فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

 

 

دوستان عزیزم و همراهان همیشگی ام  در لحظات شادی ، غم ، خستگی ، بی قراری ، شوریدگی و حیرانی،  در این مدت که با هم بودیم در این جمع دوستانه ی زیبا ، بسیاری چیزها آموختم از تک تک شما.  بسیار لبریز شدم از مهر و لطف های پی پایان شما و خدا می داند تک تک آنها چقدر برایم شیرین و ارزشمند بوده است.  

با انسانهای خوب زیادی آشنا شدم، با افکار و عقاید متفاوت، گاهی به خودم بسیار نزدیک و گاهی کمی دور، و باید بگویم تماشا و خواندن و مرور افکار انسانهای خوب ، بهترین تصاویری بوده است که از پنجره های باز خانه ی دوستی نظاره کرده ام. 

 

اگر کسی را رنجاندم ببخشد مرا. اگر گاهی کم بودم ، زیاد بودم ، دور بودم و یا کوچک ببخشید مرا.  تمام انسانها را دوست دارم و انسانهای صادق و یک رنگ و صمیمی ، انسانهای مهربان و با گذشت، انسانهایی که قضاوت نمی کنند، انسانهایی که با زبان تلخ خود باعث رنجش دیگری نمی شوند را با تمام وجودم و هستی ام دوست دارم.   زندگی با همین هاست که سبز سبز است و حضور اینهاست که باغ زندگی ام را معطر و تازه و فرح بخش کرده است.  و با خودم تکرار میکنم اگر کسی تلخ بود تو نباش، اگر بی مهر بود، تو بر مهربانی هایت  پایدار تر باشد. جفا و بی وفایی دیدی تو بر وفاداریت ثابت قدم تر باش.  اهمیتی بر قضاوت دیگران نسبت به خودت نده،  هر کسی با دریچه های نگاه خود به تو می نگرد.   خوشم به این که هر کسی را تا به امروز دوست داشتم، با تمام وجودم و بدون انتظار دوست داشتم و خوشحالم که همین دوست داشتن ها بال پرواز به من داد.  حتی اگر میانه ی دوست داشتنهایم بارها و بارها بالهایم شکست و باز ترمیمش کردم و باز هم دوست داشتم و دوست داشتم.  بودند کسانی در زندگی ام ، علی رغم اعتقادم و باورهایم مجبور شدم بگذارمشان کنار، بگذارمشان در پستوی ذهنم و درش را محکم ببندم،  آنقدر جفا دیدم و مهر ورزیدم و ادامه دادم تا اینکه عاقبت به این نتیجه رسیدم که کنار گذاشتن بعضی از انسانها ، دلیل بر بدی نیست، باید عده ای را کنار گذاشت تا تردیدی بر ادامه ی مهر ورزی بوجود نیاید.  از زندگی بدون رویا،  بدون عشق می ترسم، گاهی از خودم می ترسم ، می ترسم که با فراموشی سقوط کنم. فراموشی در دوست داشتن و رویا داشتن، فراموشی برای زیبا دیدن و زیبا نفس کشیدن و زیبا عاشق بودن...

 

 دیگر نمی توانم از احساساتم در اینجا چیزی بنویسم . دلیلش را هم نمی دانم.  شاید یک روزی باز هم برگردم ، شاید هم نه!  دور از رفاقت دیدم که بدون خداحافظی این کتاب دوستی را ببندم.  برای تک تک همراهانم در اینجا چه همراهان حاضر و چه همراهان خاموش بهترین های زندگی را از صمیم قلب آرزو میکنم . خدا نگهدارتان باد همیشه و همیشه

 

سبز سبز سبز باشید ...  

 ... 

بعد نوشت :‌ از مهربونی هاتون خیلی خیلی ممنونم و از صمیم دلم دوستتون دارم

 

نظرات 98 + ارسال نظر
آفتاب شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 09:35

کار خودت رو کردی دیگه نه ؟ اصلا اینجا انتحاری ببندی بهتره

حضرت حافظ شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 10:45

با سلام
ما همه دوستان شما مخالفیم
مخالفیم
مخالفیم
مخالفیم

. شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 10:55

ناراحتم کردید شدید. فکر میکنم عزیزی را از دست دادم.

h@m!d شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 14:55 http://tahmande-man.blogfa.com/

سلام چرااااا؟؟؟
خانم پرنیا نرید خواهشا..

بابا ما خودتونو میخوایم نه خاطرتونو..

پس تکلیف مایی که دوستون داریم چی میشه؟؟

گفته بودم خیلی دوستون دارم؟؟ شاید بیشتر از مادر خودم ؟؟

گفته بودم که مسیر زندگیمو تغییر دادین؟؟ آشنایی با فتح باغ و شما باعث شد برم بگردم و بخونم و دقت کنم به خیلی چیزها.. میگم تغییر دادین مسیر زندگیمو چون باعث شدین خواسته هام از زندگی تغییر کنه.. ما که سعادت نداشتیم تو دنیای واقعی بشناسیمتون و ببینیمتون از نزدیک.. فقط پشت این نوشته ها و بودن های مجازی حستون کردیم.. حداقل اینو بذارید داشته باشیم..
اونقدر دوستون دارم که اگه بدونم با رفتن و ننوشتن خوشحال ترید ، با کمال میل رفتنتونو قبول کنم هرچند دلم رضا نمیده به رفتنتون.. امیدوارم نرید..

شرمنده ام کردی ...

ایرج میرزا شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 21:40

سلام دیوونه
مگه خونه خاله است که هر وقت خواستی بیای هر وقت خواستی بری ؟؟؟ اگه بری نه من نه تو ...

من فکر میکنم دلیل رفتنت اینه که من کم برات کامنت میذاشتم باشه . جهنم . قول میدم بیشتر کامنت بذارم
اکی؟؟؟
ولی خداییش دستم به دامنت . باش . هر چند کمرنگ . جون هر کی دوس داری ؟ اصلن جون آفتاب ...
این راه عاقبت نداره . میگی نه برو از ویس بپرس . اون سابقه داره . رفت ولی خودشم برگشت . حالا تو هم حرف گوش نکن میشی آخرش ویس ...

تنها.معصومه یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 04:26

خیلی خیلی خیلی....
پرنیان خیلی
:بغض
خیلی....:اشک تنهام کردی
اینو...بااشک چشمهام نوشتم نامرد:هق
همتون ...همتون...
خیلی تنهام کردید
دیگه هیچی برای ازدست دادن ندارم
:اشک

تنها.معصومه یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 05:16

ب آقای صادق هزاری... همتون....فقط فقط ب فکرخودتون هستید
حق دارید...هیچ کس ب فکری دختردبیرستانی تنها نیست
هیچ حرفی ندارم باهات استاد
بابی رحمی تمام اینجارو ترک کردی
...هیچ کس ب فکرمعصومه ی تنهانبود
دلم ازاین پره ک گفتی کلی دوست خوب داری...کووووووووو؟؟؟
:اشک
دلم پره استاد...درست مثل چشمهام
بدترین لحظه تو زندگی اون زمان هست ک ببینی یک رفیق رو هیچ وقت نمیبینی...یا حتی باهاش حرفم نمیزنی:اشک
خیلی داغونم..خیلی غمگینم
یعنی انقدری انسان تنها...ک... توی دنیای مجازی هم دوستهاشواز دست بده:اشک
حتی نذاشتی خردادم روبدم..:اشک
°لبخندم دردمیکند..
من قصه ی توراتاابداینگونه آغاز میکنم:یکی بود..
هنوزهم هست
خدایا..همیشه باشد..°
ک وبشون روترک کردند:

تنها.معصومه یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 05:32

شازده کوچولو: تو تازگی ها از آسمون افتادی؟
_نه من تازگی ها به فکر آسمون افتادم..
شازده کوچولو:من یک سیاره داشتم
_من هم یک ستاره داشتم
شازده کوچولو:من از سیاره خودم افتادم..
_من هم چشم ستاره ی خودم افتادم
شازده کوچولو:من دوست دارم ب سیاره خودم برگردم
_من هم دوست دارم ستاره دوباره پیش من برگرده..
شازده کوچولو با تعجب:
"کسی که بره،راه دوری نمیره"
من با درد زیاد: توی دنیای ما اینجوریه...کسی که راهش رو بگیره و بره، دیگه بر نمی‌گرده
......
پرنیان...بخاطرمن...
بمون:غمگین:اشک
خواهش میکنم دوست من:اشک

تنها.معصومه یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 05:35

سلام ایرج میرزاجان...
ممنون ک....
انقدردیوونه ای...
ممنون:اشک

آفتاب یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 08:04 http://aftab54.blogfa.com/

آره راست میگه ایرج میرزا !

اصلا جون من ..

خدایا این حسودان را شفا عنایت فرمااااااااااااااااااا

مجذوب یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 09:25 http://www.tabandeh121.blogfa.com

اوه خدای من
خیلی ناراحت شدم
کاش اینطور نمیشد
براتون ارزوی شادی و سلامتی دارم

نوشته های پراکنده یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 10:16 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
خوبی؟
آقا مگه میشه همینجوری ببندی و بری؟
هر چیزی حساب و کتابی داره
حالا ما روی خوش نشون میدیم شما نباید سوء استفاده کنی

ما که توی این مدت جز خوبی از شما چیزی ندیدیم. امیدوارم زودی تصمیمتون عوض بشه و برگردین
پس من مژده رسیدن پنجشنبه عزیزو به کی بدم؟؟
هرجا هستین شاد و پیروز باشید
ما منتظریم

لیلا یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 11:06

درود ای نیک سرشت
درودی از لابلای اندیشه های ناب انسانی که مادامیست نیست
و درودی از دریچۀ نگاه مهربانت که می دانم که هست
از ورای ادبیات نوشتارت
از پساپس گفتارت
و از ژرفای ناگفته هایت دریافته ام که وجودت زیباست و چه شادمانم که هستند هنوز اندک مردمانی که بوی ناب آدم می دهند
بوی غریبیست که مادامیست که دیگر نیست
و چه شادمان که این این بوی غریب را ناباورانه در نگاه عزیزی چون شما دریافته ام...
ارادت همیشه گی ام نثار شما و قلمتان که زیباترین سطور را بر سپیدی کاغذ به رقص در می آورند و ما را که از برای خوانش نوشتارتان بی تابیم، فرحی دگرباره نصیب می سازد
کسی که زیبا می بیند و درست می خواند و مهرش را نثار دوستان می کند بدون ریا قابل ستایش است
هر خط نوشته هایتان لحظه لحظه هایم را شیرین و قشنگ می کند
بمانید تا همیشه که از احساس پاکتان بنوشیم و محظوظ و مستفیض کلام شیرینتان باشیم
برایتان تمامی آنچه نیکویی و مهر است آرزو می نمایم هر چند که شما لبریز از مهر هستید.
بودن شما حادثه ای خوشایند برای کائنات می باشد.

لیلا یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 11:21

ای گل مینا سرشت
ای فرشته ی باغ بهشت
آنکه بدادست تو را جان و تن
بر خط عالم چه نیکو نوشت
هیج می دانی که دوست داشتن و بودن و داشتنتان مباهات است ...
پس بمان نازنین که بودنت وجودمان را به عاشقانه ها میهمان می کند
از اهورای بزرگ بهترین ها و زیباترین ها را برایتان ارزو میکنم و از وجود انسان هائی چون شما در زمین از درگاهش سپاسگزاری می کنم... شادکام و کامورا باشی عزیز جان
سرسبز و بهارینه نفس باش
پر خنده بماند لبت ای کاش

لیلا یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 11:28

از تو برای تو می نویسم بانو ، توئی که شیرین ترین لبخند ها را بر واژه های احساست می نشانی تا گرمی حضورت و صداقت گفتارت بر دل ما بنشیند.
از تو برای تو می نویسم بانو ، توئی که واژه ها همچون فرهاد بیستون تیشه بر کوه می زنند تا فتح کنند قلب کلامت را و غم ها را بزدایند از دل پاکت.
از تو برای تو می نویسم ؛ توئی که قلمت روانی بیشتر از همیشگی اش احساس آدم های دو رو برت را از گزند تلخی ها مصون نگه می دارد و شیرینی های نگاهت را بر روح ناآرامش شان نشستن می گیرد تا فتح کند بودن ها، مهربانی ها را و شیرین آمدی و شیرین به زندگی معنا دادی و خداوندگارت تو را اینچنین خوب و توانمند گردانید تا بهترین ها را با قلمت خلق کنی تا خلقش را آرام کنی.
شیرینی نگاهت را از تلخی کلام آدم ها مگیر که دنیای افسون ما آدم ها یعنی تلخی اگر دیدی شیرین بمان تا قلب دیگران آرزومند مهربانی های تو باشد.

لیلا یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 11:32

دل داده به این پنجره هستیم هنوز
ناخورده ی بی باده ی مستیم هنوز
در پنجره ات نگاه ما جا مانده
ما چشم به راه غزل تازه نشستیم هنوز

پرنیان دل آرام یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 15:41

من گفتم حق می دم فعلا ننویسید

نه که اینجا رو تعطیل کنید بره

این چه وضعشه!!!

اصن من یکی تو کتم نمی ره وب پرنیان فتح باغی نباشه تا بخوام باهاش خستگیامو در کنم

پرنیان

بلد نیستم چطور بهت بگم نرو

اما فکر می کنم دوستی هایی وبلاگ خصوصا پرنیان فتح باغ باید باارزشتر از اونی باشه که بخاطرش اینجا رو ترک نکنی

ایرج میرزا یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 23:10

سلام بر آفتاب بانو
آخه یکی نیست بگه الان وقت این حرفهاست . بابا مگه نمی بینی دارم تنفس مصنوعی میدم ؟ بذار مخ این بنده خدا رو بزنم چشم . خدمت شما هم میرسم .
خداییش پری اگه در این باغو ببندی من چه جوری حال بعضیا رو بگیرم ؟ بابا لا اقل داری میری این کلیدارو با خودت نبر بذار گاهی بیاییم اینجا مسخره بازی دربیاریم . اگه در این باغو گل بگیری دیگه کی به من بگه ایرج میرزا جان( مرسی معصومه جان)... ما تازه داشتیم تدارک تولدتو می دیدیم ... با اینهمه کادو چیکار کنیم؟ سایز سوپور محلمون هم که با تو فرق داره ... موندیم والا ... حالا من به درک . دلت به حال این حمید بسوزه که تو یاد مادر بزرگشو براش زنده می کردی . طفلک ذکر این روزهاش شده ترانه بمان مادر بمان در کلبه خاموش خود مادر...
(آیکون اشک ) ...
به هر حال زیاد هم بد نشد . لا اقل رفیفهاتو شناختی . خودت یه بار دیگه کامنتها رو بخون متوجه میشی بعضیا عین خیالشون نیست که فتح باغ داره کن فیکون میشه . آره ببم جان . اینجور اتفاقها باید بیوفته تا قدر منو بدونی .
به هر حال اختیار با خودته . ولی بازم میگم . از خر شیطون بیا پایین . عاقبت نداره

شادی دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 08:03 http://shadi1919.blogfa.com

این دو سه روزه مدام به وبلاگت سر می زدم ببینم مطلب جدیدی گذاشتی یا نه. امروز که وبلاگت را باز کردم و دیدم مطلب جدید گذاشتی خیلی خوشحال شدم اما دیدم ای دل غافل پرنیان عزیزم داره می ره.
اصلاً باورم نمیشه که به یه دوست مجازی و نوشته هاش اینقدر عادت کرده باشم و با رفتنش اینقدر ناراحت بشم. من که از بس غصه دار شدم صبحونه ام کوفتم شد.

بسوی اینده دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 19:36 http://besoyeayande23.blogfa.com

سلام وب خوبی دارید خوشحال میشم به وب منم سربزنید.یاحق

تنها.معصومه سه‌شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 17:09

سلام پرنیانم:)سلام:)
سرت روبیار بالاببینمت
دوست داشتنیه من.....اصلن دلت میادبری؟
بخاطر ی سری دیوونه هم ک شده بمون
خواهش میکنم
چرا....دلکت گرفته عزیزدل؟
چی شده؟نمیای حرف بزنیم؟
چراسکوت میکنی نازنینم...چی اذیتت کرده؟
بخاطر دوستهای خوبت بمون..خواهش میکنم

تنها سه‌شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 17:19

پرنیانم:)عزیزدلم

پریشان طره سه‌شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 22:10

حالا اینا به کنار...... من بیچاره رو بگو که تازه یه هفته بود این وبلاگ رو کشف کرده بودم

شانس منه...... همیشه دیر میرسم

آفتاب سه‌شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 22:51 http://aftab54.blogfa.com/

سلام جناب ایرج میرزا خان!

شما مخ بزن ولی من می دونم مشکل از کجاست .. خود پرنیان جون می دونه ..

در ضمن طوفان دیشب مربوط می شه به همین جا.. فتح باغ .. ملت تا دیدن فتح باغ بسته شده طوفان به پا کردند .. غافل از اینکه پرنیان جان ما علللللللللللللللللللللللللت داره .. بعععله!!!

من می دونم.. پرنیان جون با زبون خوش میگم اینجا رو باز کن و گرنه ....................

ایرج میرزا چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 00:13

سلام بر آفتاب شبانه روز تاب

میگم نکنه عللللللت پرنیان هم ز علتها جدااااااست؟ هر چی که باشه دلیل نمیشه شاخه ها رو بشکنه و مرغهای این باغ رو پر بده . اینجا رو ببنده ما کجا بریم جیک جیک کنیم ؟
طوفان دیروز هم بلا بود . این از فتح باغ اونم طوفان دیروز . خدا سومیشو به خیر کنه .

آفتاب چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 10:13

سلام روز بخیر جناب ایرج میرزا خااان.. اگر خواستین علتش رو از پرنیان جاااان بپرسین.. شاید شما بتونید مشکل رو حل کنید.. من همین قدر می تونم بگم بیشتر نه.... حالا خود دانید و پرنیان!

تنها چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 14:11

نمیای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه نمیای بخونی بگوک حذفش کنم
پست سومم روبخون

می یام عزیز دلم .

میشه دقیق تر بگی کدوم را؟ پیداش نکردم

آفتاب چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 22:54

آدمهایى هستند در زندگیتان؛
نمی گویم خوبند یا بد..
چگالى وجودشان بالاست…
افکار،
حرف زدن،
رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئى از وجودشان امضادار است…
یادت نمی رود
"هستن هایشان را.."
بس که حضورشان پر رنگ است و بسیار "خواستنى"…
ردپا حک می کنند اینها روى دل و جانت…
بس که بلدند "باشند"…
این آدمها را، باید قدر بدانى…
وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى
بى امضایى که شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است…

ایرج میرزا چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 23:31

سلام بر آفتاب بانو

من با پرنیان صحبت نمیکنم . با هم قهریم . نمیشه یواشکی بهم بگید چی شده ؟ موش زبونشو خورده ؟ کلاس میذاره؟ آلزایمر؟؟؟

آفتاب چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 23:55

همین که هستی
همین که لا بلای کلماتم
نَفَس میکشی
راه میروی
در آغوشم میگیری
همین که پناه ِ واژه هایم شده ای
همین که سایه ات هست
همین که کلماتم از بی "تو"یی
یتیم نشده اند
کافی‌ست برای یک عمر آرامش
باش

============
آدم خوب قصه های من
دلتنگت شده ام، حجمش را میخواهی
خدا را تصور کن

آفتاب پنج‌شنبه 15 خرداد 1393 ساعت 09:35

پرنیان جون خودت به ایرج میرزا بگو چی شده خب!

خلیل جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 19:32 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

واقعن حیف شد. امیدوارم بزودی بازگردی.

danial جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 22:44 http://khatib.be

با سلام
ما همه دوستان شما مخالفیم
مخالفیم
مخالفیم
مخالفیم

[ بدون نام ] شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 00:40

نههههه:(
من اینجا حرفی نمیزدم اصولا... اما از ابتدای تاریخ استفاده از نت تنها وبلاگی که آدرسشو حفظ بودم و همیشه میومدم این وبلاگ بود...
شاید باورتون نشه اما تمام پستارو میشه گفت حفظم از اول چون هر کدومو چندین بار خوندم و باز هم هر وقت دلم میگرفت میومدم میخوندم...و باز هم خواهم اومد...
خلاصه خیلی برام مهمه اینجا و دوست دارم باشه پایدار... اما نمیشه فشار آورد... سعی کن باشی که حضورت گرمی بخشه کساییه که حتی خودتم از حضورشون خبر نداری...

ونوس شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 14:56

سلام خانمی با خوندن این پیغام کلی دلم گرفت همیشه خوندن نوشته هات برام مفید و خوب هستن امیدوارم این رفتن دیری نپاید و زود برگردی ولی من میام و مطالب خوبت رو می خونم سلامت و شاد باشی

شادی یکشنبه 18 خرداد 1393 ساعت 09:21

پژمان چهارشنبه 21 خرداد 1393 ساعت 14:04 http://www.silentcompanion.blogfa.com

پرنیان....
نمیدونم چی شده. اما حتما حق داری.
ما دوستان لایقی نبودیم. حرفها و دردها و خستگیهایمان را اینجا به احساس خوب تبدیل میکردیم. اما تو چه میکردی؟ کدام یک از ما برای تو پرنیان بودیم؟
ما را ببخش که حساب خستگیهایت را نکرده بودیم...(من به سایر دوستان جسارت نمیکنم، خودم را میگویم)
اما من خواهر خود را می شناسم...مهربانتر از این رفتن هاست...باید کمی استراحت کند، خودش می آید. نمیتواند که نیاید، چون که مهر و عشق، خاصیت اوست. به من و امثال من هم ربطی ندارد.
شاید باید اینگونه و با نبودن ها، قدر بودن ها را بدانیم....
پرنیان حق دارد نباشد، حق دارد هر طور که صلاح میداند باشد...
هر طور که انتخاب کند، من به تصمیمش احترام می گذارم.
دلتنگی ما نباید برای تو بند و زنجیری باشد، نباید نگران آزرده خاطر کردن ما باشی، ما این حق را نداریم که آزرده شویم...
فقط دلتنگ میشویم. این شاید تنها چیزیست که آگاهانه یا ناآگاهانه به تو نیز مربوط می شود و البته از دست من و تو نیز خارج است. مثل همه ی دلتنگی های دیگر.
همه ی ما، دوستت داریم. همه ی ما از خدا میخواهیم که بار اندوهی بر دل و شانه ی شما سنگینی نکند، و هر اتفاقی هم که افتاده باشد، ختم به خیر و نهایتا شادی شما گردد.

تنها پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 01:55

پرنیا ن ن ن نم م م م :اشک
دارم میمیرم از غصه :اشک

تنها پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 01:57

توی برچسبهابزن روی رفیقانه

Reza پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 07:55

سلام بانو،من دوتا وبلاگ رومیخوندم
وبلاگ شما ووبلاگ خانم مریم روستا
نمیدونم چرا هردو بعدمدتی روندی مشابه پیداکرد،البته من تاحدودی
درک میکنم.من هم دوستانی دارم که به صورت نرم افزاری هرروز صبح
به حدود بیش از٨٥نفرپیام میدم واین ٦ساله که ادامه داره.مدتی خسته شدم وخواستم قطع کنم ولی نتونستم؛چون اونقدر وابسته شده ند که اگر٢روز تأخیر بشه خودتون میدونین چه اتفاقی می افته...

بهارِآرزو یکشنبه 25 خرداد 1393 ساعت 20:03

سلام بانو ... کجا ؟
امروز تولد پارسا بود اومدم آپ کردم یه سرم به شما بزنم

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 23:19

اگر تمام ِ درخت ها دفتر شوند و تمام ِ دریاها جوهر، برای نوشتن ِ حکایتی از زیبایی خداوند، که شاید حرفی که شاید حرفی از آن، تمام ِ محبت و زیبایی ها و انسانیت ها باشد، کم اند. و حکایت همچنان باقی خواهد ماند. به یک کلمه انسان می تواند باقی شود، عزیز ِ گرانمایه، به یک کلمه، حتا اگر به زبان نیاید
و حتا به قلم.
به یک کلمه که در جان ِ آدم بنشیند و در نگاهش، دستش و قدم هاش جاری و متجلّی شود. به یک کلمه.
در فارسی می نویسند، برای خدا
در انگلیسی می نویسند Only for God
در عربی می نویسند، للّه
و در هر زبانی شکلی دارد ...
می دانم اینجا کلاس ِ زبان نیست :)
خوب می دانم، مهم، آن در جان نشستن است و در عمل آوردن.
من با تمام وجود می نویسم و سعی ام بر این است که با تمام ِ وجود بگویم، قدم بزنم و ... اگر کم است، چون وسعتم اندک است، نه آنچه در طلبش هستم و از آن دم می زنم و دوستش دارم.
برای دلم نیست اگر می گویم سلام، اگر می گویم سلام بر باغبان ِ گل و ریحان.
اگر سلامم، دعایی نباشد که در بطنش طلب ِ سلامتی و خیر و بقای خوبی و نیکی باشد، از خودم دلم می گیرد. دلم می گیرد که کارم باقی نگشته است و گره به باقی نخورده است. من هم برای دلم نبود اکر می گفتم. اگر سلامی بود و سخنی.
دل ِ ما روزی تمام می شود پس من برای دلم نمی نوشتم و نمی نویسم. برای "من" نبود. پس دلم از رفتن ِ شما نمی گیرد. شاید کسی این را بخواند و بگوید، چقدر سنگدل، چه انسان ِ مزخزفی :)
اما این ها مهم نیست، حرف و حدیث ِ هایی که ناشی از عدم ِ شناخت ِ ماست باعث ِ دلگرفتگی نی مشود. می دانم دارم چه می گویم، و می دانم برای چه دارم این حرف ها را می زنم، نه از سر ِ هیجان است نه عاری و خالی از احساس و نه بی محتوایی از اعتقاد و ایمانم.
دلم نمی گیرد از این ها که گفتم. دلم از این می گرفت اگر حالا که دارید می روید دست ِ ما و شما خالی از آن بقایی بود که خدمتان عرض کردم. دلم می گرفت اگر در قبال ِ این زمان ها که صرف شد، توشه ای از آن حیات و صفا و بقا نصیبمان نمی گشت. دلم می گرفت اگر شما و ما به اندوه و غصه، تنها در پی کار ِ دنیای می رفتیم و دلمان، نه در پی کمال و احساس و اندیشه و تغییر. دلم می گرفت اگر پی می بردم که شما نمی دانستید چه می نویسید آنگاه که می نوشتید: "کی شود این روان من ساکن...این چنین ساکن روان که منم". دلم می گرفت اگر انوار ِحقیقت ها و زیبایی هایی که در این نوشتارها متجلی می گشت، سراپرده ی وجود ِ ما و شما را روشن نمی کرد و نوری در نگاه و دست هامان نمی شد تا با آن ها در میان مردمان به سلامتی حقیقی زندگی کنیم! دلم می گرفت اگر می گفتید: "هر کو نکند فهمی زین کلک ِ خیال انگیز...نقشش به حرام ار خود صورتگر ِ چین باشد" و می فهمیدیم که این اعتقاد ِ شما نیست.
بله دلم می گیرد از نقش های بهترین صورتگران، نویسندگان و ...، اگر عاری از "آن فهم" باشند. اما دلم از نقاشی ِ ساده ی کودکی که هیچ از صورتگری نمی داند و این فنون را نمی داند هم نمی گیرد!
---

روزی دوست ِ عزیزی پرسید، اگر از تو بپرسند تا به امروز از چه ناراضی و دلنگرانی چه می گویی؟
گفتم، به زبان ِ سعدی شرح ِ حالم در جواب ِ سوالت این است که:
"هر چه گفتیم جز حکایت ِ دوست...در همه عمر از آن پشیمانیم" و گفتم نه تنها این که هر چه کردیم جز اطاعت ِ دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم و در پس ِ آن زار می خوانم:
نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم
در این سراب ِ فنا چشمه ی بقات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش ِ جهان مشو راضی
که نقش بند ِ سراپرده ی رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم ...
---

من از رفتن ِ شما دلم نمی گیرد، چون می دانم به کجا می روید. بارها و بارها گفته ام، و باز هم می گویم، مهم این است که همه ی خوبان و نیکان، اگر به راستی خوب و نیکو باشند در معنا به هم می رسند، و در حقیقت، با هم اند. این ایمان ِ قلبی ِ من است که دیدار ِ ما در چشمه بقاست و طراوت ِ ما بدان صفای باقی. پس چطور می تواند دلم بگیرد، اگر بدانم هر قدمی در این راه است. قدمی که گاهی روی کاغذ ردّی از خود به جای می گذارد و گاهی روی زمین !!!
و مهم نوشتن ِ نیکی ست و گره خوردن به یاد او برای باقی شدن. این حرف ها عین ِ من است. عین ِ ایمانم.
---
و اما
کدام سرزمین بر این کره ی خاکی ست که بی غبار باشد و گرد ِ ملال بر خاطر ِ گلبرگ ها ننشاند؟
آنان کجا که همیشه با اشک ِ محبت، چهره ی گلبرگ های وجودشان و وجود ِ مردمان را می شویند و بی خبران ِ غافل کجا.
خدا را شکر که شما را از وجود ِ خزان بی خبر نمی بینم. و آنکه از وجود و هجوم خزان بی خبر نیست، توشه از زیبایی ها با کاشتن ِ گل ها و باغ ها در وجود ِ خود و دیگران بر می دارد.
---

همواره دعای خیر ِ ما بدرقه ی راه ِ خوبان و نیکان و مهربانان و بندگان خداست و خود بیشتر محتاج دعای خیر ِ آنان

ما از شما حکایت خوبی فراوان شنیده ایم، و جز خوبی برایتان نمی خواهیم. اگر همه در دریای محبت و رحمتش غوطه وریم، پس از هم دور نیستیم که دلمان بخواهد بگیرد، چه بسا نزدیکانیم و پیوندهایمان جور ِ دیگری ست.

solmaz سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 23:40

من از دوستان خاموش شما هستم ، دلم گرم بود به دوستی که در روزهای سردم به او سر بزنم و دلگرمم کند با صداقت بی نظیرش و با قلب مهربان و بی ریا اش و با پاکی روحش و حرفهای آسمانی و پر از عطوفتش ، دلم گرم بود دوستی دارم ... دوستی که خاموش صدایش را می شنوم و او همیشه هست وقتی به خانه اش می روم و با دوستان دوستش هم غریبه نیستم می شناسمشان و با آنها لبخند می زنم ، مرا نمی بینند و نمی بینمشان اما حسشان می کنم ... دلم گرم بود
حالا یک دفعه احساس خلع می کنم ، ..

solmaz سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 23:41

می شود نروی ؟؟ می شود ؟

مطهره چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 09:45

نه تو رو خدا این کارو نکن وبه تو همیشه حال منو خوب میکنه
میشه نری

شادی چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 10:52 http://shadi1919.blogfa.com

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ


فریدون مشیری

شیما چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 19:37

سلام پرنیان نازنینم...
از اون روزی که با چشمای گرد و بهت زده این پست رو خوندم چند روزی گذشته.می خوندم و پرده نازکی از اشک جان می گرفت... غمگین شدم اما هیچ نگفتم ،که نکنه با خواهشی نا بجا باعث رنجش شما بشم.
برام خاص هستی...اصیل و شریف... در پس متن های زیبایی که مینویسی همیشه حست کردم و پر از تحسین و شیفته وار محو خوبیها و مهربونیات شدم. من به واسطه بودنت چیزهای زیادی آموختم. و همچنین فهمیدم که راه قلب ها کوتاهتر از فاصله شهرهاست. به خاطر همه لطف و مهربونیات ممنونم.
عیبی نداره که کمی فاصله میگیری؛ مهم بودنته و همیشه شاد بودنت.
هنوز هم غمگینم اما لبخند می زنم چون ایمان دارم که پرنیانم همیشه بهترین راه رو برای زندگانی خویش انتخاب میکنه.
گویا در تصمیمی که گرفتی مصمم هستی.دلم پر از تمنایِ بودنت هستو اما...من به خواسته ات احترام میذارم.
هنوز اینجا هستی، اما چرا اینقدر دلتنگت شدم پرنیانم؟
خیلی مراقب خودت باش...
چقدر دلم می خواست داستان "شازده کوچولو" با صدای شاملو رو برات ایمیل کنم...

شیما چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 19:45

از صمیم دل دوستت دارم...

http://akharinsetare.persiangig.com/p/233089oqcw4kznpl.gif

فریناز شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 18:15

اونوخ ما بیایم صداتون کنیم شما جواب میدین؟...
شما که بستی رفتی اصن:-(

ولی ما پرروییم! از چمنزارتون ن م ی ر ی م!!! :-(

سلام
یه روزی همه ی آدم ها توی فضای مجازی به این نتیجه میرسن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد