فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

سرزمین من ...




معصومیتی در  میان اعتیاد پدر و یا مادر ، فقر، سرمای زمستان، زیر آفتاب داغ تابستان، با پوست ترک خورده  و موهای ژولیده...


و یک نگاه معصوم ... و یک کودکی گم شده


مدتها این تصویر بک گراند صفحه ی لپ تاپ من بود. دوست داشتم نزدیکم بود و می بردمش حسابی تمیزش می کردم و درآغوشش می گرفتم و می بوسیدمش تا شاید کمی شبیه کودکیش شود. 

گاهی نگاه معصومانه ی  یک کودک هم باعث فوران احساس است. گاهی عشق را می شود در معصومیت یک کودک بازیافت. گاهی دلت برای پرنده می سوزد، گاهی آواز یک پرنده ی دیگر در تو شوقی وصف ناپذیر ایجاد می کند. گاهی ماه در آسمان تیره ی شب تو را ساعتی مسحور می کند. گاهی وزش باد در میان موهایت قلبت را به تپش وامی دارد.

کافیست که عشق را شناخته باشی ...


آنوقت کوچکترین ... کوچکترین اندوهی  نیز می تواند تو را فروریزد...



ببخشای ای عشق!
ببخشای بر من
اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته آتش گشودم!
اگر سنگ را دیدم اما،
در آیین احساس و آواز گنجشک
نفس های سبزینه را حس نکردم!

اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد!

کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟

چرا در شب یک حضور و حماسه
که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت،
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ،
جوشید و پیوست با خون خورشید!

ببخشای ای عشق،
ببخشای بر من
اگر ریشه در خویش بستم،
و ماندم،
و خود را شکستم،
و هرگز نرفتم
که در فرصتی خط شکن باور زندگی را بفهمم،
و هرگز نرفتم
که یک حجله بر پا کنم،
بر سر کوچه ی زندگانی،
و در آب خورشید بنشانم عکس دلم را!

تو را دیدم ای عشق،
و دیگر زمین آسمانی ست!

و شایسته این نیست
که در بهت بیهودگی ها بمانم!



پ ن : پست قبلی هنوز پابرجاست ... اگر چه خانم ها زیاد استقبال نکردند! 

نظرات 28 + ارسال نظر
هاتف شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 14:52

گاهی می شود تا تمام پنجره ها دوید...تا شوق پرواز به آسمان همیشه تکیه گاهمان باشد...
نگاه معصومانه ی کودکی که دنبال کودکی خود می گردد همیشه تکان دهنده بوده و هست و چقدر ما ادم ها ظالمیم...که نمیفهمیم

می فهمیم هاتف عزیز ...
وقتی این عکس رو خوب نگاه کنی ، می فهمی که چقدر معصومیت غم انگیزی در هر گوشه ی این عکس وجود داره .

و به همین ترتیب توی کوچه و خیابان ...

شاید یک روزی وقتی یک بچه ی پاپتی رو توی خیابان دیدی یاد این عکس بیوفتی و ناخودآگاه دستی به سرش بکشی .

هجرانی شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 17:18 http://BADAME-TALKH.BLOGFA.COM

روزی از تو

اعتراف می گیرم

عشق کلمه ایست

که با آن

جمله ای به انجام نمی رسد...

معصومیت عشق چقدر غم انگیز است...

ونوس شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 18:17

پرنیان چه می کنی با آدم داغون شدم تا چشمم به اون نگاهش افتاد
عزیزم به قول نیما مسیحا من از دنیای بی کودک می ترسم

من مدتها با این بچه زندگی کردم . هر موقع کامپیوترم رو روشن می کردم یک دقیقه ای فقط به این عکس نگاه می کردم. همه روی دسک تاپ کامپیوترشون عکس گل و بلبل می ذارن ، من عکس بچه های این مدلی و یا بچه های سیاه پوست که خیلی دوستشون دارم رو میذارم . مخصوصا" پسر بچه های سیاه پوست کوچولو رو عاشقشونم

هیوا مسیح ... منظورت بود

و چقدر جمله ی قشنگی ازش برام نوشتی . مرسی

نوشتمش زدم رو یخچال

ونوس شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 18:18

وای گلم خودت اشتباهم و درست کن هیوا مسیح نمی دونم چرا نوشتم نیما مسیحا
ببخششششششششششششششید

درستش کردم ...

هدی شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 19:39 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز

من فکر می کنم گاهی مشکل از عشق یا به عبارت بهتر بی عشقی نیست ... گاهی مشکل از ترسه ... ترسی درونی که مانع ابراز احساسات حتی به یه کودک میشه ... که جرات و جسارت مهربانی رو هم از ما میگیره ... من خودم خیلی وقتا با این مشکل درگیرم ... چون مثلا می ترسم اون بچه که دارم بهش محبت می کنم، فرار کنه ... مهربان بودن در پیش چشم مردم یه جورایی اعتماد به نفس و ایمان قوی می طلبه برای ریاکار نشدن ...

به هرحال من یکی که کلا دلم خیلی نازکه و تا بیام به یه آدم با بیماری سخت یا رنج و فقر و دردهای سخت نزدیک بشم قبل از اون که کاری از دستم بربیاد، غش می کنم و از حال میرم از غصه! می دونم خصیصه خوبی نیست اما نمی تونم کاری کنم ... اینجوریم دیگههههه

سلام هدی جون

شاید ترس هم نباشه ، شاید یک جور تعارف باشه . تعارف با خودمون. من گاهی وقتها فکر میکنم شاید پدر و مادر اون بچه زیاد دوست نداشته باشند غریبه ها به بچه شون نزدیک بشه ولی کم پیش می یاد جائی باشم و بچه ای باشه و بتونم خودم رو کنترل کنم. مگر اینکه اون لحظه کشتی هام غرق شده باشن

حتی در اون حال ورشکستگی هم دلم غنج می ره واسه ی اون بچه ای که می بینمش . واقعا" که چقدر دوست داشتنی اند این بچه ها

بله . آدمی که اینقدر لطیف می نویسه معلومه که خیلی آدم حساسیه

هدی شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 20:50 http://aftabgardantarin.blogfa.com

البته پرنیان جونم فکر نکنی که من آدم ضعیفی هستم هااااااا ...
نه! در برابر مشکلات اینجوری نیستم ...
من فقط وقتی درد و رنج کسی رو ببینم نمیدونم چطوریه که تماما اون درد و رنج رو توی وجود خودم حس می کنم و یه جور موج شدید احساسی از اون آدم می گیرم که به واقع به خودم می پیچم از دردی که اون داره می کشه و برای همینم نمی تونم طاقت بیارم و آمپرم میزنه بالا اساسی!

برای همین اصلا واسه مشاغلی مثل پزشکی به هیچ دردی نمی خورم و برای همین هم مشاغلی مثل پزشکی برام چیزی شبیه کار خداست از شدت قداست و استحکام ...

به خاطر اینکه خیلی مهربونی. آدم های مهربون ضعیف نیستند. بلکه آدمها رو عمیقا" دوست دارند و طبیعتا" تحت تاثیر شادی ها و غم های اونها قرار میگیرند.

گاهی وقتها هم توی شرایط خاص روحی ما آدمها حساس تر می شیم.
شاید باورش سخت باشه چون خودم هم تعجب کردم وقتی این اتفاق افتاد . بعد از یه لاغری شدید یک روز دستم با چاقو موقع پوست کندن سیب زمینی برید وقتی خون دستم رو دیدم غش کردم!
می تونم بگم صحنه ی خنده داری بود اصلا" یهو جلوی سینک ظرفشوئی ولو شدم روی زمین . مثل این فیلما

شاید این اتفاقات گاهی مربوط می شه به حساسیت های روحی ما ... نمی دونم

روی ماه خداوند را ببوس یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 00:44 http://saraab2012.blogfa.com

بی مناسبت هم نبود این عکس و این تراوش احساس...بسیار عالی...

بفرمایید شیراز...!

سلام و ممنونم

می یام و می خونمتون حتما"

. یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 08:48

تو را دیدم ای عشق
و دیگر زمین آسمانی ست ...

و شایسته این نیست
که در بهت بیهودگی ها بماند

سلام

...

سلام از بنده ست نقطه ی مجهول

نوشته های پراکنده یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 09:18

سلام
حال شما؟
خوبید؟
درود بر شما که اینقدر با احساسین. باید قدر خودتون رو خوووووب بدونین
نمی دونم چرا همه به فکر بچه ها هستن و وقتی بزرگ میشن و هزار تا مشکل دارن کسی کاری بکارشون نداره

خوب معلومه دیگه. فوری آپ کردین فرصت ندادین واسه آپ قبلی کسی کامنت بزاره. تخصیر مردها چیه؟!؟!؟
شاد و پیروز باشید

سلام

مرسی . خوبم خدا رو شکر

خوب ... معترض دوم !


هنوز هم دوستان دارند کامنت می ذارن برای پست قبلی به خدا

و ممنوم ازت دوست عزیز

امیدوارم شما هم خوب و سرحال باشی

. یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 09:43


من کمی بیشتر از عشق تورا می فهمم ...

ممنونم برای این درک خیلی خیلی بالا

باران یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 11:10

..

و عشق
و تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ..
.
.

هوای شهر ما
چقدر سنگین شده این روزها ..

دلم
پرواز میخواهد ..

عبور باید کرد

و من مسافرم ، ای بادهای همواره
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید ...

آفتاب یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 16:25 http://aftab54.blogfa.com/


بنده عشق پرنیان جان را بیشتر می شناسم

قابل توجه (( نقطه )) جاااااااااااااان

قابل توجه نقطه عزیز

پرنیان دل آرام یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 17:26

دیروز قرار بود با دوستم بریم یه شب شعر

لباسای مرتب و اتو کرده پوشیده بودم

سوار اتوبوس شدم تا به مترو برسم

یکی از همین کوچولوهای چرکولک کنار دستم نشسته بود که سعی کردم اولش بهم نخوره خو خیلی چرکی بوده آخه و مانتوی من رنگش روشن

یه اتفاق بامزه افتاد - کمی که گذشت خوابش گرفت و سرشو گذاشت رو شونه ی من خوابید

:))

با خودم گفتم این اتفاق افتاد تا کمی خجالت زده بشم

و الان اومدم دیدم این پستو گذاشتید برام تلنگر بود انگاری


آخی .... طفلکی !


یکی دوماه پیش یکی از همین پسربچه ها روبروی فروشگاه تواضع ایستاده بود اومدم یبرون بهم گفت : خانم یه آشنا توی مترو ندارین ؟ گفتم نه چطور مگه ؟ گفت تمام جنس هام رو ازم گرفتند. خیلی فکر کردم شاید یک نفر رو پیدا کنم که توی مترو آشنائی داشته باشه ولی متاسفانه هیچ کس به ذهنم نرسید. تمام این مدت این بچه جلوی چشممه و نمی تونم فراموشش کنم

همونقدر خسته بود که بچه چرکولک تو خسته بود ...

ایرج میرزا یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 22:34

ببیییییییییییین
خییییییییییییلی بدی

گفتم آخرالزمون شده هااااا ... بالاخره این خانمهای مظلوم نما از مردها هم تعرف کردند .... طاقت نیاوردی هاااان؟؟

خدا رو شکر که آقایون هنوز از این پستت استقبال نکردن . امیدوارم باغتو ملخ بزنه

ایرج میرزا ؟

.............................


تصویر به این قشنگی رو گذاشتم ، بچه ی معصوم با اون نگاه قشنگش، اونوقت چطور دلتون می یاد نسبت به گذاشتن این پست اعتراض کنین؟؟؟

..............................
باغم رو ملخ بزنه ؟

...............................
واقعا" که

قندک دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت 09:21

با سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی عزیز و عاشق
چقدر این تصویر گیراست. چقدر حرف دارد برای گفتن با زبان بی زبانی.درود بر شما

سلام بر قندک عزیز و با محبت

ممنونم از شما

قندک دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت 09:24

با نظرتون کاملا موافقم و باید بگویم تمام مشکلات مردم جهان تنها در نداشتن عشق است.هرکس می گوید من عاشقم باید به عمل و نحوه رفتارش نگاه کرد.یک عاشق هرگز خود پسند و خودخواه و خود بین نیست.هرگز.هرچه می خواهد برای دیگری است نه برای خودش. مادر یک عاشق واقعی است.چه در انسان چه در حیوان.درود

ممنونم به خاطر کامنت خوبی که گذاشتید .

به قول شما هر کسی که می گوید من عاشقم باید به عمل و نحوه رفتارش نگاه کرد ...

و به قول شما یک عاشق نمی تونه خودپسند و خودخواه باشه. مگر اینکه اصلا عاشق نباشه .

مرسی

صادق (فرخ) دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت 12:49 http://dariyeh.blogsky.com

سلام پرنیان عزیز
پستی زیبا و سروده ای زیبا از محمدرضا عبدالملکیان ....
تاثیر گذار و عمیق

آی عشق آی عشق
چهره ی آبی ات پیدا نیست

پ.ن هم عالی بود ... هیچ وقت یه کمونیست نمیتونه با یه مسلمون کنار بیاد .

سلام

ممنون و متشکر
...

حالا کی کمونیسته کی مسلمون ؟

آفتاب دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت 17:08

بریم چشمای خوشگلش
رو بخوریم؟چقدر معصومه

دلش هم قولومبه ست

شبنم بهار سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 01:24 http://shabnambahar.blogfa.com

پرنیان جانم از جان درود عزیزم...

سلام شبنم عزیز

جانت سلامت عزیز دلم

. سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 11:21

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
صائب تبریزی

سلام بر ... شما

سلام بر نقطه عزیز

آمدم یک شعری از صائب بنویسم دیدم زیاد ربطی به شعر شما شاید نداشته باشد ولی خوب می نویسمش ... چون ربط داره


ز زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست

november سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 12:37 http://november.persianblog.ir

بیاد روزی افتادم که حرفهایی بین ریل و چرخ های قطار ردوبدل میشد گوش میدادم. از شیشه قطار که گوشه اش هم کمی ترک خورده بود مناظر رو نگاه میکردم. قطار نزدیک شهری شد که خانه های حلبی بسیاری در خودش گنجانده بود و کودکانی که منتظر رسیدن قطار بودند... بلند شدم و شیشه قطار را باز کردم دستم رو به زحمت از شیشه ای که کمتر از 90 درجه باز میشد بیرون آوردم و تنها کاری که از دستم برمی امد این بود که کمی تکانش دهم... بچه ها تاآخر جانشان داد میزنند و آیُ های میگفتند.
طفلکی ها سرگرمی شان چشم انتظاری آمدن ها وُ رفتن های قطار بودُ ... دویدن با آخرین سرعت در پی قطار.

سلام. پرنیانِ عزیز منو به سالها قبل بردی، حالا که فکر میکنم انگار دلم برای قطار تنگ شده..
راستی، دخترها در سخترین و بدترین شرایط هم خوب بلدن دلشون رو خوش نگه دارن، شاید این کودک معصوم هم دلش رو به گردنبندی خوش کرده که شاید از سجاده مادرش هدیه گرفته...
دلم لرزید از دیدنش.

سلام دوست عزیزم

اینجوری که تعریف کردی ، دل من هم برای سفر با قطار تنگ شد.

یک بار از میتا کیش دو بسته شکلات برای هدیه خریده بودم، از اون شکلاتهائی که توی کاغذهای رنگی پیچیده شده و شکل تخم مرغ های کوچولو هست و داخل یک توری رنگی بسته بندی شده . یک پسر بچه ی فال فروش که همیشه اون حوالی می دیدمش اومد سلام کرد و خواست که یک فال ازش بخرم. خریدم و یک بسته از اون شکلاتها هم بهش دادم ، باید قیافه اش رو میدیدی! انگار اولین بار همچین چیزی توی زندگیش میدید. باورش نمی شد . گفت : خاله من اینا رو چیکارش کنم؟ گفتم بخورش. همش مال تو. باورش نمی شد. گفت به خواهرم هم می تونم بدم؟ گفتم حتما بهش بده. به دوستهات هم بده. وقتی ازش جدا شدم گریه ام گرفته بود ...
با تمام باورها و ایمانی که به همه چیز دارم ، ولی گاهی از بی عدالتی های زندگی خیلی دلم می گیره.

اگه بتونیم توی خیابون به این بچه ها گاهی یک هدیه بدیم شاید خوشحالشون کنیم.

.........

دوست عزیزم زنها کلا" بلدند در شرایط سخت و بد دلشون رو خوش کنند ... !

ایرج میرزا سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 22:09

با مردها نه زیاد ولی به زنها معمولا کمک میکنم و
هر وقت کسی تذکر میده که اینها حرفه ای هستند میگم خدا کنه همینجور که تو میگی باشه . بیایید با هم دعا کنیم . دعا کنیم که ایکاش همه متکدیهایی که در شهر می بینیم همه شیاد باشند. مخصوصا زنها .
سلام

سلام ایرج میرزا عزیز

من بیشتر وقتها فکر میکنم ، وقتی خدا چنین کسانی رو در مسیر ما قرار می ده ، شاید به خاطر خود ماست . حالا می خواد اونا واقعا" نیازمند باشند یا نه ، یک شیاد باشند.

مهم نیت ماست .

فریناز سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 22:35

چقد داره می گه آب نیس وگرنه شناگر ماهری یم...

چقد برق بچگی سوخته داره چشاش...


سلام پرنیان عزیز

سلام فریناز عزیزم

قندک چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت 10:26

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی عزیز

سلام بر شما

که همیشه با محبت و پر از لطفید

روزهای آخر هفته ی خوبی داشته باشید .

پرنیان دل آرام چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت 12:55

به دلیل زیاد مظلوم نمایی آقایون حاضر در فتح باغ این نوشته ی زیبا رو تقدیم می کنم - البته بگم که خودمم از این نوشته راضی بودم


یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و درد ها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مرد ها است. یکی از همین مرد هایی که دوستمان دارند. همین مردهایی که وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند...
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل...
همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند...
ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند...
مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند ، وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند، وقت هایی که چکشان پاس نمیشود، وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند، وقت هایی که عرق کرده اند، وقت هایی که کفششان کثیف است، تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین؛ و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند.
دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد! برای زیبایی ام میخواهد! ... نکند من را برای چال روی لپم میخواهد! در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی...
مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.
بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم واقعن مردها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مرد ها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مرد ها از خوشبختی خیلی ساده است.


الهام کاظمی - خبرنگار

سلام پرنیان عزیزم

این متن رو قبلا" از طریق ای میل یکی از دوستان خونده بودم. متن خیلی قشنگیه

انسان بودن سخته پرنیان عزیزم چه زن باشی و چه مرد، انسان باشی و ... و ... و ... و ....

انسان بودن سخته ...

دیشب فیلم «سنگ صبور» با بازی گلشیفته فراهانی رو دیدم و از دیشب حالم خوب نیست .

گاهی هم زن بودن می تونه خیلی غمگین باشه. زن ها وقتی عاشق می شن چقدر دیوونه می شن و چه کارهائی که نمی کنند برای اینکه کسی رو که دوست دارن از دست ندهند. و زنها چقدر پایدار هستند در دوست داشتنهاشون و چقدر رنج می کشن برای نگه داشتن یک آدم (حتی توی قلبشون) ...

چقدر رنج می کشن برای داشتن کسی که دوستش دارند ، و چقدر رنج می کشن برای نگه داشتن کسی که دیگه دوستش ندارن ...

نمی دونم شاید این ها احساسات جنسیتی نباشه . من از نگاه خودم نوشتم همه ی این دردنامه ها را



گاهی تماشای یک فیلم ، گوش کردن به یک موزیک ، دیدن یک منظره ، باعث می شه ، تمام اندوه انسانیت آوار بشه روت ، و ندونی چطوری باید خودت رو بکشی از این خروار خروار آوار بیرون

پرنیان دل آرام چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت 14:26

چند روز پیش می خواستم این فیلم رو بگیرم و ببینم اما نمی دونم چرا منصرف شدم

گاهی یه آهنگ یه فیلم یه کلام بدون منظور یه دوست تا چند روز من نوعی رو به هم می ریزه و این بده بد و شایدم خوب
بد به این منظور که از بودن عاطفه و احساس تو وجود خودم گاهی لذت می برم وقتی به دیگران هدیه ش می دم
و بد برای اینکه خیلی اوقات بخاطر عاطفی بودنم ضربه می خورم

حس می کنم مردها کمتر دغدغه های اینجوری دارن

و اینه که گاهن خانوم ها رو آزار می ده حرفی که می زنم رو با تمام وجودم توی خونواده م حسش کردم و اینکه مادرم چقدر غصه دارم میشه وقتی پدرم منظورهای کوچیک مامانمو متوجه نمی شه و یا بهانه های کوچیک شاد کردن همدیگه رو چه راحت از دست می دن و از کنار روزاشون رد می شن

شاید همون آهنگ یا فیلم یک تلنگر می شه برای انفجار ، بمبی از حرفهاو احساسات خاموش و پنهان.

نمی دونم احساسات آقایان رو . خودشون بهتر می تونند نظر بدن. من هیچوقت در مورد یک احساس عمیق یک آقا نمی تونم نظر درستی بدهم.

....

من نگران زندگی هستم که چقدر سریع داره تموم می شه و ما چقدر بابت محبت هائی که از هم دریغ می کنیم به هم بدهکار خواهیم شد.

روزی می رسه که دیگه هیچ کاری نمی شه کرد، نه حرفی ، نه عملی دیگه جبران تمام نکرده ها رو نمی کنه ، چون یک نفر برای همیشه نیست ...

سرزمین من جائیست که آدمهایش با دو جمله ْعربی ْ به هم "محرم" میشوند اما با یک دنیا عشق نه ....!!!!

بانظر شما موافقم دوست عزیز

Roj پنج‌شنبه 16 خرداد 1392 ساعت 04:21 http://rojna.blogfa.com

من همینجور نشسته بغلش میکنم. مگه کودک کودکیش رو فراموش میکنه؟ ما آدم بزرگها کودک درونمون رو فراموش میکنیم، کودک همیشه کودک است

فراموش نمی کنیم ، بلکه بیشتر وقتها نادیده می گیریم .

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد