فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

مرا تحمل باری چگونه دست داد... که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

 

 
آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند


(عشق) امانتی که خداوند بر آسمانها و زمین و کوه ها عرضه داشت ولی آنها از تحمل آن سرباز زدند و از آن ترسیدند . انسان آن امانت را به دوش گرفت . امانتی که کوه از آن سرباز زد و این بار سنگین نصیب انسان شد. و انسان عاشق شد و متحمل رنجی سنگین. درد و بلائی که افلاک تحمل نداشتند او پذیرفت. و بعدها آموخت از یک عشق به بی نهایت عشق خواهد رسید. کافیست که رسم عاشقی را بیاموزد هر چیزی برایش معشوقی خواهد بود، هر انسانی ... نه ! هر آفریده ای. در عاشقی یاد گرفت بخشیدن ها را ، زیرا که معشوق لایق بخشش است و مرتبه ی عاشق در بخشیدنهاست. شکست و بخشید، رنجید و بخشید ، دلتنگ شد و بخشید، از دست داد و بخشید و باز فراموش نکرد که عاشق بماند.

فقط کافی بود رسم عاشقی را یاد بگیرد .



مرا تحمل باری چگونه دست داد

که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

«سعدی»    

 

 

 

نظرات 42 + ارسال نظر
ژولیت سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1391 ساعت 23:52 http://true-life.persianblog.ir

رسم عاشقی. . . .
فکر میکنی ما چقدر یاد گرفتیم پرنیان؟

باید بلد باشیم وگرنه آمدن و رفتن ما بیهوده بوده ...

باید بلد بشیم.

پرنیان - دل آرام چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 00:20 http://www.with-parnian.blogfa.com

سلام عزیز مهربونم

چه جالب و چه جای تاسف داشت برای خودم که این همه این شعر و شنیده بودم و به معناش فکر نکرده بودم

مطلب این پست رو تا به حال نشنیده بودم و برام تازگی داشت البته برا خودم هنوزم متاسفما

و اینکه



هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق


همیشه هاتون عاشقانه و پر رنگ از حضور خدای مهربون




راستی من چه دسترسیم به نت کم باشه چه زیاد

هر روز خودمو مجاب می کنم یکی دوباری به دوستام سر بزنم شاید حرفی نزنم و فقط بخونمشون اما همین که جلوی چشمام دارمشون برام یه دنیاست یه دنیا از خوبی و مهر که هر روز قدریشو نگه می دارم گوشه ی دلم تا وقتای دلتنگیم به دادم برسن

سلام پرنیان عزیزم

اشکال نداره . حافظ هر بیتش دنیائی از معناست.
خاصیت عشق همینه که هم گره می گشاید و هم گره می افزاید . و این خودش نشان از بزرگی عشقه.

خیلی لطف داری ... و آرزو می کنم دلتنگی هات کم باشن و کم رنگ و ناپایدار .

رها چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 07:25

سلام عزیزم ...وای که چقدر خسته ام دلم میخواهد یک هفته تمام بخوابم .این روزها وقت سر خاراندن هم ندارم دلم میخواست اینجا بودی تا کمی با هم قدم میزدیم ...هوای عالی و خوبی شده ....اما من چنان مشغولم که گذشت روز را حس نمیکنم ....و مدام میگویم کاش این روزها بگذرد و ۲۲ جون بشود ...
مراقب خودت باش عزیزم ...

سلام رها جون
خسته نباشه رهای عزیز من . فکر کن من چقدر دلم می خواست اونجا پیش تو بودم !

اونوقت از کار و زندگی می انداختمت و همش باید من رو می بردی این ور و انور

خلاصه شانس آوری !

امیدوارم بتونیم همدیگه رو به زودی ببینیم . تو هم مراقب خودت باش رها جونم

قندک چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 10:03 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر شما عزیز بانوی پرنیان.ای انسان ساده.زرنگ اونهایی بودند که قبول نکردند و دررفتند.اما انسان ساده انگار رقیق القلب فوری وبدون چون و چرا قبول کرد و گیر افتاد.چه گیر افتادنی.

سلام عرض شد قربان
چاره ای نداشت ! امر ، امر خدا بود. اما موندم چطور کوه و آسمان و افلاک تونستند از امر خدا سر پیچی کنند!

سایه چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 10:07

تلاش کردم همه عاشقی ها رو بگذارم کنار .. بذارم تو صندوقچه و.درش و قفل بزنم. ولی دیدم تمامش اسارت است .. تنهایی است و بی سر انجامی .. برگشتم عاشق تر تا بگم که من هستم و تمام این بار رو هم به دوش می کشم تا ابدیتی که هستم ...

ممنونم پرنیان عزیز که عاشقی را خوب می آموزی !..

سایه جون وقتی عشق بره توی سلولهای هستی ات دیگه نمی تونی بذاریش کنار. اون دیگه می شه جزئی از خودت . تنیده می شه در هستی تو. اگر به معنای واقعی عاشق بوده ای پس تا آخربن نفس عاشق باقی خواهی ماند.
عمرت طولانی ...

و ممنونم برای این نظر لطف و پر از محبتت .

قندک چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 10:09 http://ghandakmirza.blogfa.com

درود فراوان بر شما بخاطر حسن سلیقه تان

ممنونم خیلی زیاد ...
و خوشحالم دوست داشتید .

و در ضمن ، تشکر می کنم برای اون خبری که دادید.

آذرخش چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 10:51 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
خوبید؟
امیدوارم همیشه عاشق باشید و عاشق بمونین

سلام آذرخش جان
ممنونم . خوبم . امیدوارم تو هم خوب باشی

همین آرزو رو متقابلا" برات دارم .

یکتا چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 12:01

سلااااااام بانووووو
کم شدم اینروزا میدونم شما ببخشید
خوب هستین ؟؟

دلم براتون یه ذره شده بود بخدا
باورش برای خیلی ها سخته این دلتنگی و کلی علامت سوال براشون که چطور میشه مهر کسی رو توی دلت داشته باشی که تا حالا ندیدیش از نزدیک ، چطور میشه محبت یه نفر اینطوری به دلت بشینه و نا خداگاه دلتنگش بشی

با اینکه باورش سخته ولی حقیقت داره
یه حقیقت با تمام صداقتش
و چقدر داشتن این دوست داشتن ها زیباست

و من چقدر خوشبختم که شمایی رو دارم که دلتنگش میشم


باز هم به خاطر کم بدون اینروزا ازتون معذرت می خوام
تو رو خدا یه وقت نگذارید به حساب بی معرفتی

بی نهایت دوستتون دارم بانووو
هر کجا که باشم و باشید


و یه خواهش :
مراقب خودتون باشید خیلیییی

اوه یکتای قشنگم

حتی یک لحظه فکر نکن که من تصور کنم تو بی معرفتی. اونقدر ازت محبت دیدم که حالا حالا ها نمی تونم جبران کنم و امیدوارم فرصتی پیش بیاد که بتونم دنیای محبتت رو ذره ای جبران کنم .

یکتا جونم من هم دقیقا همونقدر تو رو دوست دارم . همون بی نهایته .

و مرسی که هستی عزیز دلم ...

تو هم مراقب خودت باش.

