فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

سلامی چو بوی خوش یک صبح زیبای بارانی در پادشاه فصل ها


خیلی بدهکارم.  بدهکار به محبت شما ،قدر این محبت ها را می دانم. ببخشید من را برای این غیبت ناخواسته ی طولانی.


از روز پنج شنبه توانستم مطالعه را شروع کنم . کتاب جزیره سرگردانی سیمین دانشور را برای بار دوم از دو هفته قبل شروع کرده بودم به خواندن. چند سال پیش خوانده بودمش و دو هفته پیش که رفتم سراغ کتابخانه دوباره کشیدمش بیرون و شروع کردم به خواندن که نصفه ماند تا همین پنج شنبهِ گذشته.  تا جمعه عصر تمامش کردم.  در حال و هوای سیمین دانشور و جلال آل احمد بودم.  با خیال رفتم تا روستای اسالم که جلال در آنجا چشم بر جهان فرو بسته بود و یاد کتاب غروبِ جلال افتادم و نوشته های عمیق و زیبای خانم سیمین دانشور. این قسمت را یک جائی یادداشت کردم :

 «به جلال نگاه کردم دیدم چشم به پنجره دوخته ، چشمهایش به پنجره خیره شده انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود . آرام و آسوده ،انگار از راز همه چیز سردرآورده ، انگار پرده را از دو سو کشیده اند و اسرار را نشانش داده اند و حالا تبسم میکند، تبسم میکند و می گوید: کلاه سر همه تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود همین بود»  بدترین کاری که همه ی ما با هم میکنیم... 


یاد فیلمی که عید نوروز امسال در مورد سیمین از بی بی سی پخش شد  افتادم و یاد حرفهای نویسندگان و منتقدان ادبی در این فیلم. یاد جمله ی ابراهیم گلستان در مورد سیمین افتادم که گفت:  سیمین خیلی صادق بود و کسانی که خیلی صادقند به  خود زیاد دروغ میگویند. راست می گفت، آدمهائی که با دیگران صادق هستند خود را خیلی فریب می دهند. من این را خیلی خوب می فهمم. اما گاهی این فریب ها خوب است. 


سیمین می گوید: اگر تو در یک شب تاریک و سرد زمستانی ، یک فانوس روشن زیر کتت، روی قلبت پنهان کرده باشی، نه از سرما می لرزی و نه از تاریکی می ترسی و نه از تنهائی می هراسی ...


و در یک جای دیگر :

آیا زندگی خواب آشفته ای است که هر کس به خواست دل خودش تعبیر میکند؟ آیا زندگی یک سوء تفاهم تاریخی نیست؟ به هر جهت «زمان» تار و پود آن که هست. گاه زمان همچون باد می گذرد  و شعله و آتش فاجعه را خاموش میکند. گاه نسیمی بیش نیست و تها شعله را می تاراند. اما گاه می شود که نوزد. در این صورت لحظه ها متوقف می شوند، چرا که زمان از پس احساس برنیامده است و آتش فاجعه از زیر خاکستر زمانه زبانه می کشد و اخگرهایش از نو جان و تن را می گدازند ...


بسیاری از وقتها نه زمان پسِ احساس برمی آید، نه هیچ درد عمیق جسمانی که تاروپود وجودت را از هم می تند، قادر است ذره ای بر ایمان قلبی،  باورهایت و عشق هایت کوچکترین اثری بگذارد.  در دردهای عمیق جسمانی که آه از نهادت برمی خیزد،به خودت میگوئی باید سخت شد، باید سخت بود، درست مثل زندگی، وگرنه زندگی و آدمهایش مچاله ات می کنند، با احساسات لطیف ، زندگی سخت له ات می کند. ولی بعد باز به خودت میگوئی:  هویتم چه می شود؟  من همانم که هستم، اگر قرار است چیزی نباشم که اینک هستم ، دیگر من نیستم.  بگذار زندگی مانند یک بولدوزر از رویت رد شود، تو از آنچه بر خاک می مانی، حتی اگر نهالی برویانی، به زندگی هستی بخشیده ای.   


عاشق هوای امروز تهرانم ... هیچ چیز به اندازه ی یک قدم زدن در خیابان ولیعصر تهران در زیر این باران نمی تواند الان یک آرزو باشد ... حتی در این جزیره ی سرگردانی!  


نظرات 34 + ارسال نظر
قندک یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 09:07

واااااااای برای سلامتیش صلوات. به به. چقدر خوب. روز خوب شانس خوب وب خوب پرنیان خوب. کتاب خوب یاد خوب سیمین خوب تصاویر قشنگ و محشر خداجون شکرت! خدارا شکر که حالتون خوبه. خدارا شکر به خاطر بودنتون.که واقعا حس خوبی را به ما القا می کنه. شما انرژی مثبتی صد در صدی القا می کنید حتی از دور.درود بر شما.درود.
ممنون که یاد سیمین و جلال را زنده کردید ویاد گلستان را
یادمه توی سووشون نوشته بود تقدیم به جلال که جلال زنگی ام بود. من متاسفانه این کتاب سیمین را نخوانده ام. لازم شد بخونمش
این روز خوب و هوای خوب وشمای خوب را به فال نیک می گیرم بانو جان. الهی همیشه سلامت باشی و برقرار.

سلام
به قول ایرج میرزا عزیزمان ، بادمجان بد آفت ندارد

به خدا خودش بهم گفت . گفت زود برگرد اما نگران خودت هم نباش، چون بادمجان بد آفت ندارد
و واقعا" هم ندارد. بنده را از توی چرخ گوشت کشیدند بیرون و الان سر و مر و گنده نشستم اینجا و می خندم ...

کتاب جزیره سرگردانی ، متاسفانه آخرین چاپش سال هشتاد هست و فکر میکنم بعد از اون دیگه چاپ نشد. امیدوارم بتوانید پیدایش کنید. اگر وی پی ان قوی دارید در گوگل سرچ کنید: فیلم سیمین دانشور بی بی سی فارسی . حتما" این فیلم را ببنید .

و ممنونم ... شما خیلی در این مدت دوستی را تمام کردیدبر من.

نوشته های پراکنده یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 09:31 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
حال و احوال؟
خوبی؟
مثل همیشه لذت بردم از نوشته دلنشین و مضمونش
زیر بارون خوش بگذره. اینجا هم بارونیه

سلام
ممنونم . تو خوبی ؟
فعلا" نمی تونم زیاد زیر باران باشم
از قاب پنجره تماشایش میکنم و حسش می کنم ...

اونجا هم پس داره می باره . به به چه عالــــــــــــــــــــــــــــــــی
ولی متاسفانه اینجا آفتاب داره در می یاد

هدی یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 09:44

سلام پرنیان خوبم
خیرمقدم عزیزم!

چقدر خوشحالم که برگشتی ... و به سلامت برگشتی!

عشق مقوله غریبی ست ...
احساس ...
انسانیت ......

نه سن می شناسه و نه موقعیت ...
نه فقر و نه ثروت ...
نه ظاهر و نه سطحی نگری ...

به گمانم باید خود خدا در هر عشقی پادرمیونی کرده باشه وگرنه به وقوع نمی پیوست با این همه تضاد و تناقض و حیله در زمین ...

گاهی حتی عشق کبوترها یا لک لک ها هم انسان رو می تونه به باقی زندگی دلخوش و امیدوار کنه که جهان هنوز از مهربانی های زلال خالی نیست ...

و دعا کنیم که همینقدر که امروز سبز و زنده و عاشقیم
تا هستیم
همینگونه بمانیم ...

سلام هدی جان

ممنونم برای محبتت و برای این کامنت قشنگت .
عشق کبوترها به لک لک ها ... هم جالبه.

درست مثل سیمین و جلال که باوجود همه ی تضادها عاشق هم ماندند.

پرنیان دل آرام یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 10:44 http://with-parnian.blogfa.com

زنانه بگویم
کمی عشق می خواهم ،
کمی عاشقانه ،
کمی آغوش ...

آغوشی نه از جنسِ آغوشِ یک مرد ،
نه از جنسِ خواستن ،

آغوشی از جنسِ گرمِ محبت ...
آغوشی که همه دلتنگی ها و خستگی هایم را ،
توی آن جا بگذارم ...

راحله نیازی



سلام مهربان - سلام های تازه تازه

خوب باشید انشالله

خوب باشید و پر از حس دوباره ی زندگی


دلتنگ بودم برای اینکه بیام اینجا حس کنم هستید و می خونید

چقد خوبه که هستید

سلام پرنیان عزیزم
من هم خیلی خیلی دلتنگ بودم. یک قسمتی از زندگیم انگار گم شده بود.

شعرت خیلی قشنگ بود ...

می بوسمت

صادق(فرخ) یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 11:24 http://dariyeh.blogsky.com

آمدی جانم به قربانت ولی دیرتر چرا؟
باوفا اکنون که من داغان شدم حالا چرا
ما به راه تو کامنتها داده ایم
با تازه وارد ناز کن با ما چرا
سلام ... عجب درخششی داشت این یادداشت در هوای ابری و بارانی پاییز؟؟!! به به ... برخی اوقات آدمهای معروف که با آثار خویش تاثیر عمیقی بر دیگران گذاردند ، بر اثر مرور زمان از یادها محو میشوند و شما با یاد کردن از سیمین دانشور ، یادش را زنده کردی و این خیلی خوب است . بعضی کتابها را باید هر چند سال یک بار خواند و آن وقت است که میفهمیم که خود ما در این سالها چقدر از نظر درک و احساس تغییر کرده ایم .
ماجرای شیرینی است برای من ... وقتی میبینم کتابی پس از سالها در من حس زیبایی به وجود آورد ، اطمینان پیدا میکنم که به عنوان یک انسان در چرخه ی تکامل هستی ، در جا نزده ام .
با این همه باید بگویم : چقدر خوب که هستی و بازآمدی و در قالب سطرهای این یادداشت ، به ما لبخند زدی .

به به شما هم که شاعرید ...

سلام قربان
ممنونم برای محبت های شما و البته برای این شعر زیبای مدل شهریاری.

حق با شماست وقتی یک کتابی را برای بار دوم می خونیم خیلی متوجه تغییر نگرشهامون می شیم ، مخصوصا" اگر زیر جمله هایی را قبل خط کشیده باشیم و یا هامش نویسی کرده باشیم. در اینصورت گاهی هم تعجب می کنیم که مثلا" در آن زمان این جمله ها یا این متن چقدر برای ما مهم بوده . من این دو روز واقعا" با این کتاب خوش بودم. وقتی هم که غروب جمعه تمامش کردم ، یهو دچار جمعه زدگی شده بودم
باز هم برای همه ی محبتهای شما ممنونم

ویس یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 13:29

به به چه حال و هوای خوبی داره این پست .

یاد سیمین و جلال هم ماندنی باد. در کشور ما هیچوقت سیمین شناخته نشد و همیشه او را در سایه ی جلال گذاشتند.

مرسی .

ولی خوب هستند کسانی که سیمین را خوب شناختند، همه دوره ای های خودش و یا کسانی که اهل مطالعه باشند. فکرمیکنم از اسماعیل خوئی بود که شنیدم سیمین بعد از مرگ جلال از نظر ادبی شروع کرد به شکوفا شدن و از زیر سایه درآمدن.

آفتاب یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 13:29 http://aftab54.blogfa.com/

سلامممممممممممممممم

سلــــــــــــــــــــــــــــــــــااااام

سللللللللللللللللللللام

سلاااااااااااااااااااااااااااااااامممممممممممممممممممم

سلام عزیز دلم .. خوش اومدی پیشمون .. صفا آوردی .. دلتنگ بودیم حسابی ..

یه عالمه .. ان شاالله همیشه سلامت باشی .. خوش باشی .. دلت گرم و لبت خندون باشه عزیزم .

سلام لیلا جانم
وای با این کامنت تو ، توی دلم یهو شد پر از این قلب کوچولوهای قرمز که دور سر اون آیکونه ست. باور کن ...

مرسی

آفتاب یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 14:25 http://aftab54.blogfa.com/

وای !

نه این بهتره :

قندک یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 20:18

بانو این آدرنالین چه می باشد؟ وبه چه دلیل میزانش از حد معمول و مطلوب بالا می زند؟ و اثراتش چیست.به گمانم این آدر نالین ما بشدت دستخوش شد بایدن این پست و محتویات آدرنالینی اش خدا گواه.شما به فکر قلب نمی بند قندک نیستین ها؟آخ آدرنالین نازنینم!یکی هم پیدا نمی شود به داد قندک برسد الان!این بانو هدا هم که همش بلد است از قندک قلت قولوت بگیرد.الان کجاست که یک لیوان آب دست ما بدهد نصب العمرشدیم بلا نسبت!اباجان ای دوست کجایی که بجویی دلم؟ جون به لب اومد لب اومد لب اومد لب

قربان پس امشب مطلقا" چای و قهوه میل نفرمائید لطفا" .

یعنی تا این حد استرس زا بود؟!

الان اگه هدی جان این جا بود به اولین چیزی که از شما غلط می گرفت «هدا» که نوشتین بود

قندک یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 20:30

بانو شما هم گشتید میان این همه پیامبر جرجیس را انتخاب کردید و میان این همه شاعر شازده معلوم الحال را؟ بعدش هم ما هرچه اینجا تفحص نومودیم اثری نه از بادمجان مشاهده کردیم و نه حتی گوجه وخیار.اینجا که سر جالیز نیست که.یک مکان ادبایی است.شکسته نفسی می فرمایید.

بفرما ایرج میرزا خان عزیز !

شما که به من می گی بادمجان بیا جواب بده

قندک یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 20:33

دلی عاشق.ذهنی جستجوگر.روحی عصیانگر.نگاهی پرهیز گر.وزبانیپرسشگر می طلبم.محمود ثامنی

قشنگ بود . مرسی

قندک یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 20:41

بانو قندک را خواهند بخشید به خاطر پرچانگی اش.چشم حریصش به این خوان پر نعمت و این صاحب کرم افتاده دیگر دست از پا نمی شناسد.نکند اهل دل است؟ که بزرگان اهل تمیز فرموده اند اهل دل را دو خصلت باشد
دل سخن پذیر و سخن دل پذیر
نه به قندک نمی آیدگنده گویی هایش را به بزرگواری خود ببخشید.شکر خوارگی نموده

نفرمائید قربان . این همه از سر لطف و بزرگی شماست.

قندکِ اهلِ دلِ عزیز .

ایرج میرزا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 23:47

سلام
بالاخره دو روز شما هم تموم شد . انشاء الله سلامتی باشه شما یه ماه برو . فقط کلید باغو با خودت نبر.
خدا رو شکر که قندک میرزای سفر کرده هم به باغ برگشتند و جمعمون که یه مرغ عشق کم داشت تکمیل شد . آدم دیگه از خدا چی میخواد ؟ هوای دلپذیر ؛ دوستانی به زلالی آب ؛ باغی آباد ؛ بادمجان بم ؛ و یه مرغ عشق تازه نفس . به به . چشم بد دور ....
سرت سلامت پری

سلام
قربان محبت شما . کلیدش رو این دفعه می ذارم توی جا کفشی دمِ در!


منو میگه ! بامجان

قندک دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 08:38

سلام و درود فراوان بر پرنیان عزیز اهل دل واقعی
صبح زیبای پاییزتون بخیر.باز کن پنجره هارا که نسیم. روز میلاد اقاقی هارا جشن می گیرد
وبهار.......؟

سلام و درود متقابل

باز کن پنجره را
در بگشا !
که بهاران آمد!
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد!
باز کن پنجره را !
که پرستو پـَر می شوید در چشمه ی نور،
که قناری می خواند،
می خواند آواز سرو
که : بهاران آمد
که شکفته کلِ سرخ
به گلستان آمد!

این هم یک مدلش
از حمید مصدق

قندک دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 08:47

شکر خدا

همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکپارچه آواز شده است

باز کن پنجره ها را ای دوست

در من اینک کوهی ،
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگامی شکوفایی گل ها در دشت ،
باز می گردم
و صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را،

قندک دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 13:21

به به هبذا و آفرین . آفرین و هبذا بر این دل شوریده و زیبایتان. ف نگفته تا انتهای فرحزاد قدیم را رفته و بر گشته اید بانو جان. آفرین

آخه در مورد پنجره ها دکتری دارم

مرسی

قندک دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 13:28

بانو لطفا برای اینکه خدای نکرده محرم نا محرمی نشود و ماموران انکرات و منکرات یقه مان نکنند خودتان قبول زحمت فرموده نزد این بانو بروید سلام بنده وجناب حافظ را خدمتشون ابلاغ فرموده و از بفرمایید:

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای؟
قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

باغ شخصیه قربان !

اما عجب غزلی واسش آوردین . خیلی قشنگه

قندک دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 17:01

بانو جایتان خالی امروز عصر درراه بازگشت باغراه باران زده پارک ملت را تا نیایش قدم زنان طی کردم .عالی بود

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش به حالتون

ما فعلا" نشسته ایم بر سریرِ پادشاهی و چپ و راست دستور صادر می کنیم هی برامون آب میوه بیارن و قهوه و چائی

وقت نداریم قدم بزنیم
(الکی)

قندک سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 11:34

سلام بر پرنیان عزیز.سلام بر پرنیان مهربان وسلام بر پرنیان عاشق
راستش صبح ساعت ۷ اومدم نظر بذارم و عرض ادب کنم. اما یکی بهم نهیب زد که ای بابا حالا بهت رودادن دیگه از حد بدرش نکن.این شد که دست از پا دراز تر و با شرمندگی دم حقیر را گذاشتیم روی کولمونو یا علی از تو مدد.البته می دانم که شما بسیار بزرگوار تر از آنی هستی که کوچکترین ایرادی بگیری. اما خداوند به اعراب فرمود وقتی وارد منزل پیامبر می شوید زیاد نمانید و زود باز گردید چون پیامبر رویش نمی شود حرفی به شما یزند و اذیت می شود ولی خدا با کسی تعارف و رو در بایستی ندارد.خلاصه حکایت اعراب حمایت بنده است و....

سلام
ای وای نفرمائید قربان . هر بار که شما و بقیه ی دوستان می یان اینجا من را خوشحال می کنید.
من میدانم آمدن های شما و بقیه ی دوستانم هیچ چیزی نیست به جیز مهر. یادم می کنید و خیلی ارزشمنده

و من ممنونم

قندک چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 10:19

سلام بانوجان.سلام مهربان
صبح زیبای پاییزی شما بخیر پرنیان عزیز.امیدوارم همواره سلامت باشید و به قول قدیمی ترها دماغتون چاق وخودتون قبراق باشید.
خدارا شکر می کنم که در سایه سار دوستان خوب و عزیزی چون شما قرار گرفته ام. پاینده و برقرار باشی عزیز مهربان

سلام قندک عزیز
صبح شما هم به خیر و سلامتی . خیلی ممنونم برای دعای خیرتان
من هم خوشحالم از بودن شما .

ونوس چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 15:55 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام گلم دوست نازم
خوبی چه خبرا نه من که خودمو بهت بدهکار می دونم توی این دنیای به قول خودت بی در و پیکر بامهربونیت خیلی وقتها آرومم کردی
روزهای شادی داشته باشی

سلام ونوس عزیزم
ممنونم از محبتت . آرزو می کنم همیشه در آرامش باشی .

قندک چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 18:46

می خواهم از دیار محبت سفر کنم
اماخیال دوست گرفته است دامنم
تاریکی و سیاهی و تردید بسته راه
بر تابش و تجلی آن صبح روشنم
خواهم دمی به دست فراموشی اش دهم
آنگه بخنده پیش وی آیم که این منم!
اما چنین که مانده بجا خاطرات او
آخر گناه عشق وی افتد بگردنم
پایم گشوده نیست زرفتن بکوی او
چشمم براه مانده که آید بدیدنم

ممنونم برای این شعر قشنگ .

امروز یک شعر خیلی قشنگی از حسین پناهی خواندم برای شما می نویسمش :


به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 07:51

سلام بانوی مهربان
صبح قشنگتون بخیر
امید که روز خیلی خوبی را شروع کنیدای مهربان ترین
شما اینجا گل ندارید چون نیازی به گل ندارید

سلام و صبح شما هم به خیر
ممنونم برای این پیام پر از لطف و مهربانی و زیبا.

اسمتون رو فراموش کردین ولی .

قندک پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 09:21

ببخش پرنیان عزیز.این روزها نامیزون شده ام.در دلتان بگویید تو کدوم وقت میزون بودی قندک؟حق دارید.قتدک اصلا آدم نیست.قندک دقیقا نقطه مقابل پرنیان مهربان است.هرچه این خوب است او بد است.دعایش کن که به دعایت سخت نیازمند است.

شما همیشه میزان بودید وهستید. شما از اون آدمهای خوب روزگار هستید. ممنونم برای دنیای مهربانی تان.

از صمیم دلم آرزو میکنم همه چیز همانطور که دوست دارید برایتان باشد و در نهایت خیر.
آمین

قندک پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 09:46

ممنونم از لطف بی کرانتون.با همین بزرگواری ها و قلب سرشار از مهربونی هاتون قندک راپررو کرده اید.قندک لایق این همه محبت نیست
او یک آدم بی معرفت است بانو محلش نگذارید.بی محلی اش کنید برود همانجایی که تا یک ماه پیش بود.انقدر معرفت نداشت که حتی با دوستان عزیزش خدا حافظی کند ولااقل آنهارا در جریان رفتنش بگذارد.این بی معرفت لایق مهربانی مهربانی های پرنیان نیست.
قندک درست مانند ژان والژان بی نوایان است و پرنیان مثل آن کشیش مهربان.بعضی هم حکم آن مامور سرسخت را دارند.کشیش با مهربانی زایدالوصفش حسابی ژان را شرمنده کرد.واگر ژان تغیر کرد همه را مدیون بزرگواری کشیش مهربان بود.خدایی های واقعی شما هستید.خدا وند همواره شماراکبرای ما حفظ کند.دنیا مهربانانی چون شمارا خیلی خیلی کم دارد اما اگر سرپاست.اگر هنوز پابرجاست.فقط و فقط بخاطر مهرنانی چون شماست.اینایی که می گویم اصلا جنبه تعارف وخوشامدنتان نیست بیان واقعیتهاست.برقرار باشی و سلامت بمانی برای همه ما

باور کنید من اصلا" ناراحت نیستم که چرا بی خبر رفتید. چون برگشتید.

حتما" لازم بوده این رفتن و خستگی ها باعث شده که این کار را انجام بدید و تمام نوشته های خودتون رو یک دفعه حذف کنید . دوستان شما اونقدر شما را دوست دارند که در این مدت سراعتان را از من گرفتند و من هم که بی خبر بودم. ولی مهم نیست . مطمئا" لازم بوده این رفتن . الان که برگشتید امیدوارم رفع خستگی شده باشه.
شما هر روز با یک کامنت و یا نوشته ای از من یاد می کنید و من قدر این محبت شما را می دونم . در این مدتی که نبودم دوستان عزیزم خیلی خیلی به من محبت داشتند و من فکر کردم چقدر خوبه زندگی با بودن خوبها. شما ، فرخ عزیز، ایرج میرزا عزیز، رها جان، آفتاب عزیزم، پرنیان دل آرام مهربانم و ....... من از همه ممنونم . همین مهربانی هاست که دل ما را گرم می کنه به ادامه ی ارتباطات انسانی. امیدوارم بتونم در سلامتی ها و شادی های شما و بقیه دوستانم محبت های شما را جبران کنم

----------

و در مورد سوالی که کرده بودید : نه به خدا. اولی خانمه و دومی یک آقا و من تقریبا" می شناسم. مخصوصا" دومی را که خیلی زیاد می شناسم

باران پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 09:53

اصلن من نمیدونم چرا این پاییز بخصوص آبان اش چقدر خوب و مبارکه!
والا!!
.
.

سلاملیکم بر پرنیان کم پیدا!
خوب باشین همیشه..
:)

وااااای مبارکه .
تولدتون پیشاپیش مبارک

این هم کادوی شما :

قابل نداشت . امیدوارم دوست داشته باشید.

من ؟؟؟ من کم پیدا؟؟؟ عجب بابا!

hami پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 19:16

بگذار تا سکوت قانون زندگی باشد. وقتی واژه ها درد را نمیفهمند....
حضورتان گرم

و یا وقتی واژه ها حریف درد نیست.

سلام حامی عزیز
ممنونم برای محبت شما . شما وبلاگ ندارید؟

hami پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 19:30

عذر میخوام . سلام عرض شد. نخیر وقتی شما به خوبی این دردهای مشترک را به نگارش در می آورید. عرض اندام بنده به جا نیست.

خواهش میکنم .

به هر حال ممنونم برای توجه و محبتی که دارید.

بیتا جمعه 17 آبان 1392 ساعت 08:48

مطلب جالبی خواندم از خانم نیکی فیروز کوهی، تقدیم به شما و همراهان این باغ:
عشق حس کردنی است.....

آدمها "عاشق" ما نمی شوند، آدمها جذب ما می شوند....
در لحظه ای حساس حرفی را می زنیم که شخصی نیاز به شنیدنش داشته،
در یک لحظه ی حساس طوری رفتار می کنیم که شخصی احساس می کند تمام عمر در انتظار کسی مثل ما بوده،
در یک لحظه ی حساس حضور ما وجود شخص را طوری کامل می کند که فکر می کند حسی که دارد نامی جز "عشق" ندارد،
آدمها فکر می کنند که "عاشق" شده اند،
آدمها فکر می کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی آورند،
آدمها فکر می کنند مکمل خود را یافته اند، 
آدمها زیاد فکر می کنند......
آدمها در واقع مجذوب ما می شوند و پس از مدتی که جذابیت ما برایشان عادی شد، متوجه می شوند که چقدر جای "عشق" در زندگی شان خالیست......
می فهمند که در جستجوی "عشق های واقعی" باید ما را ترک کنند.....

تمام حرف من این است:
کاش آدمها یاد بگیرند که "عشق پدیده ای است حس کردنی نه فکر کردنی"
و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان عشقی را که فکر می کرده اند دارند، چه می کند با کسانی که حس می کرده اند این عشق واقعی است......

سلام بیتا عزیز

خیلی قشنگ بود. نوشته های خانم فیروزکوهی را همیشه می خونم واین متن یکی اززیباترین متن های ایشون بود.

ممنونم . بسیار زیبا بود.
عشق نیازی به فکر ندارد. تمامش انرژیست و خودجوش و جاری ... اگر عشق باشد.

رها جمعه 17 آبان 1392 ساعت 09:07

سلام پرنیان حان امیدوارم سلامت و خوب باشی ....مراقب خودت باش ....

سلام رها جون
مرسی . تو هم همینطور

ویس جمعه 17 آبان 1392 ساعت 10:59

کجایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

سلاااااااااااااااام . همین جا

باران جمعه 17 آبان 1392 ساعت 12:53

اینم کادوی شما؟!!!
واقعن که!
صبر کنین حالا
دارم براتون قرباااان!

اوا! چشه ؟

به این خوشگلی هم بسته بندی شده

آفتاب شنبه 18 آبان 1392 ساعت 18:54 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان جون ، خبر داری دیروز تولد بابا بزرگ بوده ؟

سلام


بله . کادو هم خریدم

باران یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 10:37

بابا بزرگم خودتونید از دم!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد