فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر



جوان که بودم از مردم چیزی می‌خواستم که نمی‌توانستند بدهند: دوستی پیوسته، عاطفه مدام.
حال یاد گرفته‌ام از آنان چیزی بخواهم کمتر از آنچه می‌توانند بدهند: همنشینی بی‌کلام.

«آدم اول/آلبرکامو»


متاسفم که باید اقرار کنم از زمستان متنفرم.  همیشه سعی کردم از کلمه هایی مثل «متنفرم» و یا «بیزارم» و یا هر چیزی که در من بیزاری بوجود آورد دوری کنم. اما خیلی وقتها هم فکر میکنم انسان موجودیست که اختیار دارد خیلی چیزها را دوست داشته باشد و از خیلی چیزها هم بیزار. حتی اگر مطمئن باشد در بودن آن چیز نفرت انگیز دنیایی از حکمت وجود دارد. انسان موجودیست که حق انتخاب دارد اگر چه جبر بسیاری از مواقع این حق را از او سلب می کند و در اکثر  مواقع درجائی ست که نباید باشد.  از زمستان بیزارم چون نمادی از سردیست . چون سردی مرا منفعل می کند. من اقرار می کنم که این فصل زندگی را دوست ندارم .


این فصل زندگی را دوست ندارم ولی جبر به من حکم می کند باید تحملش کنی، سردی هایش ، آسمان دلگیرش و زمین یخ زده اش و آدمهائی که انگار همیشه عجله دارند به جائی برسند که سرشار از گرماست . آدمهائی که به دنبال گرما هستند و خود کوهی از یخ اند.

یک وقتهائی در زندگی  دلت یک عالمه حرفهای قشنگ میخواهد که سردی لحظه هایت را گرمابخش باشد ، اما گاهی وقتها هم دلت هیچ حرفی نمی خواهد ، نمی دانی که این محبت ها و این گرمی نهفته در کلمات چه پلیدی را در پشت خود پنهان کرده است. کجا فریب خورده ای که حالا مستحق مهربانی شده ای. گاهی دلت می خواهد فریاد بکشی من این مهربانی را نمی خواهم، این لطف ارزانی خودتان ...  و لحظات بدیست ، لحظه هائی که ریسمان اعتمادت حتی به موئی بسته نیست.  پشت چهره ی واقعی آدمها یک چیزیست که دوستش نداری . یک چیزیست که نباید به آن پی ببری، باید در ناآگاهی باقی بمانی تا زندگی برایت تحمل پذیر تر باشد. خیلی وقتها ندانستن خوشبختی ست. آدمهائی که من بیشتر از آنکه دلگیر باشم از آنها حس ترحمم نسبت به آنها بیشتر است. دلم می سوزد برایشان به خاطر ندانستن ها و نداشتن ها و نبودن ها . شاید آنها هم در جایی که باید باشند نیستند...


در اتوبوس ، چهل نفر

در قطار ، هزار نفر

ما همه لحظاتی را که با هم گذرانده ایم با هم نبوده ایم.

ما تنها تنهائی مان را با هم بوده ایم. 

 

جائی که هر روز ماشینم را پارک میکنم یک خانه ی ویلائیست که یک سگ در حیاط آن زندگی میکند هر روز سهمیه ی خوراکیش پیش من محفوظ است . حتی گاهی وقتها یک انجیر خشک ، یا کشمش یا بیسکوئیت و هر چیزی که داشته باشم . نگاه مهربان این سگ و احساسی که در نگاه او و گاهی در عکس العملهای او می بینم من را به نهایت لطافت و مهربانی زندگی می برد. این سگ شاید بدون آنکه خودش بداند بیشتر روزها لحظه های سرد صبحگاهی زمستانی من را مملو از گرما و زیبائی می کند. 


مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می‌رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه‌ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال
تشنه زمزمه‌ام؟
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم

نظرات 26 + ارسال نظر
فریناز پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 10:48 http://delhayebarany.blogsky.com

باید بیام اساسی! اینجا

سلام بانو

یه سلام
پر از سلامتی:)

سلام فریناز جون

خوبی ؟ تو که همیشه به من محبت داری عزیزم

همیشه خوب باشی .

سایه پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 10:50 http://bluedreams.blogsky.com/

به نقل از دوستی می گم : زمستون و دوست دارم چون یکرنگه روراسته اهل دوز و کلک نیست بی هیچ ریایی باهات سرده ، سرد!!

سلام پرنیان جان مثل همیشه عالی به خصوص شعر اول..

سلام سایه جون
من فکر می کنم سرما حتی بدون ریا هم قشنگ نیست.
ولی اگه بخوایم بین بد و بدتر را انتخاب کنیم ، حق با توست.

ممنونم . شعر اول از بروسان بود.

H.k پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 16:45 http://bescot.blogsky.com

سلام...
جمله ای را در این یادداشت دیدم که خودم جوردیگری از آن استفاده کرده بودم نوشته بودی(آدمهای که به دنبال گرما هستند و خود کوهی از یخ اند).
روزی یکی از دوستان از من سوال کرد فلانی الان راضی هستی از جای که مسقر شدی؟
جوابش دادم فلانی من وتو را اگر وسط بهشت هم بندازند باز هم خسته و ناراحت و دل شکسته ایم زیرا ما خود تکه ای از جهنم هسیم!

سلام
دوستی چندروز پیش بهم گفت : اگه قرار باشه این مذهبیون متعصب جاشون توی بهشت باشه ، من ترجیح میدم وسط جهنم باشم با تمام کسانی که دوستشون دارم.
بایددید جهنم رو هر کدام از ما چطور می بیینم و بهشت را چطور. در مورد خودم بعید به نظرم می یاد جهنمی باشم یا نفرین شده !

من شاید همیشه به دنبال ذره ای انسانیت ، عاطفه ، و روح الهی در انسانها می گردم تا بشه این زمین سخت را بهتر تحمل کرد.

mana پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 19:20

سلام پرنیان جان منم زمستون رو دوست ندارم.فقط اون لحظه رو دوست دارم که لیوان چای داغ رو میگیرم تو دستم که سردی دستم رو بگیره

سلام


خنده ام گرفت از حس خوبت از گرمای یک لیوان چای ، مخصوصا" این آیکونی که گذاشتی .
یا اینکه دستت رو بذاری توی جیب پالتوی بغل دستی ات که قلبت هم گرم بشه

خوشحالم که این حس فقط مخصوص من نیست.

mana پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 20:04

وااااای اونکه دیگه باید خیلی عالی باشه ( به امید اینکه این حس قشنگ همین زمستون تجربه بشه )

از معجزاتش این بود
که
آغوشش عصر جمعه نداشت...
(سید علی صالحی )

بهش بگو یه پالتوئی بپوشه که دوتا دست تو جیبش جا بشه

این شعر هم تقدیم به تو :
هزار اسب
با هزار کالسکه ی زرین
می تازند در آسمان
و هزار فرشته ی معصوم
رو به سوی شبی دارند
که من
دست های تو را می گیرم
هزار تسمه ی چرمین
بر پیکر اسبان فرود می آید
همچون آذرخش
به نرمی ابریشم
و باد پیش می راندشان
به سرعت آواز یک پرنده ی غریب
که چاووشخوان قبیله ی مهر است.
این همه برای تو
که در عرش ذهنم نشسته ای
چیزی نیست.
کاش می توانستم
اسب ها و کالسکه های بیشتری تدارک ببینم
کاش می توانستم
تمامی فرشتگان خدا را صدا کنم
کاش جایی
بالاتر از عرش هم می شناختم

ویس پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 20:05 http://lahzehayenab.blogsky.com

آدم که دلش می گیره ، دوست داره شکایت کنه. دلت که خوش باشه هرجا و همیشه و در تمام فصل ها خوشی. ولی لرزه ی تنهایی که میفته به جون آدم ، اونم توی دل آدم ، وای که حتی در مرداد ماه هم یخ می زنی وهر چیزی اذیتت می کنه . دلم می خواد ته ته ته دلت گرم باشه از مهر از عشق و احساس تنهایی و کسالت از وجودت دور بشه.

آره کاملا" درست میگی ...

مرسی برای این آرزوی قشنگت .

پرنیان دل آرام پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 20:53

یخ کرده ام! اما نه از سوزِ زمستان
اما نه از شب پرسه هایِ زیر باران !!!!

یخ کرده ام-یخ کردنی در تب-تبی که
جسمم نه! دارد باورم می سوزد از آن



تکلیف من با این پست چیه وقتی هم قشنگ نبشتین هم من زمستونو خیلی دوسش دارم چون برام تداعی کننده ی خاطرات شیرینی تو یه برهه از زندگیمه

سلامت را تمیخواهند پاسخ گفت....
هوا دلگیر ، در ها بسته ، سر ها در گریبا ن ، دستها پنهان ،
نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
درختان ، اسکلت های بلور آجین ،
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است ...

امیدوارم همیشه همینقدر برات شیرین باشه . آخه گاهی هم یادآوری خاطرات شیرین آدم رو غمگین می کنه .
شاید اگه مثل من اینقدر سرمائی بودی و تا یه نسیم خنک می زنه تیک تیک می لرزیدی حال من رو بهتر می فهمیدی
شوخی

مریم پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 22:30 http://www.2377.blogfa.com

من زمستون را به خاطر برفش دوست دارم . از تابستون عوضش بدم میاد که بیکارم و گرمه !
من متولد زمستونم ها !

من برفش رو هم دوست ندارم

من از تابستون فقط از سوسک های چندش آور و کریه ش متنفرم
ولی بقیه چیزهاش خیلی خوبه البته به شرط اینکه برق نره

رها جمعه 15 دی 1391 ساعت 06:17

سلام عزیزم ...نگو زمستان را دوست نداری که من عاشق زمستونم ...سرمایش را باران و برفش را دوست دارم ..گرمای کرسی و ادم برفی را دوست دارم ...
نمیدانم شاید چون بزرگ شده در مناطق برفی هستم ...با زمستان رابظه بهتری دارم .. همیشه از گرمای تابستان گرزیزان بودم با اینکه در مناطق ما گرمای زیادی نیست ..این جا هم که امدیم ترجیح دادم در کالیفرنیا باشم ...خیلی سرد نیست اما گرم هم نیست ....
یادم باشه یک بار زمستان بیایم ایران با هم بریم برف بازی تا نظرت عوض بشه در مورد زمستان دوست داشتنی من ....

سلام
برف بازی هم خوبه ولی من آکووا پارک و شنا رو ترجیح می دم به برف بازی. تو بیا من کمال میل باهات می یام توی برف .

H.k جمعه 15 دی 1391 ساعت 16:56 http://bescot.blogsky.com

من منظورم از تکه ای از جهنم بودن جنبه دیگر ی است.
منظور دقیقام انسانهای با تجربه ها وخاطرات تلخ و سر گذشت های عجیب وغریب است.
و الا فرمایش شما صحیح است و اتفاقا من هم بهش معتقدم.
و در مورد مذهبیون مخصوصا اون گونه اش که الان بر زین قدرت سوار است اصولا اعتقادی نه به جهنم نه به خدا و این چیزها ندارد فقط این ها را بهانه وبازیچه خودش کرده برای کام جویی از قدرت...

متوجه شدم. اشکال دنیای نت اینه که تن و لحن صدا ندارد ، میمیک صورت ندارد ، حالت چشمان ندارد و فقط چندین کلمه ردیف می شود و تو باید از کنار هم گذاشتن این کلمات به منظور آن پی ببری و گاهی وقتها هم به اشتباه افتادن طبیعی ست.

گاهی وقتها که به یک نوزاد تازه بدنیا آمده نگاه می کنم ، فکر می کنم کوچولو تو حالا باید چه چیزهائی را در این دنیا ببینی ! باید چه لحظه های دشواری رو بعدها برای خودت خاطره کنی و .... و دلم برای معصومیتش می گیرد .

در مورد اونائی که گفتید هیچوقت نتوستم درکشون کنم ............

خلیل جمعه 15 دی 1391 ساعت 20:14 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

گاهی منطق با احساس در گیر میشه، چاره ای نیست!

سلام

و این روح بیچاره این وسط و بین این دوتا دائما کشیده می شه.

ممنون

فرخ (صادق) شنبه 16 دی 1391 ساعت 00:18 http://dariyeh.blogsky.com

باورم نمی شود زنی که به شعر و ادبیات و احساس و فروغ دلبستگی دارد ، از زمستان بیزار باشد .
شاید برای این است که در تهران زندگی می کنید .... شاید برای آن هوای آلوده و غیرقابل تحمل باشد این تنفر .... نمیدانم!؟؟
اما من امروز و حوالی غروب در جنگل بودم ... همیشه غروبهای زمستان را در جنگل دوست دارم ... سه روباه دیدم که لحظاتی مرا نگریستند و سپس ترسیدند و رفتند . زیر لب شعر زمستان اخوان را برای خودم زمزمه می کردم .... من فکر میکنم چیزی با شکوهتر از غروب زمستانی در طبیعت وجود ندارد . مطمئنم اگر در یکی از غروبها با طبیعت زمستانی همدل شوید ، نظرتان برمیگردد.

دو سه سالی هست که دیگه زمسنان رو دوست ندارم . شاید به قول شما مال هوای کثیف و آلوده ی تهران باشه که همیشه توی زمستان احساس خفگی داریم همگی . روز دوشنبه که دچار مسمومیت در اثر آلودگی هوا شده بودم. و کلا از سردی بیزارم . از یخ بودن ، از یخ زدن و ...

مطمئنا" اشکال از زمستان نیست ، اشکال از منه .

با این توصیفی که کردین عمیقا دلم خواست توی اون فضا بودم .

سلام
خوبی؟
خوشی؟
شرمنده پنجشنبه نتونستم بیام
منم زیاد از زمستون خوشم نمیاد. اما هرچی باشه بار منفی اون از پاییز و شروع فصل مدرسه و درس و مشق بهتره
شاد و خوش باشی
بهم سر بزن

سلام

مرسی .

اگه یه آدم باهوش و فعالی نبودی می گفتم : ای تنبل!

آخه قشنگ تر از روزهای پائیزی هم داریم ؟ نه ! واقعا"؟ داریم ؟؟؟

ممنون

پرنیان دل آرام شنبه 16 دی 1391 ساعت 10:07

هنوز منتظرم روزگار برگردد / و او که رفت شبی، بی قرار برگردد

سلام با احترام دعوتید به دل آرامم

سلام پرنیان عزیزم

همین الان می یام و می خونم نوشته ی زیبایت را

پرنیان دل آرام شنبه 16 دی 1391 ساعت 13:20


چه روزهای زلالی بود!
همیشه یکی از ما چشم می گذاشت،
تا بی نهایت ِ بوسه می شمرد
و دیگری
در حول و حوش ِ شهامت ِ سایه ها پنهان می شد!
ساده ساده پیدایم می کردی! پونه پنهان نشین من!
پس چرا در سکوت این جا پیدایم نمی کنی؟
بیا و سرزده برگرد!
بگو: «-سک سک! مسافر ساده سرودنها!»
من هم قوطی ِ قرصهایم را در جوی روبروی مغازه می اندازم!
قلمم را،
چرکنویس های تمام ترانه های تنهایی را!
بعد شانه شعر را می بوسم!
می گویم: «-خداحافظ! واژگان نمناک کوچه و باران!
آخر فرشته فراموشکار ِ من برگشت!»
پیاده راه می افتیم!
از دره گرگها،
تا کوچه دومین پرنده تنها
راه دوری نیست!
کنج دنج کوچه می نشینیم!
من برایت از تراکم تنهایی این سالها می گویم
و تو برایم از حضور ِ دوباره بوسه!
دیگر «کبوتر باز برده» صدایت نمی زنم!
بر دیوار ِ بلند کوچه می نویسم,
«کبوتر با کبوتر، باز با باز»
باور میکنم که عاقبت ِ علاقه به خیر است!
کف ِ دست ِ راستم را نشان فالگیر ِ پیر پُل گیشا می دهم،
تا ببیند که خط ِ عمرم قد کشیده است
و دیگر مرا از نزدیکی نزول نفسهایم نترساند!
آنوقت، ما می مانیم و تعبیر ِ این همه رؤیا!
ما می مانیم و برآوردِ این همه آرزو!
ما می مانیم و آغوش ِ امن علاقه...

بیا و سرزده برگرد!


یغما گلرویی





سلام - اول هفته تون به خیر و سلامتی و بری از آلودگی هبا

مرسی پرنیان عزیزم
شعر خیلی قشنگی بود و من رو برد با خودش تا انتهای آبی آسمانها

مرسی . امیدوارم برای همه همینطور باشه . امیدوارم هوای مان زلال و آسمانمان آبی و دلمان آسمانی باشه

باران شنبه 16 دی 1391 ساعت 13:52

سلاملیکم!
تعطیلات شما به خیر قرباااااااااان!
و
چند عدد افاضات بارانی:

۱- " جوان که بودم .. "
اولش که خوندم فکر کردم دارید از خاطرات 80 سال پیش خدتون مینویسین! با آفتاب بانو و رها اینا ..!!!

2- تازشم زمستان خیلی هم قشنگه اینجا!
خیلی هم سپید و پاکه اینجا!
ببین برف میبارد آرام برف ..
تازشم بهمن تولد یه نفری هم هست!

3- عجب سگ خوشبختی!!!

4- سرتون سلامت .. دلتون همیشه بهار .. همیشه گرم .. همیشه سپید و سرشار ..

:)

سلام
قربان شما . شدیم مثل گربه های اشرافی یا روی مبل ولو می شیم یا روی صندلی لم می دیم و فیلم می بینم و اینترنت گردی می کنیم و کتاب می خونیم و ....

1- عجب بابا! شما توی یه میلیون تا کلمه این یکی رو خوب گرفتین ! من نگفتم ، آلبر کامو گفته . حیف که آفتاب نیستش از حقم دفاع کنه .
رها هم احتمالا سرش شلوغه . باشه طلبتون

2- ما که اینجا فقط کربن داریم .

بله یادمه بهمن سال گذشته چقدر روز خوبی بود ...

3- ممنون .

4- و باز هم ممنون . محبت فرمودید استاد

مجذوب شنبه 16 دی 1391 ساعت 21:41

خوشا به حالتون واقعا!ما که انقدر
درس و امتحانات مشغولمون کردن که روز و ماه از دستمون خارج شده چه برسه به برف بازی و نفرت از زمستان !باور کنید از ااواخر تابستون پامو از شیراز بیرون نگذاشتم
خدا کنه هم انقدر ما تلاش میکنیم به نتیجه برسیم هم امید همه برآورده بشه-ببخشید انگار خیلی حرف زدم ولی خب دلم گرفته بود شما به بزرگواری خودتون ببخشید و یه چیز دیگه ب خدا اینقدرام زمستون بد نیستا!
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها

سلام
نه معلومه که بد نیست. زمستون هم خوبی ها و قشنگی های خودش رو داره . من نسبت به سرما طاقتم کمه و هوای آلوده ی تهران در روزهای زمستانی هم مزید بر علت می شه . هفته ی پیش هم دچار مسمومیت ناشی از آلودگی هوا شده بودم و ....

شما ببخشید من رو بابت نوشتن این پست .
امیدوارم توی امتحاناتت موفق باشی و به تمام اهدافی که دلت می خواد برسی.
دیروز دوست عزیزی از شیراز زنگ زد و بهم گفت هوای شیراز عالیه. امیدوارم لذت ببرید و به جای ما هم نفس های عمیق بکشید.

باران شنبه 16 دی 1391 ساعت 22:43

استادم خودتونید!!!
سن ما اصلن نمیاد به این حرفا!!!
بللللللللللله!

بله خوب !

شما ماشالله مگه پیر می شین ؟

فرینوش یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 10:54

.
.
.

برف که می بارد
مادرم با اندوه بلورها را نگاه می کند
و می گوید:
یک ساعت بعد
خیابانها پر می شوند
از برفهایی که گلی شده اند
همه جا سیاه و گل گرفته می شود
حیف از این سپیدی

...

اما من
عاشق این بلورها هستم!
عاشق تک تکشان
که با شکوه و شادی
دانه دانه می آیند و می افتند روی صورتم
و نم نمی میشوند

بله خاله جان!
آدم ها حق دارند دوست داشته باشند و بیزار باشند
مادرم هم این را می گوید
اما من فکر می کنم حیف است این ماههایی را که باید همراهیشان کنیم را با نگاه غم آلود از دست بدهیم.

سرمایش را دوست دارم
وقتی نوک انگشت های دست و پایم زق زق می کند
و بینی ام قرمز میشود!
و مدام باید حضور دستمال کاغذی ها را در جیبم چک کنم!
و شاه گلی
و آش دوغ ِ داغ
و باقالی با گلپر و سرکه و فلفل زیاد
و دستهایی که نوچ می شوند!
و عجله برای رسیدن به خانه ...

:)

یاد سهراب افتادم که می گه :

چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

اما با تمام این حرفا کاش زمستون زودتر تموم بشه

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌یشه، بهانه ‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟

اشعار منزوی رو دوست دارم . ممنون

هدی یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 21:59 http://aftabgardantarin.blogfa.com

انجماد گناه زمستان نیست ... تقدیر زمستان است ... تقدیری که افتخارش به سپیداندیشی و سپیدباطنی ست ...
هیچ وقت به کوچه بن بست ناسزا نگو ... رنج بن بست بودن برای کوچه کافی ست ...
هرچند من مطمئنم که فصل زمستان هرگز کوچه بن بست نیست ...
چقدر تفاوت!!!!!
من عاشق زمستونم ... پست جدیدمو ببینی که اخمات تو هم نمی ره پرنیان بانو، آره؟ آخه همه ش درباره زمستونه ...

راستی چرا اینقدر بداخلاق و بدگمان به نطر میای توی این پست؟
به وب نشینی دعوتی ... قلم رنجه بفرما بانو ...

یه وقتهائی آدم دلش می خواد دق دلیش رو سر یه چیزی خالی کنه . تبعیض های اجتماعی ، بیماری عزیزان و دوستان که تمامش در اثر فشارهای روانی و استرس هست، جوانان عزیز و دوست داشتنی اطرافم که هیچ آینده ای ندارند و من می بینم چقدر در تلاشند برای رسیدن به یک هدف ولی انگار که همش درجا زدنه . بعضی از این جوانها اونقدر خوب و دوست داشتنی هستند ، اونقدر پاک و معصومند که من گریه ام می گیره براشون و این روزها دائما دعا می کنم برای تک تکشون و ... و ... و ... .

اما به هر حال همونطور که گفتم هر کسی می تونه از یه چیزی خوشش نیاد ، دوست داشتن هر چیزی اجباری توش نیست. زمستان با تمام نعمت ها و برکاتش و زیبائی هاش برای من غم انگیز شده. دیگه حتی نمی تونم شب ها ستاره ها رو ببینم ، کوههای پوشیده از برف رو ببینم ، شب ها پشت پنجره که می ایستم چراغهای روشن شهر زیر هاله ای از دود و کثافت پنهان شده . سردی زمستان هم انگار آدمها رو از هم دور می کنه . کلا" این روزها با حال و هوای من جور نیست . چیزهای کوچولوئی وجود دارند که برای من معناهای خاص خودشون رو دارند و من در این روزها و شب های آلوده و دود آلود و سرد ، بهانه های ساده ی خوشحالیم کم رنگ تر شدند . برای همین دوست دارم زودتر این فصل یخ بندان احساس و عاطفه و هوا و زمین زودتر تمام بشه .

قندک دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 09:16

با سلام و درود فراوان. ببخشید حالم چندان مساعد نیست.ولی اینو بگم که منم اصلا از این فصل خوشم نمیاد و اذیت میشم.

سلام
ای بابا! خدا بد نده .
اگر چه این روزها من به خدا میگم اگه هستی یه کم محل بذار به این اشرف مخلوقاتت !
شاعر می گه عجب صبری خدا دارد! ولی به نظر شما این صبر یه کم غیر عادی نیست؟!

یه کم شوخی بود این حرفها یه کم هم جدی بود البته !
چیزی که من دو روزه دارم به خودم میگم اینه که : ادامه بده ، با قدرت هر چه تمام تر .

ورزش میکنم در حدی که بعضی شبها که از باشگاه می رم خونه جنازه ام می رسه خونه . درس می خونم ، کتاب می خونم ، فیلم می بینم ، دائما دوست ها و آشنا ها رو برای شام به خونه ام دعوت می کنم . بهترین تفریح من رفتن به رستوران و کافی شاپ هست و هر وقت کم می یارم با دوستی ، آشنائی برنامه می گذارم و عاشق باقی می مونم ... حتی اگه هیچ چیز و هیچ کس وقعی به عشق من نگذاره ولی عشق به هر چه که از نظر من لایقش باشه ، لحظه های من را باشکوه می کنه .

ببخشید از خودم خیلی نوشتم کسالت اگر جسمی هست آرزوی بهبودی هر چه سریعتر برای شما دارم و اگر روحی ، همچنین.
امیدوارم همیشه انگیزه ای باعث شود که انگیزه ها رو دریابیم.

نازنین دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 11:49

هر چه می روم نمی رسم
رد پای دوست
کوچه باغ عشق
سایبان زندگی کجاست؟
پرنیان جونم به نظر من دل که خوش باشه فرقی نداره بهار باشه یا زمستان... اما وقتی تنهایی سرما بیشتر آدم رو آزار می ده شاید برای این که...
ما که اینجا انقدر فصلهای دیگه هوا بده که هوای زمستان رو دوست داریم...
امیدوارم همیشه دلت بهاری باشه وشاد عزیزدلم...

سلام

این شاید اولین باری باشه که در مورد چیزی از طبیعت اظهار بی علاقه گی کردم . همیشه عاشق طبیعت و هر چیزی که نشانه ای از حضور خدا در اون باشه بودم.
البته وقتی دل خوش باشه توی سرمای منفی 17 درجه هم آدم گرمه گرمه. توی تابستان 50 درجه هم سرحاله . توی پائیز و بهار هم سرشار از زندگیه.
این دوست نداشتن ها احتمالا" یک بهانه ست.

اگر چه من همیشه برای سلامتی و آدمهای خوب و دوست داشتنی زندگیم از خدا ممنونم . و این خودش یه عالمه دلخوشیه

شما هم البته با این هوای گرم و شرجی خوزستان حق دارین که زمستان رو از هر فصلی بیشتر دوست داشته باشین.

باران پوش دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 16:48

سلام...
این پست از اونهایی ست که کلی حرف برای گفتن دارد... از چندین زاویه... شعرهای قشنگ.. درد دل... دل نوشته... گذرنوشته... خواندم و استفاده کردم...
فقط در مورد زمستان بگم...
آفتابش زیباتر
سپید برفش را
به عاریت گرفته...
موهایم
سردیش را
به یاد رفتگان
می گذرانم...
مراقب زمستان باید بود...
آبستن بهار است
...
درود بر شما

سلام

خیلی قشنگ بود .

ممنون

فرزان پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 12:08 http://bimarz000.blogfa.com/

پر ازمفهومه این دوخط از کامو_
درود به پرنیان عزیز و این شعر زیبای سهراب که جمله ی آخرش یجورایی شبیه همون دوخط کاموست_

مرسی فرزان عزیز

فروزان چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 15:18 http://modafnak. blogfa.com

صبورانه در انتظار گذر زمان بمان!هر چیز در زمان خویش رخ می دهد...باغبان اگر باغش را غرق اب هم کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند!
وب سرشار از احساس وزیبایی دارید خوشحالم از اشنایی ب شما پرنیان عزیز
لینکت کردم

ولی گاهی چه زود دیر می شود!

سلام دوست عزیز
ممنونم از نظر پر از لطفت

ضمنا" آدرس وبلاگت رو اشتباه نوشتی . من نتونستم این آدرس رو باز کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد