فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

چیزهائی برای نگفتن...

 

 

خانه ی من در خیابان فرعی در یکی از خیابانهای فرعیه یکی از خیابانهای اصلیست! 

مدتیست این خیابان فرعی را یک طرفه کرده اند. عرض این خیابان به حدیست که اگر یک ماشین در کنار آن پارک باشد، دو ماشین به سختی از کنار یکدیگر رد می شوند. با اینکه دو سال است که از یک طرفه شدن آن می گذرد خیلی از مردم هنوز متوجه نشده اند و یا خود را به کوچه ی علی چپ می زنند. شبی نیست که شاهد درگیری و بگومگوی مردم عصبانی نباشیم. گاهی بدترین توهین ها را از دور می شنوم و از صداهائی که به گوش می رسد مشخص است که هیچ کدام حاضر به گذشت نیستند. بار آخر بعد از درگیری لفظی متوجه شدم یکی از اتومبیلها با شدت کوبید به اتومبیل دیگر، این دیگر برایم کمی غیر قابل باور بود. آمدم کنار پنجره و دیدم ... بله درگیری حسابی بالا گرفته است و عده ای هم آن وسط مشغول میانجیگری هستند. ناگهان چشمم به پیرمردی افتاد که کاملا بی توجه به این اتفاق از کنار آنان شتابان در حال عبور است. پیرمردی که کمرش کمی خمیده بود و یک پیراهنی که شاید زیاد مناسب این فصل نبود به تن داشت. نگاه من خیره ماند بر این پیرمرد و همانطور که از مقابل دیدگان من در حال عبور بود چشمان من تا آنجائی که ممکن بود با او همراهی کرد.  

فراموش کردم آن آدمهای همیشه عصبانی را!  فراموش نکردم ... توجهی نکردم دیگر به آنها و ناگهان احساس کردم قلبم فشرده شد ...  برای پیرمردی که پشتش خمیده است و لباسی نامناسب در این هوای سرد بر تن دارد و نمی دانم چرا ... ناگهان اشکهایم جاری شد!  


چیزهائی را که دوست ندارم نمی خواهم ببینم، اما بیشتر اوقات چیز بهتری جایگزینش نمی شود.


چیزهائی هستند برای ندیدن ، اما نمی شود ندید! نمی شود دید و نادیده گرفت . و دیدنش درد دارد. دردی که خودت می دانی عمقش را و وسعتش را و  بسیاری اوقات چقدر حرف است برای گفتن ... نه بهتر است بگویم چقدر حرف هست برای نگفتن!  بعضی حرفها مال نگفتن اند، مال آلوده نشدن در دایره کلمات ... همان جا، کنج پستوی دل که باشند حرمت دارند... 



نظرات 34 + ارسال نظر
پاییزطلایی پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 22:02

و همیشه حرفهایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق ....

و بهترش رو شما فرمودین:
بعضی حرفها مال نگفتن اند، مال آلوده نشدن در دایره کلمات ... همان جا، کنج پستوی دل که باشند حرمت دارند...

احسنت و افرین به دل دریاییتون..

مرسی دوست عزیزم

خیلی لطف دارید. و برای همه چیز ممنون

محمد پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 23:11 http://mohamed.blogsky.com

یعنی خدا نکنه تو مملکت خرتو خر و هر کی هر کی یه جا تنگ باشه و جا برا همه نباشه!دیگه میشه جنگل!اینو بارها دیدم با چشم خودم! تو مترو!تو خیابونای یه طرفه!تو تصادفا!تو بازار! ....

اون پیرمرده ...دلم موند پیشش!

این روزها مردم خیلی ظرفیت هاشون اومده پائین ... حق دارن به خدا!

و اون پیرمرده هر وقت یادم میادش دوباره اون احساس برام زنده می شه.

احسان پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 23:13 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سلام، هر آن چه که گفته اید شاید به باور بسیاری از آدم هایی که درد انسان دوستی دارند ؛ می نشیند.اما چه سود که ما مردمان عصر خِرد و فرهنگ ، چنان آستانه ی تحملمان پایین آمده که به اندک کلامی از کوره در می رویم و ....
و این درد بزرگیه که منطق بسیاری از آدم ها ،بر سر زبانشان و مشت گره خورده شان برای پرتاب به یک هموطن جمع شده.

سلام
معمولا آدم عصبانی هیچ منطقی نداره وقتی کسی صداش رو بلند می کنه دیگه نهایت بی منطقی و بی قدرتی در بیانشه. اما باید به مردم حق داد روزهای سختی رو دارن می گذرونند همه ... همه به آستانه انفجار رسیدن از فشارهای مختلفی که روی دوششون هست.

مسافر جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 00:35

دهقان پیر با ناراحتی رو به اربابش کرد و گفت : نمی دانم با اینهمه بدبختی ، چرا خدا چشم تنها دخترم را لوچ آفریده است اون همه چیزها رادوتا می بیند
ارباب با ناراحتی به سر دهقان فریاد کشید و گفت : چهل سال است که نان من را زهر مار میکنی مگر نمی بینی چشم دختر من هم لوچ است و او هم همه چیز ها را دو تا می بیند؟
دهقان با احترام رو به ارباب کرد و گفت : چرا ارباب می بینم ، ولی فرقش اینه که دختر تو تمام این خوشبختی ها را دو تا می بیند و دختر من اینهمه بدبختی ها را
.......................................
سلام پرنیان عزیز
دعا نمی کنم بجای من در این شهر محروم و فقیر بودید و ناچارا" میرفتی و به برخی از خانه ها سر میزدی ، آه که هر بار که میروم تا مدتها تعادلم را از دست میدهم
آخرین نفری که بدنبال رفع مشکلش هستم دختری 16 تا 18 ساله و به تمام معنا فقیر فقیر فقیر که یک چشمش نا بیناست و چشم دیگرش در شرف نا بینائی است و برای عمل جراحی در بیمارستان فارابی نیازمند مقدار کمی پول بود که الحمد ا... توسط تنی چند از دوستان و همکاران خیر مشکل حل شد

پرنیان عزیز اینجا پر است از این مسائل و گاهی آرزو میکنم کاش شما اینجا بودید و این مسائل را از نزدیک می دیدید ولی با خودم میگویم نه فکر درستی نیست شما به اندازه کافی با این مسائل درگیر هستید
بعضی وقتها از زنده بودن خودم بدم میاد و از اینکه مسئولم و بی تفاوت از کنار همه این مصائب میگذرم گاهی وقتها دلم برای سر کشیدن قرص ها دلم تنگ میشود گاهی آرزو میکنم شب بخوابم و صبح دیگر بیدار نشوم و همه چیز تمام شود و .................................................................
خوش بحال همه آنانی که دغدغه ای ندارند
بگذریم ، نمی دانم چرا امشب اینجوری شد و این حر ف های سرد پشت سر هم قطار شدن و عرضه اندام کردند لطفا" مرا ببخش و این نوشته را فقط خودتان بخوانید و روحیه دوستانتان را با آنها مکدر نکنید.

سلام مسافر عزیز
نیازی نیست که دعا کنید من در آن شهر فقیر باشم تا درد انسانهای دردمند را بهتر لمس کنم. همینقدر هم که می شنوم برایم کاملا ملموس است و چیز عجیب و غریبی نیست!

چقدر احساستان نسبت به زندگی شبیه من شده!
ممنون برای اینکه اینجا را قابل دانستید برای درد دل . در مورد دختری که اینجا شرح دادید برایتان ای میل می زنم.

چیزهائی را که دوست ندارم نمی خواهم ببینم، اما بیشتر اوقات چیز بهتری جایگزینش نمی شود.




چیزهائی هستند برای ندیدن ، اما نمی شود ندید! نمی شود دید و نادیده گرفت . و دیدنش درد دارد. دردی که خودت می دانی عمقش را و وسعتش را و بسیاری اوقات چقدر حرف است برای گفتن ... نه بهتر است بگویم چقدر حرف هست برای نگفتن! بعضی حرفها مال نگفتن اند، مال آلوده نشدن در دایره کلمات ... همان جا، کنج پستوی دل که باشند حرمت دارند...


همیشه حرف هایی هست که درد دارد درد
و سکوتی که درد اونو بیشتر می کنه

همیشه داشتن یک دوست صمیمی و قابل اعتماد که از جنس خود ما باشه خیلی خوبه. کسی که بتونیم براش درد دل کنیم و اونو از خودمون بدونیم. کسی که وقتی حرف می زنی حتی اگر سکوت کنه، سکوتش هم یک همدلیست.
حداقل درد کشاندن رازها با خود و به تنهائی کمتر خواهد شد

فرخ جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 02:07 http://chakhan-2.blogsky.com

پیرمرد خودرو نداشت ... لابد گواهینامه هم در عمرش نگرفته بود و برایش مهم نبود که دیگران دعوا میکنند!!
او در چنان شبی پرتنش رها و آزاد بود از ماشین و راههای بسته و هر چیزی شبیه اینها... شاید فقیر بوده است ... اما در قیاس با آن مردهای خشن بی نیاز و آزاد بود... این زیباست!
درست مانند کسانیکه به نرمی از کنار ظواهر دنیا میگذرند و حتی برای لحظه ای نیز به پشت سر خود نگاهی نمی افکنند!
گریه ی شما هم شاید ازروی حسرت بود... من به امثال ان پیرمرد غبطه میخورم ... شما چی؟؟؟

نه من غبطه نمی خورم. من دیگر از هر چه معصومیت یا مظلومیت یا ضعیف بودن هست بیزار شده ام. برای همین است که وقتی دیدمش دلم گرفت شاید برای ناتوانیش بود.... نمی دانم!
هر چه بود ا یک پاردوکس در یک مقطع زمانی بود که ناخودآگاه حال مرا دگرگون کرد.
کلا نسبت به پیرها حساسیت دارم.

مومو جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 02:08 http://mo-mo.blogsky.com

انگار ادامه ی قبلیه!

همه ی حرفها به یک جا ختم می شن. به : خستگی ها!

رها جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 06:01

سلام عزیزم به قول تو گاهی حرفها راباید در دل نهان کرد وسکوت اما گاهی بغض و دلتنگی امان را از دل بی تاب میگیرد .. امیدوارم همیشه حرفهای نگفته ات رادلی شنوا باشد ......

سلام رها جان و ممنونم عزیزم

رئیس...! جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 12:03 http://lalmoonigerefte.blogfa.com/



سلامی به وسعت شرمساری ...
بخدا دلم یه ذره شده بود برای خودتو وبلاگت.
چه بسا شبها خواب وبلاگتو میدیدم!
ببین چقدر معذرت خواهی کردم.دیگه به روم نیار این مدتی که نبودم.
من خیلی با مرامم ،نمیدونم چی شد یهو اینهمه نبودم!حالم خوب نبود به کی به کی قسم.
میدونم تو دلت داری میگی خوب رئیس جان تو همیشه برای ما عزیز بوده و هستی دیگه انقدر معذرت نخوا !
تو این مدتی که نبودم،اول که نبودم بعد یکم بعدتر عاشق شدم!از این عشقای توی فیلما و خفنا !
بعد خیلی پیش رفت و بیشتر عاشق شدم! بعد دیگه تصمیم گرفتم یه وبلاگ دیگه بزنم با اون!

خلاصه از این به بعد دوباره ما هستیم و دوباره سلام.
اینم آدرس وب جدید: http://municipal.blogfa.com/
تو رو خدا آبرومو جلوی طرف نبرید ها!همش تعریف کنی! همش از رشادت ها و جنگاوریام بگو!
دیگه همین.

سلام رئیس جان
خوبی ؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر خوشحالم که برگشتی و بیشتر خوشحالم که سرحال برگشتی و خوشحال تر که عاشق برگشتی.
توی دلم گفتم تو همیشه برای ماعزیز بودی و هستی .
می یام کلی ازت تعریف می کنم می گم این رئیس ما از اون رئیس تک هاست ها! قدرش رو خیلی بدونید

بی یار جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 14:27 http://www.talkhkade.blogfa.com/

عالی نوشته ای...

پیروز باشی

ممنونم از لطف شما

شما هم موفق و شاد باشید.

VIP جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 14:29

سلام
نمی شود دید و نادیده گرفت.
کاش کور میبودم.

سلام
خوبی ؟
امیدوارم خوب باشی. خدا نکنه ... ای کاش همه چیز زیبا بود و شوق دیدن ما را هر لحظه بیشتر می کرد.

ویس جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 15:04 http://lahzehayenab.blogsky.com

مدتی در کار تو تاخیر شد.خوشحالم که اومدی.این روزا اونقدر صحنه های تاسف بار می بینیم که گاهی خیلی ناراحت کننده است.یک روز دوتا راننده کرایه سر سوار شدن من و کشمکش با هم ،داشتند تا مرز کشتن هم پیش می رفتند.و آن پیرمرد،خدایا این فاصله طبقاتی داره با این مردم چکار می کنه؟

با خودم قهر بودم!!!
مرسی ویس عزیزم. مردم ما به مرز انفجار رسیده اند و ظاهرا" راحت ترین کار این است که همدیگر را تیکه پاره کنند... متاسفانه!

آفتاب جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 15:46 http://aftab54.blogfa.com

گاها پرنیان عزیز ارزش انسان به حرفایی است که برای نگفتن دارد و عمق وجودی هر کس به اندازه حرفهایی است که می خواهد بزند ولی در خودش نگه می دارد پس بهتر است که در کنج دل بمانند وابراز نشوند ...
چه کنیم !
وقتی در اجتماع می رویم آنقدر می بینیم که از خودمان فراموش می کنیم ...

و چقدر آدمها ، چقدر راز با خودشان به همراه دارند همیشه!
رازهای سر به مهر ...
من گاهی فکر می کنم زندگی آدمها هر کدام می تواند یک کتاب رمان زیبا و پر از احساس باشد.

حسین.ر جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 17:05 http://entegham.persianblog.ir

حرف را باید زد درد را باید گفت / ممنون نثر خوبی داری / راستی سلام /سلام اشنایی

سلام آقای حسین عزیز
ممنونم.

کوروش جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 20:29 http://korosh7042.blogsky.com

اگر عضوی از اندازه واقعی در بدن مثلا انگشتان .از اندازه ی واقعی کوتاه یا بلندتر شود زشت و نازیبا می شود
در جامعه ی شهری(عاری از معنی واقعی) چنین نازیبائی ها روز به روز افزوده می شود
جوانان با خود درگیر می شوند
و پیر ان نگاهی از تاثر در حین سکوت
و ناظران فهیم در رنج
و نگاه به پشت ارامشی(پیرمرد) که از انان دور می شود
و ...

ممنونم کورش عزیز. خیلی لطف دارید

فریناز جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 22:17 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام...
همیشه حرف هایی ست برای نگفتن و ارزش ماورایی هر قلبی حرف هایی ست که برای نگفتن دارد....

دلت چون بلور شیشه ای پاک و نازک است پرنیانم...مراقبش باش




سلام فریناز عزیز
و ممنونم برای محبتت ...

ز-حسین زاده شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 09:35 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام . گاهی هم حرفهایی هست که به هیچ زبانی نمی شود گفت و با هیچ قلمی نمی توان نوشت. افکاری هست که با هیچ نوع بیانی نمی شود به اطرافیان منتقل کرد. این ها مثل خوره ، روح مرا می خورد و آزارم می دهد. با دردهایی از از این نوع آشنا هستی ؟

سلام
آشنا هستم ... خیلی زیاد!‌

قندک شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 10:54 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان مهربان و دلسوز.احکایت دنیا حکایت مغازه هایی است که برای فروش یک جنس باید چند جنس بد و بنجل هم از آنها بخریم.
حکایت بغرنج و رنج آور پیرمرد حواس شما را از حکایت خلافکاری ها ی روز مره به خود جلب کرد.
این خیابان شما مرا بیاد خیابانی نزدیک خودمان می اندازد که دو تابلوی ورود ممنوع بزرگ دارد اما خلافکاران بدون توجه داخلش می شوند. جالبتر اینکه در دوسویش هم شهرداری جای پارک و پارکبان گذاشته و شده قوز بالا قوز.بهتر از آن دو تا در ورودی شهروند و مرکز تجاری هم به آن باز می شود. انگار فقط باید پلیس باشد تا ما کارمان را درست انجام بدهیم!! گاهی از حرصم به دروغ می گویم نرو وسط خیابان پلیس ایستاده. اما مگربرای چند نفر می توانم این دروغ را بگویم؟ جالبه که مدام هم از دولت و حکومت گله می کنیم!!! چطور این دو تابلو به چشم نمی آیند؟! چطور به خودمون حق تجاوز به حریم دیگران می دهیم؟ چطور آرزو می کنیم مثل کشورهای پیشرفته باشیم؟!!! کاش من نیز موفق به دیدن یک پیر مرد آن چنانی بشوم!!!

سلام جناب قندک عزیز
میخوام یه اعترافی بکنم!
من خودم وقتی دارم می رم خونه گاهی مجبور می شم این کوچه را خلاف برم چون خونه ی من داخل این کوچه هست و زمانهائی هست که خیابانهای اطراف به شدت ترافیکه و اگر بخواهم خلاف نکنم مسیرهای پیچ در پیچ دیگری رو باید برم که اختلاف زمانیش یک ربع ساعته! ولی همینجوری که برم سه چهار ساختمان که رد بشم ساختمان محل مسکونی منه/

اما! هیچ وقت مزاحم راننده ی روبروی نیستم همیشه خودم را می کشم کنار و راه را بر روبروئی باز می کنم و هر وقت راننده به من نزدیک می شه شیشه رو پائین می کشم و ازش عذرخواهی می کنم و می گم ببخشید خلاف دارم می یام چون خونه ی من داخل این ساختمانه!
البته کار من هم خیلی درست نیست ولی حداقل برخوردم طوری هست که همیشه رانندگان با روی خوش بهم می گن : خواهش می کنم اشکالی نداره.

مشکل مردم ما بیشتر پریدن به همدیگه و پرخاشگری ها و تند خوئی ها و بی احترامی هاست.

مرسی از کامنت خوبتون و منو ببخشید اگه گاهی در رانندگی خلاف می کنم!

فیروزه شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 11:24

تا بوده همین بوده وتا هست همین خواهد بودولی من خیلی سنگدلم ها.... میگم باید باشد ولی من نباشمدر مورد قالب هم برای من راحت باز میشه نمیدانم قضیه چیه وپیگیرش هم نمیشم راستی با اینهم رقت دل کار سخت نیست چون ده به یک چیز خوب ممکنه ببینی وبرخورد مقطعی کنیو در آخر چاکر روح لطیفتم

سنگدل

مرسی که پیگیریش نمی کنی

قربون شما

فریناز شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:40 http://delhayebarany.blogsky.com





مرسی فریناز عزیز و مهربونم

قندک شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:55 http://ghandakmirza.blogfa.com

مورد من شما نبودید خدا گواهه. من ناگهان یاد این قضیه افتادم. شما بهرحال یک عذر موجه بیگ و بزرگ دارید وانقدر بزرگوارهستید که از دیگران عذر خواهی می کنید.مشکل خیابان ما خیلی با مال شما تفاوت دارد و بسیار بغرنج تر می باشد خداگواهه.

شما کاملا حق داشتید و حرف شما حرف حسابی بود. وقتی کوچه ای یک طرفه است وارد شدن در آن بر مسیر خلاف، خلاف مقررات است و یک جور حق دیگری را ضایع کردن. من با سخنان شما موافق بودم.


خواستم بگویم ببینید چه بچه ی بد و خلافکاری می شوم گاهی وقتها!!!
(شوخی)

ممنونم قندک عزیز شما دوست بزرگوار من هستید همیشه.

آزاد شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 16:13 http://pirahan.blogsky.com

سلام
قصه همان قصه مو و پیچش موست . یکی مو را می بیند و دیگری پیچش مو را . به هر جا که بنگریم و اطرافمان را از هر زاویه ای تماشا کنیم زشتی و زیبایی را با هم می بینیم .
چشمی که از دعوای دو انسان درنده خو بر می گیرد و قامت خمیده و تکیده پیرمردی ظریف را می بیند و راه رفتنش را آنقدر تعقیب می کند تا اشکش جاری شود ، چشمی زیبا بین است و به بدی ها عادت نکرده .... قدر چشمهایت را بدان پرنیان عزیز

سلام
شما لطف دارید که نسبت به من به این شکل قضاوت می کنید.

خیلی خیلی ممنونم

فرید شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 18:34

سلام
مگه میشه؟!
به همین راحتی....
دید و چشم ها رو بست!؟....
شنید اما نشنید؟!...
حس کرد اما بیان نه؟!....
خیلی وقته که دلم خیلی خیلی زیاد تنگه ازین زمونه خانم پرنیان عزیز....
اینهمه جور و بی عدالتی
اینهمه فقر و اسراف
اینهمه بی پناهی و بی سقفی...
گاهی اینقدر بر سرم هوار می شود که صدایم درنمی آید...
چند وقتی ست زیر هوار زمان، جان می دهم.... صدایم هم به هیچ جا نمی رسد...

سلام
چند شب پیش نشستم پای یوتیوپ و مثل کسانی که مازوخیسم دارند شروع کردم پشت سر هم یک سری فیلمهای مختلف دیدن ... لازم نیست توضیح دهم چه بودند و چه ها دیدم و چه ها شنیدم. فقط به خودم که آمدم دیدم دارم زار می زنم جلوی کامپیوترم و از خدا می پرسم : کجائی خدا جون؟ کجائی ؟؟؟؟
خوابیدی ؟ یا بیداری و آدمهایت را داری محک می زنی؟ ولی چقدر ؟؟ تا کجا؟؟؟

و اینکه گفتید «زیر هوار زمان جان می دهم» را خیلی قشنگ فهمیدمش!

اما شاید صدایم به خدا رسیده باشد ... شاید!

اعظم شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 22:18

سلام پرنیان عزیزم این چند روزی که نتونستم بیام بیشتر از همه دلم برای اینجا و تو تنگ شده بود.
دلم گرفت. باید پرنیان همیشه مهربون باشی تا بعضی چیزا زو که برای ندیدن است ،ببینی ودرک کنی. باهات موافقم بعضی حرفها کنج پستوی دل که باشند حرمت دارند ولی گاهی آدم وقتی داره خفه میشه دلش یک انسان واقعی رو برای درد ودل می خواد.

سلام عزیزم
کجا بودی؟ نبودی! داشتم کم کم برات ای میل می زدم . نگرانت شده بودم.

مرسی عزیزم. امیدوارم همیشه یک انسان واقعی کنارت باشه که بتونی حرف دلت رو بدون هیچ نگرانی و با راحتی تمام بهش بگی. کسی که کاملا تو رو در ک کنه.
مواظب خودت باش.
ممنونم

کوروش یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 01:30 http://korosh7042.blogsky.com

سلام کوروش عزیز

میله بدون پرچم یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 05:47

سلام
امیدوارم رسیده باشد
صدا به خدا را می گم

سلام
امیدوارم ...

ایلیا یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 08:49

همه ی آن حرفهایی را که می گویید زیاد می شوند و زیاد!و گاه آنقدر ارزشمند که حتی نمی توان بر لبشان آورد!حال فکر کن پس از سالها برای آن همه حرف نگفته چه پیش خواهد آمد.
نمیدانم چرا!‌اما من هم درست از همان هایی هستم که به حرفهای نگفته و کتمانشان معتقدم.اما هیچ وقت به کسی پیشنهادش نمی کنم! می دانی که!

راستی ما هم چنان همگام با پست های دلنشینتان غمگین و شاد می شویم و هم چنان صدر لیست وب گردی هایمان دزدانه به اینجا سرک می کشیم...!

ای وای حالا چرا دزدانه!!!!

خوشحال می شم بخونمت ایلیا عزیز
اما می دونی ... من همیشه دوست دارم یک دوست صمیمی داشته باشم که محرم اسرارم باشه. این خیلی بهم آرامش میده.
یک دونه هم کافیه!

فشار های زیاد باعث می شه یه وقتهائی دست به کارهای خطرناک و یا بهتر است بگویم جسورانه بزنیم. خیلی خوب است داشتن دوستی که محرم رازهایت باشد گاهی آرامت می کند . گاهی هم دردی هایش خیلی آرامت می کند و گاهی یک راه حلی که تا آن لحظه به فکرت نرسیده به تو پیشنهاد می کند.

ممنونم از محبتت

قندک یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 09:24 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود . صبح عالی بخیر و متعالی

سلام
صبح حضرتعالی هم به خیر
لطف کردید.

اعظم یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 10:24

سلام عزیزم
چند روز گذشته خیلی گرفتار بودم. تو خوبی؟
امیدوارم خوب باشی.

سلام
امیدوارم خیر بوده باشه.

مرسی عزیزم

رها یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 12:31

مهرمادری یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 14:54 http://mehre-madary.blogfa.com

همبرکه ای عزیزم
سلام

دعوتنامه:
دعا
برای شفای مادرم
پــــــــــــــــــــــــریزاد...

برای سلامتیشان از صمیم دلم هر لحظه که از خاطرم بگذرد دعا خواهم کرد.

گ !و!ر!ی!ل!ا!ن!گ!و!ر!ی!!!! یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 17:38 http://aftab54.blogfa.com

در دلی هر چند دوری از نظر...خوش تر آن روز ی که باز آیی زدر
با تو مارا خوشترین دیدار باد ...هر جا که هستی خدایت یار باد




((❀ پ❀ر❀ن❀ی❀ا❀ن❀م❀ن❀ ))


گوریل انگوری خوشگل من ... تو توی دلبری حرف نداری

آذرخش دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 09:14 http://azymusic.persianblog.ir/

چه پنجره خوبی که این همه فیلم اکشن داره
واسه من که مدتهاست فرصت فیلم دیدن نداشتم خوبه

هر وقت دیدی یه کم حوصله ات سر رفته بیا تهران . اینجا لحظه به لحظه تاتر داریم در ژانرهای : اکشن - سوپر اکشن - گاهی وقتها هندی - و یه وقتهائی هم کمدی !!!

لیلا پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 19:50 http://panjarekhuneman.persianblog.ir

چه نگاه تیز وزیبایی داری پارادوکسهارا مبینی

رنگش تغییر کرده بود
و باز هم خوشگل بود. اما من کلا رنگهائی در طیف صورتی رو خیلی دوست دارم ...
ممنونم و لطف کردی لیلا عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد