بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند .بماند سوت بکشد ،
بماند دیر برود ،بماند سوت بکشد ، برود دور شود
بگو قطار بایستد ،دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه ،از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم .از جاده های تنها ،که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت بزنم ، بمانم زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود ،کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین ،در محرم ترین ساعات ماه گریه کنم
می خواهم کمی دورتر از شما ،کمی نزدیک تر به ماه بمیرم
هیوا مسیح
قلبی که به اندازه ی یک مشت است اما به وسعت آسمان و زمین خدا، می تواند به اندازه ی یک آسمان لبریز از عشق باشد و یا به اندازه ی زمین خدا دلتنگ! گاهی به انسانهائی فکر میکنم که در محرم ترین ساعات عشق گریستند و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید!
می خواهم از همین بین راه ،از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم .از جاده های تنها ،که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
سلام

من دوباره اومدم...
خوبین؟
آپم پرنیان جونم....من خبر نمیدم ولی این دفعه آپم فرق داشت واسه همین اومدم توی این شادیم شما را هم شریک کنم...
دوستتون دارم
سلام فریناز جون
حتما می یام
چرا تو هیچوقت برای آخرین پستم کامنت نمی ذاری؟
مرسی عزیزم
این سبک نوشتنو دوست دارم
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
زیاد می خونم اینارو
شاید چون بلد نیستم بنویسم جذبم می کنه
ممنونم