی هستیم
یه آهنگ جدید گذاشتم. خوشحال میشم بیای

سلام آذرخش عزیز
گذشته از شوخی . من فیلم دوست دارم اما نه فیلمهائی که آدمها برای هم بازی می کنند ... اون هم با چه هنرمندی!

حتما می یام اما نه با این کامپیوترم . با اون کامپیوترم

قندک دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 09:41 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام ودرود بر پرنیان عزیز. صبح عالی مستدام
چقدر خوشم می آید از این که با وجود ۵ پرده همچنان سخن بی پرده می گویید. آفرین

سلام جناب قندک عزیز
خیلی ممنون از لطفتان.

ز- حسین زاده دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 11:14 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام خیلی قشنگه. نکنه زندگی منه؟؟؟

حالت جغرافیایی مردان در سنین مختلف :

آقایان در سن ١۴ تا ١٧ سال :

مانند کشور کره شمالی هستند که قدرتی ندارند ولی ادعای قدرت و سرکشی می کنند.


در سن ١٨تا ١٩سالگى،:
مثل هندوستان هستند که برای زندگی کردن ۴ راه پیش روی خود می بینند. یاکنکور یا سربازی،به عبارت بهتر (آشخوری) یابیشتر مواقع عاشق میشن و تا صبح واسه عشقشون شعر میگن و یاپایان زندگی و مرگ.


در سن ٢٠تا ٢٧ سالگى، :
مانند کانادا هستند که بسیار خون گرم و مهربان اوج جوانی، زیبا و دلربا، برای هر دختری خیلی زود ویزای پذیرش صادر می کنند. در این دوران در تمام مدت از طرف جنس مخالف زیر نظر هستن و برایشان دامهای زیادی گسترانده شده است.


بین سن ٢٧ تا ٣٢ سالگى، :
مانند ترکیه هستند بدین معنا که در دام گرفتارشده اند و فقط به حرف رئیس بزرگ که همان خانومشان باشد گوش می دهند. پر از عشق.


در سن ٣٢ تا ۴٠ سالگى، :
مثل ژاپن هستند که کاملا” کاری شده اند. آینده روشن را در فعالیت شبانه روزی می بینند.


بین ۴٠ تا ۵٠ سالگى، :
مانند روسیه هستند که بسیار پهناور، آرام و بسیار قدرتمند در جامعه و به عنوان راهنما و حلال مشکلات.


در سن۵٠ تا ۶۵سالگى، :
مانند کشورهای تازه استقلال یافته شوروی سابق هستند که با یک گذشته درخشان و بدون آینده....
درست مثل من!!! البته میدونی که سن من خیلی کمتره ولی به این می شه بگی بلوغ زودرس!


بعد از ۶۵سالگى، :

شبیه عربستان هستندکه همگان فقط به خاطر مال و ثروت به آنها احترام می گذارند

سلام جناب آقای حسین زاده
اینجاست که معلوم میشه چقدر زندگی هایمان شبیه هم شده است!

یه چیزی شبیه همین متن رو سه چهار سال پیش من توسط دوستی دریافت کردم که مربوط به زنان در سنین مختلف بود.
حیف که نمی دانم در بین ده ها هزار ای میل چطور باید پیدایش کنم وگرنه برایتان می نوشتمش.

اما فکر نمی کنم شما روسیه باشیدها! انشاء الله که آینده تان مثل ژاپن باشه! هر روز بهتر از دیروز (البته نه مثل صا ایران خودمان!)

ممنونم

فرید دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 12:39

سلام
بله پرده های این نمایش ادامه دارد....
اگر معیار سنجش مان از آدم های دور و برمان، تک و توک داده های زندگی کوچولوی چند ساله مان باشد.... که بی اختیار و با تفخر فراوان، آنرا سنگ محک این و آن که نه، عزیزترین کسانمان می کنیم....
پرده های این نمایش ادامه دارد....
اگر معیار خوب و بد بودن، زشت و زیبا بودن.... درست و غلط بودن... همه آن چیزهایی ست که سال های سال، بزور محبت و ترس، درس و بازی، موعظه و آموزه، خوانده و شنیده.... به گوش جانمان فرو کرده اند..... و چه حیف که یکبار... فقط یکبار... نخواستیم.... خودمان... خود خود واقعی مان.... بی پرده و حجاب افکار و داده های درست و غلط، جسورانه و گاه گستاخانه، به درک حقیقت واقعیت های کوچک و بزرگ دور و برمان بپردازیم.....
پرده های این نمایش همین گونه ادامه خواهد داشت....
تا وقتی که من، پشت قاب پنجره نگاهم.... دیوار بلند داشته های زورزورکی ام....
تو را با متر پوسیده پندارهای رنگ و رو رفته دیروزها و نیامده فرداها، انداره می کنم....
دوست دارم و محافظت می کنم.....
پرده این نمایش نا من هستم اینگونه، اینگونه ادامه خواهد داشت....
یا حق

سلام
و متاسفانه معمولا ادامه خواهدداشت.

چه کسی جرات دارد خود خودش باشد؟! چه کسی حاضر است برای اینکه خود خودش باشد پا بگذارد بر هر چیزی که یک روزی شاید آرمانش بوده یا نشانه ی هویتش بوده و اعتقادش بوده.
مشکل ما آدمها این است که نمی خواهیم بپذیریم که تغییر می کنیم ، آرمانهایمان هم تغییر می کند و نگرش ما هم به همه چیز تغییر می کند!

من هیچوقت نمی توانم انسان ده سال پیش باشم و نباید باشم. پس حق دارم اگر اعتقاداتم هم تغییر کند اما معمولا دیگران نمی پذیرند.
و آنقدر در چارچوبهای تعیین شده توسط خودمان و دیگران قرار گرفته ایم که اگر الان از ما بپرسند زندگی ایده الت چیست ؟ خیلی باید فکر کنیم تا به یک پاسخ درست برسیم

ا

ممنونم

محسن دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 15:17

پرنیان عزیز باز سلام
دل نوشته ات رادر قالب نمایشنامه ای به سبک خودم را خواندم ولذت بردم.
پرده اول نمایشنامه ات (دروغ) بود.هم او که بنیان خانه را سست می کند وادم ها را نسبت به هم بی اعتماد.وقتی زندگی با دروغ وکلک استوار باشد ادمها دیگر به چشم های هم اعتمادی ندارند وچشم های خود را از هم پنهان می کنند.
پرده دوم این نمایشنامه(نیاز) است.درست گفتی همسایه ادمها وقتی نیاز دارند.مهربان می شوندومنطقی تر به نیاز های طرف مقابل بیشتر توجه می کننداگر اغراق نباشه تن صداشون هم عوض میشه از پرخاش خبری نیست وهمه چیز ارام بنظر می رسد.
ولی اگه بخوای توذهن طرف مقابل بری به این کلمات برمی خوری ...خودتی ...خود خودتی..!!!
پرده سوم این نمایشنامه (نامه) ویا به عبارتی دلنامه است.
نامه در اوایل زندگی خیلی تاثیر گذاره ولی وقتی این نامه ها تعدادش زیاد بشه اثرش کم میشه چون طرف با افکار وذهن تو اشنا شده وبا افکار خودش بحران بوجود امده را تحلیل میکند.البته دلتان را بگذارید پیش ادمهای بی سوادوببینید انها باید چه بکنند.
پرده چهارم(خودخواهی) است همان خصلتی که همه انسانها به نوعی با ان درگیر هستند وهر کس دیگری را محکوم به این ژن جهش یافته می کند.
پرده پنجم (تحمل )است هم او که همه ی ما ریز ودرشت با ان اشنا هستیم وبه نوعی شاید بسیاری از ما با همین تحمل چسپیدیم به زندگی به این تکرار مکرر به این ساز ناکوک وهی به خودمان می گویم زندگی همین است باید تحمل کرد ومقاومت..من ازاین همه تحمل حالم بد می شود میخواهم بریزم بپاشم باشم نباشم/خدایم مرا ازاد افرید ولی ایا با این همه تحمل ها /نیازها/دروغ ها/نفهمیدن ها من ازادم این رو سیاهی بر ما خواهد ماند تا وقتی که تغییر نکنیم.
همسایه عزیز ای کاش نمایشنامه ات توضیح صحنه داشت ومی دانستیم اکساسوار ها کجاست این خانه چه نوری دارد
میانه ادمهای این خانه با اشیا چیست ؟و حتی رنگ لباسشان
با کدام رنگ اجین شده /انوقت امشب راحتر میخوابیدیم هر چند این نمایش زنانه مفهوم کلی زن بودن را در هر دو شکل سنتی ومدرن می رساند.موشکافانه قصه یک نمایشنامه را نوشتی ما همه بازیگران صحنه زندگی هستیم که هر کدام نقشی را گرفته ایم ودر میزان سنی که داریم حرکت میکنیم گاهی وقت ها دیالوگ ها یادمان میرود وگاهی انقدر در نقش فرو میرویم که خودمان باور نمی کنیم که بازیگر هستیم.....
امروز نمایشی خواندم به سبک (پرنیانیزم) ولحظاتی به خودم وزندگیم فکر کردم..ای کاش می شد دوباره زندگی کرد
همسایه ی پر حرف ....محسن.... راستی یک بار همین قدر نوشتم ارسال نشد ..

سلام محسن عزیز
برداشتهای شما هم برای من جالب بود و خواندنی.
در اول بهتر است بگویم این دیالوگها مربوط به چند نفر خاص و یا جامعه ای به اسم خانواده نیست. بلکه مربوط به همان جامعه بزرگتر که شهر ما و آدمهای مختلف ساکن در شهر ما هستند میباشد.
کسی که نامه ی محرمانه می نویسد کسی ست که کمی دورتر نشسته و تو را زیر نظر گرفته و می خواهد به شکلی تو را یا به بازی بگیرد یا تو را محک بزند. این که در یک خانواده نامه نگاری مرسوم باشد که خوب است چون نوشتن یک نامه و یا یک ای میل گاهی خیلی بیشتر می تواند تاثیر گذار باشد تا گفتگو.

و اما در مورد دروغ : باید بپذیریم که گاهی وقتها دروغ از صداقت بهتر است. حداقل میزان تخریبش کمتر است. گاهی حقایق انچنان تلخ و غیر قابل قبول می شوند که یک دروغ می تواند از بروز یک فاجعه جلوگیری کند. اما به نظر من به جای دروغ گفتن بهتر است حقیقت را نگفت. «جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت». حالا کسی که در مقابل این شرایط قرار می گیرد باید هنرپیشه ی حرفه ای و خوبی باشد تا بتواند حقیقت را مخفی نگه دارد. اما این دیگر خیلی بی اخلاقی ست که در کنار کتمان حقیقتش و یا حتی دروغ بافیش بخواهد از همه ی مزایای یک ارتباط به نفع خود استفاده کند.
آکساسوارها را دیگر خودتان تجسم کنید ... توی یک جامعه ی بی در و پیکر بزرگ با آدمهای مختلف و سلایق متفاوت و افکار گوناگون.

اما آیا تا به حال عمیقا فکر کردید اگر همین الان اختیار یک زندگی جدید با همین شرایط محیطی را داشتید چگونه زندگی می کردید؟ من مدتهاست که حتی آرزوهایم را هم گم کرده ام. اصلا دیگر نمی دانم چه چیزی و چه شرایطی عمیقا خوشحال و راضی نگهم می دارد.
تنها چیزی را که با اطمینان می توانم بگویم این است که من نمی توانم صدها آدم دور و برم را عوض کنم پس بهتر است خودم را عوض کنم.
اولین قدم برای این تصمیم این است که از هر گونه وابستگی به هر کس و هرچیز دل بکنم. و البته مراحل دیگری هم دارد که گام به گام باید مصمم جلو رفت. تنها مشکلی که هست این است که من نمی دانم با آدمی که می دانم دائما به دنبال منافع شخصیش است چگونه رفتار کنم. فکر میکنم باید گاهی مثل خود آن فرد شد اما بعد می بینم با معیارهای من و با اصول من تناقض پیدا می کند و آنوقت است که گیج می شوم!!!
وقتی مثل آن شخص می شوم از خودم متنفر می شوم و وقتی خودم میشوم از دیگری دلسرد می شوم.

ممنون از کامنت بسیار خوبتان و متاسفم که یک بار چقدر زحمت کشیدید و نوشتید و ارسال نشد. همیشه قبل از اینکه دگمه ارسال را بزنید متن تایپ شده تان را انتخاب کنید بعد کلیک راست کنید و روی کپی کلیک کنید که اگر کامنتتان پرید در حافظه ی موقت مانده باشد.


در آخر داشتم فکر می کردم واقعا ارزویم چیست؟ فکر می کنم در این لحظه آرزویم این است که تمام آدمهائی که با آنان به هر شکلی ارتباط دارم را خوشحال ببینم و پر انگیزه و پر امید . زندگی ها اینقدر پر تنش نباشد و در کنار همه ی اینها آدمها دانه های دلشان پیدا باشد و ببینم چقدر شفاف است و پر نور و گرم ...
(مدینه ی فاضله!)

شبنم دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 17:23 http://shabnambahar.blogfa.com

همشو درک کردم...

مرسی عزیزم از این درکت ولی ترجیح می دادم درک نمی کردی!
یعنی برایت عجیب و غریب و نا آشنا بود.

آفتاب دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 19:57 http://aftab54.blogfa.com/

سلام آفتاب عزیزم
چطوری ؟

نانی دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 21:10

سلام خوبی؟!!

واقعا با خوندن این پست حالم به شدت بد شدو قلب درد گرفتم

البته پرده های زندگی حتی در قالب نوشتاری ٬ برای هر کسی می تواند درد اور باشد

بد بختانه اینکه تازگی ها فهمیدم و البته تو یه برنامه رادیویی شنیدم تغییر دادن ادم ها به جورایی محاله اونم تو سن بالا

کاش ...

سلام نانی جان
خوبم ممنون
ببخشید اگه ناراحتت کرد این نوشته. اما فکر نمی کنم چیزهای غریبی باشند مخصوصا کسانی که در جامعه با آدمهای زیادی در ارتباط باشند حداقل باید تا حدودی مشابه اش را تجربه کرده باشند.

من رادیو هیچ وقت گوش نمی کنم اما درسته تغییر دادن آدمها یک خیال باطل است بهتر است ما خودمان را تغییر دهیم : به یک آدم محکم ، منطقی و آماده ی هر اتفاق غیر منتظره!

امیدوارم خوب باشی .

مسافر دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 23:46

"آن که در را محکم می کوبد یقینا آشناست،آن که در را آهسته می کوبد قصد آشنایی دارد و آن که پشت در نشسته از همه عاشق تر است"

سلام و شب بخیر
من هم با خواندن این داستان با پنجگانه دوست عزیزمان محسن موافقم چون عرفا فاصله بین هستی و تباهی را پنج مرحله دانسته اند
اما هفتگانه شما را هم میپذیرم چون اگر زندگی را رنگ بپنداریم رنگ های اصلی یعنی زرد- آبی- نارنجی- سرخ- بنفش- سبز و نیلی بنابر این در نهایت با « هفت نوع تضاد رنگ » روبرو خواهیم شد که در داستان شما این هفت نوع تضاد بوضوع دیده میشود

به تعبیری دیگر توجه کنید

عدد هفت از سه حرف ساخته شده است: حرف«ه»نشان از هستی می‌دهد و حرف«ف» نمودار فرسایش است و حرف «ت» تباهی و نابودی را می‌رساند
وتو در هفتگانه ات ابتدا با هستی شروع کردی و در میانه به فرسایش رسیدی و در انتها بسوی تباهی راه نمایان کردی

برخی از عرفا نیز عدد هفت را نماد و سمبل صبر و شکیبائی گفته اند و من ایمان دارم که این هفت هفت واقعی شماست و معنای واقعی هفتگانه شما این هفت میباشد

بامید دیدار

سلام مسافر عزیز

و شاید کسی هیچوقت توجهی به آن که پشت در میباشد نمیکند ...
نظر شما هم برای من جالب بود.
این عدد هفت چقدر رمز و راز دارد در خودش ...

و ممنونم

ویس سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 03:27

سلام خیلی عقبم.گرفتاری و اینها...بله داستان ادامه داره.من هم در همین متن دارم زندگی می کنم.

سلام
امیدوارم تمام این گرفتاری ها اگر شده حتی آرام آرام به خوبی و خوشی برطرف گردند.

... می دانم.

یک زن سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 09:01

سلام پرنیان مهربون
چند روزی نبودم. بازهم تئاتر زندگی و پرده های تکراری برای همه ی ما.
دلم برات تنگ شده بود عزیزم.

سلام عزیزم
جایت خالی بود. ممنونم من هم دلم برایت تنگ می شود وقتی نیستی

آزاد سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 15:22 http://pirahan.blogsky.com

زندگی هر چی واقعی تر باشه ، شیرین تر و دلپذیر تر خواهد بود ، به همان میزان که رفتارها از واقعیت فاصله می گیرد ، پرده های اول و دوم و سوم ..... نمایشنامه ها شروع می شود . بدی کار اینجاست که هر طرفی تصور می کند که می تواند طرف دیگر را رنگ کند و به نظرم این بدترین پرده نمایش زندگی است .
خوب است اگر کسی را دوست داریم مستقیما و بدون صحنه سازی به او بگوییم ......

سلام آزادعزیز
واقعیت ها این روزها زیاد هم شیرین و دلپذیر نیستند.
شما که بهتر می دانید اوضاع این روزهای جامعه را.

گاهی وقتها ابراز دوست داشتنها یک دنیا مسئولیت ایجاد می کند!
گفتن یک جمله که کافی نیست باید تا آخر دوست داشتن رفت!

ممنون

محمد سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 17:26 http://mohamed.blogsky.com

کاشکی چن تا پرده ی شیرین هم مینوشتی...

می نویسم محمد عزیز
زندگی پرده های شیرین هم زیاد دارد ...

فرخ سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 17:54 http://chakhan-2.blogsky.com

راستش من چیز خاصی ندارم که بگم .... فقط از کامنتهای مفصل بعضی دوستان ماتم برد ماشاالله عجب حوصله و دقتی دارند!!
من برای همین جا زدم و چیزی نمیگم !! مرحبا

به هر حال ممنون

محسن چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 00:17

پرنیان عزیز
جواب جامعی بود تشکر مرا پزیرا باش واقعآ درست گفتی من هم به این نتیجه رسیدم تا خودم رو عوض کنم چون واقعآ نمی شود دیگران را عوض کرد.
دیروز راننده ای در خیابان بوق می زد و فریاد می کشید ونا سزا می گفت من جلویش ایستادم ودرگیر شدم جالب این بود که ادمهای ان مسیر به من تشر زدنند که دلش میخواهد بوق بزند وفش بدهد تو برو کنار هر چقدر سعی کردم بفهمانمشان نشد به ناچار سر خورده سوار ماشینم شدم وهنوز توی فکر ادمهای دیروزم.ودر اخر به این نتیجه رسیدم مشکل از من است.
تو حق داری با ادمهای معاشرت کنی که مثل خودت باشند مثل تو فکر کنند ولاعقل انسان باشند.
ولی.....برایت که دوست هستی ومهربان جز ارامش وخوشی چه می توانم ارزو کنم. روزگار خوش

سلام محسن عزیز
متاسفم برای اتفاق دو روز پیش شما. البته من هم بارها شاهد این جور صحنه ها بودم و بعضی مواقع واکنش مردم تعجب برانگیز است در چنین مواقعی. چه بلائی سر مردم ما امده است. نمی دانم رمان «کوری» را خوانده اید یا نه! اما این اتفاقات عجیب مرا به یاد رمان کوری می اندازد.

یکی دو ماه پیش در یکی از خیابانهای فرعی میرداماد در یک ترافیک شدید گیر کرده بودم یک ماشین خاور پشت سر من بود و هر ماشینی که یک متر میرفت جلو پشت سر من یک بوق می زد در ابتدا صبوری کردم تا اینکه فکر کردم برای چه این آقا با این هیکل بزرگش دائما ثانیه به ثانیه بوق می زند؟! پیاده شدم و گفتم‌: آقا چرا اینقدر بوق می زنید شروع کرد با لحن زشتی که (مخصوص کسانیست که حضور یک زن در بعضی مکانها آزارشان می دهد!!!) جواب من را دادن. من هم سوئیچ را در آوردم و دست به سینه ایستادم و گفتم اصلا حرکت نمی کنم هر کاری دوست داری انجام بده. عده ای که از کنارم عبور می کردند شروع کردند به تشویق و اصطلاحات آنچنانی بکار بردن : ای ول! ... آفرین ... حالشو بگیر! یکی هم توی اون شلوغ پلوغی ها یک چشمکی ارسال کرد و .........
با تاسف دوباره سوار اتومبیلم شدم.
خواستم من هم به عنوان یک زن برخورد مردم را برایتان بگویم !!!
گاهی وقتها فکر می کنم اتفاقاتی که اطرافم می افتد شاید یک کابوس است! مدتیست سعی می کنم برخوردهایم را با مردم در خیابان به حداقل برسانم و بیشتر تماشاچی باشم.

قندک چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 11:11 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام گرچه کد دار بئدنش جدی نیست اما این رمزش است
مبارک۸۸

سلام
شوخی بامزه ای بود. اما اون برند ش (Brand) منو کشته! «مریم ننه»!!!

مهرباران چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 14:21 http://darya73.blogfa.com

سلام...
این چیزی که نوشتین بسیار تلخ بود... چیزی که خیلی از ما آدما باهاش در گیر هستیم... می تونم که هر اپیزود و به سنگی تشبیه کنم که بر هم گذاشته میشن... اما با هم چفت و همراه نیستن... و روزی فرو خواهند افتاد... بعضی وقتا آدم وقتی به درون دل کسی پی میبره.. چقدر سخت میشه زندگی... خدا رو شکر که آدمها دلهای همو نمی بیینن...
...
زندگی خودش سخت شده... دیگه شما غمگینترشو برامون ننویسین... مرسی... قلم شما بسیار تواناست... اگر از دوست داشتنها بیشتر بنویسین... بیشتر دوستشون داریم...
به دل ما جوونا رحم کنید... استاد...
شاد و سلامت باشید همیشه.
در پناه حق

سلام آقای امیری عزیز

ممنونم از شما و ببخشید که غمگین بود.
شما خیلی لطف دارید.

فیروزه چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 14:46

کی؟ چطور ؟ چرا عکسشو نذاشتی براش سیبل بکشیم تا حساب کار دستش بیاد؟جذبه خرجش میکنم در حد تیم ملی؟...از شوخی گذشته ببین تو هم در لفافه داری تجرد را به من قالب میکنی داستان من سه پرده بیشتر نداره اول ظاهر بعد باطن سوم فراررررررررررررر!!!....ولی واقعا مقصر کیست ؟...خودمون با کوتاه آمدنهای مثلا مادرانه به غرورشان پرو بال ندادیم؟...نباید توقع داشت بعد سالها پذیرش تحت لوای عشق و محبت تغییر کنند

الان تو داری در مورد کی حرف می زنی فیروزه جون؟ این شخص مورد نظرت الان خانومه یا آقاست؟
مقصر خودمونیم ... گاهی خیلی بها می دیم به خواسته های آدمهای دور و برمون و دیگه امر بهشون مشتبه می شه و حق براشون ایجاد میشه.

باران چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 16:57 http://paieze89.blogfa.com

نیت کرده بودم که پست ۱۴ وبلاگ پاییز طلایی،آغاز ِ داستانِ دوباره ی باران باشد..خدا را شکر! مقدر بود که معصومیت نگاه شما به صدای فاصله ها...،آغاز دوباره و ادامه ی پاییز طلایی من باشد به اسم و رسم باران باز،
گرچه این خانه هم هنوز چراغش روشن است به مرحمت مهربانی مدام و بی دریغ شما... [گل]
هر چه دارم،از دعای دوستان ِ بهتر از آب ِ روانم ، دارم...دوستتان دارم به بانگ بلند! خدای باران پشت و پناهتان.. [بدرود]

سلام!
دعوتین با افتخار به:
لبــــــــــــــخندِ خـــــــــــدا...

به به! رسیدن به خیر
من دوست دارم باران ما همان باران سال 88 باشه ...
من همیشه نیاز دارم یکی کنارم باشه و گاهی سر به سرم بذاره تا گاهی با صدای بلند قهقه بزنم! غلطهای تایپیم رو بگه و از اشتباهاتم کلی بخندم. اون کسی که به من انرژی می داد باران بود.

لبخند خدا ... چقدر قشنگ

محسن چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 17:50

سلام دوباره
از شهامتتان لذت بردم/ درست است شرایط بعضی وقتها به نفع ادم نیست ولی گاهی باید جلوی بعضی از ادمها ایستادگی کرد .مطمن باش چنین ادمهای همیشه جا می زنند /ولی از صبح تا غروب مجبوری خودتو داغون کنی پس بهتره کمی کنار بکشی وبقل خودت تماشا چی باشی چه می شود کرد این شرایط جدید نسل ماست /نسل سوخته/ نسلی که شکفته نشده پژمرد
اری پرنیان عزیز گاهی باید کنار کشید وفقط نگاه کرد.روزگارت رنگین کمان بهاری دلت همیشه بارانی....

سلام
نسل سوخته ... باز هم خیلی پوستمان کلفت بوده به نظر من!
ممنونم از لطف شما. و متشکرم که به جواب کامنتهایتان هم توجه دارید.

از دعاهای قشنگتان هم ممنونم . هر وقت چشمم به آسمان می افتد و ماه را می بینم ناخودآگاه یاد این دو کلمه می افتم : همسایه ی ماه!

یک زن چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 21:17

دلم گرفته بود اومدم اینجا شاید آروم بشم.
من که گاهی فکر می کنم انقدر کنار کشیدم و آدمها و بازیهاشون رو می بینم که انگار روحم از تموم صحنه ها حذف شده.

سلام عزیزم
چقدر کم پیدائی؟ تماشاچی بودن راحت تره تا هم بازی بودن.
اما مگه میشه همیشه تماشا چی بود؟ نمی شه ...

تو چرا دلت گرفته عزیزم؟

باران چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 23:23

چه فایده!
هر چی غلط املایی گرفتیم
اشتباه دستوری و ...
شما
اصلاح شدنی نیستی!!!

همیشه همون پرنیان ناگهان و ساده و صادقی!
و به دوستی که ما
همینجوریشو دوست داریم هوارتا..

تا اینجای ۸۹ هم بودیم
دعا کنید تا آخر عمرمون زنده باشیم!
در آنصورت در خدمتیم تمام قد!

دعا می کنم تا 90 سالگی سالم و سرحال و پرانگیزه ، زنده باشید.

«من اصلاح شدنی نیستم»

ز- حسین زاده پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 09:06 http://autism-ac.blogfa.com/

باز هم سلام.
از اینکه نوشته اید زندگی هایمان شبیه هم است یاد این کلام می افتم که درست گفته اند : دل به دل مترو داره!
راجع به کامنت زیبایی که گذاشته بودید می خواهم عرض کنم که فرهنگ حاکم بر جامعه چنان است که در کودکی از دختران انتظار می رود که از بروز رفتارهای مردانه خودداری کنند ( مانند پرتاب سنگ و فوتبال بازی و غیره ) و از پسران هم انتظار می رود که از رفتارهای زنانه اجتناب کنند.و این کار در رفتارهای بزرگسالی نمایان می شود. الگلوی رفتاری اغلب ما اینگونه است و جای نگرانی نیست. ضمنا چپ برترها در بسیاری از جنبه های فکری بهتر از راست برترها عمل می کنند. به شما تبریک می گویم.

سلام
مرسی برای توضیحاتتان . من رو امیدوار کردید

علی.س شنبه 10 دی 1390 ساعت 16:17

سلام.واقعا نوشته تون احساساتمو جریحه دار کرد.به نوشتتون خوب روح بخشیده بودین.
من قصد دارم یه فیلم کوتاه بسازم که توش مکالمه تلفنی بین دو نفره.فقط من وقت زیادی برای ارسال اثرم ندارم(تا۱۵دی).اگه مایل بودین میتونین نویسندگی این اثرو به عهده بگیرین.
ادامشو از طریق ایمیل باهم هماهنگ میکنیم.موافقین؟

سلام دوست عزیز
ممنونم از نظر پر از لطفتون . اما حقیقتا" من اصلا" تخصصی در نمایش نویسی و فیلم نامه نویسی ندارم . هر چی که می نویسم ار روی احساسمه و یه چیزهائی کوچولوئی رو هم که بلدم چیزهائیه که خوندم. دوست داشتم کمکتون بکنم در این زمینه ولی کار بزرگیه و از عهده ی من خارج. امیدوارم در کارتون موفق باشید و اگه دوست داشتید بعدا" که کار دراومد خبر موفقیت آمیزش رو بهم بگید مطمئنا" خوشحال خواهم شد.
مرسی

علی.س یکشنبه 11 دی 1390 ساعت 14:32

با سلام مجدد.اختیار دارین همین که به خوانندگان وبتون تا این حد احترام و ارزش قائل هستین خودش واسه ما خیلیه.
وبتونو همیشه آپدیت میکنین؟
از این به بعد سعی میکنم مطالب بلاگتونو پیگیری کنم.
اسامی مخاطباتون یادتون میمونه دیگه؟
منم سعی دارم یه وب با موضوعات فرهنگی و سرگرمی راه اندازی کنم. تو اولین فرصت خبرشو بهتون میدم و تو ادامه کارم ازشما کمک خواهم خواست.
با تشکر.

سلام
خواهش می کنم . شما لطف دارین . هر چهار پنج روز یک بار معمولا آپدیت می کنم. گاهی کمتر گاهی بیشتر ...
خوب ، خوشحال می شم به جمع دوستان خوبم بپیوندید. و خیلی خوشحال می شم وبلاگ بزنید . هر راهنمائی که خواستید در زمینه راه اندازی وبلاگ در خدمتتون هستم.
امیدوارم به زودی خواننده ی نوشته هاتون باشم.

علی.س سه‌شنبه 13 دی 1390 ساعت 16:39 http://www.khoondaniha.blogsky.com

سلام.وب جدیدمو ساختم.البته مطالبش کمه.
ولی رفته رفته داره زیاد میشه.
حتما سر بزنین.ما رو هم لینک کنین بلکه یه کسی اومد مطالب مارو بخونه.
یه سری هم اشکال دارم که باید از طریق ایمیل ازتون بپرسم.
با تشکر.

سلام
به به ! مبارکه ...
حتما لینکتون می کنم . از همین جا هم از دوستای خوبم می خوام که بیان و مطالبتون رو بخونن و حتما نظر بنویسن .
هر مشکلی که داشتید در خدمتتون هستم . یا میتونید در همین وبلاگ قسمت تماس با من سوالاتتون رو بپرسید هم اگر خواستید به این آدرس ای میل بزنید :
parniaaaaan85@yahoo.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد