فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

و شب چاره ای جز صبج شدن ندارد


پرندگانی که در قفس به دنیا می آیند  تصور میکنند پرواز یک بیماریست ! 




یکی از بهترین سرگرمی هایم ، تماشای مناظر از پنجره است. چند روز پیش  کبوتری آمد نشست پشت شیشه ی اطاقم و نگاهم را از افق های دور به سمت خود کشاند و من را از دورترین یادها رها کرد. بدون هیچ ترسی ، نزدیک نزدیک. دوست داشتم زبانش را می دانستم شاید حرفهای زیادی برای گفتن دارد، از آدمها ، از بازی هایشان، از به بازی گرفتن  هایشان، از غم هایشان، از شادی هایشان، از بهترین شادی های دیروزشان که امروز به غم انگیز ترین خاطراتشان تبدیل گشته و باز از همین ادمها که چقدر عجیب و غریب و پیچیده می شوند گاهی و فراموش می کنند صداقت و سادگی و فراموش میکنند که سادگی چقدر برای انسانیت شایسته تر است.  

وقتی ساده و صادق می شوی، برای مردمی که تمام عمر پیچیده زندگی کردند یا عجیب به نظر می آیی و غیر قابل درک و یا یک انسان ساده لوح. ولی در سادگی و صداقت زندگی کردن، سبک زندگی کردن است. 

خوب یا بد چه معنائی دارد، وقتی در دنیای نسبیت زندگی می کنیم؟  وقتی شاید خوب دیروز ، تبدیل به یک بد امروز گردد. همه چیز به همدیگر وابسته هسنند، یک اتفاق، یک تفکر و یا یک اعتقاد بستگی به صدها اتفاق و تفکر و اعتقاد دیگر دارد که هر آن ممکن است از بد به خوب و یا از خوب به بد تغییر کند. زندگی زمینی و خاکی، تمام ویژگی هایش نسبی است و چیزی به عنوان مطلق در آن وجود ندارد. می توان با اعماق احساس و قلب خود دعا کرد و هر چیزی که عاشقانه خواسته شود دست یافتنی خواهد شد، با دعا و با خواستن های حقیقی هر ناممکنی ، ممکن است ممکن شود. فارغ از قضا و قدر هر چیزی قابل تغییر است. انرژی ها همیشه در اطراف ما در جریان هستند و هیچ کس قادر نخواهد بود منکر وجود و تاثیر انرژی ها گردد. خواست ها، یک نیروی درونیست که سرشار از انرژی ست و ما انسانها همیشه از قدرت های عظیم خود غافلیم. خداوند می گوید بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را ...


چیزی به نام خوب مطلق یا بد مطلق در زندگی زمینی و خاکی وجود ندارد.  خوب در لحظه معنا می شود. پس برای چیرهائی که نسبی ست و مطلق نیست خیلی هم خودت را نشکن.در این دنیای نسبیت که بهترین در هر زمان متغیر است و بستگی به صدها متغیر دیگر دارد، نه خیلی امیدوار  باش به  چیزی که فکر می کنی بهترین است، نه غمگین برای بدترین هائی که تصور می کنی.  


برای داشتن و به دست آوردن دعا کن، بخواه و داشتن این خواسته را حق مسلم خود بدان. با آگاهی بر اینکه چیزی را که در آرزویش هستی حتما بدست خواهی آورد، تمام نیروها به سمت تحقق خواسته ات به پیش خواهند رفت.

دعا معجزه می کند و من این را در زندگی خودم بارها تجربه کردم. 


برای قضاوت دیگران، اهمیتی قائل نشو، هر کسی می تواند در چارچوب دید خود به اطراف و اطرافیان نگاه کند، هیچ کس نمی تواند خط کشی برای چارچوب دید دیگری بگذارد.  هر کسی با توجه به تفکرات و اعتقادات خود نگاه می کند. بنابراین اگر  از قضاوت دیگران چند روزی به هم ریختی همان چند روز کافیست، باید رهایش کنی ... 



باور کن  زندگی را ، همان عجیب مبهم را. باور کن آن  لحظه ای را که کبوتری می آید می نشیند پشت شیشه ی اطاقت و نگاهت را از افق های دور به سمت خود می کشاند و تو را از دورترین یادهایت رها می سازد. باور کن شاخه ی گلی را که عطرش آنچنان مسحورت می کند که فراموش می کنی گاهی لحظه ها چقدر خالی از عطر زندگیست.    باور کن قلبی در  جائی برایت می تپد که تو به این شدت زنده ای، و خاطری در گوشه ای برایت مشغول است که هنوز شاخه ی گل زیبای رز در نهایت اندوه تو را به وجد می آورد. عشق انرژیست ، نیروئیست که هیچ فاصله ای قادر به توقف آن نیست.  

وقتی کبوتری ، شاخه ی گلی، نگاه معصوم کودکی، جمله های محبت آمیز دیگری،  نگاه پراحساس انسانی، حیات سبز یک گیاهی، دستان گرم پدر یا مادری یا دوستی، یاد و خاطر انسانی در دور دست ها، یک ترانه ی زیبا، صدای جریان آب یک رود، ترنم قطره های باران و ... تو را مسحور کرد و تو را به وجد آورد، یعنی تو یک «عاشقی» و عشق تنها راز ماندگاریست و عاشق یعنی زنده ، تو به شدت «زنده» ای . 


 عشق میرا نیست، عشق زیباست و  خداوند همیشه ناظر بر تمام زیبائی هاست  و خداوند خودش سراسر عشق است.  بگذر از کسی که تو را با تلخی هایش می رنجاند، وقتی کسی کم  می آورد تلخ می شود، عبور کن از هر بهانه ای که تو را از ذات مقدس الهی ات دور می کند. ذات مقدس الهی تو، همان زیبا بودن ها و زیبا دیدنهاست و زیبائی خلق کردنهاست. 


اشکالی ندارد گاهی که به شدت غمگینی و دل شکسته ، بنشینی زار زار گریه کنی، درست همین لحظه خدا نشسته کنارت، اصلا" خدا کاری می کند که تو از ته دلت گریه کنی و بعد که نقطه پایانی بر اشکهایت گذاشتی و با دور ریختن بغض هایت سبک شدی، با تمام وجودت حضور او را در کنار خود احساس کنی. درست در همین لحظه از همیشه به تو نزدیک تر است .  اشکالی ندارد گاهی دلت بشکند، دل باید بشکند تا دوباره خودش را بسازد  برای  دوست داشتن های بزرگتر ، دلی که نمی شکند، تنگ نمی شود، خون نمی شود،  متحول نمی شود، و همانی که  هست باقی می ماند. همانطور کوچک و معمولی .  وقتی کسی غمگینت می کند، شادی را می طلبی ، تا رنج نباشد ، میلی به شادی نخواهد بود. تا بدی نباشد خوبی معنائی ندارد . همان خوبی ها و بدی های نسبی که ارزش ویرانی خود را ندارد.  


ببخشید من را برای این پرحرفی ها ، پر حرفی هایم نشان از سلامتم دارد. حالم بهتر  شده است و باید بگویم هیچ کس به جز خودم در رفع این کسالت تاثیر نداشت. ورزش، مطالعه و استراحت و البته کبوترهای پشت پنجره به همراه همان آسمان و ماه زیبای شبهای کشد دار و ... و همچنین شربت بهار نرنج و دم کرده گل گاو زبان و شربت گلاب اصل کاشان و ... همه ی چیزهای خوب دست به دست هم داد تا دوباره برخیزم.  


دشت ها چه فراخ 

کوه ها چه بلند 

در گلستانه چه بوی علفی می آید 

... 

پیراهنت در باد تکان می خورد، این تنها پرچمی ست که دوستش دارم



در اطراف خانه ی من 

آن کس که به دیوار فکر می کند 

آزاد است 

آن کس که به پنجره فکر می کند 

غمگین 

و آن که به جستجوی آزادی است 

میان  چار دیوار نشسته 

می ایستد 

چند قدم راه می رود 

نشسته 

چند قدم راه می رود 

نشسته 

می ایستد 

چند قدم راه می رود 

نشسته 

می ایستد 

چند قدم راه می رود 

نشسته 

می ایستد 

چند قدم ...


حتی تو هم خسته شدی از این شعر!

حالا چه برسد به او 

که نشسته 

می ایستد ...


نه ! 

افتاد ...


طفلکی آخر هم افتاد!   امروز آمدم در مورد چند موضوع مختلف بنویسم، ولی با خودم سر هیچ کدامش کنار نیامدم. آمدم در مورد تفاوت نگاه های ما آدمها بنویسم، بی خیالش شدم، آمدم یک خاطره ی مضحک خنده دار مثل همان آلبالو دزدی روی پشت بام که برای نوامبر عزیز نوشته بودم بنویسم، در حال و هوای طنز نویسی نبودم. آمدم بنویسم که وقتی خسته می شوم اینجا برایم مامنی ست و دوستانی که دارم مرهمی ست. دیدم که خوب نوشتم دیگر !  آمدم بنویسم که من فقط به خاطر جملات پر از محبت و لطف شما نیست که باز هم اراده ام قوی می شود برای نوشتن، بلکه بشتر بیشتر برای بودنتان، حتی اگر نگاهتان نقدگونه باشد،دیدم که نوشتم!  آمدم بگویم نوشتن چقدر خوب است، دوستان مجازی که به قول ایرچ میرزا عزیز اصلا" هم مجازی نیستند و خیلی هم واقعی هستند، چقدر بودنشان خوب است ، دیدم که نوشتم!    امروز پرت و پلا می گویم؟؟  حال روانی ام مشکوک می زند؟؟ نه به جان خودم فقط از دیشب تپش قلب شدید پیدا کرده ام، همین!  دلش می خواهد بزند تند تند! قلب است دیگر ، لابد فکر می کند دارد از زندگی عقب می افتد و بهتر است سرعتش را بالا ببرد !   یک دم کرده گل گاو زبان و سنبل الطیب به همراه دو عدد لیمو عمانی و تکه ای نبات  برای این ناآرامی دلی  آیا خوب است ؟  


هیچوقت خسته نباشید ولی جای شما خالی خودم را مهمان کردم به یک دم کرده ی گیاهی تا بنشینم به سلامتی همه ی خوبان بنوشم و دنیا را چه دیدی شاید با همین یک قوری دم کرده مست و پاتیل شدیم و یادمان رفت که ساعتی قبل قلبمان با سرعت یک عدد ماشین پورشه که چقدر هم این روزها در خیابانهای تهران مثل نقل و نبات ریخته است و البته قرمزش هم  خوشگل است ولی من کلا" از ماشین پورشه زیاد خوشم نمی آید به جز شاسی بلندش ، می تپد.  فهمیدین چی گفتم؟؟


ولی من خودم فهمیدم 


ما برویم دم کرده مان را بنوشیم. شما هم بمانید و این مطلب قاتی پاتی ما را یک جورائی، هر جوری که می توانید، هضمش کنید!  از موضوع گرفته تا متن. هیچی، خواستیم از یک پست سوء استفاده کنیم تا دلمان می خواهد از همه چیز بنویسیم. 

ضمنا" کمی جلوی باد بایستید لطفا" ! شاید پیرهنتان تنها پرچم دوست داشتنی بود برای یک نفر 


با عشق تنفس هم یک حادثه ی تازه است


وقتی شقایق مرد ، گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن ، به آنها چند قطره آب قرض دهد . جویبار آهی کشید و گفت : آن قدر شقایق را دوست داشتم که اگر تمام آبهای من به اشک تبدیل شود و آنها را برای مرگ شقایق  بریزم ، باز هم کم است . گلها گفتند : راست می گویی ، چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت ؟

جویبار پرسید : مگر شقایق زیبا بود؟ گلها گفتند : شقایق غالباً خم می شد و صورت زیبای خود را در آب شفاف تو می دید ، پس تو باید بهتر از هر کس بدانی که شقایق چقدر زیبا بود . جویبار گفت : من شقایق را برای این دوست می داشتم چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ، من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم...


عشق تنها ثمره اش ، زیبائیست . وقتی کسی را دوست می داریم ، فارغ از خود، فارغ از ثابت کردن خود، که در دوست داشتن نیازی به ثابت کردن نیست، زیرا که احساسات ناب ، برای کسانی که درک درستی از عشق داشته باشند ، مثل آینه صاف و روشن است، دنیایی از زیبائی را انتقال داده ایم. 

زندگی نیاز به زیبائی دارد، می خواهد دیگران درک درستی از زیبائی داشته باشند، می خواهد نداشته باشند. تو زیبائی را خلق می کنی و آفریده ی چیزی می شوی که به آن افتخار می کنی .  تو خدای یک احساس خواهی شد، در بدترین زمانها، زمانهائی که نادیده گرفته می شوی، هرگز احساست را نفی نکن، نفی احساس یعنی نفی خودت. تو به راه خودت ادامه بده، به حقیقت خودت دست پیدا کن و هر لحظه مشغول خلق واقعیتی از خودت باش. به احساست گوش بده ، احساسات ناب تو متعالی ترین افکارت خواهند بود. 


عشق یعنی کلاغی آمده نشسته روی شیروانی ساختمان روبروئی و من زل می زنم به او. چونکه کلاغ ها را دوست دارم. عشق یعنی ساعت چهار و نیم صبح از صدای خوش یک پرنده که نمی دانم چیست بیدار می شوم و در یک صبح جمعه که تنها فرصتی ست در ایام هفته که بتوانم تا هر زمان که دلم بخواهد بخوابم ، قید خواب را می زنم. عشق یعنی در ساعت 12 نیمه شب محو تماشای ماه نیمه ای شده ام که مهتابش تمام اطاق را روشن کرده است و من را مسحور زیبائی اش کرده است. عشق یعنی دوست داشته باش، حتی اگر دوستت ندارند، نادیده نگیر ، حتی اگر نادیده گرفتندت ، ببخش ، حتی اگر با تلخ ترین خودخواهی هایشان غمگینت کردند. 

و من دائم و هر بار و هزاران بار از خدا می خواهم مرا از تمام اینها دور نکند. به من قدرت دهد ، قدرتی زیاد که بتوانم ادامه دهم . 


دوستی رهگذر نیمه های شب برایم نوشته است : 


اینجا چرا اینقدر صداقت موج می زند؟! و در جوابش نوشتم : شاید به این دلیل که یک نفر اینجا هست که همیشه دوست دارد  بی نقاب خودش باشد با تمام خوبی و بدی هایش! 


باور کنید که نوشتن احساسات حقیقی هم جسارت می خواهد، بی نقاب بودن جسارت می خواهد. ما عادت کرده ایم که خودمان را برای اولین کسی که باید سانسور کنیم ، خودمان است!  گاهی بد نیست با خود صادق بودن.

بگذار احساس هوائی بخورد ...

حدیث عشق بیان کن ، بدان زبان که تو دانی



قرارمان صبح مهربانی
در آسمان عشق
هنگام تجلّی روشنائی

تو همه نور باشی و طلوع
من تنها ستایش و امید
...


این تصویر و این شعر  در یک عصر جمعه ، برای تمام کسانی که خوبند و دوستشان دارم ... 




دو هفته ی پیش چند ساعتی ماشینم را کنار خیابان پارک کردم ، وقتی برگشتم هر چه گشتم ماشین را پیدا نکردم، در حالیکه مطمئن بودم کجا پارک کردم. سعی کردم با ریموت و با درآوردن صدای ریموت پیدایش کنم. درست مقابلم بود، همانجا که پارک کرده بودم. ولی شباهت زیادی با ماشین من نداشت. رهگذری در عقب را مچاله کرده بود. خط و خش از گلگیر عقب تا انتهای در عقب به سمت جلو ماشین  و تو رفتگی ناجور. باورم نمی شد! رفتم عقب و از یک متر عقب تر با دقت ورانداز کردم ! باز رفتم جلو و با تعجب پلاک ماشین را خواندم، بله درست بود!  با خوش خیالی به سمت برف پاک کن های ماشین رفتم که شماره تلفن و یادداشتی پیدا کنم!  که بلافاصله به سادگی خودم خندیدم!  در خیابانی که یک طرفه بود ، نه جای دور زدن داشت و نه دلیلی برای دور زدن، خیابانی که باریک هم نبود و معلوم بود راننده ی عزیز از جلو یا عقب کوبیده به در. حتی نزدیک پارکینگ ساختمانی هم نبود و من دو سه دقیقه داشتم خیابان و آن سمت خیابان را نگاه می کردم که چطور ممکنه یک نفر کوبیده باشه به در ماشین؟!  دلم گرفت . نه برای خسارتی که وارد شده بود،   دلم برای این گرفت که مردم کشور من به کجا دارند می رسند؟  با اون شدتی که کوبیده بود به ماشینی در کنار خیابان، قاعدتا" هر انسانی که ذره ای وجدان داشته باشد باید شماره تلفنی بگذارد. رانندگی فرهنگ خاص خودش را دارد، و البته شاید هر کسی در پشت فرمان و در خیابان در حین رانندگی شخصیت واقعی خود  را به خوبی می تواند نمایان کند. با لج بازی کردن و سبقت های بی مورد، با توهین کردن به همدیگر، با بوق زدن های بیمورد ، با راه ندادن به هم و با انحراف به چپ و زدن در صف ماشین ها برای اینکه دو ماشین زودتر رد شدن! توی دلم می گویم برو ببینم به کجا می خواهی برسی.  هیچ جا هیچ خبری نیست! 


چهار پنچ سال پیش در پمپ بنزین خیابان پاسدارن تهران در یک صف  بودم که نوبتم برسه. نمی دانم به چه دلیل، شاید به دلیل اشکالی که در یکی از پمپها پیش آمد، یک وقفه طولانی بوجودآمد تا ما سه چهار ماشین داخل صف به پمپ برسیم، ماشین راخاموش کرده بودم و به محض اینکه صف راه افتاد روشن کردم ، که یک راننده پراید با ویراژ آنچنانی از پشت سر سریع آمد جلو. عصبی شدم ولی چیزی نگفتم وقتی نوبت من رسید که بنزین بزنم، درحالیکه داشت باک خود را پر میکرد بهش گفتم: آقای محترم فکر کنم بعد از چند سال انقلاب و جنگ و زندگی در این مملکت، همه معنی صف را بلد باشیم. شما چرا زدین توی صف ؟  شروع کرد بدون مقدمه حرفهای بسیار رکیک و زننده زدن. احساس کردم گونه هایم آتش گرفت و صورتم قرمز شد. بهش گفتم : با من هستین ؟  شما حالتون خوبه ؟  باز شروع کرد فحاشی کردن و قفل فرمان را درآوردن و حمله به سمت شیشه ی ماشین من. یک خانمی در صندلی کنار راننده نشسته بود و مرتب به آن مرد میگفت : بسه دیگه خجالت بکش. یه نگاه کردم حدس زدم همسرش باید باشد. رفتم به سمت اون خانم و گفتم شوهرتون هستند؟ یک خانم با ظاهری خوب و کاملا" متشخص ، با ناراحتی فقط نگاهم کرد و صورتش قرمز شده بود. بهش گفتم واقعا" برای ایشان متاسفم که شوهر بیماری مثل شما داره. و باز حرفهای رکیک و سکوت مردم و نگاه مردم و بی تفاوتی مردم ...

گوشی را برداشتم به پلیس صد و ده زنگ بزنم که مسئول پمپ بنزین آمد جلو و گفت خانم این آقا معلومه مریضه . اهمیت نده 

بعد برای هر کسی از دوستان و بستگانم ماجرا را گفتم ، گفتند همان موقع باید زنگ می زدی ما می آمدیم و من می دانم بعضی از آقایان وقتی یک زن تنها پیدا می کنند ، به خود اجازه هر رفتاری را می دهند.... آخر اینجا ایران است !  


اهمیت ندادم ولی با گذشت چندین سال هنوز صحنه های آن روز را فراموش نمی کنم. نتوانستم فراموش کنم، آن حرفها و کلمات زشت را هیچ وقت نتوانستم فراموش کنم. عده ای از مردم ما خیلی چیزها را از یاد برده اند. مهم ترین آن انسانیت است . انسانیت خود را فراموش کرده اند.

خیلی چیزها را اهمیت نمی دهم. مزاحمت های خیابانی، بی حرمتی های، تجاوز به حریم شخصی و  دزدیدن وسایل داخل ماشینم، و یا  کوبیدن ماشین پسر جوانی به عمد در خیابان فقط به خاطر چند دقیقه تفریح و سرگرمی، به اینکه ساعت ده شب به بعد در خیابان امنیت ندارم و به خیلی چیزهای دیگر .


دیشب یک ساعت هم نخوابیدم. نگران بودم ، نگران آینده ی کشورم، نگران آینده ی جوانان کشورم، آینده ی خودم به عنوان یک زن ، نگران مردان کشورم، نگران اقتصاد ،  فرهنگ، هنر ، و ته مانده ی چیزی که به آن آداب شهروندی می گوئیم... 


در این عصر جمعه، با تمام نگرانی هایم ، برای فرداهای مبهم و نامعلوم، دلم خوش است به اینکه چقدر خوب است آدم دلش پر باشد از دوست داشتن و یادش پر باشد از خاطر آدمهای دوست داشتنی. همین تسکین می دهد تمام دلهره ها و  اندوه ها و دلتنگی ها را ...  خدا را شکر که هنوز زنده ایم به عشق. 


زمین تهی‌‌ست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه‌ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
 

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی  



آفتابی درنگاه، وفرشته ای در پیراهن. از انسان،که توئی قصه ها میتوانم کرد...«شاملو»



گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند،
گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند.
برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.

گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی.
تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.

او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.
او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...
«شل سیلور استاین»




گاهی کسی آمده است تا  اعماق زمین آدم را پائین بکشد، می تواند احساس تلخ  نفرت و بیزاری را در آدم هر دم بیدار کند، می تواند حال آدم را خاکستری کند، زندگی آدم را به ابتذال بکشاند، لحظه های غیر قابل برگشت زندگی را به تباهی بکشاند. آدمهای نادانی که با خودخواهی های خود روح دیگری را مچاله می کنند و هر دم  حس بیزاری بوجود می آورند. نمی دانند که با نادانی هایشان چطور انگیزه های یک انسان را تبدیل به ناامیدی بی انتها می کنند. اینها می آیند که تمرین صبر بدهند. بودن این آدمها در کنار ما، به ما قدرتی می دهد که دشواری های دیگر زندگی را با توان بیشتر تحمل کنیم. اینها کسانی هستند که حتی با خودشان نیز صادق نیستند. در مقابلشان باید سکوت کرد و صبوری ، در غیر اینصورت با آنها و در حد آنها سقوط خواهیم کرد ...


گاهی نیز یک نفر می آید که آدم را یک جور دیگر بزرگ کند. اینها روح آدم را جلا می دهند، هوا می شوند و هوای آدم را بهاری می کنند، آسمان می شوند و به ما وسعت می دهند. چقدر خوب است بودن آدمهائی که مثل دریا عمق دارند و ما را در امواج آرام خود شناور می کنند و در عظمت خود ما را به آرامشی توام با زیبائی می رسانند. چقدر خوب است بزرگ شدن، به چیزهای غم انگیز زندگی خندیدن، در شوق رسیدن به فرداها بی قرار بودن و به خاطر بودنی، دقایق را عاشقانه رنگ های زیبا و شگفت انگیز پاشیدن ...



شیشه ای بدلی بودم

بدل به بلورم کردی

دهانی بی مصرف

به آیاتی تور 

شبحی

آفتابی

همهمه ای

موسیقی واگنر

از سنگ شکسته ای

بودائی

از انفجار ستاره ای

بدل به شهابم کردی

تا پرگیرم

و میان غزل های حافظ بیفتم.

شمس لنگرودی


تا قلبها تهی از عشق نیست ، زندگی باید کرد ...


زندگی وزن نگاهیست که در خاطره ها می ماند ... 





...


می خواهم از یک درد بنویسم. مرد جوانی که مبتلا به ام اس ی پیشرفته است و با هزاران آرزوی ناکام ...

یکی از همکارانم است ، حدودا" چهل ساله ، روی ویلچیر می نشیند و دائما" در حال شوخی کردن و سر به سر گذاشتن است. از بیماریش گفت و از اینکه زندگی هیچ چیزی نیست ، به جز آن چیزی که ما خودمان می سازیم. می توانیم نسازیم. می توانیم هم بسازیم!  به جز آن چیزهائی که ناگهان آوار می شود روی آدم

برایم تعریف کرد که ورزشکار حرفه ای بودم و کاریکاتوریست.  از بقیه ی همکاران که در دانشگاه هم کلاسی او بودند شنیدم که پسری خوش قیافه و مغرور بوده که هر دختری در آرزویش می بوده است .

برایم گفت: من آخر خطم. دکتر هشدار داده که همین شب هاست که ممکن است بخوابی و دیگر صبح را نبینی . برایم از دردهایش گفت و ناتوانی هایش، از آرزوهایش و از زندگیش که خلاصه می شود در یک اطاق خانه ی پدری و میز کارش در اداره و دیگر هیچ.  از لاک پشتی که داخل یک لگن پلاستیکی نگه می دارد و این حیوان هیچ چیز از زندگی نمی فهمد و دائما در لاک خودش است و  در نهایت چند سانت در لگن جابجا شود. 

بغض گلویم را گرفته بود و داشتم خفه می شدم . مرد جوان، شوخ طبع و بامزه ، با موهای پرپشت مشکی و سیاه و دندانهای سفید و ... جسمی خراب !

گفتم برایت چی بیاورم میل کنی؟ گفت: هیچ چیز برایم خوب نیست. گفتم: قهوه ؟ شیرینی؟ شکلات ؟ هیچ چی ؟ گفت: هیچ چی! 

نمی دانستم چه باید بگویم!  گفتم در حدی نیستم که بخواهم حرفهای امیدوارکننده بزنم. می دانم که این درد آنقدر بزرگ است و تحملش آنقدر توان می خواهد که من هرچیزی بگویم کلمات را به حقارت کشانده ام. 


نمی دانستم با این بغض گلو گیر و این اشکهای آماده جاری چه کار باید بکنم!  گفتم: خوب! هر کسی درد خودش را دارد!  نمی دانستم چطور باید دلداریش بدهم ... گفت مثلا" تو چه دردی داری؟ گفتم: خوب انسان بدون درد که انسان نیست! گفت: دوست دارم بدانم تو چه دردی داری؟  یک دفعه تمام بغض فرو خورده ی من ترکید. گفت: اوه اوه چقدر دردهات بزرگند!  دیگه نتونستم بگم به درد خودم اشک نمی ریزم. برای  اندوه بی پایانی که روبرویم نشسته و دائم سر به سرم می گذارد بغضم ترکیده است. گفتم نپرس!  درد هر کسی جنس خود آن آدم است و اندازه هائی بیش از همان آدم ... و دیگر کنترل اشکهایم را نداشتم. گفت: می توانم شماره ات رو داشته باشم گاهی برایت اس ام اس بزنم. گفتم : حتما" ... و این چند روز مرتب دارد برایم پیغام می فرستد .  هیچ کاری نمی توانم برایش انجام دهم. هیچ کاری ...

دیروز این اس ام اس را برایم فرستاد : 

برای ما همین کافیست ، اگر روزی بدین خط و بدین دفتر نظر دوزی ، بخندی و به دل گوئی؟ کجایی یار دیروزی؟


بغض گلویم را می گیرد و قطره اشکی سر می خورد روی گونه هایم ... 


و امروز برایم فرستاده :  دار بزن خاطرات کسی را که احساسات تو را دار زده!  حالم خوب است، گذشته ام درد می کند.


...............


گاهی معجزه چیز محالیست و دیگر انسانی رنگ آرزوهایش به رنگ رنگین کمان نخواهد بود ... هرگز ...  


و من اگر بگویم خدایا شکر برای سلامتی ... شاید خودخواهانه ترین سپاسگزاری باشد که در این لحظه می توانم از پروردگارم کرده باشم ... 

ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد



در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم 

ویران شود این شهر که میخانه ندارد 

در خویش تپیدیم ولی داد فزون شد 

بیداد ز دادی که غمخانه ندارد 

دیوانه ترین مردم شهرم ، تو کجائی ؟

تا فاش بگویم ، چو تو افسانه ندارد 

رضا جمشیدی



کجا هر روز خود را جا میگذاریم؟  و هر صبح تلاش می کنیم برای پنهان کردن چیزی که هستیم و دنیایی از حرف پنهان می شود درپشت نگاهی آرام و حرفها  می ماند  در گلو ...


یک ساعت و نیم روی تردمیل راه می روم تا از خودم فرار کنم. یک ساعت شنا برای اینکه شاید در زیر آبها یک جائی خودم را جا بگذارم،  یک ساعت توی خیابان راه می روم تا ...


شهر ما پر از دیوانه هایی مثل من است . حیف که خالی ست از میخانه و فریادهای مستانه ... 


سرزمین من ...




معصومیتی در  میان اعتیاد پدر و یا مادر ، فقر، سرمای زمستان، زیر آفتاب داغ تابستان، با پوست ترک خورده  و موهای ژولیده...


و یک نگاه معصوم ... و یک کودکی گم شده


مدتها این تصویر بک گراند صفحه ی لپ تاپ من بود. دوست داشتم نزدیکم بود و می بردمش حسابی تمیزش می کردم و درآغوشش می گرفتم و می بوسیدمش تا شاید کمی شبیه کودکیش شود. 

گاهی نگاه معصومانه ی  یک کودک هم باعث فوران احساس است. گاهی عشق را می شود در معصومیت یک کودک بازیافت. گاهی دلت برای پرنده می سوزد، گاهی آواز یک پرنده ی دیگر در تو شوقی وصف ناپذیر ایجاد می کند. گاهی ماه در آسمان تیره ی شب تو را ساعتی مسحور می کند. گاهی وزش باد در میان موهایت قلبت را به تپش وامی دارد.

کافیست که عشق را شناخته باشی ...


آنوقت کوچکترین ... کوچکترین اندوهی  نیز می تواند تو را فروریزد...



ببخشای ای عشق!
ببخشای بر من
اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته آتش گشودم!
اگر سنگ را دیدم اما،
در آیین احساس و آواز گنجشک
نفس های سبزینه را حس نکردم!

اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد!

کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟

چرا در شب یک حضور و حماسه
که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت،
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ،
جوشید و پیوست با خون خورشید!

ببخشای ای عشق،
ببخشای بر من
اگر ریشه در خویش بستم،
و ماندم،
و خود را شکستم،
و هرگز نرفتم
که در فرصتی خط شکن باور زندگی را بفهمم،
و هرگز نرفتم
که یک حجله بر پا کنم،
بر سر کوچه ی زندگانی،
و در آب خورشید بنشانم عکس دلم را!

تو را دیدم ای عشق،
و دیگر زمین آسمانی ست!

و شایسته این نیست
که در بهت بیهودگی ها بمانم!



پ ن : پست قبلی هنوز پابرجاست ... اگر چه خانم ها زیاد استقبال نکردند! 

و خدا من را آفرید تا تو را ستایش کنم ...


اگر مردی نباشد ، زنانگی بی معناست. زن در سایه سبز یک مرد به کمال زنانگی می رسد


می دانم چقدر دشوار است همیشه نقش یک انسان قوی  را بازی کردن، زمانیکه ظرف چشمان از اشک لبریز است و  قدرت می خواهد فرو خوردن این اشک ها، اشکهای خستگی، اشکهای تنهایی، اشکهای دلتنگی، اشکهای احساساتی که میبایست پنهان بمانند. من می دانم  قدرت می خواهد تکیه گاه باشی درست زمانیکه نیاز به شانه ای داری برای سری خسته، سری پرشور و سری پر سودا ... 


همواره صداقت و اعتماد توست که در من نیروئی خلق می کند تا عاشقانه تر دوستت داشته باشم و بعد از خدا پرستیدنی تر از تو نیابم .


«مرد تر از تو شاید خود خدا باشد و خدا من را آفرید تا تو را ستایش کنم و تو را آفرید تا او را ستایش کنم»   «نگین وضعی»



در گامهایمان در مسیر زندگی، با حضورت احساس امنیت می کنم. می دانم در هر طوفانی و هر گردبادی کسی هست که پناه من باشد. مهربانی های مردانه ات، درونم شوری برپا می کند و می ریزد درون دستهایم و این دو دست ناچیز در تمنای دستان آسمانی تو آواره ی زمینی میگردد. تو همان نیمه ی من هستی، وقتی نباشی فرو می ریزم، وقتی شکسته باشی، تمام هستی ام شکاف برمیدارد.  تو نیمه ی تمام من هستی 


مرد بودن سخت است.  سخت است ایثار گرانه و گاهی  تنها تکیه بر قدرت خویش جاده های زندگی را پیمود. برای اینکه  همیشه در گوش آدمها خوانده اند جنس نر جنس قویست.  من در دلتنگی هایم حتما" شانه ای  پیدا خواهم کرد،  اما می دانم یک مرد در هنگام سختی ها شانه هایش را صاف و محکم نگه می دارد.   من با ابراز عشقم خود را از بندهایم آزاد می کنم ولی وقتی از کودکی به پسران ما آموختند که غرورت، نشان قدرتت می باشد. غرورت را زیرپا مگذار،  چقدر سخت است دوست داشتنی که در گلو همیشه خفه بماند تا غروری شکسته نشود. 


امروز بر تمام مردان خوب دنیا مبارک. مردانی که همواره عشق را بهترین تفسیر کردند. بزرگترین استادان زندگیم مردان زندگیم بوده اند ... مردانی که عاشقانه دوستشان داشته ام و دوستشان خواهم داشت ... همیشه 


و من در تو می دوم
می دوم
آنقدر می دوم
تا دستانم را به آخر دنیا بکوبم
و پیروز از این تجربه ی تنانه برگردم
ولی ته ندارد این مستی
هرچه می دوم نمی رسم
سرو روان من!
جایی آن سوی مرزهای غیب
به دل ریزش غریبی
سقوط می کنم
و خدا
مرا در حلقه ی بازوانت
حفظ می کند
می دانم می دانم
خدا به من رحم می کند.

عباس معروفی


...


هر گاه پیرمردی را در خیابان دیدید به او لبخند بزنید تا بداند که پیری برای یک مرد نه از اسب افتادن است و نه از اصل افتادن. بداند که همیشه و در همه حال بزرگ است و دوست داشتنی 


پشت پرچین لحظه ها ...


زندگی من، وقتی که دخترکوچولو بودم، در انتظار بیهوده ی خودِ زندگی گذشت. گمان میکردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزها اتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم.

میشل لبر 




مرور تاریخ ثبت شده در شناسنامه گاهی آدم را متعجب می کند. بعد شروع می کنیم با انگشتان شمردن و با ناباوری دوباره شمردن، یادم می آید روزی با یکی ازدوستانم برای خرید کرم مرطوب کننده به داروخانه رفته بودیم ، فروشنده سنم را پرسید. کمی خیره شدم به نقطه ای و با کمی مکث گفتم: سی و چهار ... سی و چهار سال... و بعد تقریبا" با فریاد گفتم : من سی و چهار سالم شده ؟؟  خاطره ی آن روز هیچوقت فراموشم نخواهد شد و این به من یادآوری می کند که روزها با سرعت و در غفلت ما،  در گذر است.  در سن بیست سالگی فکر می کردم یک خانم چهل ساله ، پیر است و یک خانم پنجاه ساله باید دیگر بمیرد. اما امروز فکر میکنم در هفتاد سالگی هم می شود  جوان بود. وقتی صد سال زندگی زمینی، در دنیای بعد از مرگ آن ی بیش نیست و در آن هنگام، زمان معنا و مفهوم خود را از دست می دهد و تنها چیزی که مهم میباشد، چگونگی گذشت زمان است، پس چرا به سالها و عددها اهمیت دهیم.


هیچوقت احساس زنی را نداشته ام که تلاش برای پنهان کردن تاریخ تولد خود را داشته است. زیرا گذر سالها ،  ایستادگی ها و تجربه های تلخ و شیرین  افتخارات انسانیست.  روزهائی که می گذرد و آدمی را کهنسال می کند، روزهائی بوده اند که قلب ها خالی از عشق گشته و یا سیاهی های کینه ساعتها را پرکرد.ه اند  اگر روزی به کدورت گذشت ، تباهی عمرمان بوده.  


 زندگی هرگز به سالهای طی شده نیست. قدمت زندگی به تمام روزهایی است که عاشق بوده ایم...  

و عشق مانند یک گیاه پروارندنیست .  طبیعت عشق، نیاز به باغبانی صبور و با ذوق و با سلیقه دارد. شاخ و برگش باید آنقدر قوی باشد که در مقابل سرمای گزنده ی روزگار و گرمای طاقت فرسای لحظه ها سبز سبز و استوار باقی بماند و سبز کند و بی دریغ زندگی بخشد. 


از بخشش ، عشق آغاز میگردد و با پروراندنش پیرامون  را بهشتی می کند ... بخشش... بخشیدن و دریچه های قلب را به سوی نور و عطر و آسمان گشودن ... و رسیدن به بهشت برین بر روی همین زمین سخت و سرد ...  


...


اگر تو به خوابم نمی آیی 

پس این بوی پرتقال از کجاست؟

اگر در رگ هایم بال نمی زنی

چرا پروانه‌ها رنگارنگ و قشنگند؟
و اگر بر زانوانم شیرین‌زبانی نمی‌کنی
این شعرها از کجا می‌بارد؟
 
بودن یا نبودنت
چه فرقی دارد؟
خیال خنده‌هایت
سرتاپای مرا اردیبهشت می‌کند
 
همچون شکوفه‌های گیلاس
بوسه‌های تو آن‌سوی آینه
لب‌های مرا بهشت می‌کند
بگذار خیال کنم
آینه‌ پر از نگاه توست.

عباس معروفی



بعدنوشت : دوستان عزیز آقای حبیب صلحی زاده شاعر ، شعر زیبائی که  به مناسبت روز زن گذاشته بودم به اینجا مراجعه کردند و آدرس وبلاگشان را در اختیار ما گذاشتند. لطفا سری به آدرس ایشان بزنید لینک آدرسشان در لینک دوستانم موجود می باشد.