دلم تنگ می شود ، گاهی
برای حرف های معمولی
برای حرف های ساده
برای «چه هوای خوبی» / «دیشب چه خوردی؟»
برای «راستی! ماندانا عروسی کرد / «شادی پسر زائید»
و چقدر خسته ام از «چرا؟»
از «چگونه؟»
خسته ام از سوال های سخت ، پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا
دلم تنگ می شود ، گاهی
برای
یک «دوستت دارم» ساده
دو فنجان قهوی داغ
سه روز تعطیلی زمستان
چهار خنده ی بلند
و
پنج انگشت دوست داشتنی
مصطفی مستور
می خواهم برایت تنها برگ علفی باشم که
بر دست می جنبد ، تا از شور لحظه ها با تو سخن گوید .
جبران خلیل جبران
عشق
سبزه زاری می رویاند در قلبت سرشار از هوا، زندگی، تازگی، اگر چه قلبت
برای داشتن و نگه داشتن این سبزه زار بارها و بارها فشرده می شود و به درد
می آید.
و از انسانها برای تو رویایی می سازد که با آن جانت آرام گیرد. عشق هر لحظه در گوش هایت نجوا خواهد کرد هنوز زنده ای و هر گاه همچون نسیمی در بادبان قلبت وزید ، در جان زندگی سبز خواهی شد.
ادامه نوشت _ کاملا" بی ربط نوشت :
این درهای شیشه ای یکی از ابر گمراه کننده هاست. وقتی باید فشار بدیم ، میکشیم و وقتی باید بکشیم ، فشار می دیم . من دقت کردم، حتی روی اون اگه برچسب بکشید و فشار دهید هم باشه باز درست برعکس عمل می کنیم. روز چهارشنبه یک جائی نشسته بودم درست مقابل یک در شیشه ای بزرگ، بدون استثناء هر کسی وارد می شد به جای فشار دادن ، در را به سمت خودش می کشید. اولین نفر خودم بودم البته! نشستم به آمار گرفتن کسانی که دچار این اشتباه می شدند از نفر اول آمار من بدون استثناء تا ... هفت ، هشت ، نه ، ده ، یازده و بالاخره نفر دوازدهم یک لنگه در را تا ته باز گذاشت و داخل شد.
کنار تو تنهاتر شده ام
از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است.
از من تا من ، تو گسترده ای..
با تو برخوردم ، به راز پرستش پیوستم..
از تو به راه افتادم ، به جلوه ی رنج رسیدم..
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا راهی از تو به در نیست..
زمین باران را صدا می زند ،
من تو را...
«سهراب سپهری»
در تاریکی لحظه ها گاهی یک روزنه کافیست تا فردا سراسر نور شود .
گاهی نیز باید قلب خود را به وسعت آسمان گشود تا هوای تازه نوازشگر روح خسته گردد. گاهی باید ندید، نشنید، گذشت و به خدا سپرد ...
پ ن : انتخاب شعر سهراب برای این پست فقط به این دلیل بود که زیبا بود ...
میآیی خورشید را پس بفرستم برای خدا
و تو ببینی که حضورت کافیست؟
...
داشتم یه متن مخصوص یک جمعه شب پاییزی می نوشتم که یک تلفن کلا" سرنوشت این پست را عوض کرد . از پیتزا فروشی سر کوچه تماس گرفتند که شما برنده ی یک عدد ساندویچ هات داگ شدید!
واقعا" که ، شانس یهو می یاد و در خونه ی آدم رو می زنه . منتها احتمالا" شانس هم آدمهاش رو طبقه بندی کرده و ما مثلا" توی طبقه ی هفدهم شانس ساکن هستیم !
اونی که از یک تصادف منجر به قطع نخاع یا منجر به نابینائی و یا هر نقص عضو ،جان سالم به در می بره صد درصد در طبقه ی اول شانسه و اونی که عزیزش از یک خطر در امان می مونه هم حتما حتما در طبقه ی اوله
پس با این حساب ما هر لحظه در طبقه ی اول شانس قرار گرفتیم ، گاهی وقتها در کنارش به طبقه هفدهم هم دعوت می شیم .
و
شازده کوچولو گفت :
گل من گاهی بداخلاق ، کم حوصله و مغرور بود
اما ماندنی بود
این بودنش بود که او را تبدیل به گل من کرد ...
...
پراکنده گوئی شد دوباره ! از عنوان پست بگیر تا ...
زن بودن خیلی قشنگه! چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره!
خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیب ممنوعه رو چید گناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرت باشکوه متولد شد که بهش نافرمانی می گن!
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی
زن بودن با تمام دردها و رنج های گفتنی و ناگفتنی که دارد میشه به بودنش افتخار کرد. گاهی در رنجهایش لذتی وصف نشدنی وجود دارد . در دلتنگی هایش شوریدگی ، در عشق هایش جسارت، در دوست داشتن هایش ایثار و در غمهایش تنهایی غرور آمیزی بی انتها...
پ ن : آیا می دانید که بدن انسان تنها قادر است تا آستانه 45 واحد درد را تحمل کند؟ اما در زمان زایمان ، یک زن تا 57 واحد درد را تحمل می کند . این مانند این است که 20 استخوان بدن در آن واحد بشکند !
هر بار دیدی داری می میری از خداوند بخواه که رنج دوست داشتن را به تو عطا کند. آنوقت جوانه خواهی زد و فاصله ی سراب تا آب به اندازه ی یک دست دراز کردن خواهد بود. شاید در میانه ی راه از یادآوری وحشتناک دردهای دوست داشتن باز دست به دامان خدا شوی که اشتباه کردم ، اشتباه خواستم ، خدایا قلب مرا به انجماد برسان ، چون تاب و توان رنجهایش را ندارم . اما قدرت دوست داشتن آنقدر قوی هست که قلبت همچنان گرم بماند. و خدا آنقدر دوستت دارد که لذت بخشش و همچنین رنج بزرگ شدن را از تو دریغ نکند . آن وقت می بینی آن موجود انسانی که در قلبت خانه کرده جلوتر از تو در مقابلت در آینه ایستاده و تا چشم در چشمت می دوزی او را خواهی دید. با تو قدم به قدم هر کجا که می روی همراهیت میکند و گرمای بودنش را احساس می کنی. او در قلب تو خانه کرده است و تو باید برای دور شدن از تمام اینها قلبت را از سینه جدا کنی. یادت باشد برای زنده ماندن نیاز به یک قلب داری که گرم و تپنده باشد ، وگرنه در زندگی ذره ذره خواهی مرد. قلبت که گرم باشد دیوانگی هایت شروع می شوند ،در باد عاشق تر می شوی و در باران بی قرارتر می شوی ، آفتاب را با تمام وجودت در آغوش میگیری و کودک کثیف و ژولیده ی فال فروش را محکم در آغوش میگیری و می بوسی و با وجود گرسنگی تمام ساندویچ دست نخورده خود را با کمال میل به او می بخشی و از احساس گرسنگی و بخششت به رضایت می رسی . وقتی دوست داشتن در تو آغاز شد ، تو نیز ذره ذره خود را به زندگی خواهی بخشید و در این بخشش بی نهایت دیوانگی می کنی ....
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه ی گلی ست
گروس عبدالملکیان
یی ربط نوشت: وقتی احساس کردی اعتمادت را به کسی یا چیزی از دست داده ای ، به احساست اعتماد کن !
می توان چشم تو را در پیله قهرش
دگمه ی بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابه لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم !
فروغ فرخزاد
زندگی شاید احساس مزه ی شیرین یک هلو در دهان باشد. تازه ، نوشین ، دلچسب و معطر. یک هلو گذاشتم توی بشقاب و به چند قسمت تقسیم کردم و چشمهایم را بستم و تکه تکه و آرام آرام جویدمش و فقط به مزه و عطر خوب هلو فکر کردم و شدم پر از تازگی و این حس زندگی را در من بیشتر بیدار کرد. یک پرچم بزرگ روی تپه های عباس آباد یا همان پارک طالقانی تهران نصب کرده اند شبها از پنجره تماشایش می کنم یک پرچم بزرگ که تا آنجایی که می دانم صدو پنجاه متر ارتفاع میله ی آن است و هزار متر مربع هم وسعت پارچه.و با سرعت باد هفت متر در ثانیه . در شب با نورپردازی قشنگی که دارد بسیار زیباست و من از آن فاصله ی خیلی دور هر وقت به آن نگاه می کنم حس ناسیونالیستیم بیدار میشود. آه وطن عزیزم ... وطن بیچاره ی معصومم ... . به نظر می رسد آقای قالیباف شهردار فعالی بوده اند . ایام عید نوروز گذشته چند باری که از روی پل میرداماد رد شدم احساس میکردم رنگ های گلها با چند روز پیش تغییر کرده اند . ظاهرا گلها را هر چند روز یک بار عوض می کردند. و نصب این پرچم بزرگ یک کار بسیار قشنگی بود که در تهران انجام شد . حداقل من احساساتی را که تحت تاثیر قرار داده است.
...
یک زندگی آرام که خیلی به آن چیزی که قلبت را به تپش وامی دارد فکر نکنی ، به طعم لذیذ یک میوه فکر نکنی ، وطنت هم برایت آنچنان مهم نباشد، در دوست داشتن هم خودت را هیچوقت به دردسر نیاندازی، فقط و فقط به خاطر قضاوتهای مردم زندگی کنی ، برای خوشحالی خودت هیچ وقت هیچ هدیه ای به خودت ندهی ، به جایی برسی که خوشحالی دیگری به خودش مربوط است و رنجش هم، برای دلتنگی هایت هم یک قطره اشک خرج نکنی ، هیچ کس را نداشته باشی که لحظه ای آرزوی بودن در کنارش را داشته باشی بی تردید یک مردابی !
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب ، خفته ست.
دریایم و نیست ، باکم از طوفان
دریا همه عمر، خوابش آشفته است .
شفیعی کد کنی
از پیشی های ساکن پشت بام همسایه دیگه خبری نیست اما به جاش همسایه بالایی نوه هاش از خارج اومدند و ساعت های زیادی یکسره از این طرف خونه به اون طرف خونه می دوند و من گاهی لذت می برم از شنیدن صدای دویدن دوتا موجود کوچولوی بامزه ی پر انرژی و خستگی ناپذیری که کاملا شبیه چینی ها هستند چون پدرشون چینیه!
دست هایم خالیست
و درونم سرشار...
پرم از آرزوهای پوشالی
و دلم خوش است به خواب شیرین شب بو
و رهایی گیسوان بید در دستان وحشی باد...
و چه زیباست،
پشت پا زدن به آن هایی که تو را رنجاندند!
و چه خوب است،
گاه گاهی دروغ بگویی به دلت
و نگذاری که بداند،
بی نهایت تنهاست ......
این شعر بالا رو از بین صدها کامنت در فتح باغ درآوردم. هر از گاهی یکی از کامنتها را پست می کنم اینجا. پیشنهاد هم بدین برای انتخاب یک کامنت پذیرفته می شه. می دونم که بعضی از دوستان در اینجا خواننده ی کامنت های بقیه ی دوستان هم هستند.
چند روزی هست سه تا بچه گربه که تازه به دنیا اومدن باعث می شن من صبح ها دیرم بشه و بمونم توی ترافیک وحشتناک بزرگراه صدر ، حالا اگه شانس بیارم و یک جرثقیلی ، قطعه ی بتنی هزار تنی ، ابزار و اجل معلقی از اون بالا بر سرم نازل نشه. ساختمان بغلی خونه ی من یک ساختمان ویلائیه که من از یکی از پنحره ها به پشت بامش کاملا اشراف دارم. بازی ها و شیطنت های این بچه گربه ها اونقدر تماشائی هست که من سر به هوا رو از کار و زندگی بندازه . دیروز صبح یه لحظه فکر کردم ای کاش یه بچه گربه بودم!
وقتی آدمها آروزهاشون رو گم می کنند این نشانه ی خوبیه یا برعکس؟ وقتی می گردی دنبال یه آرزو که مدتی خودت رو باهاش سرگرم کنی ، یا یه آرزو که بشه آرمانت ، ولی مدتیه که دیگه به هیچ نتیجه ای نمی رسی این نشانه ی رسیدن به پوچیه ؟ یا رسیدن به حقیقت زندگی ؟ این که هر روز برای کسانی که دوستشون داریم دعا کنیم و از خدا براشون طلب خیر کنیم فرق می کنه تا اینکه برای خودمون یه چیز بزرگ بخوایم .
گاهی وقتها زندگی ما وابسته می شه به یک مشت کلمات ، به یک مشت حروف . گاهی وقتها فقط این کلمات هستند که آروممون می کنند. می نویسیم و آروم میگیریم و شاید فکر میکنیم آروم شدیم!
صبح جمعه است و از 5 صبح ساعت بیدار باش مغزم شروع می کنه به نواختن قطعه ای از چایکوفسکی . دیگر نیازی به ساعت موبایل نیست . قبل از شروع اون قطعه ی زیبا، سایلنتش کرده ام. اگر چه تنظیم ساعت موبایل برای روز جمعه را خاموش گذاشته ام تا اگر بشود دو ساعتی بیشتر خوابید. فکر میکنم فضای اطرافم پر شده از افکار منفی . صبح کله ی سحر پامیشم و یک شمع و یک اوود روشن می کنم ، پنجره بازه و هوای مطبوع پائیزی دلنواز ، صدای پرنده ها ... و باز زندگی و باز یک صبح و یک آغاز .
یکی از بستگانم از اون طرف دنیا زنگ می زنه میگه : شنیدم می خواد جنگ بشه ایران ، خیلی نگرانم. بهش میگم : امروز جنگه ؟ می گه نه: میگم : پس بهش فکر نکن .مهم امروزه . و یک مشت حرفهای آروم کننده دیگه ! همین حرفهاست که خودم رو هم آروم می کنه و مدام تکرارش می کنم برای خودم. یه چیزی این وسط داره من رو نجات میده ، و اون «خودم» هستم. انگیزه ، شور ، لبخند ... هدیه ای به زندگی.هدیه ای به خودم ، در نهایت خستگی ها. اگر میخواستم برای مدتی ننویسم چون فکر کردم باید بروم و یه فکری برای خودم بکنم. اگر بخواهم بنویسم و اگر بخواهم مثل همیشه صادقانه بنویسم کمی مزه ی تلخی خواهد گرفت. اما باز خودم به نجات خودم می آید. خدا حفظش کند این کودک درون را ، خیلی مراقبش هستم. چون می دونم تا آخر عمرم بهش نیاز دارم . وقتی خیلی بالغ می شیم خیلی می فهمیم واین زیاد خوب نیست . مدام به خودمون می پردازیم ، و این دیوونه می کنه ما رو . « افسردگی بهایی است که آدم برای شناخت خود می پردازد. هر چقدر به زندگی بنگری به همان مقدار هم عمیق تر رنج می کشی - قطعه ای از کتاب : و نیچه گریست»
و وقتی عاقل می شیم دیگه فکر میکنیم علامه ی دهر شدیم و می خوایم عالم و آدم رو به راه راست هدایت کنیم. وقتی عاقل میشیم زندگی به شکل احمقانه ای جدی می شه.
کودک رو من بیشتر دوست دارم!
راستی! صبح های پائیز خیلی زیباست . درست مثل عصرهاش ...
درمن کودکی هست
ایستاده بر بام خانه
با دست های باز
با میل وحشیانه به پرواز
در من کودکی هست
نشسته بر لب حوضی قدیمی
زیر پلک هایش موجی از
ماهی و دریا و ساخلی حقیقی
در من یک کودک جسور
از ته تاریکی خیز برمیدارد
در آغوش میگیرد
کسی را که از تنهایی ترس دارد
کسی را که اندوه چشمهایش را
هیچ کس دیگر ندارد
کودکی که هر شب وقت خواب می پرسد :
گنبد به این کبودی
چرا من بودم و تو نبودی ؟
نیکی فیروزکوهی
بعد نوشت : این را اصلا از دست ندید.