باران پوش چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 12:17

عمر زندگی کوتاست مثل شعله کبریت
عمر هر چی غیراز عشق مثل عمر کوتاهه
همسفر شدن مثل دربدر شدن خوبه
پس قدم بزن با من بین راه وبیراهه
دوست داشتن یا عشق دوست دارم با عشق
عشق من به دوست داشتن قابل تصور نیست
عشق چند قدم راهه از اتاق تا ایوون
عشق دستته وقتی میز شامو می چینه
مثل خواب بعدازظهر تلخه اما می چسبه
مثل چای بعد از خواب تلخه اما شیرینه
از پرنده تا لونه از کویر تا بارون
از اتاق تا ایوون عشق بهترین راهه
اسمون تویی وقتی ماه داره می خنده
عشق من ببین امشب آسمون چقدر ماهه
...
(آلبوم پرچم سفید- چاووشی)
تقدیم به باغبان باغ مهربانی و همه همراهانش...

جالب بود ... من آخه هیچوقت چاووشی گوش نمی کنم. صداش رو دوست ندارم

ولی انگار ترانه هاش قشنگه .
چای بعد از خواب که تلخ نیست . با یه شیرینی و یا یه خرما خیلی هم دلچسبه . اما خودش هم میگه شیرینه !
...
آسمون توئی وقتی ماه داره می خنده ... خیلی قشنگه .

خیلی لطف کردین . باز هم از این ترانه ها برام بنویسید لطفا چون تحت هیچ شرایطی نمی تونم به صدای چاووشی گوش کنم

-------------------------------------------------------------------------------
بعد نوشت :
گوش کردمش ... گوش کردمش

ترانه زیبا ... موزیک زیبا ... اما صدای آقای چاووشی عزیز .............

امیدوارم من رو ببخشن آقای چاووشی برای این رک گوئی.

باران چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 12:46

..

فراموش نکن

اما

همیشه ببخش

ببخش

ببخش

..

همیشه می بخشم ... می بخشم .... می بخشم

و همیشه بخشیده ام .
اما فراموش نمی کنم ... گاهی وقتهاش رو

باران چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 12:47

...

بیا
تا برایت بگویم
چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من
شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است ...

کاش همه ی شبیخون ها همینجوری باشن . شیرین و ...

fantastic ....

باران چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 12:52

..

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد


و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی

خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم

خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!

.
.

سلاملیکم!
عجب عکسایی!!!

چقدر غمگین بود این شعر و چقدر قشنگ ...

مرسی

علیک سلاملیکم

کدومش اونوقت ؟!!

مــــعجزه خامــــوش چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 16:08 http://mmahmoodichemazcoty.persianblog.ir/

سلام خانم پرنیان
حالتون چطوره؟ خوبید شما؟
هی . . . هی . . . بد نیستم .
متاسفانه هنوز زنده ام و نفس میکشم!
جناب آقای شهرام شکوهی آلبومی تنظیم و روانه بازار کرده اند بنام " مدارا " . نمیدونم در موردش چیزی شنیدید یا نه؟
اگه حالشو داشتین دانلودش کنین. بدک نیست.
این روزا بیشتر با این آلبوم تنهایی هام رو پر میکنم.
امروز اولین روز نمایشگاه بین المللی کتابه که منو
بیاد نمایشگاه کتاب سال ۹۰ و ۸۹ میندازه
می دونین چرا؟ چون اون عاشق کتاب بود و من براش کتاب میخریدم
پارسال براش کتاب "کشکول شیخ بهایی" رو خریده بودم.
لعنت به خاطرات پاک نشدنی از ذهن . . . . . .
هزار لعنت و نفرین بر این خاطرات

(یاعلی)

سلام
ممنونم .
انشاالله زنده باشید و سلامت . راستش می خوام یه چیزی براتون تعریف کنم . چند شب پیش خواب دیدم که توی یک جائی هستم که یک بمب کار گذاشتند و قراره تا چند ثانیه ی دیگه منفجر بشه . درست اون لحظه ی آخر پریدم از خواب و پا شدم همینجوری شروع کردم راه رفتن توی خونه و از یکی از پنجره ها رو تا دوردستها نگاه کردن . و اون لحظه بود که تازه فهمیدم که زندگی خوبه ... دلم نمی خواد بمیرم . با تمام سختی هاش و رنجهاش باور کنید زندگی قشنگی های خودش رو داره و وقتی که ما به طور واقعی با مرگ روبرو می شیم تازه می فهمیم که دلمون نمی خواد از دنیا بریم. حتی به یه گلدون سبزمون هم دلبستگی داریم چه برسه به آدمهائی که دوستشون داریم و یا عاشقشونیم. من اون شب مرگ رو به وضوح تجربه کردم و فهمیدم که دلم نمی خواد بمیرم.
هیچوقت با رفتن یک نفر از زندگی ما ، زندگی تموم نمیشه . خیلی آدمها هستند که لایق دوست داشتن هستند و به زندگی ما می تونند رنگ های بی نظیر و زیبا بدهند.
این موزیکی که گفتین رو نشنیدم .
و متاسفم که دارین با خاطره ی کسی زندگی می کنید که امروز به هر دلیلی نیست. امیدوارم شادی های غیر منتظره جای دلتنگی هاتون رو به زودی بگیره.
خاطرات هستند که ما گاهی هم خوشحال بشیم ... لبخند بزنیم و بگیم : واقعا این لحظه ها مال من بود ؟

آفتاب چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 18:38 http://aftab54.blogfa.com/

حالا هی مطالب عشقولانه بذار خب !



من پرنیان جون از این امانت نمی ترسم بلند داد می زنم :


عااااااااااااااااااااااااااااااشقتم !

ع ا ش ق

دوستت دارم باعشــــــــــــــــــــق .

WOOOOW

!
!



آفتاب چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 18:44 http://aftab54.blogfa.com/


زندگـــــــــی یعنی برای عشق خود را ساختن

زندگــــــــی یعنی به شادی وبه غم دل باختن

زندگـــــــــــــــــــی یعنی امید روز بهتر داشتن

زندگــــــــــــــــی یعنی گل امید در دل کاشتن

زندگی یعنی محبت را به دلها هــــــــــدیه کن

زندگی یعنی برای شاد بودن گــــــــــــریه کن

زندگی یعنی به شوق لحــــظه هاجاری شوی

زندگی یعنی برای غصه غمــــــــخواری شوی

زندگی یعنی عطــــش در پیش آبی سرد و یخ

زندگــــــــــی یعنی که باید ره روی بر روی نخ

زندگی تصویری از ذهن و دل هـــــر آدم است

زندگی همچون گلی خیس ازنگاه شبنم است

زندگــــــــــــــــی رویای زیبایی برای آدم است

زندگی را زنده کن ، بسته به یک آه و دم است

زندگی یعنی که باید ره روی بر روی یخ ...

مرررررررسی . بسی لذت بردیم از این شعر زیبا

آفتاب چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 18:48 http://aftab54.blogfa.com/


در من ابری ست که به خورشید خنده می زند!

من به سوی تو متمایل می شوم!

سکوت کن !

دمی دل بسپار.

دلم دیریست با تو، حرف های ساده می زند

کجای راه جا مانده ای ؟

شب به صبح رسید

تو به مقصد نرسیدی؟؟؟!!!

صدا کن مرا!

صدایم که کنی، در این شب های سرد

گل پونه باز هم جوانه می زند.....

صدات کردم و اینجا پر شد از جوانه ی گل پونه ها ...

خیلی قشنگن این شعرها ... مرسی
مرسی ...

آفتاب چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 18:54 http://aftab54.blogfa.com/

دوستم داشته باش
که تو را می خوانم، که تو را می خواهم.
دوستم داشته باش
که تویی در نگهم، تو نوایم هستی
که تویی بال و پرم،
دوستم داشته باش.

چون تو را می یابم، آســــــــمان فرش من است
رود ســـــــرمست من است.
من تو را می جویم، با سرانگشت دلم روح پر نقش تو را می پویم
شــــادم از این پویش، مستم از این خواهش.

گر دمی بی تو شوم
آن دم گرم مرا، بازدم شاید ســرد

آه اگر پلک زنم
نکند محو شوی!
آه اگر گریه کنم
نکند پردهء اشک، نقش زیبایت را اندکی تیره کند!
از رهی می ترسم، که تو همراه نباشی با من

مرسی آفتاب جون
این شعرهای قشنگی رو که می فرستی چندین بار می خونمش ....

papillon چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 23:27

پرنیان, تو دقیقا میدانی این زندگی قرار است چه تحفه ی دیگری رو کند که تمام نمی شود...؟!

من تصورم اینه که زندگی قرار نیست تحفه ای برای من و تو رو کنه . من و تو قراره به زندگی ببخشیم . چقدر بخشیدیم ؟ آیا اصلا بخشیدیم ؟ چقدر عشق خرج زندگی کردیم ؟ چقدر به آدمهای اطرافمون زندگی بخشیدیم؟ چقدر لبخند خرج آدمها کردیم؟ چقدر دست سرد و تنهای دوستی رو به گرمی فشار دادیم و گفتیم هستیم کنارت ... هستیم ؟ چقدر تونستیم تنهائی وحشتناک آدمها را با لحظه های بودنمان رنگ زیبا ببخشیم ؟ و آدمهای خسته رو امید بدیم به زندگی؟
ببخش ... هر کسی که مچاله ات کرد ببخشش . هر کسی دلت رو لرزوند ببخشش و ببین چقدر پاهات از روی زمین فاصله خواهد گرفت . ببین چقدر بال در خواهی آورد . می دونم زندگی هیچوقت اون چیزی که من و تو می خوایم نیست ، و آدمها هم همینطور ... اما خیلی خوشگل می شه زندگی رو فریب داد. زندگی اگر وابدی بهش لهت می کنه . وا نده ...
تو مستی زندگی کن . مستی و عشق ...

آذرخش پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 12:50 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
رسیدن پنجشنبه عزیز رو بهتون تبریک می گم
آخر هفته خوب و خوشی داشته باشی

سلام
مرسی و خیلی لطف کردی آذرخش عزیز .
من هم آرزو می کنم تعطیلات خوبی داشته باشی .

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 19:34

همیشه حس کردم
حجمی از من خالیست
و امروز
خوب فهمیده ام
آن حجم
بودن توست
پس باش
تا فرو نریزم آفتاب من ...

تمام ناتمام من ... آفتاب من

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 19:38


آیین عشق بازی دنیا عوض شده ست

یوسف عوض شده ست ، زلیخا عوض شده ست

حق داشتی مرا نشناسی به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست.....

...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 19:40

تو را چون بادبادک دوست دارم؛


مثال پول قلک دوست دارم؛



تو گفتی: بچه ای ؛باشد ولی من


تو را بیش از لواشک دوست دارم!

حتی بیشتر از شکلات میکا با طعم کارامل ؟؟؟!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 19:41







آفتاب جون کار کار خودته ...

فرزان پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 21:33 http://bimarz000.blogfa.com/

و عشق تنها عشق ترا به اندازه ی یک سیب می کند مانوس..
وعشق تنها عشق....

درود
عاشقی رسمیه که آموختنی نیست..
یجور معرفتِ قلبی..
ارادت درونی..
اما بسط این معرفت وفرهنگ باید همیشگی باشه .چه بسا بینِ آموزه های جدید و وفای قدیم پیوندی برقرار شه..
همین کارِ قشنگی که شما انجام میدی پرنیان جان__

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند ...

سلام فرزان عزیز
درسته عشق آموختنی نیست . آنچیزی که آموختنی باشد عشق نمی تواند باشد .
عشق یک نیروی عظیمی ست که می آید و فرد را با خودش می برد تا انتهای روز ... انتهای دنیا ... نمی دونم انتهائی اصلا نیست در عشق . تا وجود ندارد در عشق ...
باید عاشق بود ... اگر چه سهراب میگه عاشق همیشه تنهاست ...

و ممنونم .

آفتاب پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 21:36 http://aftab54.blogfa.com/

ولی من شکلات تلخ بیشتر دوست دارررم

شکلات تلخ رو بیشتر از من ؟

باران هم شکلات تلخ دوست داره ولی

فرخ جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 01:20 http://chakhan-2.blogsky.com

پرنیان عزیز بدون تعارف می گویم که تعدادی از ما انسانها خیلی زود "جوگیر" میشوند!! یعنی حاضرند تحت تاثیر یک "جو سنگین" ریسک کننند ... برای عشق هم چنین اتفاقی افتاد !
حافظ هم فرمود : قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند . . . و لابد معترفیید که جوگیر شدن گاهی با دیوانگی مترادف است ...
اکنون با پیشرفت تکنولوژی و تمایل انسان برای معاشرت با آی پد و موبایل و اینترنت و لپ تاپ ، امید آن هست که تا یکی دو دهه ی آینده دیگر کسی از آثار بزرگی که حکایتگران " عشق " هستند ، سراغی نگیرد .... کسی نمی تواند تضمین بدهد که شکسپیر و هوگو و شولوخف و خیلیهای دیگر که از عشق و مفاهیم انسانی نوشته اند ، حتی معروفیتی اندک داشته باشند . انسانها به مرور زمان و با پیشرفتهای سریع و رفاه طلبی ، دارند عاقلتر می شوند ... می دانید وقتی بازار عقل گرم و پررونق است ، کمتر پیش میآید که عشق خریداری بیابد !! من این روزها اصلا قلبی را که به نیروی عشق گرم باشد ، پیدا نمیکنم .... و این تلخترین حقیقت امروز و زندگی ماست !
با این وجود من و امثال شما گهگاه از عشق میگوییم و این خود در عصر حاضر نعمتی بس بزرگ و باارزش است !!
دلت از نور عشق ، گرم و تابناک باد !!

سلام
راستش جو گیر شدن در عشق رو نمی دونم چیه ! عشق اگر عشق باشه ادمها رو با خودش می بره . مگر این که عشق نبوده باشه و یک احساس سطحی و یا یک توهم از کسی که برای خودش یک شاهزاده ساخته.
مثلا عشق یک مادر به فرزندش مثال زدنی نیست . یک مادر همیشه عاشق فرزندش هست حالا هر تکنولوژی جدیدی هم که بخواد به بازار بیاد. عشق عشقه دیگه با تکنولوژی کاری نداره.

ممنونم . لطف کردید.

فرخ جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 11:24 http://chakhan-2.blogsky.com

پرنیان عزیز
منظورم این بود که وقتی خواستند بار امانت بزرگی را بر دوش نخلوقی بزرگ بگذارند .... کوهها و آسمانها و همه و همه سرباز زدند .... درسته؟؟
اما انسان جوگیر شد و پذیرفت ... جز این نیست در کار انسان ...
جوگیر شدن و تن به هوس دادن ... ماجرای سیب ممنوعه را عرض کردم. هوس گاز زدن سیب ، ما را بدبخت کرد .
حالا در پی آن گاز و آن جوگیر شدن ، ما صحنه های شگفتی از عشق و زندگی بر زمین را رقم میزنیم ... ممنونم

اوه ... بله . درست می گید شما. ببخشید

اما تصور کنید مثلا کوه ها هم عاشق می شدند یا مثلا آسمان . چه فاجعه ای ممکن بود پیش بیاد برای انسانهای بدبخت .

خیلی ممنونیم ازشون که زیر بار نرفتند.

ممنون از توضیحتون

باران جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 13:14

من البته بیشتر از همه شکلات تلخ دوست دارم!
بله!

بله ! می دونم

ونوس شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 10:59 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام گلم خوبی چه خبر
منم بد نیستم خدا رو شکر بهترم
همه مطلبهات عالی و زیبا بودن مثل همیشه
مرسی

سلام ونوس جان
خدا رو شکر که بهتری . امیدوارم هر روز بهتر و بهتر باشی و با اخبار خوبت خوشحالم کنی . و ممنونم از لطفت

قندک شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 14:51 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر شما.ببینید پرنیان عزیز خداوند مثل حکام روی زمین زورگونیست.ارائه کرده آن ها هم در انتخاب یا عدم آن مخیر بودند. لذا سرباززدند. و انسان عجول بدون تامل و تفکر زودی قبول کرده.چون نمی دانسته چه عواقب شوم و ناگواری در انتظارشه.لذت آنی را دیده. رنج و سختی ۹ ماه بعد را به جان خریده.نظر نظر شخصی است البته!

سلام عرض شد
ای کاش همه به این موضوع آگاه می شدند که خداوند سرشار از مهر و مهربانی ست . اگرچه یه وقتهائی خود من هم این واقعیت محض رو لحظه ای فراموش می کنم . اما به غیر اون یه وقتهائی ، بقیه اش با تموم وجود عاشقش هستم .

بعد هم ... هر چی می کشیم از این آدم و حوای عزیزه . خوب بابا قبول نمی کردین شما هم دیگه

شوخی کردم . اگر عشق نبود فرقی بین انسان که اشرف مخلوقاته با دیگر مخلوقات نبود . می آمدیم که بخوریم و بخوابیم و بی حاصل برگردیم.

آفتاب یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 07:49 http://aftab54.blogfa.com/

نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!

پرنیانم رو بیشتر

واااااو مرسی

کوروش یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 11:54 http://www.korosh7042.com/

در نوجوانی با بضاعت اندکم هفت منظومه را یک یک ، قصه وار می خواندم، بگذریم که از بعد مقصود نگارنده که آیا عرفان و عشقی فرا زمینی را منظور داشته ،این ذهنم را همیشه مشغول می کرد که بردباری عاشق و معشول در غم فراق ، از کجاست وقتی که می شنیدم ..عقل قرمود فراق از همه دشوارتر است . حتی از مرگ . بیشتر بک افسانه می دیدم و صحرایی که وصال چون آبی است برای تشنه ی کویر. مجنونی که به امید آن خارها متحمل می شود..همه را بقول قدما اوسانه می دیدم ... به مرور دانستم از معشوق گواراتر خود عشق است.
وگرنه لیلی و عذرا ،شیرین و... همه مثل همه ی همقطاران خودند. کمی با فرخ عزیز هم عقیده ام اما جو گیر شدن را همیشه نه . که عشق رابهانه تر می دانم تا معشوق و بهای وصال را بیشتر از خود وصال
درود بر بانوی پرنیان خیال که جهت اطلاع عرض کنم این روزها پس از ه ک سایت خودم دسترسی ندارم حتی به ادرس عزیزانم
شادباشی و علت فواره ز عشق

سلام کوروش عزیز
ممنونم برای این کامنت خوبتون . خیلی لطف کردین و من ممنونم از شما .
متاسفم برای سایت قشنگتون که اینقدر هم براش زحمت کشیده شده بود. و هر روز قشنگتر می شد.
امیدوارم بتونید این مشکل رو هم به زودی حلش کنید .

مــــعجزه خامــــوش یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 21:27 http://mmahmoodichemazcoty.persianblog.ir/

سلام

آپم
آپم

آپم

سلام
چرا اینقدر غمگین ؟!

مــــعجزه خامــــوش یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 22:42 http://mmahmoodichemazcoty.persianblog.ir/

سلام و تشکر بابت حضورتون در وبم
خیلی از فیلم های ایرج قادری رو دیده ام و یه جورایی هنرپیشه ی محبوب من بوده
یه جورایی به اندازه ی فروتن دوسش داشتم.
اینو همه ی دوستای نزدیکم اطلاع دارن و صرفا رو اون جهت که کسی میمیره بزرگ و عزیزش میشمرن نمیگم
ایشون هم مثل پدرم به علت ابتلا به سرطان ریه فوت نمودند . . . . . . . . . .
(یاعلی)

سلام آقای محمودی عزیز
این که از هنرمند محبوبتون یاد کردید ارزشمنده. خدا رحمت کنه پدرتون رو . نمی دونستم فوت کردند و شاید هم گفته بودید و من فراموش کرده بودم
روحشون همواره شاد باشه .

من توی وبلاگ شما متوجه شدم آقای قادری فوت کردند . خدا رحمتشون کنه.

و ممنونم

گنجشکماهی یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 23:27

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان، پرنیان
---

ناخواسته در فضای تهران آشفته می شوم. فقط خاطرات ِ دوست داشتنی ای مانده، که بهانه دست ِ دلم می ده تا اونو تحمل کنم. زنده باد تهران ِ 89، ماندگارترین تهران ِ من ((:
نمی دونم چرا به طور ِ عجیبی، در نوشتن تمرکز ندارم. و خب البته موضوع ِ(عشق) هم بی تاثیر نیست ((: شرمنده ی قلم ِ نویساتون هستم و خواهم شد.
---
آقای "ربع ِ قرن ج.ه.ا.د ِ فرهنگی"!
ن.ش.ر ِ چ.ش.م.ه دیگه چرا؟!
اوه،
ببخشید، من حالم خوبه هاااا، فکر کنم این فقط یه پرش ِ فکری بود. گفتم که اصلن تمرکز ندارم. بگذریم. )):
---
داشتم چی میگفتم؟
آها،
آره راستش هیچ وقت خودمو اینقدر آشفته ندیده بودم.
هر بار که تهران میام، به خودم می گم، خب چه کاریه، پاشی بری سری به محل ِ کسب ِ علم و عشق بزنی ((: ولی مگر گوشم بده کار ِ منه؟!
نیست خب، چه میشه کرد، نیست. حالا فقط یک دل ِ قیلی ویلی رفته مانده و یک چند صفحه کاغذ ِ سیاه شده. این هم به نصیحت ِ شما گوش کردمو، با توجه به قیلی ویلی های حادث شده، نوشتم. راستش فکر می کردم، فقط وقتی می خوام کامنت بنویسم، دیگه کاری ندارم چه قدر می نویسم. ولی فرقی نمی کنه. و برای خودم هم که بخوام بنویسم دچار ِ همین عارضه می شم. ((:
شما از عشق نوشتین. من هم به موازاتش، تجربه ی خودم رو. بد نیست من هم دست از خساست بردارم و شما رو در اونچه نوشتم سهیم کنم. راستش من که به حوصله ی شما اعتماد کردم.
شاعر نیستم، ولی خب، دوست دارم گاهی وزین بنویسم. مخصوصن اگر احساس باشه. در قید و بند فاعلاتن فاعلاتن فاعلات هم نیستم، و فکر کنم این یکی از دلایلی هست که در نوشتن، احساس ِ راحتی می کنم.
می ذارم در وبلاگی پُر از خالی، که پیشترها ساختم. تا یکبار هم که شده بجای تلپ شدن (بخوانید مهمان شدن)، حسّ ِ میزبانی رو بچشم و آرزو به دل از دنیا نرم. یا لااقل بماند برای ساختن ِ خاطره ای نوستالجججیک برای آینده های محتمل ((:
---
در ضمن ِ زیاده گویی هام، باید بگم که تمام ِ نظرات رو خوندم. (خب دوست دارم تمام ِ نظرات رو بخونم. حالا تعبیر به کنچچچکاوی بشه، فضولی بشه، کسب ِ آگاهی بشه...فرقی نمی کنه، چون کار از کار گذشته و من خوندم((: )
---
توی پرانتز:
حالا حتمن با خودتون می گین، این همونیه که ادعای آشفتگی و عدم تمرکز می کرد. که حالا هی نیشش تا بناگوش بازه. به خدا من همونم، این کارا واسه اینه که کمی سر ِ خودمو گول بمالم، بتونم راحت تر بنویسم. )):
-------------------------------
شخصیه شخصیه شخصی نوشت:

بذارید فقط با این ذهن ِ درب و داغون، به جای نظر دادن، از خود حافظ کمک بگیرم و نیم نگاهی به کامنت ها بندازم. اونم بدون ِ اضافه گویی (البته گاهی یه کوچولو که اشکال نداره؟! ترکه عادت موجب ِ مرض میشه دیگه ((: )
------
"زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف ِ هدایت باشد"

1-موافقم که عاشقی یاد گرفتنی نیست

اینجوری نیست که (مثلن) استعدادی (نه اون لفظ ِ عامیانه ی استعداد البته) در انسان نباشه و یکی بیاد عشق رو به صورت وریدی به روحش تزریق کنه. به نظر من هر جا گفته می شه یاد بگیر، عشق بورز، منظور اینه، چشم ِ دلتو باز، این (مثلن) استعداد ِ خودتو بشناس و اونو بالفعل (شکوفا) کن (:
و البته در یه جای دیگه هم می گه:
"قومی به جدّ و جهد نهادند وصل ِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند"

2-خدا وقتی گفت: انسان، قبوله؟! و انسان هم خوشحال خوشحال، گفت: قبوله.
این نبود که به یکی امانت (عشق!) بده، به یکی نده. آورده شده انسان، یعنی نوع ِ انسان، بی قید.
حالا به فرض، خدا از دست ِ خودش به یکی یه پــِـیک داد، به یکی دو پــِـیک به یکی بیشتر. هر آدمی هم، به همون اندازه که جام زده، می تونه ژانگولربازی ِ معنوی در بیاره. و شصت البته به همون اندازه هم جواب پس می ده. و هر که راه پــِـیک ِ ناپاک ِ دنیا گرفت، چشم ِ دلش رفته رفته تار تر شد و از کمال (عقش) دور تر. اگر چه حتا به چشم ِ سر، ماه بیند در سما.
خلاصه اینکه خدا صاف و ساده گفت:
امانتو دادیم بهت، برو حالشو ببر. از روی کاتالوگ کار کردی میای پیش ِ خودم بازم حالشو می بری، اگر هم نه، که ای بیچاره، بازم میای پیش ِ خودم ولی یه جریاناتی در انتظارته! برو آدم شو، آدم.
(سازندست آقا، می تونه ((: )
------
نوشتین :
"خاصیت عشق همینه که هم گره می گشاید و هم گره می افزاید . و این خودش نشان از بزرگی عشقه."
"مقام ِ عیش! میسر نمی شود بی رنج
بلی به حکم ِ بلا! بسته اند عهد ِ الست"
------
"آسمان بار ِ امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام ِ من ِ دیوانه زدنند"
*توی مصرع دوم به نظر ِ من با گفتن ِ قرعه ی فال، جناب، مزاح فرمودن ((:
بذارید دو بیت ِ تـُپـُل از حافظو هم بگم، که بتونیم با یه تیر، سه چهار تا نشون بزنیم.
"ای که انشا عطارد صفت ِ شوکت ِ توست
عقل ِ کل چاکر ِ طغراکش ِ دیوان ِ تو باد
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم ِ امر است به فرمان ِ تو باد!!!"
در متن هم نوشتین:
" امانتی که خداوند بر آسمانها و زمین و کوه ها (عرضه داشت!) ولی آنها از تحمل آن سرباز زدند و از آن ترسیدند"
در جوابیه ای هم نوشتین:
"چاره ای نداشت ! امر ، امر خدا بود. اما موندم چطور کوه و آسمان و افلاک تونستند از امر خدا سر پیچی کنند!"

این جا چند نکته هست. با اجازتون:
این امانت! (عرضه شد). صحبته ترس هم طبیعتن نمی تونه باشه. بحث ِ سرپیچی هم مطرح نخواهد بود، چون امر نبود.

خدا درومد گفت، مردش بیاد جلو.
دیدید گاهی توی یه جمعی وایسادین، یه نفر یه حرفی(بشارتی برای انجام ِ عملی) خطاب به جمع میزنه (می ده). ولی شما می دونین تلویحن داره به شما اشاره می کنه. (توی مدرسه و دانشگاه و ...، این قضیه زیاد تجربه می شه)
خب طبیعتن اونکه استعداد حمل ِ بار ِ امانت داشت، فقط انسان بود. ایییی، یه جورایی میشه گفت انسان، قابلیت های خدایی در ابعاد بی نهایت نانو درش بود (خدایا ببخش، خودت که می دونی از گفتن ِ این جمله منظور ِ بدی ندارم ). انسان هم خداییش عکس العمل ِ بدی نشون نداد ((: یه نگاه ِ غرور آمیزی به کوه و آسمون کرد و گفت: از خودتون خجالت بکشین، شما فقط یه هیکلی گنده کردین، وخوشحال خوشحال به خدا گفت قبوله، عشق! رو رد کن بیاد.

ای ای ای ای. اگر شیطون ِ فلان فلان شده، سر ِ قیمت! دبّه در نمی آورد، که الان همه یکی یه پنت هوس ِ مرتــّب داشتیم توی بهشت. این اختیار هم واسه آدم درد ِ سری شدا.
خلاصه، آلیس ِ قصّه ی خلقت هم با امکانات ِ مکفی (از عشق گرفته و عقل ِ جزئی و ... فلان و بهمان) راهی سرزمین ِ عجائب شد.

می دونین خانم پرنیان، انسان واقعن فکر می کنه کیه؟ اگر لااقل یه عقل درست درمونی هم داشت! آدم دلش نمی سوخت. البته عقل هم جواب می ده، ولی دیگه بعضیا، شورشو در آوردن.
بذارین با یه دو سه بیت، یادی هم از مانا یاد شاه نعمت الله ولی ِ دوست داشتنی کرده باشیم که می گه:

"سروری خواهی برآ بر دار ِ عشق
کز سر ِ دار ِ فنا یابی بقا"
و با این دو بیتش عجیب همدلی می کنم، عجیب، که می گه:

"با دلیل ِ عقل، عاشق را چه کار
حال ِ ذوق ِ ما بود برهان ِ ما !!!!!!!!!!!!!!!!....!!!!!!!!!!!!!!!!!
بحر ِ ما را انتهایی هست، (نیست!)
خوش درآ در بحر ِ بی پایان ِ ما"
------
سایه: " برگشتم عاشق تر تا بگم که من هستم و تمام این بار رو هم به دوش می کشم تا ابدیتی که هستم ..."
راست می گن سایه ی عزیز، بَر که می گردی!، عاشق تر می شوی.
و پرنیان ِ عزیز، من هم با تئوری ِ سلول ها موافقم ((:
------
پیام ِ بازرگانی:

هیچ وقت با وجود ِ چندین سال در تهران بودن، به این همه درخت ِ توت توجه نکرده بودم، از دست ِ خودم دلخور شدم ):
امروز درخت ِ توتی رو با دوستی کنترات برداشتیم.
توت بی دانش می چیدیدم و بی فلسفه می خوردیم!
آخ که جایای همه ی دوستان خالی بود.
تصور کنید حالا در یک خیابون، همه بخوان توت بی دانش بچینن ((:
------
و باران خوب می داند، خاصیت ِ عشق چیست!
"خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم؟
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!"
و حق با شماست
غمگینه غمگینه، مثه حالی که من دارم (البته فقط الانه آ ((: )
خب معلومه، عکس ِ پایینی دیگه! (آیکون ِ یک انسان ساده و صادق)
البته عکس ِ بالایی هم قشنگه ها (آیکون ِ اعتماد به نفس ِ کاذب)
------
کامنت و جوابیه ی کامنت ِ معجزه ی خاموش ِ عزیز رو هم خوندم.
"واقعا این لحظه ها مال من بود ؟"
طفل ِ معصوم خاطرات!
خوب باشند، فقط خدایشان بیامرزاد می ماند. تلخ هم که باشند، که نگو و نپرس.
مثل ِ همین جمعه، که خاطره ی عظیمی در حافظه ی م.ی.ه.ن آفریده شد!!
تهران ِ 89 با تمام ِ فراز و نشیب هاش تا ابد در ذهن ِ من هم خواهد موند. با همه ی اون خاطرات ِ غم فزا و جان افزاش.
به قول ِ آفتاب ِ عزیز
" زندگــــــــی یعنی به شادی و به غم دل باختن"

عشق زیر و رو می کنه، معشوق بماند/نماند، اثرش می ماند. اثر ِ مستقیمش هم نباشد، اثر ِ پروانه ایش! هست، ((: به خدا هست.
به قول ِ شما خوشا این لحظه ها که بر ما گذشت. گاهی برای همیشه موندن و ساختن، باید رفت.
خوشحالیم که هستن معجزه ی خاموش ِ عزیز. خوشحالیم که زنده هستن و نفس می کشن.
کشکول ِ شیخ ِ بهایی دادند، کشکول ِ عشق گرفتند. بچسبند و ول نکنند، که خدا با چسبندگانست. (البته از این نوع ِ خاص و غریب ((: )
------
جوابیه ی پاپیلون ِ عزیز هم چه خوب بود.
" ببخشش و ببین چقدر پاهات از روی زمین فاصله خواهد گرفت"
که اینطوریاست که، جالبه ((:
------
" تو گفتی: بچه ای؛ باشد ولی من
تو را بیش از لواشک دوست دارم"
به قول ِ دوستی، اینم جواب می ده ((((:
لواشک هم خیلی خوبه، دو دلم کرد این بیت (((((((:
------------------------------------------
اما کامنت و جوابیه ی کامنت ِ فرخ ِ عزیز،

فکر کنم منم عمده ی نظرمو توی اون تکه های بالایی درباره ی بار ِ امانت و آسمان و کوه و ... و ماجرای انسان گفتم.
ازون جایی که من هنوز آشفته هستم و هنوز تمرکز ِ هواص! ندارم، مجازم دوباره از ادبیات ِ آشفته خودم استفاده کنم ((: آب خوردن بدون ِ فلسفه رو دوست دارم، اما گاهی بد نیست فلسفه رو هم مثل ِ آب خورد!

پیش فرض:
اگر کوه می تونست بار ِ امانت بکشه (یعنی استعداد این رو داشت)، دیگه کوه نبود(یا لااقل این کوهی که ما فکر می کنیم نبود). اون وقت قضیه یه کم پیچیده می شد.

فرض ِ اول اینکه:
حضرت ِ کوه می تونست و انسان هم همین طور. هر دو جو گیر می شدن! و می گفتن، بله (: و بعد در یک انتخابات ِعادلانه با فضای رقابتی ِ سالم، کوهه برنده می شد. بعد به فرض، شاعری از نسل ِ کوه ها زاده می شد. ولی این آقا/خانم کوهه ی شاعر دیگه نمی تونست، بگه:
آدمی بار ِ امانت نتوانست کشید...قرعه ی فال به نام ِ من ِ دیوانه زدند
چون آدمی می تونسته ولی قرعه به نامش نیفتاده!
و عکس ِ این فرض، نیز.

فرض ِ دوم اینکه:
هر دو می تونستن و می گفتن بله. خدا برای اینکه دل ِ آدم یا کوه نسوزه، بار ِ امانت رو نصف می کرد و به هر دو می داد. ( باز فرض کنیم بار ِ امانت، یه چیز ِ بی نهایه. نصف ِ بی نهایت باز هم بی نهایته ((: ) اون وقت دیگه نه حافظ و نه کوهه حرفی برای گفتن نداشتن. و سال ها کوه ها و انسان ها در کنار ِ هم با صلح و صفا زندگی می کردن و چه بسا ازدواج های کوه و انسان هم اتفاق می افتاد و...تازه اینکه کوه ها هم به هم می رسیدند و دیگر این قدر حرف و حدیث ِ آدم ها پُشت ِ سرشون نبود.

فرض ِ سوم اینکه:
انسان استعدادش رو نداشت (نمی تونست) ولی کوهه می تونست. اون وقت الان به جای من یک آقا کوهه داشت همین حرفارو می زد! ((:

فرض ِ چهارم اینکه:
هر دو می تونستن. یکی می گفت بله، یکی می گفت نه. مثلن انسان کنار می کشید. کوهه می گه:
آدمی بار ِ امانت نخواست کشید...قرعه ی فال به نام ِ من دیوانه زدند

فرض ِ پنجم اینکه:
هر دو می تونستن. هر دو هر می گفتن نه. اون وقت کلن صورت ِ مساله دیگه پاک می شد. ما هم معلوم نبود کجا بودیم و چیکار می کردیم )):

فرض ِ ششم اینکه:
نه انسان می تونست، و نه کوه (یعنی هر دو خنگول و بی استعداد بودن). اونوقت قضیه ی اون جمله معروفه هست که میگه "کنز مخفی ..." مطرح می شد. و خلاصه اینکه دوباره این سیکل برقرار می شد. چون خدا اراده کرده بود که بشه و یه فکر ِ دیگه می کرد.
و و و ...
(گلوم خشک شد. اجازه بدین من یه آبی بخورم، برگردم ((: )
---
انسان به همین شیوه، گاهی درگیر ِ معادلات میشه )): فرمول و منطق می چینه و ...
فرض، پشت ِ فرض، فلسفه...
---
راستش اگر انسان به بُعد ِ دیگه ی وجود اعتقاد داشته باشه (و به عشق نتیجتن)، دو حالت پیش میاد.

1-بر اساس ِ آنچه باید باشه، عمل کنه و جایگاه ِ خوبی در بُعد ِ دیگر بدست بیاره. بعد می گه: خدایا دستت درد نکنه ها، همین. بله گفتم یا نگفتم فرقی نمی کنه، الانو عشقه.
2-اگر هم، اونجور که باید باشه، عمل نکنه، و اون دنیا یقشو بگیرن، در میاد میگه: خداجون، این فیلم ِ روز ِ الست رو بذار تا ببینم، من دقیقن کجا و کی گفتم بله. اگر الست خالی بندی بوده باشه، حتمن خدا یه حساب کتابایی باهاش می کنه و ازینکه بی اجازه بهش دست زده و این صحبتا، یه امتیازایی بهش می ده. ولی امان از اینکه فیلمو بذارن و طرف، اوّل ِ صف ِ بله گویان مشاهده بشه، که مست ِ پاتیل، عربده می کشیده که آی بله؛ آی بله.

اگر هم انسان به بُعد ِ دیگه اعتقاد نداشته باشه. که تکلیفش مشخصه. عقل که داره و یه تعریف ِ خاص هم از عشق! اون وقت باید با تبعیّت از قوانین ِ انسانی! در کنار ِ دیگران زندگی کنه. بر کسی سوار نشه و نذاره برش سوار شن، به هیچ وجه!!!

یه کوچولو هم توی پرانتز. یادم رفت درباره ی لغت ِ دیوانه هم یه چیزی بگم. کوه ِ دیوانه نداریم. داریم؟!
کوه ِ ظلوم و جهول هم نداریم. این چنین صفاتی متصف به مخلوقی می شه که رویه ی دیگر ِ این صفات رو هم می تونه داشته باشه. بعنی بتونه، عاقل باشه، عادل باشه. و این خودش یعنی داشتن ِ پتانسیل برای دو گونه بودن.
که حافظ هم در جایی می گه:
" فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی"
---

بعد، امر کرد، امر به سجده، بر انسان. مگر چه بود آن امانت، چه شد انسان، چه شد این حامل ِ غریب...
---
بله، واقعن سخته، سخته مسیر ِ دنیا رو رد کردن، و خدا می دونست که چه جولانگاهی برای انسان ترتیب داده، و ظلوم و جهول گفتنش هم از دید ِ من نشانه ی لطیف و حبیب بودنش هست و اینکه چه قدر عاشق ِ انسان بوده وهست...

(شاید دیده باشید، گاهی آدم های با تجربه تر وقتی به کسی که خیلی بهشون نزدیکین و دوستشون دارن و می خوان احساسشون رو خودمونی تر بیان کنن می گن، نادون نشیا، به جای اینکه بگن عاقل باش. احساس و بار ِ دلسوزانه ی جمله اول به نظر من بیشتره و این تلویحن نشون می ده که اونا، فرد را به انجام ِ عملی که ممکنه ناپخته (نادرست، مضر یا ...) باشه نزدیک می دونن یا می بینن)

ولی در عوض همون بار ِ امانت را داد و ما داریمش. تعبیر به عشق کنید و ببنید چه عاشقانی بودند و چگونه از این جولانگاهِ عبور کردند که هنوز هم که هنوزه ناعاشقان و عاقلان در کفشون موندن. وهمون خدایی که نه از رویه ی قهر که از رویه ی عشق ِ به او گفت، ای انسان ِ ظلوم ِ جهول، در ِ توبه باز کرد و راه برگشت ِ هموار، به رغم ِ اختیاری که به انسان داد. سرّش به راستی چیه.
خدا هم می بخشه، ولی قاعدتن فراموش نمی کنه! ((:

ببخشید، فکر کنم کمی بغض ِ معنا گرفتم. نمی خواستم وارد ِ این وادی بشم. ولی خب به قول ِ خودتون دست خودم نبود، شد دیگه.
اصلن می دونین حافظ به من چی می گه،
"راز ِ درون ِ پرده چه دانی، خموش"
فقط معنی ِ خموشش رو خوب می فهمم (((((:

(اینا رو نگفتم که خدایی نکرده بخوام وقت ِ شما رو بگیرم، نوشتم تا با زبان ِ قلم، آن هم شکسته بگم که، در بعضی مسائل، عقل ِ جزئی راه به مقصود نمی بره و اگر هم بتونه(که اون هم در بعضی موارد باید دیتاهایی در مموری کارتش باشه) کـُندرو و آزاردهندست، و چه خوبه که انسان همیشه نگاهی به کوله بارش بندازه و ببینه پُر ازهمون بار ِ امانتیه که هر چه بحث بوده و هست بر سر ِ اونه، بار ِ امانتی که هم به منزل می رساند/هم باید به منزل رساند)
حال ِ ذوق ِ ما بُوَد برهان ِ ما
---
یک جایی هم فرخ ِ عزیز نوشتن:
" اکنون با پیشرفت تکنولوژی و تمایل انسان برای معاشرت با آی پد و موبایل و اینترنت و لپ تاپ ، امید آن هست که تا یکی دو دهه ی آینده دیگر کسی از آثار بزرگی که حکایتگران " عشق " هستند ، سراغی نگیرد"

با این جمله موافق نیستم. خستتون کردم از پُرحرفی. ولی بذارین این و هم بگم و قول می دم که دیگه بار و بندیلمو ببندم.

حافظ می گه:
"چراغ افروز ِ چشم ِ ما نسیم ِ زلف ِ جانان است
مباد این جمع را یارب غم از باد ِ پریشانی"

عقل نمی تونه با عشق کاری کنه، یعنی زورشو نداره ((:
و علم، به راستی آن نیست که در ِ سر ِ انسانه و ظاهرن رفاه می آفرینه
دانشی که نورش می نامند، نمی تواند، تاریکی بزاید.
به کجا می برد؟ امیدوارم رو به ناکجا آباد ِ بی معنایی نباشد.

رسیده به ما درس و نکته از قرن ها پیش. بشر آنروزها حتا نمی تونست در مخیله اش نسبت به دانش ِ (لغت ِ بهتری هست به جای عقل، برای مقایسه آدمای قبل و بعد!) بشر امروز تصوّری داشته باشه و همین طوره تصور ِ ما، نسبت به دانش ِ آیندگان. با این همه از ضیافت ِ افلاطون به ما رسید. رسیده از شمس و مولانا و حافظ و سعدی و ... به ما، رسیده از شکسپیر و هوگو و ... و خواهد رسید به آیندگان.
مسیر از ما می گذرد، پس بسم ا...
-------
درباره ی تکه ی آخر ِ کامنتشون هم،

بنده ی خدا حوّا تا اونروز با پدیده ای به نام ِ شیطون مواجه نشده بود. این روزها ماشالا ماشالا ما خودمون شیطونیم.
گاهی دلم برای حوّا می سوزه. طفلک اگر می دونست که بعد ها چه حرف ها که پشت ِ سرش نمی زنن، اگر خدا هم می گفت، حالا عیب نداره بخور، سیب که سهله، هیچ چی نمی خورد. ((:
از حوّا و آدم که گذشت. تا امروز ما چه قدر سیب ِ ممنوعه خوردیم؟!
بی شک اگر منو در گور ِ گناه ِ حوّا می خوابوندن، روز ِ قیامت الم شنگه ای راه می داختم که نپرس، تا بی حسابکتاب وارد ِ بهشت بشم ((:

---
بحث ِ عشق که میشه نمی تونم این دو بیت از خواجوی کرمانی رو نگم ((:
دست ِ خودم نیست ((:
"عشق ِ مجاز در ره ِ معنی حقیقت است
عشق ار چه پیش ِ اهل ِ حقیقت مجاز نیست
آن یار ِ نازنین! اگرت تیغ می زند
خواجو متاب روی که حاجت به ناز نیست"
---
دیدید؟
دیدید، ترک ِ عادت ساده ممکن نیست )):
امیدوارم ببخشین این خـُردنویسی رو اگر احساس کردین جایی، جانب ِ نجابت در کلامو رعایت نکردم. بذارین به پای آشفتگیم و اگر متذکـّر بشین لطف کردین در حق ِ من.


روزگارتون پُر از آرامش
خنده بر لب هاتون تا ابد الدّهر
---
15/2/91

سلام گنجشکماهی عزیز
کلمه به کلمه کامنت شما رو خوندم اما علی رغم اینکه الان ساعت دو و بیست و هشت دقیقه بامداده اجازه بدین جوابش رو بذارم برای فردا ...
یه جوابی که شایسته ی این کامنت خوب باشه .

و ممنونم برای این همه حرفهای خوب

تا فردا ...

--------------------------------------------------------------------------------
سلام مجدد
الوعده وفا!

زنده باد تهران 89 زیبای شما ...

نشر چشمه چه دسته گلی به آب داده ؟!!!
من راستش نمی رم نمایشگاه . چون اون کتابهائی که ما می خوایم معمولا توش نیست و فقط ازدحام و گرما و خستگی و ...... برای من داشته . نشر چشمه و شهرکتاب های میرداماد و نیاوران و شریعتی نبش معلم مکانهای دوست داشتنی من هستند و گذشته از کتابها فضای اونجاها رو دوست دارم. ولی نفهمیدم نشر چشمه چیگار کرده که داد شما رو درآورده !

کار خوبی کردید به نصیحت من گوش کردید . نصیحت که نبود بیشتر یک خواهش بود.

تلپ شدن چیه قربان ؟!! شما اینجا صاحب خونه اید .

راحت باشید ... ما هم زیاد سرخودمون رو می گولما لیم !

چه مکالمه ی خوشگلی بود مکالمه ی خدا با انسانش

خوشم اومد از این نوع مکالمه ی خدا ...

انتخاب ابیات عالی بودند .

توت هم نوش جان. شیرین کام باشید قربان . همه چیز که نباید دانش داشته باشه ... توت بی دانش هم مزه ااااای داره !

بله ... حق باشماست . ... بگذریم !

تهران 89 ... تهران 89 ... گاهی وقتها یه تاریخ می شه نقطه ی عطف برای هر چیز دیگه .

خدا با چسبندگانست ...

دو دل نباشید ... قاطع تصمیم بگیرید .

فرض اولی عااااالی بود

فرض دوم ...

فرض سوم ...خانوم کوهه هم حتما داشت لباس روی طناب پهن می کرد!
فکر کن ...

آی بله ... آی بله ... یعنی جوگیر شده بوده

خدا هم فراموش نمی کنه ؟!
البته حق می دم بهش ... نباید هم بکنه ... بله .

روز الم شنگه من رو هم صدا کنین بیام تماشا

دو بیت خواجوی کرمانی هم قشنگ بود

عالی بود ... بسی لذت بردیم از این کامنت
گاهی این شکلی شدیم گاهی این شکلی

و گاهی هم این شکلی ...

ممنونم . به من که خوش گذشت .

گنجشکماهی یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 23:56

سلامی دوباره

دعوتید با دوستان ِ همدل

تا می تونید نوستالججججیک کنید این خاطرات رو

gonjeshkmahi.blogsky.com

سپاس ِ فراراوان

((:

سلاااااااااااام
عالی بود ... .
کلی ابراز احساسات کردم براش .

می یام

دوستان حتما به لینک زیر یه سری بزنید.

خلیل سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 07:27 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

در این که عاشقی کار هر کس نیست، حرفی نیست. اما:

مطمئنی که آن بار امانت، عشق بوده است؟

سلام

مگر رسالت انسان چیزی غیر از عشق است؟

انسانها با عشق به انسان دوستی ، گذشت ، ایثار ، فروتنی و .... می رسند. مگر رسالت انسان جیزی غیر از اینهاست ؟

من فکر می کنم بار امانت عشق بود.

آفتاب سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 16:44 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان جونم

@@@@@@@@

مقشات رو خوب بنویسی خب

سلام آفتاب جون


آره والا ... کسی شوخی ندره !

فرزان سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 17:52 http://bimarz000.blogfa.com/

راستی جنون هم راهیه رسیدن بعشق ...
درود__

سلام فرزان عزیز

گاهی وقتها هم عشق راهی برای رسیدن به جنون

آفتاب سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 21:02 http://aftab54.blogfa.com/

اوه اوه اوه ... من چیکار کنم با این همــــــــــــه

باران چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 ساعت 00:14

سلام بر پرنیان
سلام بر گنجشکماهی بزرگ!!!
اوووووووووووووووووووووووووووووووووه!
ما رفتیم اونوری!

سلام
به به چه عالی ...

262 جمعه 22 اردیبهشت 1391 ساعت 10:48 http://www.mandnh.blogfa.com

سلام
مطلب جدید گذاشتم
روزتون مبارک
آسمان مالکیتی ندارد
مانند آن پاک و آبی و زلال باش
ساده ترین سادگی دنیا این است
که ساد بنگری
همین

سلام
خدا رو شکر که آسمان در مالکیت کسی نیست .

ممنونم خیلی لطف کردین .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد