
در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
شیرین تر از شهد و شکر می کرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
می دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شتابی اشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می دانم چرا خواست
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست
اخوان ثالث
این شعر اخوان با حال و هوای من چقدر جور است !
هنگام غروب یکی از پنجره های بدون توری را باز کردم بدون اینکه به پشه هائی فکر کنم که این روزها منتظر پنجره ای باز هستند تا از خنکی شب های مهرماه به جای امنی پناه ببرند و کلاغی را زیر نظر گرفتم که با استخوانی کلنجار می رفت و دقایقی بر شفق زیبائی که به سختی از بین ساختمانها و درختان نمایان بود چشم دوختم .
آسمان هم از جمله چیزهائیست که مرا می برد به دنیاهای بزرگ و قشنگ دوستی ، رهائی ،عشق ، آزادی ......... و یاد می کنم از تمام حرفهای زیبا و آدمهای خوب اطرافم و نیز ... دلتنگ می شوم برای کسانی که نیستند . این شعر زیبای اخوان ثالث رو تقدیم می کنم به همه کسانی که دوستشان دارم و به من یک دنیا لطف داشته اند. به همه ی همه ی خوبان و به آنانی که نیستند ... شاید هم هستند و از درک من خارج است ... کسانی که از آنها برایم عکس ماند و یادگارهایشان و خاطرات فراموش نشدنیشان...
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست
پی نوشت : می خواستم از تک تک شما خوبان نام ببرم اما می دانم که می دانید مخاطبم شمائید.
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می دانم چرا خواست ...
سپاس از این شعر زیبا ... مهرت افزون دوست (گل)
دنیا برای عشق و مهر ، تنگ و کوچک است . پنجره دل همواره باید به سوی عشق گشوده شود تا نسیم مهر در روح ما جریان یابد و الا در قفس تنگ دنیا دق می کنیم
ممنون از این همه مهر
گل
در عوض قلبها آنقدر بزرگ هستند که می توانند عظیم ترین عشقها را در خود جای داده و پرورش دهند.
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
برقرار باشی پرنیان مهربان...
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !
در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم .
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است
گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بینیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت .
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد .
دوست می باید داشت !
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد .
زنده یاد: فریدون مشیری
...
چیزی نداشتم از خود برای نوشتن... به پاس اینهمه مهر سرشار شما!
ممنون از شعر زیبای آقای مشیری
و تشکر از لطف شما .
کسی که مهر می ورزد به نوعی استغنای درونی می رسد.چشمه ای در دلش می جوشد .یاد شعر سهراب افتادم:در دل من چیزی هست،مثل یک بیشه ی نور ،مثل خواب دم صبح،وچنان بی تابم که دلم می خواهد،بدوم تا ته دشت ،بروم تاسر کوه.دلت پر از خروش مهر باد دوست خوبم.
خسته ام از آرزوها آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را روز وشب تکرارکردن
خاطرات بایگانی زندگی های اداری
آفتاب زرد وغمگین پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته خسته از چشم انتظاری
صندلیهای خمیده میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده گریه های اختیاری
عصر جدولهای خالی پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی نیمکتهای خماری
رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی باد خواهد برد باری
روی میز خالی من صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری
(قیصر)
من هم همینطور ...
...و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
.
.
اگر باشیم با هم ،
تا همیشه
خوب و جاویدان و زیباست ...
سلام بانو
یه لینک جدید ایجاد کردم با عنوان:
پیشنهادهای من...
.
خوشحال میشم قدم رنجه بفرمایید.[گل]
سپاسگزار حضور و مهرت هستم دوست...
پیروز باشی
مطمئنم مشکلی پیش آمده چون حالت گرفته است
یک توصیه از من به تو: برای رهایی از هرگونه تالم و خشم و ناامیدی وبیزاری...
به دفاع از طرف مقابل خودت رو محکوم کن!!!! اگه هیچ فایده ای نداشته باشد به خودت نزدیکتر میشوی ووقتی به شناخت رسیدی دلیلی برای دلخوری وتوقع وهیچ چیز دیگری نمیتواند ناراحتت کند وتو قادر خواهی شد با عقل سوم که مهمترین والبته خسیس ترین حس درون است به دنیا نگاه کنی همانی که گفت((چشمهایت شسته میشود تا طور دیگر دیدن را تجربه کنی.....
مرسی فیروزه جان
از توصیه هات و توجهت بسیار ممنونم ....
خستگی ست . همین !
سلام

میگم راستی شما هم که ۴۰۴ شدید که!
پس عکسه کو!
عکس گلم ممنوع شده مگه؟!
ظاهرا هر چیز لطیف و زیبا ممنوع ....
این عکس بارونی ام قشنگه عوضش!
سلام
صبح به خیر
سلام ... ظهر به خیر !
ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم
مرسی
رفتی اما دل من باور این داغ نداشت
برگ پاییز شدی ریختن را دیدم
روی دستان ملائک بدنت را دیدم
تو که رفتی به خدا، داغ به قلبم دادی
آیه الکرسیِ روی کفنت را دیدم
مثل چوپان غریب وطن مادریم
پشت وزن غزلم نی زدنت را دیدم
بی تو اینجا همه ی آینه ها تب دارند
من خودم مُهر سکوت دهنت را دیدم
میروی و به خدا می سپری شعرم را
بارش درد ز چشمان ترت را دیدم
رفتی اما دل من باور این داغ نداشت
تا که اعلامیه ی پر زدنت را دیدم
بوی پیراهن تو قافله سالارم شد
مثل یعقوب شدم گم شدنت را دیدم
به خدا پاکی تو در نظرم ثابت شد
تا که آن زخم سر پیرهنت را دیدم
از تو پنهان که نشد قافیه کم آوردم
با سماع غزلم سوختنت را دیدم
با سلام درد و داغ هجران عزیز مشترکمان را دوباره کردی ُ مگه قرار نبود ؟؟؟؟!!!!
آه که این دلها چه میکشند و چه صبوریها که ندارند.
سلام
در جواب کامنت زیبایتان که اشکهایم را بی وقفه سرازیر کرد ..... سکوت شاید بهترین پاسخ باشد .
خیلی خوشحالم که باز اومدین و برای همه چیز ممنون .
ظهر شما هم!
.
خب چی کار کنیم این ساعتا رو هی اینو اونور میکنن! ما هم روحمون لطیف...هی قاطی میکنیم!
اشکالی نداره !کسانی که ساعت ۱۰ - ۱۱ از خواب بیدار می شن تا ساعت ۱۶ هنوز براشون صبحه !
نــــــــــــــــــــــه!
ما که سر کاریم الان!...بد تر از شما!
به همین دلیل نذاشتم و به هزاران دلیل دیگر ...
؟!!!
Sorrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrry
با اون یکی کامنت اشتباه گرفتم !
...
خوب خسته نباشید پس!
شما هم خسته نباشید واقعا!
واقعا
سلام بزرگوار. ممنونم از اینکه بیادم بودید . همواره شاد و سلامت باشید و در پناه خدا. شعر بسیار زیبایی بود روح اخوان شاد
سلام ممنونم
امیدوارم سلامت باشید همیشه