فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

کسی هست که مثل هیچ کس نیست ...

 

گاهی آدم  دلش می خواهد بزند، بکوبد، بشکند،  ریز ریز کند  و پودر کند و لگد مال کند یک چیزهایی را، یک حس هایی را، مثلا بی اعتمادی هایش را،  اندوه هایش را،  توهین به شعورهایش را ... گاهی آدم دلش می خواهد یک چاهی  پیدا کند از ته دلش و با تمام وجودش فریاد بزند، داد بزند، هوار بکشد و بعد آخر سر هر چه  نازیبایی  دیده و  مزه مزه کرده است و رفته است توی حلق و ریه و  جریان خونش یک جا و یک باره بالا بیاورد.  و احساس کند که تمام شد ... تمام  شد هضم  کثافت هایی که مجبورم  ببلعم و  با درد در اندرونم  ادامه دهم.

گاهی آدم دلش می خواهد یکی باشد ...

آنوقت همه چیز خودش درست می شود !  

یک نفر که پشت و رویش همین باشد که  میگوید که می شنود که  حسش می کنی! بی کلک ، بی دروغ ، بی بازی  و   ساده و  این لحظه اش با میلیون لحظه ی بعدش همین  همین  باشد!  یک نفر که خود خودش است.  

آنوقت همه چیز  درست می شود.   

و  ایمان می آورم که  اعتماد عجب چیز خوبیست،  و  ایمان می آورم امنیت  عجب  چیز  بهتریست .   

آنوقت می توانم  با آرامشی بی پایان  بروم در آغوشش  و  از شوق داشتنش بمیرم و از  گرمای بودنش دوباره زنده شوم. 

 آنوقت می روم و به فروغ می گویم  ُ‌بلند شو و ببین خوابت تعبیر شد ُ‌ خواب ستاره ی قرمزت ُ   یک کسی هست که مثل هیچ کس نیست ُ‌  حتی قدش هم  از قد درختهای خانه ی معمار بلند تر است و اسمش ... اسمش  مثل  همان قاضی القضات و  حاجت الحاجات آخر نمازهای مادرت  است.  

و بگویم فروغ  ... آه فروغ ...  الان می فهمم که می گقتی  چقدر روشنی خوبست   

و بگویم : فروغ جان ! من دیگر آنقدر کوچک نیستم که در خیابان گم شوم  ...

 

و بگویم:  فروغ جان !  کسی آمد که نتوانستم جلوی آمدنش را بگیرم ...

نظرات 19 + ارسال نظر
پرنیان دل آرام چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 12:10

شوقِ این جانِ به تنگ آمده،آغوشِ تو بود

پرنیان


من هربار که میام اینجا رو می خونم
زبانم به شکر خدا بیشتر باز می شه
چون یادم می اندازید دوستانی دارم که برایم جان هستند
کنارشان فراموش می کنم علت های ناراحتی و دلگیر بودنم رو

و دستانم را که می گیرند مرا می برند تا مرز آرامش

و امان از روزهایی که از من دور هستند
غمگین می شوم از دوریشان ..

مثل طوفانی که می افتد به جان یک درخت
دوری ات ، آرامشم را ریشه کن خواهد نمود

خدا رو شکر ... خدا رو شکر که باری نیستم اضافه بر بارهای دوش عزیزانم

خدا رو شکر که خوبید ... که خیلی خیلی خوبید

علی چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 12:31

سلام پرنیان خانم امیدوارم خوب باشید
متن قابل تاملی بود ... داشتن احساس زیاد و پاک همینه همیسه چاشنی غم رو در زندگی داره چون نا زیبایی ها هست... و خیلی سخت میکنه زندگی رو. امیدوارم برای شما فقط زیبلیی و خوبی بلشه تا همیشه دوست عزیزم

سلام
و ممنونم
زشتی ها آدمها رو قوی می کنه و روحشون رو بزرگتر می کنه . اگر بتونند دوام بیارن و ادامه بدهند.

من هم همین آرزوی خوب را برای شما دارم

شیما چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 18:43

سلام پرنیانم.قبل از هر حرف و سخنی براتون آرزوی سلامتی و شادی و نشاط دارم.
لذتی وصف نشدنی ست خواندن این سطور که برآمده از احساس ناب نگارشگر آن است.
دنیا،دنیای تناقضات بی شماره.عاشقتم نازنین که حتی توی دشوارترین لحظات و وجود موانع ،راهی برای جاری شدن پیدا می کنی.....
چه خوب که کسی آمد...آمدن اصلا فعل کوچکی نیست! کاش همیشه باشند آدمهای درستی که در زمان درست و مکان درست حضور داشته باشند.

سلام شیما جان
ممنونم برای دعای قشنگت . بیشتر افعال ماضی پیام آور احساسی غم انگیزند، مثل خورد ، می خورد، گفت ، می گفت ، دوست داشت ، می دید ، می ایستاد ، می نشست و و و ...
اما آمد گاهی وقتها خیلی استثناء است. گاهی هم غم انگیز مثل ماضی های دیگر
مثلا" :
کسی آمد که دیگر نیست

این هم هذیانهای صبح شنبه ست ...

شیما چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 18:49

"گاه گاه فکر می کنم زندگی آنقدر ها هم بد نیست.هر اتفاقی که بیفتد باز هم می توانم در ساحل قدم بزنم...."

یادم نمیاد از کدوم نویسنده ست! فقط دلم خواست واسه بنویسم!

خیلی هم قشنگ ...
خوش به حالت که ساحل دم دستته

ایرج میرزا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 19:44

الهی آمین

خسته نباشی . تموم نشه جوهر کیبوردت

مرسی ... الهی آمین

لیلا پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 11:46

شهد گفتارت به قلب خسته ام جان می دهد
نبض اعجاز کلامت بوی درمان می دهد
لاله روی تـو شــد آذین گلزار دلم
در فضـای سـینه ام بوی بهـاران می دهد
حس گفتار قشنگت ای همه دنیای من
موج دریـای دلم را بوی سـامان می دهد
با حضـورت چهـره آشفته خندان می شود
اشــتیاق دیـدنت غم را به پایان می دهد
ضربه ی قلب مرا دادی کنون ریتمی دگر
ایکه وصفت،جان من،شوق فراوان می دهد
هر نفس از لحظه های ناب از تـو گفتنم
راز بودن را به ذهن من چه آسان می دهد
هدیه ازعرشی برای برای دوستانت ای عزیز
جنس ناب گفته هایت طعم باران می دهد

مثل همیشه از نوشته های زیبا و پراحساستان لذت میبرم و تحسینتان می کنم
الهی همیشه باشید و بر دلها بتابید

ممنونم دوست عزیز و مهربانم

لیلا یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 11:11

کاش تا دل میگرفت و میشکست
دوست می آمد کنارش می نشست!

کاش میشد روی هر رنگین کمان
می نوشتم "مهربان "با من بمان!!!

کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه و غم ها به دست باد بود

کاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم آغوشی نداشت

کاش می شد کاش های زندگی
تا شود در پشت قاب بندگی

کاش میشد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوند

کاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای کینه ها رنگین نبود


نیما یوشیج

کاش ...

لیلا یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 11:41

عقل و دل روزی زهم دلخور شدند
هر دو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اسرار عقل انکار کرد
کش مکش مابین شان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیش تر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعدازآن چشمان مشکی راندید
تا به خود آمد بیابان گرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود
وحید رضا عاملی

خیلی قشنگ بود

لیلا یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 12:25

ﺍﺯ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺘﺮﺱ ...
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﺯﺗﻮ ﺑﮕﯿﺮﺩ ، ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﻧﯿﺴﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﺎﯾﺪ ...
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .........
" ﺯﻧﺪﮔﯽ " ، " ﻋﺸﻖ " ، "ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ " ، " ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻥ " ،"ﺭﻓﺘﻦ " ، " ﺁﻣﺪﻥ " ....
ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥﻫﺎﺳﺖ !...
"ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ " ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﺠﺪﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ ...
ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﻪ ...
ﯾﮑﺒﺎﺭ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪ ...
ﻭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺳﺎﻟﻪ ...
ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﺑﯽ ﻧﻈﯿﺮ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ، ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ... ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ ... ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻭ ﻟﺬﺕ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺁﻧﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯽ

سه بار خواندمش .

حیف که ما آدمها نه قدر لحظه ها رو می دونیم نه قدر محبت ها رو و نه عشقها رو
ما اونقدر غرقیم تو خودمون که هیچی نمی بینیم و ارزشی برای خیلی چیزها قائل نیستیم به جز یه مشت خزعبلات زندگی ....

خلیل سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 22:11 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

؛ کسی آمد که نتوانستم جلوی آمدنش را بگیرم ...

و خالا درگیرش هستم!

چه خوب ...

خدا صبر بده

ایرج میرزا پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 18:50

سلام

واقعناااا
چرا اصلا ما ادمها همش دنبال یکی میگردیم ؟ یکی که با بودنش گرم بشیم . نمیشه تنها بود و گرم بود؟ اینجوری کمتر هم آسیب می بینیم . دیگه نیاز نیست دریچه ی قلبمونو باز بذاریم و از وجود بعضی مهمونهای مزاحم ناراحت بشیم . شایدم بیارزه . بیارزه که تو این آزمون و خطا بلکه یکی پیدا بشه . یکی که گرمای وجودش حتی برای مدتی کوتاه به سراسر زندگیمون معنی و گرمی ببخشه . ولی جسارت میخواد . اینکه از لاک تنهایی بزنی بیرون و دل بسپاری به دریای بی سر و ته بی مهریها و نامردیها به امید پیدا کردن مروارید عشق جسارت میخواد .

در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم

سلام

برای اینکه عشق و دوست داشتن نیرویی عظیمی ست که خداوند در ما نهادینه کرده . جفت شدن دو انسان مناسب هم به ندرت پیش می یاد. همیشه اختلاف نگاه و اختلاف نظر بوده و هست . اما من معتقدم وقتی دو نفر عمیقا" هم را دوست داشته باشند اختلاف نظرها اصلا" چیز مهمی نیست ، اونها به عقاید هم احترام می ذارن . اختلاف نظرها خیلی مهم نیست ، دوست داشتن واحترام گذاشتن در یک رابطه مهمه.
یکی که می یاد رنج های بزرگ هم باهاش می یاد. ترس از دست دادن، رنج از دست دادن، رنج دوری و هر چیزی شبیه اینها .. .
قدرت می خواد کسی را خیلی خیلی دوست داشتن

علی پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 23:15

سلام پرنیان خانم گرامی امیدوارم سلامت و تندرست باشید و دلگرم
-------------------------------
----------------
-----

مرا با چیزی عوض کن

چیزی ارزشمند

چیزی گران

سوزنی شکسته

که بتوانی با آن خار پایت را درآوری

سلام
ممنونم برای دعاهای قشنگتون . متقابلا"
مرا با پیراهنت عوض کن . می خواهم همیشه صدای تپیدن قلبت را با تار و پودم بشنوم.

پاپیون شنبه 16 آبان 1394 ساعت 20:24 http://papilloncafe.blogfa.com

چقدر باید خوشحال بشوم که اینجا هنوز با طراوت و زنده است و تو می‌نویسی؟
چقدر باید برایم جالب باشد که کسی را شش سال است می‌شناسم و در این شش سال چه‌ها که بر تو و من گذشته و باز چنین روزی، شانزدهم آبان ۱۳۹۴، در حالی که دلم می‌خواست رفیقی قدیمی را ببینم باید بیایم و تاریخ آخرین نوشته‌ات را ببینم: شش آبان نود و چهار. و چه چیز از این بهتر؟
می‌دانی پرنیان، ما خیلی اهل گفتن و دردل کردن نبودیم. اما بگذار امشب، محض تنوع یا نمی‌دانم شاید غافل‌گیری‌مان کمی بیشتر برایت بنویسم و آرزو کنم تو نیز چنین کنی.
گاهی فکر می‌کنم چه بد که آدمیم. آدم بودن یعنی توجه کردن و اسیر شدن در بسیاری چیزها که ناچار، از هم دورمان می‌کند. آدمیم و چاره‌ای نداریم. وسط میدانی زندگی کنیم که نمی‌شود خودت باشی. شکلمان از خودمان مهم‌تر است. راستش حرف‌های نوجوانان هجده ساله را نمی‌زنم. ـ یادت است؟ هجده ساله بودم و نوشتن را شروع کردم و چقدر غر می‌زدم ــ حرف‌هایی است از جنس درددل دو نفر دوست که اتفاقی همدیگر را کنار دریا پیدا کرده‌اند. هر دوشان قصد داشتند تا شب کنار آتشی بیدار بمانند و کمی خاطره‌بازی کنند.
پیداست که خاطره‌بازی برای آدم بد است. چون آدم است و باید صبح زود بیدار شود و راه بیفتد در این شهر بزرگ. راه بیفتد و درست رأس ساعتی که باید. وگرنه ترافیک مانعش می‌شود.
مشکل از همین آدم بودنمان شروع شد پرنیان. آدمیم و در پی مثبت اندیشیدن و معنای زندگی و بهداشت روانی. خنده‌دار است واقعاً. چه عبارات هجوی است از نگاه کسی که آدم نیست. آدمیم و مدام باید محاسبه کنیم. مدام باید شطرنج بازی کنیم و هر لحظه ممکن است بازی را ببازیم. تازه اگر حواسمان باشد و زیاد درگیر تصمیمات غلط پیشینمان نشویم. مدام باید بازی کرد و بازی کرد و کنترل کرد. آدمیم و ناچاریم بگذریم. ناچاریم در پی چیزی باشیم که واقعا برایمان عجیب است.
آدمیم و نباید ببُریم. و اینها سخت است.
همه چیز عالی است پرنیان، اما دل آدم می‌گیرد از اینکه آدمیم و نشد شش سال انسان نازنینی چون تو را بهتر و بیشتر دریابم. نشد بخوانمت و تنها برایت آرزوهای خوب می‌کنم. دلم نمی‌‌آید این نوشته را تمام کنم و بروم سراغ بقیهٔ دنیا. اما چاره‌ای نیست پرنیان، آدمیم... .

سلاااااام
وای چقدر خوشحال شدم اومدی

قلمت گرمه ، حتی اگر از سردی بنویسی .
از آمدنت و از خواندنت گرم شدم.

تمام حرفهات درسته ... بذار یه چیزی بگم
من هم آدمم ، دلم میگیره ، دلم تنگ می شه ، دلم می شکنه و و و ....

چند روز پیش یک کتابی از کارلوس کاستاندا را شروع کردم به خواندن ، از اون عرفان های سرخپوستیه . خیلی خوشم نیامد راستش ، چون مدام از مصرف مواد مخدر می گه برای از خود بی خود شدن و ما همه می دونیم این ازخود بیخود شدن به درد عمه مون می خوره
ولی هنوز به صد صفحه ی اول نرسیده بودم که نوشته بود دون خوان بهش میگه تو نمی تونی به این راحتی پا در راه معرفت بذاری برای اینکه خودت را جدی گرفته ای . زندگی را هم جدی گرفته ای
این جمله ها من رو تکون داد و دقایق زیادی فکر کردم بهشون . احتمال زیاد ما گاهی خودمون رو زیادی جدی میگیریم و دردها از همین جاها شروع می شه .
یک پیام معنوی بود که بهم رسید و من گرفتمش ، حالا چقدر تاثیر گذار باشه بستگی به خودم داره که تا می یام خودم رو جدی بگیرم استاپ کنم.
و باعث شد صرف نظر کنم از اون قسمت مصرف داروهای مخدرش و ادامه بدم به خوندن و پیامهایی که باید بگیرم را بگیرم

گاهی ما باید یه آدامس بندازیم گوشه دهنمون و با بی خیالی به زندگی نگاه کنیم
نگاه عاقل اندر سفیه هانه ای به سمت زندگی
اگر بتونیم ، عالیه .

ممنونم ازت ایلیای عزیز

میثم ش شنبه 16 آبان 1394 ساعت 23:48

سلام
متن زیبایی نوشته بودید... مثل همیشه.......... صحبت از یه حس ناب و ریشه دار.........
اومدم پایین نظرم رو بنویسم که کامنت زیبای ایرج میرزا و جواب شما رو دیدم........ دیگه سوالم یادم رفت.... حالا بعدا میام سوالمو میپرسم

سلام
ممنونم
امیدوارم یادت بیاد دوست عزیز

ترانه بهاری پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 21:09 http://taraneh-bahar.mihanblog.com/

سلام بانو
خوبی ؟
سلامتی؟
اوضاع بر وفق مراد هست ؟!

نوشته های این پست ، یه درد مشترک بود .
درد اونجاست که اکثرا کسی که باید باشه چشمش دنبال یه نفر دیگه است که براش باشه !

سخته !

سلام

ممنونم دوست عزیزم
خدا رو شکر ، سعی می کنیم امیدوارانه ادامه بدیم .
دو خطی که نوشتی من رو یاد یک نوشته دکتر علی شریعتی انداخت.
در برهه ای از زمان زندگی می کنیم که نسبت به چند دهه ی قبل همه چیز عوض شده ، یک رنج همیشه در لحظه ها وجود داره . قدیم تر ها زندگی اگر سخت تر بود اینهمه رنج نداشت.

امیدوارم همیشه خوب باشی

ایلیا جمعه 22 آبان 1394 ساعت 05:28

برایم عجیب بود پرنیان که پاسخ کامنتم را همینجا دادی و نه در نظری در وبلاگم. مثل وقتی است که آدم به مهمانی برود و بعد از اینکه مهمانش نیامد کمی سؤال کند:چرا نیامد؟ یعنی خانه‌ام اینقدر محقر بود؟ یا خودم تا این اندازه غیر قابل تحمل؟ نکند جایی قبل‌تر از اینها اشتباه کرده باشم و سؤالاتی این چنین.
نیامدنت را و نبودنت را نفهمیدم و کمی سختم آمد راستش. البته که همیشه به انسانی چون تو خوش‌بینم. حدس زدم لابد «کسی آمده» که بودنش مهمتر از نوشتن است. اگر اینطور است که امیدوارم همین باشد که عالی است. اصلا بهتر از این ممکن نیست.
اما اگر این نیست، پرنیان کجاست؟ حالش خوب است؟

سلام

ای وااای ... نه اصلا" اینطور نیست . من متوجه شدم بیشتر وبلاگها مدتهاست غیر فعال شدند و نیامدنم دلیلش همین بوده . من متاسفانه خیلی بد شدم و به وبلاگهای دیگه کم سر می زنم ، آخه هر بار رفتم وارد وبلاگی شدم متوجه شدم مدتهاست غیر فعال است و این موضوع ناامیدم کرده . چرا کسانی که اینقدر خوب می نوشتند دیگه نمی نویسند؟
به هر حال من معذرت می خوام ، هیچ دلیل و قصد و غرضی نبوده و همین امروز می یام پیشت.

Rojin یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 05:36 http://rojna.blogfa.com

اره عزیزم بشکن خرد کن،داد بزن حرفهای نزده و فریادهای نکشیده اونقدر آدمو سنگین میکنن که مجبور میشی همیشه خودتو به خواب بزنی و یروزی از خواب پا میشی میبینی هیچی از احساس روز اول باقی نیست.

وقتی بیدار میشی که دیگه آدم قبلی نیستی و اونا باورشون نمی شه

فکر میکنند دوست داشتن ها با دنیایی از بی مهری هم باقی می مونه ولی دوست داشتن مثل پرورش یک گله ، باید بهش رسید وگرنه پژمرده می شه.

مرسی دوست عزیزم . آرزو میکنم دنیا قدر مهربونی هات رو همیشه بدونه ، آدمها هم ندونند ، وقتی دنیا می دونه مهربونی هات از یه جای دیگه ، جایی که انتظارش رو نداری بهت برمیگرده .

علی سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 18:19

در نور شمع
زن تری؛
در آفتاب صبح که چشم باز می‌کنی
فرشته تر؛

"عباس معروفی"

آخی ...
چه قشنگ ...

ممنون

آفتاب چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 16:09

گاهی آدم حس می کنه نوشته ها حرف دلمه

یک حس مشترک.. در این ازدحام یخ زدگی می بینی یکی شبیه خودت به دنیا و مردم نگاه می کنه


خوشحالم از این فتح باغ و صاحبش رو دارم...

مرسی لیلا جون
من هم خوشحالم دوستای خوبی مثل تو رو دارم و تو رو دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد